🌈 پارت ۱۵۰
#Part150
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ماهک اخم داره ... به من زل زده ... نگاهش به منه و وقتی بقیه می خندن محل نمیده ... فرزینم سرک میکشه : این نگهبانت گوسفنده .... میگم مهمونه مشایخیم میگه خودش باس رضایت بده تا ماشین داخل بره ! ...
ـ خفه ... مگه هَردَنبیله سرتو بندازی بیای داخل ؟ ...
شکیبا هم صداش در میاد : نمی خوایم بریم ؟ ... خیلی وقته منتظریما ...
آیهان سوار میشه ... جلوتر سمت پارکینگ راه می افته و نگهبان سر تکون میده براش ... آیهان لب میزنه :
ـ یه چی سر هم کن بخور ....
سمتش برمیگردم و میگم : خونه کثیفه ...
ـ ولش ... اینام آتا آشغال حساب میشن ...
میخندم و ترمز میزنه... دسته کلیدش رو میده بهم .... میگه : من میرم ، میام ... خب ؟ ...
سری تکون میدم و پیاده میشم .... قبل از اینکه بره خم میشم و میگم : چی می خوری ؟ ...
ـ درست نکنی چیزی ... میگیرم دمه راه ... برا خودت یه چی سر هم کن ...
یادشه ... حواسش هست من غذای آماده نمی تونم بخورم ... لبخند میزنم به این حواسی که وقتی به من جمعه دلم خوش میشه حداقل یه نفر هوام رو داره ! ... دنده عقب میگیره و بیرون میره ... ماشینا دونه دونه داخل میان ... سر و صدا میشه توی پارکینگ ...
یه لحظه احساس تنهایی میکنم ... غریبگی .... حق دارم ... اما حق ندارم کنار آیهان راحت باشم ، ولی هستم و این عجیبه ....
فرزین زودتر از همه بهم میرسه و اخم کرده ... نه خیلی دوستانه می پرسه : کجا رفت ؟ ...
اخم میکنم منم ... شونه بالا میندازم به علامت نمی دونم و بهراد و ماهک هم نزدیک میان ... فرزین دست روی بازوم میذاره و منو سمت خودش میکشه ... نگاش میکنم و دستم رو میکشم تا ولم کنه ... پرخاشگر میگم : ولم کن ...
فرزین اما شاکی میگه : ول نکنم چه غلطی میکنی ؟ ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part150
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ماهک اخم داره ... به من زل زده ... نگاهش به منه و وقتی بقیه می خندن محل نمیده ... فرزینم سرک میکشه : این نگهبانت گوسفنده .... میگم مهمونه مشایخیم میگه خودش باس رضایت بده تا ماشین داخل بره ! ...
ـ خفه ... مگه هَردَنبیله سرتو بندازی بیای داخل ؟ ...
شکیبا هم صداش در میاد : نمی خوایم بریم ؟ ... خیلی وقته منتظریما ...
آیهان سوار میشه ... جلوتر سمت پارکینگ راه می افته و نگهبان سر تکون میده براش ... آیهان لب میزنه :
ـ یه چی سر هم کن بخور ....
سمتش برمیگردم و میگم : خونه کثیفه ...
ـ ولش ... اینام آتا آشغال حساب میشن ...
میخندم و ترمز میزنه... دسته کلیدش رو میده بهم .... میگه : من میرم ، میام ... خب ؟ ...
سری تکون میدم و پیاده میشم .... قبل از اینکه بره خم میشم و میگم : چی می خوری ؟ ...
ـ درست نکنی چیزی ... میگیرم دمه راه ... برا خودت یه چی سر هم کن ...
یادشه ... حواسش هست من غذای آماده نمی تونم بخورم ... لبخند میزنم به این حواسی که وقتی به من جمعه دلم خوش میشه حداقل یه نفر هوام رو داره ! ... دنده عقب میگیره و بیرون میره ... ماشینا دونه دونه داخل میان ... سر و صدا میشه توی پارکینگ ...
یه لحظه احساس تنهایی میکنم ... غریبگی .... حق دارم ... اما حق ندارم کنار آیهان راحت باشم ، ولی هستم و این عجیبه ....
فرزین زودتر از همه بهم میرسه و اخم کرده ... نه خیلی دوستانه می پرسه : کجا رفت ؟ ...
اخم میکنم منم ... شونه بالا میندازم به علامت نمی دونم و بهراد و ماهک هم نزدیک میان ... فرزین دست روی بازوم میذاره و منو سمت خودش میکشه ... نگاش میکنم و دستم رو میکشم تا ولم کنه ... پرخاشگر میگم : ولم کن ...
فرزین اما شاکی میگه : ول نکنم چه غلطی میکنی ؟ ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۵۰
#Part150
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
وضع مالیم عالی نیست ولی خوبه ! اونقدر که نخوام این بچه ی ریزه رو تحمل کنم ، حتی برای چند ثانیه ! حتی وقتی وعده ی حقوق دوبل بهم داده میشه ! لب میزنم : با ... باید قرار داد شرکت ایزو رو ترجمه کنم !!
کیارش تند میگه : برای آخر هفته می خوایم ، سخت نگیر .... اینو نگه دار !
می خوام حرف بزنم که گوشیش زنگ می خوره .... تند تماس رو وصل میکنه و می فهمم که داره فرار میکنه ، تلفن به دست میگه : الو ... سلام جناب فتوحی ...
با دست آزادش برام بای بای میکنه و من دهن باز میکنم برای اعتراض اما زودتر بیرون میره از سالن ! صدرا حواسش نیست !
تموم حواسش به گلدون کریستال گوشه ی سالن پرته ، می خواد بهش دست بزنه که میز رو فوری دور میزنم و دستش رو میگیرم ... میکشم تا صندلی .... یه خورده غریبی می کنه که بی حرف میشینه !
اما حواسم هست که با قندون روی عسلی کنار همون مبل داره بازی بازی می کنه ! قندون رو برمیدارم ، چیزی نمیگه ... کمتر نگاهش میکنم ... نمی خوام حتی یه شباهت ریز از اون ببینم ! شباهتی که بخواد صدرا رو به سیاوش وصل کنه !
ولی صدرا خیال آروم بودن نداره که پاش رو تاب میده و صدای تق تق پشت سرهم برخورد پاش با پایه ی مبل روی اعصابم رژه میره !
صدرا به تنهایی بسه برای کلافه شدن ! گاهی میره تا سرویس ! کاری نداره ، فقط می خواد وول بخوره ! من سرم پایینه ، نگاهم به همون قرار دادیه که مثلا دارم ترجمه میکنم اما با خودم میگم چشماش شبیه پرینازه ، شبیه من ؟ ...
دوسش دارم ؟ نه ... بی فکر جواب خودمو میدم ... بچه ها رو نباید قاطی ماجرای کینه توزی کرد ! اما صدرا خود به خود قاطیه ... هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکنم .... نزدیک 5 میشه ! شماره ی کیارش رو میگیرم ... در دسترس نیست ... لعنتی ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part150
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
وضع مالیم عالی نیست ولی خوبه ! اونقدر که نخوام این بچه ی ریزه رو تحمل کنم ، حتی برای چند ثانیه ! حتی وقتی وعده ی حقوق دوبل بهم داده میشه ! لب میزنم : با ... باید قرار داد شرکت ایزو رو ترجمه کنم !!
کیارش تند میگه : برای آخر هفته می خوایم ، سخت نگیر .... اینو نگه دار !
می خوام حرف بزنم که گوشیش زنگ می خوره .... تند تماس رو وصل میکنه و می فهمم که داره فرار میکنه ، تلفن به دست میگه : الو ... سلام جناب فتوحی ...
با دست آزادش برام بای بای میکنه و من دهن باز میکنم برای اعتراض اما زودتر بیرون میره از سالن ! صدرا حواسش نیست !
تموم حواسش به گلدون کریستال گوشه ی سالن پرته ، می خواد بهش دست بزنه که میز رو فوری دور میزنم و دستش رو میگیرم ... میکشم تا صندلی .... یه خورده غریبی می کنه که بی حرف میشینه !
اما حواسم هست که با قندون روی عسلی کنار همون مبل داره بازی بازی می کنه ! قندون رو برمیدارم ، چیزی نمیگه ... کمتر نگاهش میکنم ... نمی خوام حتی یه شباهت ریز از اون ببینم ! شباهتی که بخواد صدرا رو به سیاوش وصل کنه !
ولی صدرا خیال آروم بودن نداره که پاش رو تاب میده و صدای تق تق پشت سرهم برخورد پاش با پایه ی مبل روی اعصابم رژه میره !
صدرا به تنهایی بسه برای کلافه شدن ! گاهی میره تا سرویس ! کاری نداره ، فقط می خواد وول بخوره ! من سرم پایینه ، نگاهم به همون قرار دادیه که مثلا دارم ترجمه میکنم اما با خودم میگم چشماش شبیه پرینازه ، شبیه من ؟ ...
دوسش دارم ؟ نه ... بی فکر جواب خودمو میدم ... بچه ها رو نباید قاطی ماجرای کینه توزی کرد ! اما صدرا خود به خود قاطیه ... هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکنم .... نزدیک 5 میشه ! شماره ی کیارش رو میگیرم ... در دسترس نیست ... لعنتی ....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG