کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
🌈 پارت ۱۴۴
#Part144

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

می بینم که بیرون میاد از ساختمون و لیلا تند دنبالش میاد ... یقه ش رو میگیره تا نذاره بره و آیهان تند هلش میده ... سمتش برمیگرده و تهدید وار انگشت تکون میده جلوی خواهرش : به ارواح خاک لعیا که می دونی قسمه آخرمه نمی ذارم آش رو با جاش برداره ... کامیار و این عمارت رو برد گوره باباشون ... منتها این یکی نه ! ...
لیلا ـ تو رو خدا وایسا ... آیهان ... آیهان چیکار می خوای بکنی ؟ ... ها ؟ ... بری انجمن چی بگی ؟ ... آبرومون میره به خدا ... می ...
آیهان محل نمیده بهش ... از پله ها پایین میاد ... صدای خر خر نفس کشیدنش از خشم تا من می رسه ... صدای حرف زدنش : فک کرده بی صاحابه ؟ ... یه مدت چخه نکردم حالا پارس میکنه و بعدا هم پاچه میگیره حتما بی ناموس ...
حالش خوب نیست ... اصلا خوب نیست .. جلو میرم : آیهان ...
نگام نمیکنه حتی ... پشت فرمون میشینه و منم تند در ماشین رو باز میکنم و سوار میشم ... کجا بمونم ؟ ... خونه ای که برای جهانگیره و می دونه من دختره ساره م ؟ ... نمی مونم... آیهان امنه ... حتی این همه به هم ریخته شدنشم امنه ... لیلا استرس وار نگام میکنه ... منی که کنار آیهان موندم !
اونقدری درگیره که سمتم برنمیگرده یا نمیگه تو کجا ؟ ... فقط دنده عقب میگیره و صدا جیر ماننده عقب رفتنه ماشین رو می شنوم ... دور که می زنه راه می افته ... بیرون میره از باغ .... پر سرعت ....
نفس تو سینه م میمونه ... میچسبم به صندلی .... عقلم نمیرسه کمربندم رو ببندم ... فقط دست بلند میکنم و روی بازوی آیهان می ذارم ...
ـ یـ ... یواش ...
نیم نگاهی بهم می ندازه و باز به رو به رو نگاه میکنه ... صدا بلند میکنه : کی گفت بشینی که حالا بگی یواش برم یا تند ؟ ...



🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۱۴۴
#Part144

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼


حتی با این که دو قلو نیستیم ... ولی متفاوتیم ... کسی که دم از عاشقی میزنه باید اینو بفهمه ! ... ولی نفهمیده ... بغض بدی راه گلومو می بنده ! ... من عاشقم هنوز !
دست دراز میکنه و برگه ها رو میگیره ... بی حرف بهش پشت میکنم ... از پله ها پایین میرم ... با مکث ... با خمیدگی ... با حال و هوای اشکی ! حتی نمیگم منو دیده .... جایی لا به لای دشت های روستا ... با لباس بلند رنگی رنگی .. اونم وقتی که یه هفته از شهر بودنش میگذره و من بی قرار بغل گرفتنشم ! ... همینقدر عاشق .... منو دیده و یادش نمیاد ! منو زندگی کرده و یادش نمیاد !
پشت میزم میشینم ! ... خودم اینجام و فکرم هزار جاست ! یه نامه ی دو صفحه ای رو چند بار تایپ میکنم و دوباره پاک میکنم ... دارم فکر میکنم چطور به سیاوش نزدیک بشم ؟ اونم در حالی که اون سیاوشی که میشناختم نیست ؟ ...
تا غروب صبر میکنم .... کارامو انجام میدم ... طرح میزنم ... حواسم پیش لباسای پونه و دخترشه ... پیش آخر هفته س که قراره برم و اندازه های عروسش رو بزنم ! ...
غروب وسایل روی میز مونده م رو بر می دارم ... دارم اماده ی رفتن میشم و بابک لعنتی گشیش رو جواب نمیده ... قرار شده من منتظرش باشم ...
از دفتر بیرون میام و می خوام وارد واحد رو به رویی بشم ... مستقیم برم تا اتاق بابک ... صدای شست و شو میاد از توی آشپزخونه ، منشیش پشت میز نیست ... صبر نمیکنم تا بیاد !
عصبی ام از بابک ... جلو میرم تا وارد دفترش بشم ... در اتاقش نیمه بازه و دستم رو روی تن چوبی در می ذارم و می خوام هلش بدم که صدایی که می شنوم مانع میشه :
ـ اسمش چیه ؟!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG