کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
🌈 پارت ۱۴۳
#Part143

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

ـ بنیاد خیریه ای که مادر آیهان تاسیس کرده و مدیریتش دست باباشه ... به اسم لعیا بوده .. به اسم مادر آیهان ... منیژه طی یه اقدام انتحاری اسمش رو عوض کرده گذاشته مشایخ ! ... تابلوعه می خواد صدای آیهان در بیاد وگرنه کِرمِ چی داره آخه ؟ ...
اخم میکنم و میگم : زن باباشه ؟ ...
ـ آره بابا ... از وقتی اومد شد آتیشه زندگی هامون ... بیشتر آیهان ... حالا دیده یه مدته آیهان کار به کارش نداره ... باز دم در آورده ...
بی هوا و بی ربط می پرسم : تو چه نسبتی باهاشون داری ؟ ...
درای آسانسور باز میشن و میگه : نوه ی شریکه جهانگیرم ، به عبارتی رفقه بچه ها ... آندِراِستَند یا بشکافم برات ؟ ...
سوئیچش رو در میاره و باز میکنه قفله مزدایی که چراغاش خاموش روشن میشن ... سوار میشیم و راه می افته ... دست توی کیفم میبرم و بیسکوییت نصفه م رو بیرون میارم ... به بهراد تعارف میزنم که میگه : نخور سیر میشی ... غذا بگیرم برات ؟ ....
ـ مرسی ... همین بسه ! ...
چرت میگم ... کجا بسه ؟ ... روم نمیشه ازش بیشتر بخوام ... یا بگم غذای آماده برام خوب نیست ... همین دو سه تا ساقه طلایی مونده داخل بسته بندیش کفایت میکنه ... البته فعلا ...
وقتی میرسیمم بهراد زودتر پیاده میشه و منم پیاده میشم ... اون زودتر داخل میره ... صدای عربده ی آیهان میاد ... تا همین جا .. این جایی که ایستادم ... جلو نمیرم ... میخکوب میشم ... عربده میکشه :
ـ کجاس ؟ .... ها ؟ ... پری منو بازی نده .... سگ بشم الله وکیلی سقفه اینجارو روی سرتون خراب میکنم ....
ساکت میشه ... انگاری که یکی داره باهاش حرف میزنه که من صداش رو نمیشنوم و باز صدای آیهان میاد : جهانگیررر ... پسره اون کامیاره بی عرضه نیستم اگه بذارم اینطور بشه ... به منیژ بگید هر سوراخی قایم شده باشه بیرون میکُشَمِش ....



🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۱۴۳
#Part143

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼


میخواد عقب برگرده که تند به خودم می جنبم و از جلوی ورودی کنار میرم ... از راه پله های کنار ورودی پایین میرم ... شاید چند ثانیه هم بیشتر طول نکشه ... این فرار کردنم ... این قایم شدنم توی پاگرد پایینی راه پله !
صدای ترق تروق پاشنه های کفشش رو میشنوم ... صدای آسانسور ... صدای بسته شدن درهاش ... نفس نفس میزنم ... از ترس ... از هیجان ... اون منو می شناسه .... خواهرشو می شناسه ... دستم رو به نرده های راهپله تکیه میدم ... پاهام می لرزن ... دستام .... روی اولین پله میشینم ... نای بالا رفتن ندارم ... اون حتی اسمم رو برده ! ... خودمو ... شوهرمو .. بابای بچه م رو !
نمی دونم چقدر می گذره .... صدایی که میگه : زنگ تفریحه ؟!
جا می خورم ... حتی نفس کشیدن سخت میشه ... از جام بلند میشم و با مکث عقب برمیگردم ... از بالا بهم نگاه میکنه ... یه دستش رو از لبه ی کتش رد کرده و تو جیب شلوارش گذاشته ... با دست دیگه ش انتهای سیگاری که دستشه رو بین انگشتاش گرفته و اونو دود میکنه ...
وقتی به اون پُک میزنه گوشه ی چشماش لوچ میشن ... سرش رو بالا میگیره برای فوت کردن دود بی رنگی که تو هوا معلق میشه ... ولی همه ی مدت نگاهش به منه ! ... لب میزنم : بـ .. .برگه ها رو اوردم براتون !
ـ من تو پاگرد راه پله م ؟ ...
از پله ها بالا میرم ... دو تا پله پایین تر از اون صبر میکنم و برگه ها رو بالا میگیرم ... سرم رو هم بالا گرفتم برای بهتر دیدنش ... میگم : بفرمایید !
برگه بین زمین و آسمون مونده ... سیاوش دست دراز نمیکنه برای گرفتنش و تموم مدت زل زده به چشمام و تهش میگه : ما همدیگه رو جایی دیدیم ؟ ...
هول میشم ... شناخته .... منو ... الان میگه پریرخ... ولی ... ولی لب میزنه : پارکی ، کافه ای ... مهمونی ای !
هیجانم می خوابه ... شکل لاستیک باد شده ای که یهو پنچر میشه ... شاید احمقانه به نظر برسه ... ولی ... ولی ناراحتم ... حساب کتاب بوسه هاش پشت پلکام از دستم در رفته ... شاید منو پریناز همه چیزمون شبیه هم باشه ! ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG