🌈 پارت ۱۰۰
#Part100
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ تو باس بگی که تو رو چه به جهانگیر ؟! ....
وا میرم ... آقا بزرگ ؟ .. اون بهش گفته ؟ .... سر در نمیارم ... از هیچی ... کی می دونه چه خبره ؟ ... ساره هنوزم با آقا بزرگ حرف میزنه ؟ ...
آب دهنم رو قورت میدم و میگم : دست از سرم بردار ...
جلو میاد ... تا کنار راحله ای که برای حفظ فاصله یه قدم عقب برمی داره .... جلو میاد و بهم که می رسه کمی خم میشه و میگه : از مو بگیرم ببرمت یا مثله آدم دنبالم میای ؟ ...
دست بلند میکنم و تخت سینه ش می ذارم ... عقب هلش میدم و نیم سانت هم تکون نمی خوره .... اخم دارم و کمی صدام بالا رفته :
ـ من با تو هیچ جا نمیام ... توام بیخو ...
بی هوا بازوم رو میگیره ، تکونم میده ... پیرمردی که ایستاده عقب میره ... زنی که سمت ما برگشته و چادرش رو جلو تر میکشه ... از بین آدمای حاضر فقط پسر جوونی که پشت پیشخوان ایستاده صدا میزنه : چه خبره آقا ؟ ... چی شده ؟ ..
سمتش برمیگردم ... میگم : آقا خوا...
فرزین شاکی صدا بلند میکنه : زنمه ... اومده سقط جنین .... بچه م بمیره خونش گردنه کدومتونه ؟ ...
چشمام گرد میشن ... پسر ساکت و اخم آلود بهمون زل میزنه ... زنی که کنارشه میگه : لطفا تو خونه تون بین خودتون مشکلتون رو حل کنین ... اینجا جاش نیست ...
خودم رو میکشم و میگم : دروغگوی کثیف ... ولم کن ....
راحله جلو میاد تا اونو از من جدا کنه : ولش کن ... ععع ... بیخود کردی زنته ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part100
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ تو باس بگی که تو رو چه به جهانگیر ؟! ....
وا میرم ... آقا بزرگ ؟ .. اون بهش گفته ؟ .... سر در نمیارم ... از هیچی ... کی می دونه چه خبره ؟ ... ساره هنوزم با آقا بزرگ حرف میزنه ؟ ...
آب دهنم رو قورت میدم و میگم : دست از سرم بردار ...
جلو میاد ... تا کنار راحله ای که برای حفظ فاصله یه قدم عقب برمی داره .... جلو میاد و بهم که می رسه کمی خم میشه و میگه : از مو بگیرم ببرمت یا مثله آدم دنبالم میای ؟ ...
دست بلند میکنم و تخت سینه ش می ذارم ... عقب هلش میدم و نیم سانت هم تکون نمی خوره .... اخم دارم و کمی صدام بالا رفته :
ـ من با تو هیچ جا نمیام ... توام بیخو ...
بی هوا بازوم رو میگیره ، تکونم میده ... پیرمردی که ایستاده عقب میره ... زنی که سمت ما برگشته و چادرش رو جلو تر میکشه ... از بین آدمای حاضر فقط پسر جوونی که پشت پیشخوان ایستاده صدا میزنه : چه خبره آقا ؟ ... چی شده ؟ ..
سمتش برمیگردم ... میگم : آقا خوا...
فرزین شاکی صدا بلند میکنه : زنمه ... اومده سقط جنین .... بچه م بمیره خونش گردنه کدومتونه ؟ ...
چشمام گرد میشن ... پسر ساکت و اخم آلود بهمون زل میزنه ... زنی که کنارشه میگه : لطفا تو خونه تون بین خودتون مشکلتون رو حل کنین ... اینجا جاش نیست ...
خودم رو میکشم و میگم : دروغگوی کثیف ... ولم کن ....
راحله جلو میاد تا اونو از من جدا کنه : ولش کن ... ععع ... بیخود کردی زنته ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۰۰
#Part100
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
نمی ذارم کاخ آرزوهامو خراب کنه... ویرون کنه ... نمی ذارم و دست بلند میکنم ! باز می کنم باندها رو از روی صورتم ... با خشونت ... با سرعت ... حجت از جا می پره ... می خواد مانع شه ... اما دیر بهم می رسه ... باند ها زمین می خورن ... من ... من ... محو دخترک توی اینه می مونم ... گونه تا چونه هاش جمع شدن ... هنوز سرخ موندن ... زخم هایی که از این خشونت من حالا رد باریکی از خون توی اونا موج میزنه ... مایع بی رنگ از زخم سر باز کرده ای که حالت رو به هم می زنه ... بیشتر نیمه ی راستم ... عمقی تر ... خبری از رویی که شکل پری باشه و سیاوش اونو پریرو صدا بزنه نیست !
گریه م میگیره ... شدید ... جوری که دست جلوی دهنم می دارم و وقتی دستم این زخم های زشت رو لمس میکنه دلم می خواد عُق بزنم !
جوری نفس می کشم گه انگار یکی قفسه ی سینه م رو هل میده ... بالا ، پایین ! ... تند و تند ... بی مکث ...
جیغ میزنم .... یه جیغ بلند ... یه جیغ از فشار عصبی که جونم رو داره بالا میاره و پریناز بُرده ؟!
سیاوش رو بُرد ! همه چیزم رو ... کسی که باورم شده بود منو دوست داره ... حجت میگه اون منو اینطوری نمی خواد و من ... من جون میدم زیر بار این جمله ی حجت و خود لعنتیش نمیدونه با این جمله ش چی به روز من آورده !
من روی زمین می افتم ... پریا و حجت با شتاب میان تا نزدیکیم و من از هوش میرم !
دیگه نمیفهمم چی میشه ... دلم می خواد بیدار نشم ... هیچوقت ... وقتی نه خبری از حنابندونه و نه عروسی !
وقتی خبری از سیاوش نیست که نازمو بخره و منو ببوسه و ببوسه ! .... صدای گریه ی پریا و حجت اخرین چیزیه که می شنوم !
*
_ حجت بچه م از دست نره !
صدای پر از نفرت حجت که میگه : چیه ؟ ... باور کنم تو دلت آتیشه برا پریرخ ؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part100
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
نمی ذارم کاخ آرزوهامو خراب کنه... ویرون کنه ... نمی ذارم و دست بلند میکنم ! باز می کنم باندها رو از روی صورتم ... با خشونت ... با سرعت ... حجت از جا می پره ... می خواد مانع شه ... اما دیر بهم می رسه ... باند ها زمین می خورن ... من ... من ... محو دخترک توی اینه می مونم ... گونه تا چونه هاش جمع شدن ... هنوز سرخ موندن ... زخم هایی که از این خشونت من حالا رد باریکی از خون توی اونا موج میزنه ... مایع بی رنگ از زخم سر باز کرده ای که حالت رو به هم می زنه ... بیشتر نیمه ی راستم ... عمقی تر ... خبری از رویی که شکل پری باشه و سیاوش اونو پریرو صدا بزنه نیست !
گریه م میگیره ... شدید ... جوری که دست جلوی دهنم می دارم و وقتی دستم این زخم های زشت رو لمس میکنه دلم می خواد عُق بزنم !
جوری نفس می کشم گه انگار یکی قفسه ی سینه م رو هل میده ... بالا ، پایین ! ... تند و تند ... بی مکث ...
جیغ میزنم .... یه جیغ بلند ... یه جیغ از فشار عصبی که جونم رو داره بالا میاره و پریناز بُرده ؟!
سیاوش رو بُرد ! همه چیزم رو ... کسی که باورم شده بود منو دوست داره ... حجت میگه اون منو اینطوری نمی خواد و من ... من جون میدم زیر بار این جمله ی حجت و خود لعنتیش نمیدونه با این جمله ش چی به روز من آورده !
من روی زمین می افتم ... پریا و حجت با شتاب میان تا نزدیکیم و من از هوش میرم !
دیگه نمیفهمم چی میشه ... دلم می خواد بیدار نشم ... هیچوقت ... وقتی نه خبری از حنابندونه و نه عروسی !
وقتی خبری از سیاوش نیست که نازمو بخره و منو ببوسه و ببوسه ! .... صدای گریه ی پریا و حجت اخرین چیزیه که می شنوم !
*
_ حجت بچه م از دست نره !
صدای پر از نفرت حجت که میگه : چیه ؟ ... باور کنم تو دلت آتیشه برا پریرخ ؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG