کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.2K videos
95 files
42.4K links
Download Telegram
🌈 پارت ۹۰
#Part90


📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

منیژه به حرف میاد بازم : وا ... من بد میگم ؟ ...
لیلا از کنار ماشین رد میشه .. جلو میره ... تا پایین پله ها و میگه : چی شده ؟ ... چه خبره ؟ ...
پریوش گِله مانند میگه : تو بیا اینو از خر شیطون پیاده کن ...
با دست به آیهانی اشاره میکنه که سمت ماشین میاد و لب میزنه : من خودم شیطونم بابا ... دلت خوشه تو ! ...
لیلا جلوش رو میگیره : کجا میری ؟ ...
آیهان دستش رو هل میده : گفت قلبه کامیار مریضه ... الان حالش خوبه ... بمونم شفا میدم ؟ ...
ماهک تند میگه : خب بمون ... ای بابا ... همه امشب اینجاییم ... اصلا آقا جون کو ؟ ...
مشخصه که می خواد به وسیله ی آقاجون اونو نگه داره .. آیهان پوزخندی میزنه ... منیژه چشمش به مه مونده توی ماشینش می خوره ... ابرو بالا می ندازه و میگه :
ـ بله دیگه ... آقا برنامه دارن .... جا برای باباش و من که نمی مونه ! ...
آیهان مکثی میکنه ... کلافه و عصبی پلک هاش رو روی هم می ذاره ... مشخصه می خواد قاطی نکنه .... پریوش تند سمت منیژه برمیگرده و لیلا چپ چپ نگاش میکنه ... آیهان عقب برمیگرده : تو رو سننه ؟ ... من اصلا داخل آدم حسابت میکنم که حالا تو برنامه م جات بدم ؟ ..
منیژه اخم میکنه ... همه ی مدت همون پشت پریوش که ایستاده حرف میزنه ... حالا نگاهش به منه و میگه : بله دیگه ... کار از خانوم و اینا گذشته ... با بچه جماعت میریزی روی هم ؟ ...
آیهان تند عقب می ره و می خواد از پله ها بالا بره ... ماهک جیغ کوتاهی میکشه و منیژه جا میخوره ... پریوش دستاش رو از هم باز میکنه تا مانع نزدیک رفتنه آیهان بشه و آیهان صدا بلند میکنه : نه وایسا میخوام ببینم چه گوهی میخوره این ! ...

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۹۰
#Part90

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

رنگم می پره .. هم از خجالت حرفای بی پرده ش ... هم از وقاحته این مقایسه ... اخم میکنم و میگم : فرقش اینه چشم و ابرومو برا یکی دیگه نیومدم و روز بعد با یکی دیگه نبودم ... فرقش اینه نا محرم نبوده ... شوهرم بوده !
پریناز کینه توز نگاهم میکنه که میگم : مثل سگ میترسم اگه بفهمن خواهرم تو بودی و شوهر نداشته دختر نیستی !
لب میزنم : گفت نری دیدنش فردا میره جلو عمارت خان و همه چیز رو میگه ...
پریناز گوشه ی لبش رو از داخل گاز میگیره و میگه : ما خیلی شبیه به همیم ... چرا باید زندگی من اینطوری باشه ؟
_ تو خودت انتخاب کردی ... مهران چی کم داشت ؟ ...
_ چی کم نداشت ؟ ... زن یه دهاتی بشم که چون گوسفند داره سرمایه داره ؟ ... بمونم تو روستا و چندتا شکم بزام که چی ؟ ... زن پسر خان شدن و به عمارت رفتن و اومدن چه مزه ای میده پریرخ خانوم ؟!
لبخند ملایمی میزنم و میگم : خوشحالم ... سیاوش دوسم داره .... پای دوست داشتن که وسط باشه اون سعی میکنه با همه ی توانش کم نذاره و من با هرچیزی که برام تهیه کنه خوشحالم ....
دستش رو به نشونه ی برو بابا تو هوا تکون میده ... از جا بلند میشه و میره تا رخت آویز روی دیوار نصب شده و از لا به لای لباسا یکی از پیراهنای بلند منو برمی داره و میگه : تو اسکلی !
_ کجا میری ؟ ...
شاکی سمتم برمیگرده : مگه نگفتی اون بی شرف گفته برم ببینمش ؟ ...
جا می خورم از این زود اماده شدنش که میگه : امروز بیرون نرو ...
صبر نمیکنه تا حرفی بزنم ... لباس عوض میکنه و بیرون میره ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
🍃 پارت ۹۰
#Part90

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

رنگم می پره .. هم از خجالت حرفای بی پرده ش ... هم از وقاحته این مقایسه ... اخم میکنم و میگم : فرقش اینه چشم و ابرومو برا یکی دیگه نیومدم و روز بعد با یکی دیگه نبودم ... فرقش اینه نا محرم نبوده ... شوهرم بوده !
پریناز کینه توز نگاهم میکنه که میگم : مثل سگ میترسم اگه بفهمن خواهرم تو بودی و شوهر نداشته دختر نیستی !
لب میزنم : گفت نری دیدنش فردا میره جلو عمارت خان و همه چیز رو میگه ...
پریناز گوشه ی لبش رو از داخل گاز میگیره و میگه : ما خیلی شبیه به همیم ... چرا باید زندگی من اینطوری باشه ؟
_ تو خودت انتخاب کردی ... مهران چی کم داشت ؟ ...
_ چی کم نداشت ؟ ... زن یه دهاتی بشم که چون گوسفند داره سرمایه داره ؟ ... بمونم تو روستا و چندتا شکم بزام که چی ؟ ... زن پسر خان شدن و به عمارت رفتن و اومدن چه مزه ای میده پریرخ خانوم ؟!
لبخند ملایمی میزنم و میگم : خوشحالم ... سیاوش دوسم داره .... پای دوست داشتن که وسط باشه اون سعی میکنه با همه ی توانش کم نذاره و من با هرچیزی که برام تهیه کنه خوشحالم ....
دستش رو به نشونه ی برو بابا تو هوا تکون میده ... از جا بلند میشه و میره تا رخت آویز روی دیوار نصب شده و از لا به لای لباسا یکی از پیراهنای بلند منو برمی داره و میگه : تو اسکلی !
_ کجا میری ؟ ...
شاکی سمتم برمیگرده : مگه نگفتی اون بی شرف گفته برم ببینمش ؟ ...
جا می خورم از این زود اماده شدنش که میگه : امروز بیرون نرو ...
صبر نمیکنه تا حرفی بزنم ... لباس عوض میکنه و بیرون میره ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG