🌈 پارت ۸۴
#Part84
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
صورتم رو خشک میکنم و حالت تهوع امونم رو بریده ... بیرون میام از سرویس و آیهان صدا بلند میکنه : تموم نشدی اون تو بچه ؟ ...
خجالت زده م میکنه و راه پله رو دور میزنم ... رو به روی آشپزخونه میرسم و میگم : زشته ! ...
آروم میگم ولی خاله ش می شنوه ... ظرف کره مربا رو روی میز می ذاره و محل نمیده به حرف های رد و بدل شده و میگه : خوبه که می دونی بچه س ! ...
آیهان ولی همه ی مدت یه لبخند کج گوشه ی لبشه ... دلش می خواد خاله ش رو اذیت کنه و تا الان موفق بوده ... میگه : بچه س که باشه ! ...
سمت من برمیگرده : باز میخ شدی تو ؟ ... چسبیدی چرا ؟ ... بیا بخور کار داریم خیلی ...
میدونم محضر رفتنمون رو میگه ... قرار شده تمام مدارک رو با کپی محرمیت برای مامان فرانک بفرسته ... گرفته میشم و روی یکی از صندلی ها میشینم ... حتی برای نفس کشیدن معذبم ... وای به حاله خوردن ...
خاله ش هم روی یکی از صندلی ها میشینه که آیهان میگه : نترسیدی اومدی ؟ ...
خاله ش اخم داره اما یه تیکه نون جدا میکنه و میگه : کم برو روی اعصابم ... خب ؟ ...
سمت من نگاهی می ندازه و میگه : میدونی دوست پسر خوبی نیست دیگه ... ها ؟ ....
آب دهنم رو قورت میدم ... آیهان با همون لبخند کج استکان پر شده ی جلوی خودش رو سُر می ده طرفم ... نگاهم به میز خیره می مونه و با مکث لب میزنم : اما آدمه خوبیه ! ...
راست میگم ... این باورِ منه ... وگرنه کیه که مسئولیته کثافتکاری داداشش رو قبول کنه ؟ ... سر بلند نمیکنم نگاهشون کنم ... نگاه خیره ی آیهان رو روی خودم حس میکنم ... خاله ش میگه : جالبه ... شدیم دو نفر که اینطوری فکر میکنیم ! ...
آیهان ـ بیخیال لیلا ، رو تُرش نکن ... اون شاهینه بی پدر هم خبر داره ! ..
ـ خجالت بکش ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part84
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
صورتم رو خشک میکنم و حالت تهوع امونم رو بریده ... بیرون میام از سرویس و آیهان صدا بلند میکنه : تموم نشدی اون تو بچه ؟ ...
خجالت زده م میکنه و راه پله رو دور میزنم ... رو به روی آشپزخونه میرسم و میگم : زشته ! ...
آروم میگم ولی خاله ش می شنوه ... ظرف کره مربا رو روی میز می ذاره و محل نمیده به حرف های رد و بدل شده و میگه : خوبه که می دونی بچه س ! ...
آیهان ولی همه ی مدت یه لبخند کج گوشه ی لبشه ... دلش می خواد خاله ش رو اذیت کنه و تا الان موفق بوده ... میگه : بچه س که باشه ! ...
سمت من برمیگرده : باز میخ شدی تو ؟ ... چسبیدی چرا ؟ ... بیا بخور کار داریم خیلی ...
میدونم محضر رفتنمون رو میگه ... قرار شده تمام مدارک رو با کپی محرمیت برای مامان فرانک بفرسته ... گرفته میشم و روی یکی از صندلی ها میشینم ... حتی برای نفس کشیدن معذبم ... وای به حاله خوردن ...
خاله ش هم روی یکی از صندلی ها میشینه که آیهان میگه : نترسیدی اومدی ؟ ...
خاله ش اخم داره اما یه تیکه نون جدا میکنه و میگه : کم برو روی اعصابم ... خب ؟ ...
سمت من نگاهی می ندازه و میگه : میدونی دوست پسر خوبی نیست دیگه ... ها ؟ ....
آب دهنم رو قورت میدم ... آیهان با همون لبخند کج استکان پر شده ی جلوی خودش رو سُر می ده طرفم ... نگاهم به میز خیره می مونه و با مکث لب میزنم : اما آدمه خوبیه ! ...
راست میگم ... این باورِ منه ... وگرنه کیه که مسئولیته کثافتکاری داداشش رو قبول کنه ؟ ... سر بلند نمیکنم نگاهشون کنم ... نگاه خیره ی آیهان رو روی خودم حس میکنم ... خاله ش میگه : جالبه ... شدیم دو نفر که اینطوری فکر میکنیم ! ...
آیهان ـ بیخیال لیلا ، رو تُرش نکن ... اون شاهینه بی پدر هم خبر داره ! ..
ـ خجالت بکش ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۸۴
#Part84
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
زل میزنه به چشمام ... عصبیه .. اخم میکنه ...
_ با مته باس فرو کنم حرف رو تو گوشت ؟.... نگفتم بیرون نیا؟ .... هااا؟
صدا بلند میکنه و صداش می پیچه تو این باغ بی سر وته ... لوس نیستم ... خودش عادتم نداده که وقتی سرم داد میزنه عادی باشم ... دلخور نشم ... یا اگه شدم گریه م نگیره...
گریه م میگیره ... اشکام قِل می خورن روی گونه هام ... میگم : گفتی آخ ... من ... من مُردَم تو اون کلبه !
زل میزنه بهم و تهش خودشو جلو میکشه و بلندم میکنه از روی زمین ... دستام رو دور گردنش حلقه نمیکنم .. بینیم و بالا میکشم ومیگه : بچسب بهم !
محلش نمیدم ... حس میکنم روبه انفجارم و قراره و بترکم ... تو بغلش !
از بین سگایی که حالا پوزه شون رو جلو میکشن و لمس مانند بو میکشن منو ... سیاوشو .... میگذریم تا کلبه ... بیخیاله بستن اونا و انداختنشون تو لونه شده و منو زمین میذاره ... پای مبل !
تکیه میدم ودستم تیر میکشه ... آرنجم ... تا کتفم .... میره و من نگاهم به ساق پای بیرون مونده م مونده ... به سفیدی بی لک و بی مو ... از بین سه تامون من به مادرم رفتم ... خجالت زده م ... می خوام بپوشونش تامعلوم نباشه و با نگاه دنبال پارچه م .. ملحفه شایدم پتو... هیچی نیست ... هول شدم ک سعی میکنم دامن چین چینم رو پایین تر بکشم تا پام رو بپوشونه و پاره شده ... نمیاد پایین تر ..
_ باس ببندمت جایی که وول نخوری !
بغضم گرفته نگاش نمیکنم .... درگیرم با لباسم که مچ دستم رو میگیره ... محکم ... جعبه ی کمک های اولیه رو زمین می ندازه و با خشونت باقی دامنم رو هل میده کناری ... سرخ میشم وقتی جز ساق پام تا زانو الان دیگه تا رون پام رو میبینه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part84
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
زل میزنه به چشمام ... عصبیه .. اخم میکنه ...
_ با مته باس فرو کنم حرف رو تو گوشت ؟.... نگفتم بیرون نیا؟ .... هااا؟
صدا بلند میکنه و صداش می پیچه تو این باغ بی سر وته ... لوس نیستم ... خودش عادتم نداده که وقتی سرم داد میزنه عادی باشم ... دلخور نشم ... یا اگه شدم گریه م نگیره...
گریه م میگیره ... اشکام قِل می خورن روی گونه هام ... میگم : گفتی آخ ... من ... من مُردَم تو اون کلبه !
زل میزنه بهم و تهش خودشو جلو میکشه و بلندم میکنه از روی زمین ... دستام رو دور گردنش حلقه نمیکنم .. بینیم و بالا میکشم ومیگه : بچسب بهم !
محلش نمیدم ... حس میکنم روبه انفجارم و قراره و بترکم ... تو بغلش !
از بین سگایی که حالا پوزه شون رو جلو میکشن و لمس مانند بو میکشن منو ... سیاوشو .... میگذریم تا کلبه ... بیخیاله بستن اونا و انداختنشون تو لونه شده و منو زمین میذاره ... پای مبل !
تکیه میدم ودستم تیر میکشه ... آرنجم ... تا کتفم .... میره و من نگاهم به ساق پای بیرون مونده م مونده ... به سفیدی بی لک و بی مو ... از بین سه تامون من به مادرم رفتم ... خجالت زده م ... می خوام بپوشونش تامعلوم نباشه و با نگاه دنبال پارچه م .. ملحفه شایدم پتو... هیچی نیست ... هول شدم ک سعی میکنم دامن چین چینم رو پایین تر بکشم تا پام رو بپوشونه و پاره شده ... نمیاد پایین تر ..
_ باس ببندمت جایی که وول نخوری !
بغضم گرفته نگاش نمیکنم .... درگیرم با لباسم که مچ دستم رو میگیره ... محکم ... جعبه ی کمک های اولیه رو زمین می ندازه و با خشونت باقی دامنم رو هل میده کناری ... سرخ میشم وقتی جز ساق پام تا زانو الان دیگه تا رون پام رو میبینه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG