🌈 پارت ۷۴
#Part74
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ برم بچه صیغه کنم محرَم باشیم ... منه بی پدر کِی پام سُر خورده که اومده میگه بهش دست نزن ؟ ... سر خورده باشمم با بچه مَچه کار ندارم ...
فرزین ـ کوتاه بیا حا...
آیهان تیز نگاهش میکنه : الان قاطی ام .... خو ؟ ... په بکش بیرون از آرامش دادن به من ! ....
همون نگاهه تیز و بُرَنده ش رو کش میده تا من و صدا بلند میکنه : بِبُر صداتو ! ...
گریه کردنه ریز ریزم رو میگه و من حساب میبرم ازش ... سمت میز میره و مدارکی که مامان فرانک با خودش آورده رو برمی داره ... از کنار من که میگذره با خشونت دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشه ...
فرزین ـ کجا میری ؟ ...
بهراد ـ وایسا پنج مین ، کجا میره این ؟ ...
شاهین ـ آیهان ... آیهان ...
از کافه بیرون میزنیم ... در شاگرد رو باز میکنه و هلم میده داخل ماشین ... در ماشین رو می کوبه ... از جام می پرم ... این کوبیدن قطعا چند میلیونی از قیمته ماشینش کم میکنه و آیهان ماشین رو دور میزنه سوار که میشه همون مدارک رو پرت میکنه تو بغلم ... اونقدر پر خشونت که شناسنامه سُر می خوره تا کف ماشین و من حتی می ترسم برش دارم ...
ـ ببند اون لامصب رو ! ...
می فهمم منظورش کمربنده و می بندمش ... راه می افته ... اون سه نفر از کافه بیرون اومدن و نگاهمون میکنن ... تهش دور میشیم و محو میشن ... من می مونم و آیهان ... هنوز صدای نفس کشیدنش بلنده ... این طور به هم ریختن طبیعی نیست ... اینکه هنوز نفس نفس بزنه از خشم و هنوز رگ های گردنش ورم داشته باشن ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part74
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ برم بچه صیغه کنم محرَم باشیم ... منه بی پدر کِی پام سُر خورده که اومده میگه بهش دست نزن ؟ ... سر خورده باشمم با بچه مَچه کار ندارم ...
فرزین ـ کوتاه بیا حا...
آیهان تیز نگاهش میکنه : الان قاطی ام .... خو ؟ ... په بکش بیرون از آرامش دادن به من ! ....
همون نگاهه تیز و بُرَنده ش رو کش میده تا من و صدا بلند میکنه : بِبُر صداتو ! ...
گریه کردنه ریز ریزم رو میگه و من حساب میبرم ازش ... سمت میز میره و مدارکی که مامان فرانک با خودش آورده رو برمی داره ... از کنار من که میگذره با خشونت دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشه ...
فرزین ـ کجا میری ؟ ...
بهراد ـ وایسا پنج مین ، کجا میره این ؟ ...
شاهین ـ آیهان ... آیهان ...
از کافه بیرون میزنیم ... در شاگرد رو باز میکنه و هلم میده داخل ماشین ... در ماشین رو می کوبه ... از جام می پرم ... این کوبیدن قطعا چند میلیونی از قیمته ماشینش کم میکنه و آیهان ماشین رو دور میزنه سوار که میشه همون مدارک رو پرت میکنه تو بغلم ... اونقدر پر خشونت که شناسنامه سُر می خوره تا کف ماشین و من حتی می ترسم برش دارم ...
ـ ببند اون لامصب رو ! ...
می فهمم منظورش کمربنده و می بندمش ... راه می افته ... اون سه نفر از کافه بیرون اومدن و نگاهمون میکنن ... تهش دور میشیم و محو میشن ... من می مونم و آیهان ... هنوز صدای نفس کشیدنش بلنده ... این طور به هم ریختن طبیعی نیست ... اینکه هنوز نفس نفس بزنه از خشم و هنوز رگ های گردنش ورم داشته باشن ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۷۴
#Part74
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
لب میزنم : زندگی منو به هم نزن !
میگه : زندگی من متلاشی شده ، به نظرت باید زندگی بقیه برام مهم باشه ؟
آب دهنم رو قورت میدم : سیاوش منو به پای پریناز نمی سوزونه !
بی حالت ... با همون خیرگی ... با همون نگاه خونسرد لعنتیش لب میزنه : ولی برای خان مهمه که اصالتش زیر سوال نره و نوه ش از کسی نباشه که خانواده ش درست نیستن !
نا باور لب میزنم : مهران !
مهران اب دهنش رو قورت میده ... حرکت سیبک گلوش رو تو این ظلمات میبینم ... لب میزنه : وقتی چو افتاد تو آبادی دختر بزرگه ی نعمت با پسر فلاتی بوده لال شدم نگم نامزد منه تا آبروشو نریزم ! آبروش آبروی خودم بوده ... من مدرک دارم که با پریناز خوابیدم !
جا می خورم ... رنگم می پره ... مهران شکل کسی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشه ادامه میده : بی محرمیت ... بگو بهش تا آخر همین هفته وقت داره منو ببینه ... ما حرفا داریم با هم بزنیم !
من هنوز حالم سرجاش نیومده و مهران عین خیالش نیست که باز میگه : روز بعد از آخر هفته جلوی ویلای خان منو میبینی !
بی تفاوت راهشو میکشه و میره ... من اما می دوم سمت ساختمون ... دختر نیست ؟ .... پریناز دختر نیست ... اون ... میرم تا انتهایی ترین اتاق ... با شتاب بازش میکنم ... نور ماه از پنجره به اتاق تابیده !
پریا با دهن نیمه باز خواب رفته و پریناز بالشش رو بغل گرفته .. ساعت ۲ نیمه شبه و بابا به واسطه ی همون خواستگاری خشک و خالی یادش رفته باید غیرتی بشه که چرا دخترش این همه نیمه شب از خونه ی نامزدی که هنوز نامحرمه برمی گرده !
اون می دونه کسی پشت سر خان و پسرش حرف نمیزنه ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part74
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
لب میزنم : زندگی منو به هم نزن !
میگه : زندگی من متلاشی شده ، به نظرت باید زندگی بقیه برام مهم باشه ؟
آب دهنم رو قورت میدم : سیاوش منو به پای پریناز نمی سوزونه !
بی حالت ... با همون خیرگی ... با همون نگاه خونسرد لعنتیش لب میزنه : ولی برای خان مهمه که اصالتش زیر سوال نره و نوه ش از کسی نباشه که خانواده ش درست نیستن !
نا باور لب میزنم : مهران !
مهران اب دهنش رو قورت میده ... حرکت سیبک گلوش رو تو این ظلمات میبینم ... لب میزنه : وقتی چو افتاد تو آبادی دختر بزرگه ی نعمت با پسر فلاتی بوده لال شدم نگم نامزد منه تا آبروشو نریزم ! آبروش آبروی خودم بوده ... من مدرک دارم که با پریناز خوابیدم !
جا می خورم ... رنگم می پره ... مهران شکل کسی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشه ادامه میده : بی محرمیت ... بگو بهش تا آخر همین هفته وقت داره منو ببینه ... ما حرفا داریم با هم بزنیم !
من هنوز حالم سرجاش نیومده و مهران عین خیالش نیست که باز میگه : روز بعد از آخر هفته جلوی ویلای خان منو میبینی !
بی تفاوت راهشو میکشه و میره ... من اما می دوم سمت ساختمون ... دختر نیست ؟ .... پریناز دختر نیست ... اون ... میرم تا انتهایی ترین اتاق ... با شتاب بازش میکنم ... نور ماه از پنجره به اتاق تابیده !
پریا با دهن نیمه باز خواب رفته و پریناز بالشش رو بغل گرفته .. ساعت ۲ نیمه شبه و بابا به واسطه ی همون خواستگاری خشک و خالی یادش رفته باید غیرتی بشه که چرا دخترش این همه نیمه شب از خونه ی نامزدی که هنوز نامحرمه برمی گرده !
اون می دونه کسی پشت سر خان و پسرش حرف نمیزنه ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG