🌈 پارت ۷۱
#Part71
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ماشین ترمز میزنه ... جایی که نمی دونم کجاست و شاهین رو میبینم که از دری که چوبی دیزاین شده ... که دور تا دورش گل و گلدونه بیرون میاد و گوشیش رو بیخ گوشش نگه داشته ... آیهان ترمز دستی رو میکشه و گوشیش زنگ می خوره ... شاهینه ؟ ...
آیهان جواب نمیده و در عوض تند پیاده میشه ... مثله من ... شاهین مارو که میبینه گوشی رو پایین میاره و صدا بلند میکنه : معلومه کجایی تو ؟ ..
آیهان ولی جواب نمیده ... از کنارش می گذره و زودتر داخل میره ... شاهین اخم داره و رو به من میگه : مکافات گیر کردیما .... تاوان باس بدیم ؟ ... خو تو بیخود کردی اومدی مهمونیه من .... کی دعوت کرده بود تو رو اصلا ؟ ...
نگاش میکنم ... لال شدم جدیدا انگاری ... نه که بی سر زبون باشما ، نه ... مامان فرانک قدیما بابت همین پاچه گیری ها بهم گفته بیچاره محمد که بخواد با تو سَر کنه ... این که الان لالم ... بی حرف و ساکت بهش زل زدم ... به خاطر اینه که دلم برای خودم میسوزه .. چی می دونه شاهین ؟ ... باید ازش ناراحت شم ؟! ...
آدم نباید از کسی که هیچی نمی دونه ناراحت شه ! ... شاهین نمیدونه اون شب اونجا چه غلطی کردم ... اما من ناراحت میشم و چشمام رو اشک پر میکنه ... شاهین کلافه نچی میکنه و میگه : حالا بشین گریه کن ... آخرش جونت درمیاد ! ...
انگاری این جریانه پیش اومده ... حتی بچه داشتنه این مدلی براشون خیلی راحته که درک نمیکنن این به هم ریختنه منو .... این شکستن و سر پا نشدنه منو ...
شاهین زودتر از من داخل میره و من دل دل بودن رو کنار میذارم و درِ کافه رو هل میدم تا باز شه ... آیهان اخمو نشسته .. لم داده به تکیه گاه صندلیش و رو به روش یه زنه چادر به سر جا خوش کرده که پشت به منه ... مامان فرانکه ! ... فرزین صدا بلند میکنه : چی میگی آخه ؟ ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part71
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ماشین ترمز میزنه ... جایی که نمی دونم کجاست و شاهین رو میبینم که از دری که چوبی دیزاین شده ... که دور تا دورش گل و گلدونه بیرون میاد و گوشیش رو بیخ گوشش نگه داشته ... آیهان ترمز دستی رو میکشه و گوشیش زنگ می خوره ... شاهینه ؟ ...
آیهان جواب نمیده و در عوض تند پیاده میشه ... مثله من ... شاهین مارو که میبینه گوشی رو پایین میاره و صدا بلند میکنه : معلومه کجایی تو ؟ ..
آیهان ولی جواب نمیده ... از کنارش می گذره و زودتر داخل میره ... شاهین اخم داره و رو به من میگه : مکافات گیر کردیما .... تاوان باس بدیم ؟ ... خو تو بیخود کردی اومدی مهمونیه من .... کی دعوت کرده بود تو رو اصلا ؟ ...
نگاش میکنم ... لال شدم جدیدا انگاری ... نه که بی سر زبون باشما ، نه ... مامان فرانک قدیما بابت همین پاچه گیری ها بهم گفته بیچاره محمد که بخواد با تو سَر کنه ... این که الان لالم ... بی حرف و ساکت بهش زل زدم ... به خاطر اینه که دلم برای خودم میسوزه .. چی می دونه شاهین ؟ ... باید ازش ناراحت شم ؟! ...
آدم نباید از کسی که هیچی نمی دونه ناراحت شه ! ... شاهین نمیدونه اون شب اونجا چه غلطی کردم ... اما من ناراحت میشم و چشمام رو اشک پر میکنه ... شاهین کلافه نچی میکنه و میگه : حالا بشین گریه کن ... آخرش جونت درمیاد ! ...
انگاری این جریانه پیش اومده ... حتی بچه داشتنه این مدلی براشون خیلی راحته که درک نمیکنن این به هم ریختنه منو .... این شکستن و سر پا نشدنه منو ...
شاهین زودتر از من داخل میره و من دل دل بودن رو کنار میذارم و درِ کافه رو هل میدم تا باز شه ... آیهان اخمو نشسته .. لم داده به تکیه گاه صندلیش و رو به روش یه زنه چادر به سر جا خوش کرده که پشت به منه ... مامان فرانکه ! ... فرزین صدا بلند میکنه : چی میگی آخه ؟ ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۷۱
#Part71
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
*
_ میشه فردا نیام ؟ ...
از حرکت می مونه ... دستاش توی جیب های شلوارش موندن ... سمتم برمی گرده ... منتظره تا به حرف بیام و میام : میگم ینی ...
تند میگه : نه !
میگم : زشته !
_ کجاش؟ ...
_ حرف در میارن !
_ بیارن ...
کوتاه و محکم جواب میده ... اب دهنم رو قورت میدم و میگم : نا محرمیم !
سیاوش جلو میاد ... این بار جفت دستاش رو روی بازوهام می ذاره ... زل میزنه بهم و میگه :
_ کی فرو کرده این چیزا رو تو مغزت ؟!
اب دهنم رو قورت میدم و میگم : نیش و کنایه بشنوی ... حق میدی بهم !
_ من برا تو زندگی می کنم و بعد برا خودم ! ... بقیه برا من مهم نیستن !
لبخند میزنم ... توی هر شرایطی بلده حال دلم رو جا بیاره ... شکل الان که جا آورده و میگم : کم خجالتم بده !
لبخند کجی میزنه و پنجه ش رو توی پنجه م محکم میکنه ! ... منو میکشه دنبال خودش و این پیاده روی زیر نور ماه و دست توی دست هم بودنمون و این لوس بازیا ایده ی من بوده ! سیاوش قبول کرده . اصلا کم پیش میاد بگه نه ... این بار من میگم : باز باید بری ؟!
_ نرم !؟
_ نه !
می خنده : شیطونه میگه بندازمت رو کولم و برو که رفتیم !
پر شیطنت میگم : میدونی از حنابندون تا عروسی داماد دیگه نباید عروس رو ببینه ؟!
صبر میکنه ... اخم میکنه ... سمتم برمی گرده : این چرت و پرتا چیه ؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part71
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
*
_ میشه فردا نیام ؟ ...
از حرکت می مونه ... دستاش توی جیب های شلوارش موندن ... سمتم برمی گرده ... منتظره تا به حرف بیام و میام : میگم ینی ...
تند میگه : نه !
میگم : زشته !
_ کجاش؟ ...
_ حرف در میارن !
_ بیارن ...
کوتاه و محکم جواب میده ... اب دهنم رو قورت میدم و میگم : نا محرمیم !
سیاوش جلو میاد ... این بار جفت دستاش رو روی بازوهام می ذاره ... زل میزنه بهم و میگه :
_ کی فرو کرده این چیزا رو تو مغزت ؟!
اب دهنم رو قورت میدم و میگم : نیش و کنایه بشنوی ... حق میدی بهم !
_ من برا تو زندگی می کنم و بعد برا خودم ! ... بقیه برا من مهم نیستن !
لبخند میزنم ... توی هر شرایطی بلده حال دلم رو جا بیاره ... شکل الان که جا آورده و میگم : کم خجالتم بده !
لبخند کجی میزنه و پنجه ش رو توی پنجه م محکم میکنه ! ... منو میکشه دنبال خودش و این پیاده روی زیر نور ماه و دست توی دست هم بودنمون و این لوس بازیا ایده ی من بوده ! سیاوش قبول کرده . اصلا کم پیش میاد بگه نه ... این بار من میگم : باز باید بری ؟!
_ نرم !؟
_ نه !
می خنده : شیطونه میگه بندازمت رو کولم و برو که رفتیم !
پر شیطنت میگم : میدونی از حنابندون تا عروسی داماد دیگه نباید عروس رو ببینه ؟!
صبر میکنه ... اخم میکنه ... سمتم برمی گرده : این چرت و پرتا چیه ؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG