کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
🌈 پارت ۶۹
#Part69

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

صدای بهراد رو میشناسم که از پیغامگیر پخش میشه : الو ... نمیگی شاید یکی بمیره کارت داشته باشه ؟ ... کلا دنیا رو یه وَرِتَم حساب نکنا ! ... اوی ... آیهان .... مادربزرگه منو خفت کرده ها ... دارم میرم ببینمش ... می شنوی؟..
سرجام سیخ میشینم ... پاهام رو پایین میارم از لبه ی مبل و آیهان بیرون میاد از آشپزخونه و سمت تلفن میره ... تماس رو وصل میکنه و منم از جا بلند میشم ... حوله م سُر می خوره تا پایین و من زل میزنم به آیهان ... توی فاصله ی کم ... تشنه ی شنیدنم و آیهان نیم نگاهی به من می ندازه :
ـ چی شده ؟ ... خب؟ ... میگفتی برده پیشه خودش ... آخرش من نفهمیدم چه گهی بخورم ... ولش کنم یا بگیرمش ؟ ... ما توافق کردیم .... زِر نزن بهراد ... برو بیارش اینجا ...
ابرو بالا می ندازه و خونه رو زیر نظر میگیره .. آشفتگی و شلختگی می باره از سر و کول خونه و تهش میگه : نه نه ... نیارش اینجا ... ببر کافه ی شاهین ... آره ... بگو شاهین مشتری راه نده ... نه ...تو تضمین میدی قهوه ای نکنه ما رو ؟ ... کاری که گفتم بکن ... حله ؟ ...
گوشی رو قطع میکنه و منو نگاه میکنه : ببند این یال آ رو ... شونه میزدی نگم از آمازون آوردمت ...
به درک که موهام بیرونه ... به درک که توهین می کنه ... البته راستم میگه ... من ولی اخم کرده میگم : چی شده ؟ ... مامان فرانک بود ؟ ... چیـ ...
از کنارم رد میشه و میگه : سرویس شدیم به خدا ... یارو یه کاروان اقا بالا سر داشته باشه قَدِ این ننه ی تو بچسب نیست که چسبیده ها ... ول نمیکنه ! ... فردین کره خره بی پدر ! ...
از پله ها بالا میره و منم دنبالش میرم ... چه خبره ؟ ... بین پله ها صبر میکنه و سمتم برمیگرده :
ـ کجا ؟ .... اماده شو توام .... زود فقط ...

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۶۹
#Part69

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼


*
دستا و پاهاشو بی هدف روی هوا تکون میده ... یه موجود کوچولوی سفید و تپلی ... لبخند میزنم و انگشت اشاره م رو جایی بین کف دستش میبرم که محکم نگهش می داره ... لب میزنم : چقدر نازه !
مهوش خندون میگه : می خوام بهت بگه خاله ... زن عمو دوست ندارم .
لبخند روی لبام پهن میشه و میگم : آره ... بگو خاله بگه بهم ...
مهوش میگه : چاییت یخ کرد !
_ ول کن چایی رو ... ببین چطوری بهم زل زده !
مهوش می خواد چیزی بگه که من غرغر کردن فوزیه خانوم رو میشنوم ، مادر سیاوش اسمش فوزیه س و تازه فهمیدم ... لب میزنه : قدیما شرم بود ... حیا بود ... بی محرمیت نمی رفتن خونه داماد !
به من کنایه میزنه ... دلگیر میشم ... ناراحت ... مهوش نچی می کنه ... مادرش چشم درشت کرده میگه : چیه ؟!
مهوش لب میزنه : سیاوش اورده ! ... می خوای بگی چرا به خودش بگو ...
من صدام در نمیاد ... حق داره آخه ... بی محرمیت منو اورده خونه شون که چی ؟ ... شاید فکر کرده شهره ...
فوزیه اخم کرده انگاری برای زدن همین حرف به آشپزخونه اومده باشه بیرون میره ... بی حرف !
مهوش به منی نگاه میکنه که هنوزم نگاهم به آبتینه ... همون پسر بچه ی با مزه ای که روی میز گذاشتیمش و داره دست و پا میزنه برا خودش ... از جا بلند میشه و استکان چای یخ زده م رو برمی داره و توی سینک خالی میکنه ... همزمان میگه به دل نگیر باشه ؟ ... ناراحت نشو ...
_ چی رو به دل نگیره ؟!
مهوش جا خورده عقب برمی گرده .. شکل من ... منی که با دیدن خان و سیاوش کنار همدیگه از جام بلند میشم ... میگم : س ... سلام !
سیاوش ولی خشک و اخم کرده میگه : چی شده که نباس به دل بگیری ؟!
مهوش _ چیزه ... میگم ..
لب میزنم :


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG