🌈 پارت ۶۸
#Part68
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
خاله ش ؟ ... مامانه شاهین ؟ ... خاله ش زن عموشم هست ؟ ... من اینو نمی دونستم ... من خیلی چیزا نمیدونم ... پاهام رو توی بغلم گرفتم و دستام رو دور زانوهام حلقه کردم ... پیراهن گل گلی تنمه ... من تو پاییز و زمستون سختمه زیاد بپوشم و حالا کم پوشیدم ... با شلوار دامنی گشاد مشکی رنگ ! ...
آیهان وقتی میاد پایین حوله دور گردنشه ... موهاش رو با لبه ش خشک میکنه و باز انگار که من نیستم اینجا سمت آشپزخونه میره .... برای خونه آب جوش می کنه و چای کیسه ای رو داخلش میزنه ... آب جوش با چایساز ... من دوست ندارم ! ...
باز تلفن خونه صداش درمیاد و این بار صدای یه دختره : آیهان ... آیهان تو روخدا جواب بده ... 8 صبح کجایی جز خونه مگه ؟ ... آیهان غلط کردم ... باشه .. هرچی تو بگی ...
صدای دختر رو گریه خش می ندازه ... آیهان اما توی خونسرد ترین حالت ممکنه نخه کیسه ی چای رو میکِشه و پرت میکنه توی سینک ... باز تلفن قطع میشه .... چقدر سرد و بی روح ! ... زندگیه مسخره ایه ...
حس میکنم همه ی شیطنت ها و سر و صدای منم خوابیده ... محمد بهم میگفت جادوگره پر سر و صدا ! ... این بغض لعنتی نمی خواد کوتاه بیاد ؟ ...
صدای موبایلش بلند میشه ... آیهان ولی تکیه ش رو از کابینت نمیگیره ... انگاری همه ی دنیا رو به بیخیالی گرفته ... محض و بی قِید ! ...
چند باری زنگ می خوره ... آخرش پوفی میکشه و لیوان نصفه ش رو هم می ندازه توی سینک ... شلخته ! ... من نگاش میکنم ... فقط نگاه ... تهش باز تلفن خونه زنگ می خوره ... انگاری آیهان اونقدرا هم بیکَس نیست و جمله ی دیشبش رو باید فراموش کنم !
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part68
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
خاله ش ؟ ... مامانه شاهین ؟ ... خاله ش زن عموشم هست ؟ ... من اینو نمی دونستم ... من خیلی چیزا نمیدونم ... پاهام رو توی بغلم گرفتم و دستام رو دور زانوهام حلقه کردم ... پیراهن گل گلی تنمه ... من تو پاییز و زمستون سختمه زیاد بپوشم و حالا کم پوشیدم ... با شلوار دامنی گشاد مشکی رنگ ! ...
آیهان وقتی میاد پایین حوله دور گردنشه ... موهاش رو با لبه ش خشک میکنه و باز انگار که من نیستم اینجا سمت آشپزخونه میره .... برای خونه آب جوش می کنه و چای کیسه ای رو داخلش میزنه ... آب جوش با چایساز ... من دوست ندارم ! ...
باز تلفن خونه صداش درمیاد و این بار صدای یه دختره : آیهان ... آیهان تو روخدا جواب بده ... 8 صبح کجایی جز خونه مگه ؟ ... آیهان غلط کردم ... باشه .. هرچی تو بگی ...
صدای دختر رو گریه خش می ندازه ... آیهان اما توی خونسرد ترین حالت ممکنه نخه کیسه ی چای رو میکِشه و پرت میکنه توی سینک ... باز تلفن قطع میشه .... چقدر سرد و بی روح ! ... زندگیه مسخره ایه ...
حس میکنم همه ی شیطنت ها و سر و صدای منم خوابیده ... محمد بهم میگفت جادوگره پر سر و صدا ! ... این بغض لعنتی نمی خواد کوتاه بیاد ؟ ...
صدای موبایلش بلند میشه ... آیهان ولی تکیه ش رو از کابینت نمیگیره ... انگاری همه ی دنیا رو به بیخیالی گرفته ... محض و بی قِید ! ...
چند باری زنگ می خوره ... آخرش پوفی میکشه و لیوان نصفه ش رو هم می ندازه توی سینک ... شلخته ! ... من نگاش میکنم ... فقط نگاه ... تهش باز تلفن خونه زنگ می خوره ... انگاری آیهان اونقدرا هم بیکَس نیست و جمله ی دیشبش رو باید فراموش کنم !
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۶۸
#Part68
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
لبخند روی لبام میشینه و رو به مهوش میگم : خوش اومدین !
مهوش اما چشمکی میزنه و زمزمه وار میگه : خوش اومدی به خانواده مون !
می خندم ... مهوش که داخل میره کیارشم دنبالش میره و میگه : حس میکنم اگه بمونم فرقی با سرِ خر ندارم !
سیاوش لب میزنه : درست فکر کردی !
من لب پایینم رو گاز میگیرم و اونا با خنده میرن توی خونه ... سیاوش تشر میزنه : نخور حقِ منو !
منطورش لبامه و سرخ میشم ... میگم : هیسسس ... می شنون !
بی خیال شونه بالا می ندازه و میگه : بشنون ... حقمه ، چه خودت ، چه لبت ، چه هرچی که بهت مربوطه ، حله ؟!
نیشم شل تر میشه اما استرس وار میگم : مامانت فک کنم ...
تند بین گفته م می پره ... میگه : با خودم قراره زندگی کنی ... حرمت نگه دار ، ولی نگران نباش ... طرف حسابت که من باشم ، با همه بی حسابی !
نگاش میکنم ... توی چشماش خوشحالی رو میبینم ... خلاف ابهتی که برای خودش رقم زده ... لبخند به لب میگم : دوست داشته های تو ، قدِ خودت برام عزیزن !
لبخند کجی میزنه : یه نَمه حاج اقا رو با زنش بالاتر ببین ، جات رو تخم چشامه !
به وجد میام و میگم : چشم ، هرچی اقامون بگه !
مکثی میکنه و تهش سمت ساختمون خونه می چرخه ... وا میرم از این بی تفاوتی نسبت به جمله ای که جون کندم تا بگم ... اما سمت ساختمون میره و میگه : اگه بمونم عقد و عروسی و سیسمونی بچه رو همین امشب باس راه بندازن ! ... آبرو بذار برام !
میخندم ... بلند .. خودم جا می خورم و دست جلوی دهنم می ذارم ... سیاوش اما میره تا ساختمون خونه ... چی می خوام دیگه ؟ عشق از سر و کول زندگیم بالا رفته ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part68
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
لبخند روی لبام میشینه و رو به مهوش میگم : خوش اومدین !
مهوش اما چشمکی میزنه و زمزمه وار میگه : خوش اومدی به خانواده مون !
می خندم ... مهوش که داخل میره کیارشم دنبالش میره و میگه : حس میکنم اگه بمونم فرقی با سرِ خر ندارم !
سیاوش لب میزنه : درست فکر کردی !
من لب پایینم رو گاز میگیرم و اونا با خنده میرن توی خونه ... سیاوش تشر میزنه : نخور حقِ منو !
منطورش لبامه و سرخ میشم ... میگم : هیسسس ... می شنون !
بی خیال شونه بالا می ندازه و میگه : بشنون ... حقمه ، چه خودت ، چه لبت ، چه هرچی که بهت مربوطه ، حله ؟!
نیشم شل تر میشه اما استرس وار میگم : مامانت فک کنم ...
تند بین گفته م می پره ... میگه : با خودم قراره زندگی کنی ... حرمت نگه دار ، ولی نگران نباش ... طرف حسابت که من باشم ، با همه بی حسابی !
نگاش میکنم ... توی چشماش خوشحالی رو میبینم ... خلاف ابهتی که برای خودش رقم زده ... لبخند به لب میگم : دوست داشته های تو ، قدِ خودت برام عزیزن !
لبخند کجی میزنه : یه نَمه حاج اقا رو با زنش بالاتر ببین ، جات رو تخم چشامه !
به وجد میام و میگم : چشم ، هرچی اقامون بگه !
مکثی میکنه و تهش سمت ساختمون خونه می چرخه ... وا میرم از این بی تفاوتی نسبت به جمله ای که جون کندم تا بگم ... اما سمت ساختمون میره و میگه : اگه بمونم عقد و عروسی و سیسمونی بچه رو همین امشب باس راه بندازن ! ... آبرو بذار برام !
میخندم ... بلند .. خودم جا می خورم و دست جلوی دهنم می ذارم ... سیاوش اما میره تا ساختمون خونه ... چی می خوام دیگه ؟ عشق از سر و کول زندگیم بالا رفته ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG