کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
28.6K videos
95 files
42.8K links
Download Telegram
🌈 پارت ۵۴
#Part54

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

ـ از این به بعد خودت می بندیش ! ...
از این به بعد ؟ ... بعد از امروز ؟ ... گفته مسئولیتم با اون بمونه بعد برم پیش مامان فرانک ... مامان فرانک قبولم میکنه ؟ نگاهم میره سمت پنجره و بیرون رو نگاه میکنم ... کجا میریم ؟ ... خب هرجا ... اصلا جایی هم بره من ناراضی باشم قدرت مخالفت دارم ؟ ... همین سکوت خوبه ... همین کنار هم بودن بی حرف ! ...
یه ساعتی زمان میبره تا جلوی یه برج نگه داره ... که نگهبان تند از اتاقکش بیرون بیاد و زنجیر جلوی راهمون رو باز کنه ... شرکته مگه ؟ ...
آیهان سری برای نگهبان تکون میده و باز راه می افته ... تا وارد شدنمون و ردیف ماشین ها رو میبینم ... همه شیک و با کلاس ... مثل ماشین آیهان ... ماشین رو سرجاش پارک میکنه و سمت من برمیگرده ... نگاهش روی نیمرخه صورتم ... نیمرخی که سمت اونه .... وزن داره ... سنگین ! ... اذیتم میکنه ... تهش دووم نمیارم و سمتش برمیگردم ...
بهم زل میزنه و هولم میکنه ... اما نگاهم رو ازش نمیگیرم .... لباش رو با زبونش تر میکنه ... یه دستش هنوز روی فرمون مونده و دست دیگه ش درگیره با دنده ... لب میزنه :
ـ پیاده میشی یا قراره باز من محرکت باشم ! ...
خشک و جدی می پرسه .... من دستم رو روی دستگیره میذارم و باز میکنم در ماشین رو ... بحث نمیکنم ... حق رو به خودم نمی دم که بخوام شاکی بشم یا بخوام بگم نمیام ! ... فقط کوتاه میام و میشم عروسکی که آیهان هرطور بخواد می چرخم ! ...
پیاده میشم و در ماشین رو می بندم ... آیهان نیم تنه ش رو صندلی عقب میکشه و نایلون هایی که من متوجه اونا نبودم میگیره ... برشون میداره و پیاده میشه ... دزدگیر ماشین رو میزنه و درهاش که قفل شد راه می افته ... جلوتر از من ... منم دنبالش راه می افتم ...

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۵۴
#Part54

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

مامانمُ بغض میگیره ... غمگین به اون زل میزنه ... پریناز ولی بیخیال نمیشه و میگه : کوفت و پریناز ... صبر کردی پسر یه لاقبای حاج علی بیاد خواستگاریت ؟!
لب پایینم رو گاز میگیرم .... مامان ولی بی حرف و ساکت با چشمای دلخورش به پریناز نگاه میکنه ... من اما انگاری بعد از مدت ها یاد یزدان ، پسر حاج علی افتادم که منو برای خودش می دونه ، هم خودش ، هم باباش !
پریناز باز میگه : که بشینی خونه سرت تو کهنه ی بچه باشه و قابلمه هم بزنی برای این بی فرهنگایی که نمیفهمن زن چیه !
بهش چشم غره میرم ..‌ پریا نچی میکنه و میگه : گفته بودی خوشت نمیاد از اینجا !
پریناز پرروتر میگه : هنوزم میگم ... ولی تنهایی زندگی کردن تو شهر سخته !
مامان لب میزنه : بعد از ۴ سال فهمیدی ؟!
پریناز دستش رو به نشونه ی برو بابا تو هوا تکون میده و از جا بلند میشه ، از در بین اتاق ها رد میشه و به اتاق دیگه میره ... مامان ساکت به مسیر رفتنش نگاه میکنه و میگم : غصه نخور مامان ... شاید سرش به سنگ خورده!
دلم میگیره وقتی کاسه های چشم مامان رو از اشک پر میبینم ... وقتی لب میزنه : من بزرگش کردم ... دست گل اب داده که برگشته ... نعمت کمر راست نمیکنه زیر بار این حقارت ...
پریا گرفته به پشتی تکیه میده و میگه : ازشون بدم میاد !
منظورش به پرینازه ... به بابا ... مامان سری تکون میده و من گردنبندی که هنوز توی مشتم مونده توی جیبم می ندازم !
*
_ تو رو ارواح خاک مادرت ... گوش کن آقا ... گوش کن نعمت ...
گوشم رو از روی در برمی دارم و عقب رو نگاه میکنم ... با تاب بندی سفیدش و شلوار جین پاره پوره ش جلوی رخت خواب های چیده شده ی گوشه ی اتاق نشسته و میگم : چیکار میکنی با ناخنات ؟ ...
سر بلند میکنه و میگه : دیدی چطور التماس میکنه ؟ ....
_ نکنه ؟
پریناز میگه : بیخود کرده ، به خدا دست بلند کنه روم میرم وسط ابادی رسواش میکنم ! اصلا همین که گفته من مُردَم ینی چی ؟!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG