🌈 پارت ۴۲
#Part42
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
کتفم تیر میکشه ، همون جایی که خاله سحر کوبیده ش ... دمه دست تره ... یه جوری باید خالی شن اما نمی شن ... درد میکنه ... گریه میکنم ... صدای گریه کردنمون قاطی میشه ... کاش جای نیشگون گرفتن لِهَم کنه .... فرزین جلو میاد ... دست مامان فرانک رو هل میده تا ازم دور بشه و لب میزنه : خانوم آروم باش ...
بهراد سمت در میره .. دری که دو تا پرستار اونجا ایستادن ... آبرو ؟ ... چقدر دورم ازش ... گند زدی باران ... گند ! ... میشه به مامان فرانک بگم اشتباه شده ؟ ... بگم اون یه بارم چی شده ؟ ... نمیشه که ... عذر بدتر از گناه ، دردش بیشتر از گناهه ! ...
در اتاق رو می بنده ... جلو میاد تا کنار مامان فرانک و لب میزنه : آروم باش تو رو خدا ... سکته می کنی الان ..
مامان فرانک هلش میده ... از نگاهش نفرت می باره .... لب میزنه : آشغالای عوضی ... کثافتا .... کا ... کار کدومتونه ؟ ... ها ؟...
تند و تند اشک می ریزم ... نفس کشیدنم برام سخته ... مامان فرانک منتظر جواب نمیمونه و سمت فرزین که بهش نزدیک تره برمی گرده ... از چشماش خشم می باره ... چشمایی که به اون می دوزه و میگه :
ـ کاره توعه ؟ ....
ته دلم رو میگیره این حرف ... فشار میده ... می چِلونه که یخ میکنم ، مامان فرانک درمونده داره دنبال عامل این بی آبرویی میگرده .... بهراد نیم قدم جلو میاد : حاج خانوم آروم باش ... ای بابا ..
فرزین و شاهین پر اخم به بهراد نگاه میکنن ... من پر بغض ... مامان فرانک دیگه حتی اشک هم نمیریزه ... شکله شوک ... لب میزنه : آروم باشم ؟ ..
🦋
🍃 @kadbanoiranii✍
#Part42
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
کتفم تیر میکشه ، همون جایی که خاله سحر کوبیده ش ... دمه دست تره ... یه جوری باید خالی شن اما نمی شن ... درد میکنه ... گریه میکنم ... صدای گریه کردنمون قاطی میشه ... کاش جای نیشگون گرفتن لِهَم کنه .... فرزین جلو میاد ... دست مامان فرانک رو هل میده تا ازم دور بشه و لب میزنه : خانوم آروم باش ...
بهراد سمت در میره .. دری که دو تا پرستار اونجا ایستادن ... آبرو ؟ ... چقدر دورم ازش ... گند زدی باران ... گند ! ... میشه به مامان فرانک بگم اشتباه شده ؟ ... بگم اون یه بارم چی شده ؟ ... نمیشه که ... عذر بدتر از گناه ، دردش بیشتر از گناهه ! ...
در اتاق رو می بنده ... جلو میاد تا کنار مامان فرانک و لب میزنه : آروم باش تو رو خدا ... سکته می کنی الان ..
مامان فرانک هلش میده ... از نگاهش نفرت می باره .... لب میزنه : آشغالای عوضی ... کثافتا .... کا ... کار کدومتونه ؟ ... ها ؟...
تند و تند اشک می ریزم ... نفس کشیدنم برام سخته ... مامان فرانک منتظر جواب نمیمونه و سمت فرزین که بهش نزدیک تره برمی گرده ... از چشماش خشم می باره ... چشمایی که به اون می دوزه و میگه :
ـ کاره توعه ؟ ....
ته دلم رو میگیره این حرف ... فشار میده ... می چِلونه که یخ میکنم ، مامان فرانک درمونده داره دنبال عامل این بی آبرویی میگرده .... بهراد نیم قدم جلو میاد : حاج خانوم آروم باش ... ای بابا ..
فرزین و شاهین پر اخم به بهراد نگاه میکنن ... من پر بغض ... مامان فرانک دیگه حتی اشک هم نمیریزه ... شکله شوک ... لب میزنه : آروم باشم ؟ ..
🦋
🍃 @kadbanoiranii✍
🌈 پارت ۴۲
#Part42
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
کتفم تیر میکشه ، همون جایی که خاله سحر کوبیده ش ... دمه دست تره ... یه جوری باید خالی شن اما نمی شن ... درد میکنه ... گریه میکنم ... صدای گریه کردنمون قاطی میشه ... کاش جای نیشگون گرفتن لِهَم کنه .... فرزین جلو میاد ... دست مامان فرانک رو هل میده تا ازم دور بشه و لب میزنه : خانوم آروم باش ...
بهراد سمت در میره .. دری که دو تا پرستار اونجا ایستادن ... آبرو ؟ ... چقدر دورم ازش ... گند زدی باران ... گند ! ... میشه به مامان فرانک بگم اشتباه شده ؟ ... بگم اون یه بارم چی شده ؟ ... نمیشه که ... عذر بدتر از گناه ، دردش بیشتر از گناهه ! ...
در اتاق رو می بنده ... جلو میاد تا کنار مامان فرانک و لب میزنه : آروم باش تو رو خدا ... سکته می کنی الان ..
مامان فرانک هلش میده ... از نگاهش نفرت می باره .... لب میزنه : آشغالای عوضی ... کثافتا .... کا ... کار کدومتونه ؟ ... ها ؟...
تند و تند اشک می ریزم ... نفس کشیدنم برام سخته ... مامان فرانک منتظر جواب نمیمونه و سمت فرزین که بهش نزدیک تره برمی گرده ... از چشماش خشم می باره ... چشمایی که به اون می دوزه و میگه :
ـ کاره توعه ؟ ....
ته دلم رو میگیره این حرف ... فشار میده ... می چِلونه که یخ میکنم ، مامان فرانک درمونده داره دنبال عامل این بی آبرویی میگرده .... بهراد نیم قدم جلو میاد : حاج خانوم آروم باش ... ای بابا ..
فرزین و شاهین پر اخم به بهراد نگاه میکنن ... من پر بغض ... مامان فرانک دیگه حتی اشک هم نمیریزه ... شکله شوک ... لب میزنه : آروم باشم ؟ ..
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part42
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
کتفم تیر میکشه ، همون جایی که خاله سحر کوبیده ش ... دمه دست تره ... یه جوری باید خالی شن اما نمی شن ... درد میکنه ... گریه میکنم ... صدای گریه کردنمون قاطی میشه ... کاش جای نیشگون گرفتن لِهَم کنه .... فرزین جلو میاد ... دست مامان فرانک رو هل میده تا ازم دور بشه و لب میزنه : خانوم آروم باش ...
بهراد سمت در میره .. دری که دو تا پرستار اونجا ایستادن ... آبرو ؟ ... چقدر دورم ازش ... گند زدی باران ... گند ! ... میشه به مامان فرانک بگم اشتباه شده ؟ ... بگم اون یه بارم چی شده ؟ ... نمیشه که ... عذر بدتر از گناه ، دردش بیشتر از گناهه ! ...
در اتاق رو می بنده ... جلو میاد تا کنار مامان فرانک و لب میزنه : آروم باش تو رو خدا ... سکته می کنی الان ..
مامان فرانک هلش میده ... از نگاهش نفرت می باره .... لب میزنه : آشغالای عوضی ... کثافتا .... کا ... کار کدومتونه ؟ ... ها ؟...
تند و تند اشک می ریزم ... نفس کشیدنم برام سخته ... مامان فرانک منتظر جواب نمیمونه و سمت فرزین که بهش نزدیک تره برمی گرده ... از چشماش خشم می باره ... چشمایی که به اون می دوزه و میگه :
ـ کاره توعه ؟ ....
ته دلم رو میگیره این حرف ... فشار میده ... می چِلونه که یخ میکنم ، مامان فرانک درمونده داره دنبال عامل این بی آبرویی میگرده .... بهراد نیم قدم جلو میاد : حاج خانوم آروم باش ... ای بابا ..
فرزین و شاهین پر اخم به بهراد نگاه میکنن ... من پر بغض ... مامان فرانک دیگه حتی اشک هم نمیریزه ... شکله شوک ... لب میزنه : آروم باشم ؟ ..
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۴۲
#Part42
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
دستم رو عقب میکشم تا ولش کنه اما ولش نمیکنه و برعکس ، منو جلو میکشه تا سینه به سینه شدنمون با هم !
زل میزنه بهم و میگه : قبله اینکه زن و بچه ببندی به خیکه ما باس می پرسیدی چشم روشنی واسه کدوم یکی از بچه های خانه !
جا می خورم ... اخمام باز میشن ... یادم رفته چسبیدم به قفسه ی سینه ش و لبخندی که میخواد روی لبام پهن بشه رو کنترل میکنم و میگم : زن و بچه ی تو نیستن ؟!
بی هوا بازوم رو ول میکنه و نیم قدم عقب سکندری می خورم ... میگه : خدا رو چه دیدی ؟ ... از نامرد جماعت همه چیز بر میاد!
دلخوره ... اونقدر دلخوره که اخم کرده و بی حرف بهم پشت میکنه و راه می افته ! ... باید یه چیزی بگم ... اگه بره دیگه نمیبینمش ... دیگه معلوم نیست کی ببینمش ! دور میشه ... ده قدم ؟ ... شایدم بیشتر ... فکر کن پریرخ ... فکر کن ... بی هوا و تند ... از ته دلم ... با صدای بلندی میگم : ببخشید !
صبر می کنه ... سمتم برنمیگرده ولی صبر می کنه ... باز میگم : ببخشید ... می دونم ... می دونم بد حرف زدم ...
مکث میکنم ... می خوام واکنشش رو ببینم و عقب برمی گرده ! با چشمای ریز شده از تابش افتاب و شاید دقت کردنش توی صورتم باز میگم : میشه ببخشی ؟
ساکت بهم نگاه میکنه ... خیره خیره ... لبخند میزنم و روی پاهام میشینم ... پارچه رو باز میکنم ... ظرفی که دو تیکه شده و شیرمال های گرد مونده ... تیکه شیرمالی جدا میکنم و سرپا میشم ... شیشه نداره ... فوتش میکنم و سمت سیاوش راه می افتم !
سرم رو بالا میگیرم برای بهتر دیدنش و تیکه شیرمال رو سمتش می گیرم ... لبخند دارم ... یه لبخند دوستانه و میگم : بیا آشتی !
وقتی بی عکس العمل بودنش رو میبینم دست بلند میکنم برای سمت لباش بردن ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part42
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
دستم رو عقب میکشم تا ولش کنه اما ولش نمیکنه و برعکس ، منو جلو میکشه تا سینه به سینه شدنمون با هم !
زل میزنه بهم و میگه : قبله اینکه زن و بچه ببندی به خیکه ما باس می پرسیدی چشم روشنی واسه کدوم یکی از بچه های خانه !
جا می خورم ... اخمام باز میشن ... یادم رفته چسبیدم به قفسه ی سینه ش و لبخندی که میخواد روی لبام پهن بشه رو کنترل میکنم و میگم : زن و بچه ی تو نیستن ؟!
بی هوا بازوم رو ول میکنه و نیم قدم عقب سکندری می خورم ... میگه : خدا رو چه دیدی ؟ ... از نامرد جماعت همه چیز بر میاد!
دلخوره ... اونقدر دلخوره که اخم کرده و بی حرف بهم پشت میکنه و راه می افته ! ... باید یه چیزی بگم ... اگه بره دیگه نمیبینمش ... دیگه معلوم نیست کی ببینمش ! دور میشه ... ده قدم ؟ ... شایدم بیشتر ... فکر کن پریرخ ... فکر کن ... بی هوا و تند ... از ته دلم ... با صدای بلندی میگم : ببخشید !
صبر می کنه ... سمتم برنمیگرده ولی صبر می کنه ... باز میگم : ببخشید ... می دونم ... می دونم بد حرف زدم ...
مکث میکنم ... می خوام واکنشش رو ببینم و عقب برمی گرده ! با چشمای ریز شده از تابش افتاب و شاید دقت کردنش توی صورتم باز میگم : میشه ببخشی ؟
ساکت بهم نگاه میکنه ... خیره خیره ... لبخند میزنم و روی پاهام میشینم ... پارچه رو باز میکنم ... ظرفی که دو تیکه شده و شیرمال های گرد مونده ... تیکه شیرمالی جدا میکنم و سرپا میشم ... شیشه نداره ... فوتش میکنم و سمت سیاوش راه می افتم !
سرم رو بالا میگیرم برای بهتر دیدنش و تیکه شیرمال رو سمتش می گیرم ... لبخند دارم ... یه لبخند دوستانه و میگم : بیا آشتی !
وقتی بی عکس العمل بودنش رو میبینم دست بلند میکنم برای سمت لباش بردن ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG