کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
🌈 پارت ۳۹
#Part39

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

کاش سکوت علامته رضا نبود ، ولی هست ... هست که خاله سحر رنگ به رنگ می شه ... دهنش نیمه باز می مونه و زل میزنه به من ... به منی که تازه راه اشکام باز شدن و دلم می خواد ذوب بشم ... خاکستر بشم ... هوا بشم ... ولی اینی که هستم نباشم ... اینجایی که هستم نباشم ! ...
راحله اما جا خورده و نا مطمئن میگه : با ... باران ... ما که می دونیم چیزی نشده ... ها ؟ ... اشتباه اومدن مگه نه ؟
اون سه نفر زل زدن به ما ... فرزین میگه : آ ... آره ... اشتباه اومدیم ...
حاله منو دیده ... این یخ کردنم رو حس کرده ... منجمد شده از همون فاصله ... من رو به مرگم ... تیر اخر وقتی زده میشه که به گوشه مامان فرانک برسه و شرمزده بشه واسه روزایی که به همه گفته من ، ساره نیستم ... من شبیه مادرم نیستم ! ... من ، خودمم ... بارانم !
دستم رو بلند میکنم و ملحفه ای که روم انداخته شده رو بالا میکشم ... تا روی صورتم ... قایم میشم زیرش ... اونقدر خجالت زده م که دلم نخواد کسی نگام کنه ... هنوزم از نظر خودم نجس و کثیفم وقتی یه شب تا چند ساعت بعدش رو بغله یکی سَر کردم تا صبح ! ...
صدای گریه م می پیچه ... صدای زار زدنم کل اتاق رو میگیره ... مرگ یه بار ... شیون یه بار ... حمله این دونسته برام سخته ... دونسته ای که اونا نمی دونستن و حالا خاله سحر فهمیده ... فهمیده و عصبی صدای پاش رو می شنوم ... تهش ملحفه رو از دستم پایین میکشه ...
ابروهای نه خیلی مرتب اما خوش حالتش رو درهم می کنه ... از چشماش آتیش می باره ... میگه :
ـ چرا انکار نمیکنی ؟ ... ها ؟ ... چرا نمیگی دروغه ؟ ....

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۳۹
#Part39

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

کیارش لبخند به لب میگه : سلام ... کی رسیدین ؟!
دختر سر سنگین تر ... گرفته تر ... لب میزنه : ص... صبح ... اول وقت !
سلام هم نمیکنه ... من اما پیش دستی میکنم و میگم : سلام !
دختر سری تکون میده و چقدر مشخصه که از حسادت لبریزه ... از نارضایتی ... همین موقع دختر دیگه ای از کنارش سرک میکشه و با دیدن مهلقا ابروهام به هم گره می خورن ... مهلقایی که با دیدن من ابروهاش رو بالا می ندازه و میگه : وااا ... پریرُخ اینجا چیکار میکنه ؟
دختر کناریش رو به مهلقا میگه : می شناسیش ؟!
مهلقا تند جواب میده : آره ... همون که فکر میکنه از من قشنگ تره !
بی پروا حرف میزنه ، من لب پایینم رو گاز میگیرم ... راستش چند باری اینو بهش گفته بودم تا حرصش بدم و توقع دارم با این برخوردی که دختر با من داشته با اون همدست بشه اما ... اما در نهایت صداقت رو به مهلقا میگه : چشماش ... خیلی قشنگن !
جا می خورم ... کیارش با خنده میگه : درست گفته دیگه !
رو به مهلقا اینو میگه ... مهلقا اخم کرده میگه : خوبه والا ... اول پادویی می کنی و اسب هل میدی براش ‌... بعد دست میگیری برای دختر خاله ت ... !
کیارش افسار اسب رو میگیره و میکشه رو به مهلقا میگه : هرکی جایگاهش ویژه باشه پیشه خان داداشم ‌.. جاش رو سره ماست !
نیشم شل میشه و عقب برمیگردم ... گل از گل دختری که کنار مهلقا ایستاده می شکفه و مهلقا اما شاکی به من زل میزنه !
ابروهام رو براش بالا می ندازم ... بچه بازیه .. اما خوشم ازش نمیاد ... صدای کیارش رو میشنوم: درست بشین الان مغزت می پوکه کفه جاده !
خجالت زده میگم : خیلی اذیتم کرده بود آخه !


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG