🌈 پارت ۳۱
#Part31
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
پر هیجان تکیه ش رو از دیوار میگیره و میگه : نکنه یکی مزاحمت شده ... آره باران ؟ ...
نفس عمیقی میکشم ... میگم : چرت و پرت نگو راحله ...
کلافه م ... بی حوصله م ... حالم زیاد نرمال نیست ... هم مزاجی و هم روحی ... حس میکنم بالاخره یه روزی صدای استخونام رو می شنوم ... که بشکنن ... که بشکنم ! زیر این بار و فشاری که یه شبه نازل شده روی سرم ... منی که همه ی دنیام به محمد خلاصه می شده ... حالا چی ؟ ... نه که عاشق باشما ... نه ... منظورم اینه همه ی خلافم چشم و ابرو اومدن برای محمد بوده و بس ...
زیپ کوله م رو باز میکنم ... گوشی رو بیرون میارم ... صفحه ش خاموشه ... من حتی رمزش رو نمی دونم ... کی رو دارم مگه جز مامان فرانک و محمد ؟ ... محمد خط قرمزا رو رد نمیکنه ... جز گاهی زنگ زدن و سنگین و رنگین حالم رو پرسیدن کاری نداره ... مامان فرانکم که پیام بازی بلد نیست ...
ـ اوووووف این چیه ؟ ...
حواسم پرته این هیجانی میشه که قاطی صدای راحله س ... تهش میبینم که خودش رو جلو میکشه و زل میزنه به تلفنه توی دستم مونده .... حس میکنم داره منفجر میشه از هیجان ... خصوصا وقتی که میگه :
ـ یاااا علی .... عجب چیزیه ... نگا رنگش رو ! ...
نچی میکنم و دستش رو که دراز شده تا گوشی رو بگیره عقب هل میدم ... میگم : برای خودم نیست ....
چشماش رو ریز می کنه ... با همون هیجان از جا بلند میشه و کنارم میشینه ... میگه : بروووو ... بچه خر میکنی ؟ ... سامسونگه ؟ ... چی شکار کردی مگه ناقلا ؟ ... آخرین سِریِ اِسِ .... محدود وارد کردن ... سگ تو روحت ... از کجا گیر آوردی ؟ ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part31
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
پر هیجان تکیه ش رو از دیوار میگیره و میگه : نکنه یکی مزاحمت شده ... آره باران ؟ ...
نفس عمیقی میکشم ... میگم : چرت و پرت نگو راحله ...
کلافه م ... بی حوصله م ... حالم زیاد نرمال نیست ... هم مزاجی و هم روحی ... حس میکنم بالاخره یه روزی صدای استخونام رو می شنوم ... که بشکنن ... که بشکنم ! زیر این بار و فشاری که یه شبه نازل شده روی سرم ... منی که همه ی دنیام به محمد خلاصه می شده ... حالا چی ؟ ... نه که عاشق باشما ... نه ... منظورم اینه همه ی خلافم چشم و ابرو اومدن برای محمد بوده و بس ...
زیپ کوله م رو باز میکنم ... گوشی رو بیرون میارم ... صفحه ش خاموشه ... من حتی رمزش رو نمی دونم ... کی رو دارم مگه جز مامان فرانک و محمد ؟ ... محمد خط قرمزا رو رد نمیکنه ... جز گاهی زنگ زدن و سنگین و رنگین حالم رو پرسیدن کاری نداره ... مامان فرانکم که پیام بازی بلد نیست ...
ـ اوووووف این چیه ؟ ...
حواسم پرته این هیجانی میشه که قاطی صدای راحله س ... تهش میبینم که خودش رو جلو میکشه و زل میزنه به تلفنه توی دستم مونده .... حس میکنم داره منفجر میشه از هیجان ... خصوصا وقتی که میگه :
ـ یاااا علی .... عجب چیزیه ... نگا رنگش رو ! ...
نچی میکنم و دستش رو که دراز شده تا گوشی رو بگیره عقب هل میدم ... میگم : برای خودم نیست ....
چشماش رو ریز می کنه ... با همون هیجان از جا بلند میشه و کنارم میشینه ... میگه : بروووو ... بچه خر میکنی ؟ ... سامسونگه ؟ ... چی شکار کردی مگه ناقلا ؟ ... آخرین سِریِ اِسِ .... محدود وارد کردن ... سگ تو روحت ... از کجا گیر آوردی ؟ ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۳۱
#Part31
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
دستمو میکشم .... صنم زودتر به حرف میاد : هیچی اقا ... به خدا کاری نکردیم .... اومدیم اب برداریم دوستم حواسش ... خب حواسش نبود!
داره چرند میگه ... حتی نمی دونه شهروز چی گفته که من این بلا رو سرش آوردم ...
سیاوش لب میزنه : بیخود حواسش نبو...
تند سمت سیاوش برمیگردم ... به درک که کی هست و چی هست و چی فکر میکنه با دیدنم خیره خیره نگاهم میکنه و من شکل یه گربه ی وحشی به حرف میام !
_ خوبم حواسم بود ... عمدا روش اب ریختم ... حقش بود !
شهروز تند میگه : ببین زبونشو ...
سیاوش یه پاشو از روی گردن اسب رد میکنه و لب میزنه : ول کن دستشو !
شهروز می خواد حرف بزنه که سیاوش پایین میاد از اسب و باز تکرار میکنه : با زبون خوش میگم ... ول کن دستشو !
شهروز عصبی مچ دستم رو ول میکنه ... دستم ذوق ذوق میکنه ... دردم گرفته ... پوست عین برف سفید موندم حالا سرخ میشه و سیاوش میاد تا نزدیکیم ... تا یه قدمیم .. نگاهش به دستمه و لب میزنه : چی گفت بهت !؟
شهروز تند میگه : به ناموسم من هیچی به این نگفتم ... داشتم با امیر علی حرف میزدم !
نگاهم دو دو میزنه ... اروم ندارم ... ترسیدم ... قلبم می کوبه ! محکم ..
سیاوش جلو میاد ... می خوام عقب برم که بازوم رو میگیره و نمی ذاره .... اگه بد باشه ... اگه مثه اونا باشه ... اگه بخواد اذیتم کنه ...
رنگ و روم عین گچه ... اینو می دونم چون حس میکنم از گرما رو به ذوب شدنم !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part31
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
دستمو میکشم .... صنم زودتر به حرف میاد : هیچی اقا ... به خدا کاری نکردیم .... اومدیم اب برداریم دوستم حواسش ... خب حواسش نبود!
داره چرند میگه ... حتی نمی دونه شهروز چی گفته که من این بلا رو سرش آوردم ...
سیاوش لب میزنه : بیخود حواسش نبو...
تند سمت سیاوش برمیگردم ... به درک که کی هست و چی هست و چی فکر میکنه با دیدنم خیره خیره نگاهم میکنه و من شکل یه گربه ی وحشی به حرف میام !
_ خوبم حواسم بود ... عمدا روش اب ریختم ... حقش بود !
شهروز تند میگه : ببین زبونشو ...
سیاوش یه پاشو از روی گردن اسب رد میکنه و لب میزنه : ول کن دستشو !
شهروز می خواد حرف بزنه که سیاوش پایین میاد از اسب و باز تکرار میکنه : با زبون خوش میگم ... ول کن دستشو !
شهروز عصبی مچ دستم رو ول میکنه ... دستم ذوق ذوق میکنه ... دردم گرفته ... پوست عین برف سفید موندم حالا سرخ میشه و سیاوش میاد تا نزدیکیم ... تا یه قدمیم .. نگاهش به دستمه و لب میزنه : چی گفت بهت !؟
شهروز تند میگه : به ناموسم من هیچی به این نگفتم ... داشتم با امیر علی حرف میزدم !
نگاهم دو دو میزنه ... اروم ندارم ... ترسیدم ... قلبم می کوبه ! محکم ..
سیاوش جلو میاد ... می خوام عقب برم که بازوم رو میگیره و نمی ذاره .... اگه بد باشه ... اگه مثه اونا باشه ... اگه بخواد اذیتم کنه ...
رنگ و روم عین گچه ... اینو می دونم چون حس میکنم از گرما رو به ذوب شدنم !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG