کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
🌈 پارت ۲۲
#Part22

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

پلک میزنم و قطره اشکم سر می خوره ... در اتاق بی هوا باز میشه ... همه سمتش بر می گردیم ... آیهان داخل میاد ... اخماش توی هم رفته ... توی دستش کیسه ی دارو بدجوری به چشم میاد ... بس که زیادن .... نگاهم به دستش ثابت می مونه ... شاهین اما می پرسه : چی شد ؟ ...
آیهان ـ هیچی ... دارو ها رو گرفتم .... بریم ...
بهراد ـ کجا ؟ ...
آیهان سمتش برمیگرده ... توی جواب دادن می مونه .... فکرش اینجاها نیست و من لب می زنم : می ... میرم خونه ...
این بار منو نگاه میکنن و همین موقع یه پرستار در نیمه باز مونده ی اتاق رو هل میده و داخل میاد ... با اجازه ای زیر لب میگه و سمتم میاد ... سوزن سِرُم رو بیرون میکشه از دستم ... چهره م درهم میشه ... کمی می سوزه فقط ... آیهان جلو میاد ... شالی که روی مبل مونده رو بر می داره ... شالی که ماله من نیست ... برای کیه ؟ ... نمی پرسم ... سرم می ندازم ...
با همون یه دست ... آیهان لبه ی دیگه ش رو روی سرم مرتب میکنه ... شکله بچه هام ... آیهان بزرگ تر از منه .... عینه پدر ؟ ... یعنی جای بابام ؟ .... بهش نگاه میکنم ... اخم داره ... اونقدری تو فکر هست که حواسش نیست بهش زل زدم ...
زل زدم به زاویه ی فَکِش ... به ته ریشی که داره ... مرتب شده س ... به بینی لاغر اما بلند .... کمی قوز دار ... کم ... اونقدر که به چشم نیاد ... چشاش اما خاصه ... توسی هست اما رگه ی عسلی داره ... فرق داره ... من پاهام آویزون مونده ... لبه ی تختی که نشستم... صدای فرزین بلند میشه :
ـ این چیه روی زمین ؟ ...
حواسه من پرت میشه ... نگاهم رو از آیهان میگیرم و زمین رو نگاه میکنم ... جا می خورم ... استرس میگیرم و میگم : گو ... گوشیم ! ...
آیهان نیم تنه ش رو عقب برمی گردونه و زمین رو نگاه میکنه ... محل نمیده و باز سمت من برمیگرده ... بازوی دست سالمم رو میگیره و میکشه .... ملایم... تا به زمین رسیدنم ... بی حواس کفشام رو پا میزنم و بغض کرده به تلفن خورد شده نگاه میکنم و میگم : حالا چیکار کنم ؟ ... زورت به گوشی رسیده ؟ ...
آیهان انگار نمیشنوه اصلا چی میگم ... لب میزنه : سیمش رو پیدا کنین ...
شاهین پوفی میکشه ... هرسه خم میشن ... نگاه می چرخونن برای پیدا کردنه سیم کارت و تهش پیداش میکنن ... کمی با فاصله تر کنار پایه مبلی افتاده که بهراد اونجا نشسته بود ....

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۲۲
#Part22

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼


تموم مدت سیاوش داره نگاهم می کنه ... از همون بالا ... چشماش درشتن ... سیاه ... رنگ زغال ... چیزی که خاصش می کنه نگاه کردنشه ... دقیق نگاه کردنش ... یه چهره ی مردونه با صورت درست اصلاح شده که خط ته ریشش مشخصه ! ... مرتب مشخصه ... موهاش رو بالا زده ... اون یه خان زاده س ... و تنها چیزی که اونو از یه انسان عادی به دور میکنه !
قدش بلند ... هیکل درشت و تو پُر که لباس محلی اونو درشت تر کرده ...
لبخندم رو میبینه .‌‌.. ابرو بالا می ندازه : چیز خنده داری میبینی ؟!
جا می خورم و خودم رو جمع و جور می کنم ... لبخندم رو جمع می کنم و میگم : به چیزی احتیاج داشتین ؟!
این بار اون لبخند کجی می زنه و میگه : به یه زبونه دراز ... فراهمش کن برام !
لب پایینم رو گاز میگیرم و میدومم به زبون من میگه ! ... خود به خود شروع میکنم به توضیح دادن : من ... من خب ... می دونی ؟!؟
لبخندش بیشتر کش میاد و میگه : به پت پت افتادی پریرو !
رو؟!؟! ... یعنی شکل پری ام ؟ ... حرف تو دهنم می ماسه ... چرا قلقلکم میده حرفاش ؟ .. لب میزنم : ببخشید !
بی حرمتی کردم ... معدرت خواهی کمترین حقشه ... هنوزم لبخند داره و میگه : اون شب شانس داشتی که مهوش یه بَر خیابون مونده بود که نمیشد دیر تر برسم ...
اخم میکنم و میگم : من نظرمو گفتم !
ابرو بالا می ندازه و می گه : انگار بدهکار شدم !
زبون دراز میگم : باید میگفتی کی هستی !


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG