کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.4K links
Download Telegram
🌈 پارت ۴
#Part4

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

ـ چیکار میکنی ؟ ... با توام ... بندازی پایین خودتو ، دهنت رو صاف میکنم ... می شنوی ؟ ..
خنده م میگیره ... وقتی بیفتم احتمالا قرار هر استخونم از چند جای مختلف بشکنه تا زنده نموندنم ... اون از صاف کردنه دهنم حرف میزنه ... چشمام ورم کرده ... حنجره م به تنگ اومده از این بغضی که خیاله خالی شدن نداره .... من اما کمی جلوتر میرم و تهش زیر پام خالی میشه ! ...
چشمام رو محکم بستم .... با خودم دوره میکنم چقدر می تونه درد داشته باشه ؟ ... هنوز چند ثانیه نگذشته که مچ دستم گیر میکنه ... لا به لای پنجه های کسی ! ... تنم تاب میخوره ... تند ... به سرعت نور چشمام رو باز میکنم ... حس میکنم اونقدری وحشت می کنم که قراره بمیرم ! ... همینقدر کشنده ...
ـ دهنت سرویس بی پدر .... خدا لعنتت کنه ... شیطونه میگه ... میگه پرتت کنم حالت جا بیاد ! ...
سر بلند میکنم ... نگاهم به چشماش می خوره ... چشمای اخم کرده ای که به من زل زده ، آبی های روشنی که تضاد داره با سیاهی موهاش ... آویزونه نیم تنه ش ... یه دستش رو به لبه نگه داشته برای نگه داشتنه خودش و یه دستش مچ دست منو گرفته ... رگ های بیرون زده از شقیقه ش و گردنش رو می بینم ... کیه این برجستگی ها رو نبینه ؟ .... اگه ولم کنه چی ؟ ....
با چشمای ترسیده بازم نگاهم تاب میخوره .... من مُعَلَقَم ... بین زمین و آسمون ... شالم پرت میشه ... پیچ و تابش رو میبینم وقتی پایین میره ... خودم رو جای شال میذارم ... اونقدری ترسیدم که انگار این من نبودم ... اون دختر چند دقیقه ی پیش که خودش رو پرت کرده رو میگم ...

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۴
#Part4

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

مرد کنارم روی پاهاش نشسته ... پشت همون تخت سنگ ... لب میزنه : یه جوری ازشون تعریف کردی ترسیدم !
_ پس چی ؟؟؟ ... بایدم بترسی ... اصلا تو از کدوم آبادی اومدی که نشنیدی خان خطرناکه !؟
_ تازه اومدم .. .از شهر !
_ ها .. پس بگو چرا سر نترس داری ... ببین پسر جون ... حواست به خودت باشه ... اینجا ببیننت دخلت اومده !
لبخند کجی میزنه و میگه : دست کم دو برابر سنه تو سن دارم !
از پسر جون گفتنم شاکیه ... من اما این حرفا برام مهم نیست و سمت درختی برمیگردم که بادبادک اونجا گیر کرده ... پسر نگاهم رو تعقیب میکنه تا اون بادبادک و میگه : بچه ای هنوز !
اخم میکنم و میگم : خواهرم درست کرده ... بعدشم بچه گی کردن اشکالش چیه ؟؟! پررو ‌.‌...
از جام بلند میشم ‌.. سریع تر دور میشم ... حتی عقب رو نگاه نمیکنم ... اما حس میکنم که بهم نگاه میکنه ... که این رفتن رو با نگاه تعقیب میکنه ...
بیرون می زنم از زمینه شکار و میرم تا نزدیکی رودخونه که امروز پریا منو به زور آورده ...
با دیدنم از روی تخت سنگی که منتظر نشسته بلند میشه و طلبکار دستاش رو به کمرش تکیه میده ... از همون فاصله داد میزنه : میدونستم نمی تونی بیاریش !
برای زبونی در میارم و مسیرم رو کج می کنم ... پریا تند دنبالم می دوه و میگه : نیاوردیش ؟؟؟ ... باید یکی دیگه درست کنیا ... باشه پری ؟؟ ...



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG