🌈 پارت۳۳۵
#Part335
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
بی صدا اشکا راه می گیرن ... آیهان باید بیاد ... بیاد مثلا بگه کار نکن ... ولش کن ... همیشه همینطوری میگه ... بگه برو دوش بگیر موهاتو شونه کنم ... همیشه همینطوری میگه ... همیشه ... چونه م می لرزه ... اشک ها به صدم ثانیه هم نمیشه که حجوم میارن توی کاسه ی چشمم و عمر خوشی هیچوقت برای من طولانی نبوده !
شروع میکنم به شستن ... با همین مانتو ... با همین لباسا ... با همین باند و بخیه ای که قراره دو هفته ی دیگه باز بشه و احتمالا تا آخر عمرم جاش می مونه ...
ظرفا که تموم میشن شیر آب رو می بندم و دستمال به دست سمت میز می رم که حواسم نیست و پام می خوره به پایه ی یکی از صندلی ها و تیر میکشه ... بی هوا میگم : آخ ! ...
از درد ... دردم میگیره ... اونقدر که روی زمین می شینم و پنجه ی پام رو توی دستم میگیرم ... صدای پای آیهان رو میشنوم ... همین که تند میاد تا کنار کانتر و نگاهش رو پایین آورده تا منو ببینه ... چهره م درهم مونده ... دستم رو بلند میکنم و میگم : چیـ ... چیزی نیست ! ...
نفس عمیق کشیدنش رو حس میکنم ... اخم میکنه و سمت یخچال میره ... میگه : چیزی هم اگه بود به درک ! ..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part335
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
بی صدا اشکا راه می گیرن ... آیهان باید بیاد ... بیاد مثلا بگه کار نکن ... ولش کن ... همیشه همینطوری میگه ... بگه برو دوش بگیر موهاتو شونه کنم ... همیشه همینطوری میگه ... همیشه ... چونه م می لرزه ... اشک ها به صدم ثانیه هم نمیشه که حجوم میارن توی کاسه ی چشمم و عمر خوشی هیچوقت برای من طولانی نبوده !
شروع میکنم به شستن ... با همین مانتو ... با همین لباسا ... با همین باند و بخیه ای که قراره دو هفته ی دیگه باز بشه و احتمالا تا آخر عمرم جاش می مونه ...
ظرفا که تموم میشن شیر آب رو می بندم و دستمال به دست سمت میز می رم که حواسم نیست و پام می خوره به پایه ی یکی از صندلی ها و تیر میکشه ... بی هوا میگم : آخ ! ...
از درد ... دردم میگیره ... اونقدر که روی زمین می شینم و پنجه ی پام رو توی دستم میگیرم ... صدای پای آیهان رو میشنوم ... همین که تند میاد تا کنار کانتر و نگاهش رو پایین آورده تا منو ببینه ... چهره م درهم مونده ... دستم رو بلند میکنم و میگم : چیـ ... چیزی نیست ! ...
نفس عمیق کشیدنش رو حس میکنم ... اخم میکنه و سمت یخچال میره ... میگه : چیزی هم اگه بود به درک ! ..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۳۳۴ #Part334 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 صدای پویان بلند میشه .... می گذره از بین جمعیت و با دیدن مهرانی که اونو میکشن .. کمکش می کنن تا راه بره میگه : یا خدا .... چیکار کردی سیاوش ؟ ... چیکار کردی…
🍃 پارت ۳۳۵
#Part335
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پروین سوالی و جا خورده به این رابطه ی نزدیک نگاه میکنه و تهش من سوئیچ رو چنگ می زنم و زودتر بیرون میرم .... پایین میرم ... از پله ها ... نمی خوام کسی رو ببینم .... نمیشه کسی رو دید !
پایین میرم و تنها ماشینی که جلوی ساختمون شرکت راه رو بند آورده... ماشین پویانه ! تقریبا فرار میکنم ... می دوم تا ماشینش و وقتی خودمو روی صندلی شاگرد می ندازم تازه یادم میاد باید نفس بکشم ... تازه یادم میاد چه خبره و چی شده و چی گذشته !
دعواشون شده ... کِی ؟ ... احتمالا همین دیروز که منو توی خونه ی سیاوش دیده ! ... بعیده از پریناز ساکت بمونه و با خودم کاری نداشته باشه ... می فهمم ... می دونم که امروز یا فردا ... توی اینده ی نزدیک می بینمش ! ...
پویان رو می بینم که بیرون میاد از ساختمون تا ماشینش و سوار میشه ... سوئیچ رو از من میگیره و سریع استارت میزنه ! ... بی حرف ... مدتی می گذره و منم از این سکوت بدم نمیاد ....
لب میزنه : باید برم کلانتری ... منتظر می مونی ؟
من از خدامه بریم ... می خوام باخبر باشم ... می خوام بدنم چه خبره و لب میزنم : آره !
پررو حرف میزنم ... اون وظیفه ای نداره ... اما من می خوام سر دربیارم امروز چی میشه و اگه امشب سیاوش اون تو بمونه من دق می کنم ... پویان باز میگه : صدرا خونه تنهاست ! ....
بی مکث و کنجکاو میپرسم : زنش کو؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part335
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پروین سوالی و جا خورده به این رابطه ی نزدیک نگاه میکنه و تهش من سوئیچ رو چنگ می زنم و زودتر بیرون میرم .... پایین میرم ... از پله ها ... نمی خوام کسی رو ببینم .... نمیشه کسی رو دید !
پایین میرم و تنها ماشینی که جلوی ساختمون شرکت راه رو بند آورده... ماشین پویانه ! تقریبا فرار میکنم ... می دوم تا ماشینش و وقتی خودمو روی صندلی شاگرد می ندازم تازه یادم میاد باید نفس بکشم ... تازه یادم میاد چه خبره و چی شده و چی گذشته !
دعواشون شده ... کِی ؟ ... احتمالا همین دیروز که منو توی خونه ی سیاوش دیده ! ... بعیده از پریناز ساکت بمونه و با خودم کاری نداشته باشه ... می فهمم ... می دونم که امروز یا فردا ... توی اینده ی نزدیک می بینمش ! ...
پویان رو می بینم که بیرون میاد از ساختمون تا ماشینش و سوار میشه ... سوئیچ رو از من میگیره و سریع استارت میزنه ! ... بی حرف ... مدتی می گذره و منم از این سکوت بدم نمیاد ....
لب میزنه : باید برم کلانتری ... منتظر می مونی ؟
من از خدامه بریم ... می خوام باخبر باشم ... می خوام بدنم چه خبره و لب میزنم : آره !
پررو حرف میزنم ... اون وظیفه ای نداره ... اما من می خوام سر دربیارم امروز چی میشه و اگه امشب سیاوش اون تو بمونه من دق می کنم ... پویان باز میگه : صدرا خونه تنهاست ! ....
بی مکث و کنجکاو میپرسم : زنش کو؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG