🌈 پارت۳۳۳
#Part333
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
شاهین بی حوصله کیفم رو پشت ماشین می ندازه و میگه : من چه می دونم ؟ .. بیاد اونجا بشینیم دوئل آیهان با آقا بزرگ رو ببینیم ؟ ..
لیلا ـ حالا که من نمی تونم بیام ؟ ..
شاهین دستش رو برعکس میکنه و میگه : من این جوری ام ؟ ... خودم نمی تونم ببرمش خونه ؟ ... برو به کارت برس مادره من ...
لیلا سمتم برمیگرده : به خدا خواستم ببرمت خونه ی خودم عزرائیل گفته نه ... کار دارم خونه ی آريالا بزرگ وگرنه خودم ...
دست روی دستش می ذارم ... لبخند ملایمی میزنم و میگم : دست شما درد نکنه ... خیلی زحمت شدم تا حالا هم ...
شاهین در ماشین رو باز میکنه : بیا سوار شو اگه بذارنتون تا صبح ما رو اینجا می کارین ! ...
لیلا بهش چشم غره میره و با لبخند سری برای من تکون میده ... سوار میشم ... لیلا میره .... شاهین هم تو ماشین جا گیر می شه و راه می افته ... خیلی راه نرفتیم که میگم : توام قهری ؟ ..
ساکته ... می خواد منو نا دیده بگیره که میگم : من با هیچ پسری اونجا نرفته بودم ! ..
تند میگه : په با کی رفته بودی ؟ ...
بهش زل میزنم ... اون اما رانندگی می کنه و لب میزنم : به خدا راست میگم ! ...
پوزخندی میزنه .... چیزی نمیگه ... قبولم نداره ... من از دیشب خودم به زور سرپام و این برخورد ها اذیتم میکنه ... متنفرم از ساره ... متنفرم ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part333
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
شاهین بی حوصله کیفم رو پشت ماشین می ندازه و میگه : من چه می دونم ؟ .. بیاد اونجا بشینیم دوئل آیهان با آقا بزرگ رو ببینیم ؟ ..
لیلا ـ حالا که من نمی تونم بیام ؟ ..
شاهین دستش رو برعکس میکنه و میگه : من این جوری ام ؟ ... خودم نمی تونم ببرمش خونه ؟ ... برو به کارت برس مادره من ...
لیلا سمتم برمیگرده : به خدا خواستم ببرمت خونه ی خودم عزرائیل گفته نه ... کار دارم خونه ی آريالا بزرگ وگرنه خودم ...
دست روی دستش می ذارم ... لبخند ملایمی میزنم و میگم : دست شما درد نکنه ... خیلی زحمت شدم تا حالا هم ...
شاهین در ماشین رو باز میکنه : بیا سوار شو اگه بذارنتون تا صبح ما رو اینجا می کارین ! ...
لیلا بهش چشم غره میره و با لبخند سری برای من تکون میده ... سوار میشم ... لیلا میره .... شاهین هم تو ماشین جا گیر می شه و راه می افته ... خیلی راه نرفتیم که میگم : توام قهری ؟ ..
ساکته ... می خواد منو نا دیده بگیره که میگم : من با هیچ پسری اونجا نرفته بودم ! ..
تند میگه : په با کی رفته بودی ؟ ...
بهش زل میزنم ... اون اما رانندگی می کنه و لب میزنم : به خدا راست میگم ! ...
پوزخندی میزنه .... چیزی نمیگه ... قبولم نداره ... من از دیشب خودم به زور سرپام و این برخورد ها اذیتم میکنه ... متنفرم از ساره ... متنفرم ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
🍃 پارت ۳۳۳
#Part333
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سرباز جوونی که مرد ها رو سمت خروجی هل میده و میگه : بیرون ... برین بیرون .... بفرمایید بیرون خانوم ...
سرباز رو به من میگه : بفرما بیرون ! ....
مهران رو می بینم ... پیراهن سفیدش قرمز شده و بینیش رو با دست گرفته و خون از بین انگشتاش رد شده ، ریخته ! ... پای چشمای کبود شده و لب پاره شده ش .... سیاوش ... وای سیاوش ....
ـ از همه شون شاکی ام جناب سروان ....
سیاوشی که خونسرد بیرون میاد و دستش رو تند و محکم از دست سربازی که کنارشه بیرون میکشه و تشر میزنه : خودم میام !
این درحتالیه که دستاش رو بهم دستبند زدن ! ... کیارشی که سرباز دیگه اونو از اتاق بیرون میاره و رو به مهران میگه : خفه میشی یا نه ؟ ...
مهران منو می بینه .... صداشو بلند میکنه و میگه : ایناهاش جناب سروان ... با این دختره به زنش خیانت کر ....
سیاوش خودش رو جلو میکشه ... بی هوا .... دستاش رو دستبند زدن .... بلندشون میکنه و کج می کوبه تو دهن مهران .... خون می پاشه ... جیغ میزنن .... مردا می خوان سوا کنن .... افسر داد میزنه ... موج بدی به وجود میاد ... سیاوشی که داد میزنه :
ـ گوه نخور لا* ... *** ....
عصبی حجوم میاره سمت ادمای توی سالن و باز عربده میکشه : بیرون ... چه خبره اینجا ؟ .... برین سرکارتون ....
مهران زمین خورده .... من ... من بی حرکت موندم ... به اینجا رسیدیم ... تَهِشه ؟ ... رسوایی بار اومده .... یه مرداب بی انتها که ما رو می بلعه .... منو می بلعه ... من مادر سُهام .... خجالت میکشم .... آب میشم ... سیاوش منو نگاه میکنه ....
صدایی که میگه : اجازه بدین ... آقا برو اونور .... سیاوش ... سیاوش ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part333
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سرباز جوونی که مرد ها رو سمت خروجی هل میده و میگه : بیرون ... برین بیرون .... بفرمایید بیرون خانوم ...
سرباز رو به من میگه : بفرما بیرون ! ....
مهران رو می بینم ... پیراهن سفیدش قرمز شده و بینیش رو با دست گرفته و خون از بین انگشتاش رد شده ، ریخته ! ... پای چشمای کبود شده و لب پاره شده ش .... سیاوش ... وای سیاوش ....
ـ از همه شون شاکی ام جناب سروان ....
سیاوشی که خونسرد بیرون میاد و دستش رو تند و محکم از دست سربازی که کنارشه بیرون میکشه و تشر میزنه : خودم میام !
این درحتالیه که دستاش رو بهم دستبند زدن ! ... کیارشی که سرباز دیگه اونو از اتاق بیرون میاره و رو به مهران میگه : خفه میشی یا نه ؟ ...
مهران منو می بینه .... صداشو بلند میکنه و میگه : ایناهاش جناب سروان ... با این دختره به زنش خیانت کر ....
سیاوش خودش رو جلو میکشه ... بی هوا .... دستاش رو دستبند زدن .... بلندشون میکنه و کج می کوبه تو دهن مهران .... خون می پاشه ... جیغ میزنن .... مردا می خوان سوا کنن .... افسر داد میزنه ... موج بدی به وجود میاد ... سیاوشی که داد میزنه :
ـ گوه نخور لا* ... *** ....
عصبی حجوم میاره سمت ادمای توی سالن و باز عربده میکشه : بیرون ... چه خبره اینجا ؟ .... برین سرکارتون ....
مهران زمین خورده .... من ... من بی حرکت موندم ... به اینجا رسیدیم ... تَهِشه ؟ ... رسوایی بار اومده .... یه مرداب بی انتها که ما رو می بلعه .... منو می بلعه ... من مادر سُهام .... خجالت میکشم .... آب میشم ... سیاوش منو نگاه میکنه ....
صدایی که میگه : اجازه بدین ... آقا برو اونور .... سیاوش ... سیاوش ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG