🌈 پارت ۲۸۷
#Part287
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
به اتاقم میرم و در اتاق رو به هم می کوبم ... چند دوری بیخود و مریض دور خودم می چرخم ... می شنوم به در میکوبه ... نمی فهمم چی میگه ...
ساره افتاده توی زندگی کوهیار و لیلا ... مامان فرانک همیشه نفرینش میکرد که زندگی لیلا رو خراب کرده اونم با دو تا بچه ... بعد من ... منی که دخترش بودم رو ول کرده دنباله آیهان ؟ ... کوچیکتره ازش ... سه سال فکر کنم ! ... وای ... وای ...
صدای بسته شدن در سالن رو میشنوم ... لیلا رفت ! ... من اما گریه م بند نمیاد ... حس میکنم می خوام منفجر بشم ... چشمام ورم کرده ... اونقدر که تار می بینم ...
حتی مامان فرانک دو سه باری بهم زنگ زده و برنداشتم ... می دونم محمد رفته سراغش ... از اونم خجالت میکشم ...
اصلا زندگیم یه جوری بنا شده که فقط عذاب بکشم ... گریه کنم و چقدر وجودم اضافه س این وسط ! ... صدا در میاد ... نگاهم به ساعت روی عسلی کنار تخت می خوره ... 10 شب ؟! ...
از صبح ؟ ... بیچاره بچه م ... آب میشه کم کم ... حس میکنم از الان اونم مثله من قراره یه بار اضافه باشه ... قرار نیست ... در واقع ما هر دو اضافه ایم ...
ـ باران ...
دلم میره برای این خستگی موج زده توی صداش که احتمالا از سر و کله زدن با منیژه و اون سهامدارا میاد ... دلم میره برای بَم بودنه صداش و من از صبح تا حالا از دلتنگی پُرَم ... می تونم برم ؟ ... که ول کنم این عشقی که به تب و تابم انداخته ؟ ...
ـ باران کجایی ؟ ...
🍃 @Kadbanoiranii ✍
#Part287
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
به اتاقم میرم و در اتاق رو به هم می کوبم ... چند دوری بیخود و مریض دور خودم می چرخم ... می شنوم به در میکوبه ... نمی فهمم چی میگه ...
ساره افتاده توی زندگی کوهیار و لیلا ... مامان فرانک همیشه نفرینش میکرد که زندگی لیلا رو خراب کرده اونم با دو تا بچه ... بعد من ... منی که دخترش بودم رو ول کرده دنباله آیهان ؟ ... کوچیکتره ازش ... سه سال فکر کنم ! ... وای ... وای ...
صدای بسته شدن در سالن رو میشنوم ... لیلا رفت ! ... من اما گریه م بند نمیاد ... حس میکنم می خوام منفجر بشم ... چشمام ورم کرده ... اونقدر که تار می بینم ...
حتی مامان فرانک دو سه باری بهم زنگ زده و برنداشتم ... می دونم محمد رفته سراغش ... از اونم خجالت میکشم ...
اصلا زندگیم یه جوری بنا شده که فقط عذاب بکشم ... گریه کنم و چقدر وجودم اضافه س این وسط ! ... صدا در میاد ... نگاهم به ساعت روی عسلی کنار تخت می خوره ... 10 شب ؟! ...
از صبح ؟ ... بیچاره بچه م ... آب میشه کم کم ... حس میکنم از الان اونم مثله من قراره یه بار اضافه باشه ... قرار نیست ... در واقع ما هر دو اضافه ایم ...
ـ باران ...
دلم میره برای این خستگی موج زده توی صداش که احتمالا از سر و کله زدن با منیژه و اون سهامدارا میاد ... دلم میره برای بَم بودنه صداش و من از صبح تا حالا از دلتنگی پُرَم ... می تونم برم ؟ ... که ول کنم این عشقی که به تب و تابم انداخته ؟ ...
ـ باران کجایی ؟ ...
🍃 @Kadbanoiranii ✍
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۲۸۶ #Part286 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 تند میگم : جلو نیا ! ـ سیا امروز نمیاد ! می دونم ... اصلا چون اینو میدونم ترسیده م ... ترس برم داشته ! .... یه قدم ... فقط یه قدم مونده به من برسه که صدای…
🍃 پارت ۲۸۷
#Part287
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
به وضوح جا خوردن شهروز رو می بینم ... چشمام رو اشک پر کرده ... بازوم رو از دست کیارش بیرون میکشم و میگم : به من دست نزن !
ناراحتم ازش ... خیلی ... اونقدر که دلم نخواد ببینمش ... سیاوش همینطوریشم به خونم تشنه س ... همینطوریشم باورش شده با بابکم ... با پویانم ! تند میگم : دوربینارو چک کن !
شهروز برافروخته میگه : لازم نکرده تو چیزی بگی ... حتما چک میکنیم ... حتما !
مشکوکه ... این اصرارش مشکوکه ... مخصوصا وقتی سمت کیارش برمیگرده و میگه : ببند در دفتر لامصبو تا فردا که سیا اومد تکلیف روشن بشه !
کیارش دستی بین موهاش میکشه ... حتما کیارشم پیش زمینه ی ذهنش از من بده ... وگرنه این اتاق به هم ریخته و این پای چشم بالا اومده گویای همه چیزه .... انگاری حرف توی دلم رو کیارش می فهمه که خود به خود با دست به گونه ی شهروز اشاره میکنه و میگه : مطمئنی باس دوربینا چک بشن ؟
شهروز تند میگه : نکنه فک کردی کار این پتیـ* خانومه ؟ ..
وا میرم ... بهت زده میشم ... داره می زنه زیرش ... داره دروغ میگه ... مثل آب خوردن ! ... کیارش ساعت مچیش رو نگاه میکنه و بعد سر بلند میکنه .. رو به من میگه : تو که باز ایستادی ... نگفتم به سلامت ؟ ...
رو به شهروز میگه : جلسه دارم ... فردا تکلیف تو یکی هم روشن میشه ...
شهروز رو بیرون هل میده ، لحظه ی آخر پوزخند شهروز رو می بینم ... میخ واد چیکار کنه ؟ اول و آخر دوربینا همه چیز رو میگن !
خودش دنبالش بیرون میره ... من می مونم تو دفتر به هم ریخته ای که منو به ترس می ندازه ... سیاوش منو می کشه ؟ .... نه ... من نه ، یکی دیگه ... منشی زیاده ... پا بده زیاده ... منو می خواد چیکار ؟ ... ولی ... ولی دوست ندارم باورش بشه ... دوست ندارم فکر کنه بَدَم .. قلبم تند میکوبه و تو ذهنم هزار بار عکس العمل سیاوش رو بررسی می کنم ... که چی میگه ؟ چی کار میکنه ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part287
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
به وضوح جا خوردن شهروز رو می بینم ... چشمام رو اشک پر کرده ... بازوم رو از دست کیارش بیرون میکشم و میگم : به من دست نزن !
ناراحتم ازش ... خیلی ... اونقدر که دلم نخواد ببینمش ... سیاوش همینطوریشم به خونم تشنه س ... همینطوریشم باورش شده با بابکم ... با پویانم ! تند میگم : دوربینارو چک کن !
شهروز برافروخته میگه : لازم نکرده تو چیزی بگی ... حتما چک میکنیم ... حتما !
مشکوکه ... این اصرارش مشکوکه ... مخصوصا وقتی سمت کیارش برمیگرده و میگه : ببند در دفتر لامصبو تا فردا که سیا اومد تکلیف روشن بشه !
کیارش دستی بین موهاش میکشه ... حتما کیارشم پیش زمینه ی ذهنش از من بده ... وگرنه این اتاق به هم ریخته و این پای چشم بالا اومده گویای همه چیزه .... انگاری حرف توی دلم رو کیارش می فهمه که خود به خود با دست به گونه ی شهروز اشاره میکنه و میگه : مطمئنی باس دوربینا چک بشن ؟
شهروز تند میگه : نکنه فک کردی کار این پتیـ* خانومه ؟ ..
وا میرم ... بهت زده میشم ... داره می زنه زیرش ... داره دروغ میگه ... مثل آب خوردن ! ... کیارش ساعت مچیش رو نگاه میکنه و بعد سر بلند میکنه .. رو به من میگه : تو که باز ایستادی ... نگفتم به سلامت ؟ ...
رو به شهروز میگه : جلسه دارم ... فردا تکلیف تو یکی هم روشن میشه ...
شهروز رو بیرون هل میده ، لحظه ی آخر پوزخند شهروز رو می بینم ... میخ واد چیکار کنه ؟ اول و آخر دوربینا همه چیز رو میگن !
خودش دنبالش بیرون میره ... من می مونم تو دفتر به هم ریخته ای که منو به ترس می ندازه ... سیاوش منو می کشه ؟ .... نه ... من نه ، یکی دیگه ... منشی زیاده ... پا بده زیاده ... منو می خواد چیکار ؟ ... ولی ... ولی دوست ندارم باورش بشه ... دوست ندارم فکر کنه بَدَم .. قلبم تند میکوبه و تو ذهنم هزار بار عکس العمل سیاوش رو بررسی می کنم ... که چی میگه ؟ چی کار میکنه ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG