🌈 پارت ۲۸۵
#Part285
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ اون عادتشه .... کسی که ازش کمک بخواد دست رد به سینه ش نمی زنه ... اصلا همین عادتی که داره باعثه این صفحه چیدنا پشت سرش شده ... الانم همه دارن میگن آیهان نمی خواد تو رو ول کنه ... مگه میشه آخه ؟ ... جای بابات نیست اما نمی تونه جای شوهرت هم باشه ... هوم ؟ ...
لیلا دنباله اینه که من مهر تایید بزنم به این که هیچی بین ما نیست و نمی دونه اون گوشه از آشپزخونه ... همون جایی که دیشب عقده خالی کردم و بوسیدمش چقدر خار داره و توی چشمم فرو میره ... که چقدر این دوست داشتن داره از پا درم میاره ! ...
چقدر بی رحمه آخه ؟ .... نگاهه خیره م رو میبینه و میگه : فردین بچه ش رو می خواد ... کوتاه نمیاد ... می خوای آتیش بشی بین برادرا ! ...
خودش می دونه ... مگه می شه ندونه که این برادرا برای آیهان برادر نمیشن ... کسی مثله فرزین یا فردین ... من فهمیدم ، لیلا نفهمیده ؟ ...
با مکث بهم زل زده و بی واکنش بودنم رو که می بینه .. نچ کلافه ای میکشه و این بار بی صفحه چینی و بی مقدمه لب میزنه : دوسش نداشته باش ! ...
اتمامه جمله ش همزمان میشه با چکیدن قطره اشکم ... اون درده منو می دونه ... می دونه که این همه اضطراب داره و تهش بی پرده حرف میزنه ... میگه : کنار تو باشه راحتش نمی ذارن ... تازه از تب و تابه ساره افتادیم ! ... آیهان سختش میشه ...
🍃 @Kadbanoiranii ✍
#Part285
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ اون عادتشه .... کسی که ازش کمک بخواد دست رد به سینه ش نمی زنه ... اصلا همین عادتی که داره باعثه این صفحه چیدنا پشت سرش شده ... الانم همه دارن میگن آیهان نمی خواد تو رو ول کنه ... مگه میشه آخه ؟ ... جای بابات نیست اما نمی تونه جای شوهرت هم باشه ... هوم ؟ ...
لیلا دنباله اینه که من مهر تایید بزنم به این که هیچی بین ما نیست و نمی دونه اون گوشه از آشپزخونه ... همون جایی که دیشب عقده خالی کردم و بوسیدمش چقدر خار داره و توی چشمم فرو میره ... که چقدر این دوست داشتن داره از پا درم میاره ! ...
چقدر بی رحمه آخه ؟ .... نگاهه خیره م رو میبینه و میگه : فردین بچه ش رو می خواد ... کوتاه نمیاد ... می خوای آتیش بشی بین برادرا ! ...
خودش می دونه ... مگه می شه ندونه که این برادرا برای آیهان برادر نمیشن ... کسی مثله فرزین یا فردین ... من فهمیدم ، لیلا نفهمیده ؟ ...
با مکث بهم زل زده و بی واکنش بودنم رو که می بینه .. نچ کلافه ای میکشه و این بار بی صفحه چینی و بی مقدمه لب میزنه : دوسش نداشته باش ! ...
اتمامه جمله ش همزمان میشه با چکیدن قطره اشکم ... اون درده منو می دونه ... می دونه که این همه اضطراب داره و تهش بی پرده حرف میزنه ... میگه : کنار تو باشه راحتش نمی ذارن ... تازه از تب و تابه ساره افتادیم ! ... آیهان سختش میشه ...
🍃 @Kadbanoiranii ✍
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۲۸۴ #Part284 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 در ماشین رو محکم می کوبم به همدیگه ... بی حرف میرم تا خونه و کلید می ندازم ... در خونه رو به هم می کوبم و خان جون تند بیرون میاد ، با همون موهای حنایی پشت سرش…
🍃 پارت ۲۸۵
#Part285
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
از جا بلند میشم ، تند ، صندلی چرخداری که روش نشسته بودم روی سرامیک های کف سالن عقب سُر می خوره و پر غیض و با اخم به اون که یه وری لبه ی میزم نشسته نگاه میکنم و میگم :
ـ آدم هَرز باید با آدم هرز بپره ! .... رو دل میکنی شهروز !
اخم میکنه ... تند از لبه میز بلند میشه و رو در روی من قرار میگیره ... اخم داره و جواب میده : هار شدی ؟ ... دیدی سیاوش خواسته تو رو ... فکر کردی کسی هستی ؟!
پوزخند صدا داری میزنم و میگم : کافر همه را به کیش خود ...
نمی ذاره جمله م تموم بشه و میگه : ریخت و قیافه ت که تابلوعه خَزه ! ... مگه اینکه اون زیر چیزی داشـ ..
دست بلند میکنم و سر رسید 400 صفحه ای رو میگیرم و پرت میکنم سمتش ! .... توی صورتش می خوره ... از حرص نفس نفس میزنم و صداشو بالا می بره :
ـ هرزه ی مادر * .... واسه من وسیله پرت میکنی ؟ ...
خم میشه و با دستش هرچیزی که روی میز هست رو می ندازه کف سالن ... صدای عربده ش توی این طبقه می پیچه ! تنهام ، سیاوش نیومده ... قهره ؟ ... بچه شدم ؟ ... با من قهره و نمیاد سرکار خودش ؟ ... دلم می خواد زار بزنم از ترس ... تنهام ، با شهروز ... امروز. .. الان ... اینجا !
قدم قدم جلو میاد ، شکل کفتاری که شکار زخمیش رو می بینه و می دونه بی پناهه ! ... منم قدم قدم عقب میرم ... تا وقتی که روی صندلیم می افتم ... می شینم ... زمزمه مانند میگه : جر می دمت سمین ...
اینو در حالی میگه که دستش رو گذاشته روی شقیقه ی راستش ... شقیقه ی وَرَم کرده و قرمز شده ای که بی شک ، چند دقیقه ی دیگه کبود میشه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part285
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
از جا بلند میشم ، تند ، صندلی چرخداری که روش نشسته بودم روی سرامیک های کف سالن عقب سُر می خوره و پر غیض و با اخم به اون که یه وری لبه ی میزم نشسته نگاه میکنم و میگم :
ـ آدم هَرز باید با آدم هرز بپره ! .... رو دل میکنی شهروز !
اخم میکنه ... تند از لبه میز بلند میشه و رو در روی من قرار میگیره ... اخم داره و جواب میده : هار شدی ؟ ... دیدی سیاوش خواسته تو رو ... فکر کردی کسی هستی ؟!
پوزخند صدا داری میزنم و میگم : کافر همه را به کیش خود ...
نمی ذاره جمله م تموم بشه و میگه : ریخت و قیافه ت که تابلوعه خَزه ! ... مگه اینکه اون زیر چیزی داشـ ..
دست بلند میکنم و سر رسید 400 صفحه ای رو میگیرم و پرت میکنم سمتش ! .... توی صورتش می خوره ... از حرص نفس نفس میزنم و صداشو بالا می بره :
ـ هرزه ی مادر * .... واسه من وسیله پرت میکنی ؟ ...
خم میشه و با دستش هرچیزی که روی میز هست رو می ندازه کف سالن ... صدای عربده ش توی این طبقه می پیچه ! تنهام ، سیاوش نیومده ... قهره ؟ ... بچه شدم ؟ ... با من قهره و نمیاد سرکار خودش ؟ ... دلم می خواد زار بزنم از ترس ... تنهام ، با شهروز ... امروز. .. الان ... اینجا !
قدم قدم جلو میاد ، شکل کفتاری که شکار زخمیش رو می بینه و می دونه بی پناهه ! ... منم قدم قدم عقب میرم ... تا وقتی که روی صندلیم می افتم ... می شینم ... زمزمه مانند میگه : جر می دمت سمین ...
اینو در حالی میگه که دستش رو گذاشته روی شقیقه ی راستش ... شقیقه ی وَرَم کرده و قرمز شده ای که بی شک ، چند دقیقه ی دیگه کبود میشه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG