🌈 پارت ۲۱۶
#Part216
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
مامان فرانک ؟ ... عقب برمیگردم ... تند ... خودش اومده .. بهم چشم غره میره ... این اشک ریختن رو پای همون بحثه داخل حیاط می ذاره و نمی دونه چه خبر شده اینجا !
آیهان پوزخند کجی میزنه و به کنایه میگه : لابد هتل و مسافر خونه و آژانس هم قحطه !
ـ بچه نیستی که نازت رو بکشم ... بیا داخل ... جای منم حق نداری شاکی باشی ...
به آیهان نگاه میکنم ... پوفی میکشه تا خونسردیش رو از این کنایه ها حفظ کنه ... مامان فرانک خودش داخل میره و در خونه رو این بار باز میذاره ... دست دراز میکنم و در ماشین رو باز میکنم ... میگه : تو کجا ؟ ..
نگاهم از گلایه پره و لب میزنم : اون نکوبه ، تو می کوبی ! ...
اخم میکنه ، مکث میکنه ... زودتر پیاده میشم و سمت خونه میرم ... تا آیهان جلوم رو نگرفته یا مامان فرانک پشیمون نشده ...
در خونه رو نمی بندم ... وارد ساختمون میشم .. خاله سحر از آشپزخونه بیرون میاد و با دیدنم میگه : والا کفره ... بِلا کفره ...
راحله جاها رو مرتب میکنه و میگه : نمی خوای کوتاه بیای ؟ ...
محل نمیده و به اتاقی میره که می دونم مامان فرانک اونجاس ... راحله میگه : چه خبرته توام ؟ .. هر بار هرچی گفت باید چشمات این همه ورم کنه و تو گریه کنی ؟ ...
بگم دلم از یکی دیگه گرفته بَدِ ؟ .... مثلا بگم آیهان بهم توپیده و من دارم دق میکنم از دلخوری ؟ ... چرا ؟ ... توقع که بالا میره اینطور میشه ...
راحله باز میگه : برای تو توی اتاقت انداختم ... منم پیشه اون دو تا می خوابم ... این تشک و پتو هم برای اونه ... بهش بگو ... وایسا برات لباس بیارم ... از لباسای مامان فرانک ...
🦋
🍃@kadbanoiranii ✍
#Part216
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
مامان فرانک ؟ ... عقب برمیگردم ... تند ... خودش اومده .. بهم چشم غره میره ... این اشک ریختن رو پای همون بحثه داخل حیاط می ذاره و نمی دونه چه خبر شده اینجا !
آیهان پوزخند کجی میزنه و به کنایه میگه : لابد هتل و مسافر خونه و آژانس هم قحطه !
ـ بچه نیستی که نازت رو بکشم ... بیا داخل ... جای منم حق نداری شاکی باشی ...
به آیهان نگاه میکنم ... پوفی میکشه تا خونسردیش رو از این کنایه ها حفظ کنه ... مامان فرانک خودش داخل میره و در خونه رو این بار باز میذاره ... دست دراز میکنم و در ماشین رو باز میکنم ... میگه : تو کجا ؟ ..
نگاهم از گلایه پره و لب میزنم : اون نکوبه ، تو می کوبی ! ...
اخم میکنه ، مکث میکنه ... زودتر پیاده میشم و سمت خونه میرم ... تا آیهان جلوم رو نگرفته یا مامان فرانک پشیمون نشده ...
در خونه رو نمی بندم ... وارد ساختمون میشم .. خاله سحر از آشپزخونه بیرون میاد و با دیدنم میگه : والا کفره ... بِلا کفره ...
راحله جاها رو مرتب میکنه و میگه : نمی خوای کوتاه بیای ؟ ...
محل نمیده و به اتاقی میره که می دونم مامان فرانک اونجاس ... راحله میگه : چه خبرته توام ؟ .. هر بار هرچی گفت باید چشمات این همه ورم کنه و تو گریه کنی ؟ ...
بگم دلم از یکی دیگه گرفته بَدِ ؟ .... مثلا بگم آیهان بهم توپیده و من دارم دق میکنم از دلخوری ؟ ... چرا ؟ ... توقع که بالا میره اینطور میشه ...
راحله باز میگه : برای تو توی اتاقت انداختم ... منم پیشه اون دو تا می خوابم ... این تشک و پتو هم برای اونه ... بهش بگو ... وایسا برات لباس بیارم ... از لباسای مامان فرانک ...
🦋
🍃@kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۲۱۶
#Part216
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پروین آستین لباسش رو میگیره و میگه :
ـ سیاوش کو ؟ ...
پویان اخم ملایمی میکنه و خیلی جدی لب میزنه : تو جیبم ... واستا بگردم !
پروین شاکی میگه : الان وقت شوخیه ؟ ...
پویان ـ الان مگه چشه ؟ ...
شهروز سینی بزرگی که جوجه های کباب شده رو توی اون ریخته دستش میگیره و میگه : چرا واستادین ؟ .. .بریم دیگه ....
پروین میگه : سیاوش برنگشته ... گفت میره رودخونه بعد میره عمارت پیش خان عمو ... میاد زود ... الان زن عمو فوزیه زنگ زد ... سراغش رو میگرفت !
پویان جدی میشه ... شهروز میگه : نگرانی داره مگه ؟ ... رفته بیاد دیگه ...
پویان سوال میکنه : رودخونه چرا ؟ ...
پروین ـ میخواست منبعی که برای روستای پایین زدن رو ببینه .... گفت زود میاد ... دیر کرده ... نگرانم ...
دست سها رو نگه داشتم ... سمت ساختمون میرفتیم آخه .... چرا نرسیده خونه ؟ .... خیلی وقته رفته ؟ ... کم کم ترس به منم غلبه میکنه و با دلهره بهشون نگاه میکنم ...
صدرا دست دیگه ی سها رو میکشه : بیا بریم خب !
اونو با خودش میبره ، سمت ساختمون ... من رنگ پریده ... ترسیدم ... پویان لب میزنه : ما که نمی دونیم رودخونه کجاست ... بگو کیا بیاد ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part216
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
پروین آستین لباسش رو میگیره و میگه :
ـ سیاوش کو ؟ ...
پویان اخم ملایمی میکنه و خیلی جدی لب میزنه : تو جیبم ... واستا بگردم !
پروین شاکی میگه : الان وقت شوخیه ؟ ...
پویان ـ الان مگه چشه ؟ ...
شهروز سینی بزرگی که جوجه های کباب شده رو توی اون ریخته دستش میگیره و میگه : چرا واستادین ؟ .. .بریم دیگه ....
پروین میگه : سیاوش برنگشته ... گفت میره رودخونه بعد میره عمارت پیش خان عمو ... میاد زود ... الان زن عمو فوزیه زنگ زد ... سراغش رو میگرفت !
پویان جدی میشه ... شهروز میگه : نگرانی داره مگه ؟ ... رفته بیاد دیگه ...
پویان سوال میکنه : رودخونه چرا ؟ ...
پروین ـ میخواست منبعی که برای روستای پایین زدن رو ببینه .... گفت زود میاد ... دیر کرده ... نگرانم ...
دست سها رو نگه داشتم ... سمت ساختمون میرفتیم آخه .... چرا نرسیده خونه ؟ .... خیلی وقته رفته ؟ ... کم کم ترس به منم غلبه میکنه و با دلهره بهشون نگاه میکنم ...
صدرا دست دیگه ی سها رو میکشه : بیا بریم خب !
اونو با خودش میبره ، سمت ساختمون ... من رنگ پریده ... ترسیدم ... پویان لب میزنه : ما که نمی دونیم رودخونه کجاست ... بگو کیا بیاد ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG