🌈 پارت ۱۶۱
#Part161
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ماهک زل میزنه به آیهان ... آیهان پشت به من ... به ورودی آشپزخونه روی زمین نشسته .. رو به روی اونا ... همه به هم زل زدن و بهراد بی هوا میگه : کوهیار موقع عملیات زوره بیشتری داشته ! ... غالب شده ...
چشمام گرد میشن و آیهان کوسن کنارش رو پرت میکنه سمت بهراد .... فرزین و بهنوش بلند میخندن به این مزه پرونی وسطه این درگیری لفظی و آیهان میگه : کره خر ... جمع کن لَشِت رو ...
شاهین اخم داره و میگه : خفه شی بهراد ، راحت شیم !
بهراد بلند میشه و با دستاش پیراهنش رو صاف میکنه ... میگه : حتمی باس با لگد بندازه بیرون مارو ؟ ... چرا جمع نمیکنین بریم ؟ ...
خودش زودتر از بقیه بیرون میزنه ... بهنوش شالش رو از روی دسته ی مبل برمی داره و میگه : داشتیم آقا آیهان ؟ ...
آیهان نیم تنه ش رو عقب میکشه ... کش و قوسی به تنش میده و میگه : خسته م بهنوش ... حالا کی خر شده بیاد تو رو بگیره ؟ ...
بهنوش نیشش شل میشه ... دنباله ی شالش رو روی شونه ی دیگه ش می ندازه و میگه : با افتخار گفت منت می ذارم سرش اگه بذارم بیاد خواستگاری ! ...
شکیبا بی میل ... تا حدودی دلخور اما لبخند به لب کیفش رو روی شونه ش میندازه و میگه : هنوز خواستگاری هم نیومده ! ...
آیهان دستی به صورتش میکشه و میگه : به نظرم اون بابات تا چرتکه نندازه نمیده سایه ت هم از کوچه شون رد شه ! ...
لبخند روی لبای بهنوش می ماسه ... شکیبا شاکی سمت آیهان برمیگرده : تو بذار حالا ... از الان نفوس بد نزن ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part161
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ماهک زل میزنه به آیهان ... آیهان پشت به من ... به ورودی آشپزخونه روی زمین نشسته .. رو به روی اونا ... همه به هم زل زدن و بهراد بی هوا میگه : کوهیار موقع عملیات زوره بیشتری داشته ! ... غالب شده ...
چشمام گرد میشن و آیهان کوسن کنارش رو پرت میکنه سمت بهراد .... فرزین و بهنوش بلند میخندن به این مزه پرونی وسطه این درگیری لفظی و آیهان میگه : کره خر ... جمع کن لَشِت رو ...
شاهین اخم داره و میگه : خفه شی بهراد ، راحت شیم !
بهراد بلند میشه و با دستاش پیراهنش رو صاف میکنه ... میگه : حتمی باس با لگد بندازه بیرون مارو ؟ ... چرا جمع نمیکنین بریم ؟ ...
خودش زودتر از بقیه بیرون میزنه ... بهنوش شالش رو از روی دسته ی مبل برمی داره و میگه : داشتیم آقا آیهان ؟ ...
آیهان نیم تنه ش رو عقب میکشه ... کش و قوسی به تنش میده و میگه : خسته م بهنوش ... حالا کی خر شده بیاد تو رو بگیره ؟ ...
بهنوش نیشش شل میشه ... دنباله ی شالش رو روی شونه ی دیگه ش می ندازه و میگه : با افتخار گفت منت می ذارم سرش اگه بذارم بیاد خواستگاری ! ...
شکیبا بی میل ... تا حدودی دلخور اما لبخند به لب کیفش رو روی شونه ش میندازه و میگه : هنوز خواستگاری هم نیومده ! ...
آیهان دستی به صورتش میکشه و میگه : به نظرم اون بابات تا چرتکه نندازه نمیده سایه ت هم از کوچه شون رد شه ! ...
لبخند روی لبای بهنوش می ماسه ... شکیبا شاکی سمت آیهان برمیگرده : تو بذار حالا ... از الان نفوس بد نزن ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۶۱
#Part161
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش چیزی نمیگه ... ولی با نگاهی که لبخند داره به سها نگاه میکنه ... سهای تاب شلوارک نارنجی به تن با کلاه پارچه ای سفید رنگی که سرشه ! ...
میگم : شما بشینین !
یکی از صندلی های چوبی میز ناهار خوری چهار نفره ی گوشه ی اتاق رو عقب میکشم .. تنها صندلی خونه حساب میشه ... خونه ای که چهار دیوارش رو با پشتی های ترکمن پوشوندیم ... قرمز هایی که به گل های فرشی که انداختیم میاد ...
سیاوش ولی بی اهمیت به من با دست هایی که توی جیباش فرو برده میره تا دیواری که روی اون رو با قاب عکس های کوچیکی پوشوندیم ... منو سها .. سهای تنها ... مامان و سها ... سه نفریمون ... بابک و سها ... منه تنها ... چیزی نزدیک به 10 یا یازده قاب عکس ... با ژست های مختلف ... جاهای مختلف !
حرفی نمیزنم بهش ... میرم تا آشپزخونه ... سها و صدرا با اشتها از ماکارونی های توی ظرف ریخته شده می خورن ... هر دو روی سرامیک های توی آشپزخونه نشستن ... سمت سماور میرم ... استکان های کمر باریک خان جون رو بیرون میارم و میرم تا سماور ... آب توی اون جوش نیومده ... خیره به سماور منتظر میشم .. اما فکرم اینجا نیست !
پریناز کجاست ؟ ... چرا سراغ پسرشو نمیگیره ؟ شاید می دونه اینجاست .... حتی اگه بدونه ... باید بیشتر بترسه .. پسرش خونه ی یه غریبـ ...
ـ جوش اومد !
شونه هام می پرن ... قلبم تند میزنه ... دستم وا میره و چادر لیز می خوره از روی سرم ... استکان زمین می خوره و صدای شکستنش بلند میشه ... بچه ها ساکت میشن و من هیع بلندی میکشم .... ترسیدم ... خیلی ترسیدم ... کِی اومده تا آشپزخونه ؟ ... کِی اومده تا پشت سرم ؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part161
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سیاوش چیزی نمیگه ... ولی با نگاهی که لبخند داره به سها نگاه میکنه ... سهای تاب شلوارک نارنجی به تن با کلاه پارچه ای سفید رنگی که سرشه ! ...
میگم : شما بشینین !
یکی از صندلی های چوبی میز ناهار خوری چهار نفره ی گوشه ی اتاق رو عقب میکشم .. تنها صندلی خونه حساب میشه ... خونه ای که چهار دیوارش رو با پشتی های ترکمن پوشوندیم ... قرمز هایی که به گل های فرشی که انداختیم میاد ...
سیاوش ولی بی اهمیت به من با دست هایی که توی جیباش فرو برده میره تا دیواری که روی اون رو با قاب عکس های کوچیکی پوشوندیم ... منو سها .. سهای تنها ... مامان و سها ... سه نفریمون ... بابک و سها ... منه تنها ... چیزی نزدیک به 10 یا یازده قاب عکس ... با ژست های مختلف ... جاهای مختلف !
حرفی نمیزنم بهش ... میرم تا آشپزخونه ... سها و صدرا با اشتها از ماکارونی های توی ظرف ریخته شده می خورن ... هر دو روی سرامیک های توی آشپزخونه نشستن ... سمت سماور میرم ... استکان های کمر باریک خان جون رو بیرون میارم و میرم تا سماور ... آب توی اون جوش نیومده ... خیره به سماور منتظر میشم .. اما فکرم اینجا نیست !
پریناز کجاست ؟ ... چرا سراغ پسرشو نمیگیره ؟ شاید می دونه اینجاست .... حتی اگه بدونه ... باید بیشتر بترسه .. پسرش خونه ی یه غریبـ ...
ـ جوش اومد !
شونه هام می پرن ... قلبم تند میزنه ... دستم وا میره و چادر لیز می خوره از روی سرم ... استکان زمین می خوره و صدای شکستنش بلند میشه ... بچه ها ساکت میشن و من هیع بلندی میکشم .... ترسیدم ... خیلی ترسیدم ... کِی اومده تا آشپزخونه ؟ ... کِی اومده تا پشت سرم ؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG