🌈 پارت ۱۵۹
#Part159
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان لبخند کجی میزنه و رو به بهراد میگه : نقشه نکشیدی ، ریدی ! ...
همه می خندن .. بهراد کفری میگه : بیا بینم بچه ! ...
منظورش منم ... انگاری ضربه ی دوم براش کاری تر بوده و بار سوم سنگ و قیچی میاد ... قیچی منم ... لبخندم کش میاد و بهراد داد میزنه : ایووووول ! ...
فرزین میگه : دهنش رو صاف کن ...
اخم کرده به فرزین نگاه میکنم و بهراد تند بطری رو برمی داره ... شکیبا میگه : کوتاه بیا بهراد ...
بهنوش ـ خاک تو سرت بهراد ...
ـ یواش بزنیا ...
بهراد ـ عمراااا ..
سکوت محضی سالن رو میگیره ... آیهان نگاهش به برگه هاش مونده ... بهراد دست بلند میکنه برای کوبیدن تو سرم و نگاهم به بطری بالا سرش مونده .. با ژستی که گرفته حس میکنم قراره مغزم بپاشه و وقتی پایین میاره بی هوا کشیده میشم .... من نه ، صندلیم ... هول میشم و بطری بهراد هوا رو میشکافه جای سره من ...
تند میگم : یا خدا ! ...
تند با دو تا دستام صندلیم رو سفت می چسبم ! نگاهم میره سمت آیهانی که با دستش پایه ی صندلی رو گرفته و کشیده سمت خودش ... بدون اینکه نگاه کنه منو ، بهراد رو ، بازی رو ... حواسش به برگه های دستشه ... حواسش کجاست ؟ ... اینجا یا اونجا ؟ ...
با چشمای گرد شده نگاش میکنم که لب میزنه : تشنمه ، آب بیار ! ...
می خندم ... سمت بهرادی که کارد بزنی خونش در نمیاد برمیگردم و ابرو بالا میندازم ... بهراد اخم کرده و شاکی میگه : عععع ... جِر داری میزنی ... وایسا بخور ، بعد برو ! ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part159
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان لبخند کجی میزنه و رو به بهراد میگه : نقشه نکشیدی ، ریدی ! ...
همه می خندن .. بهراد کفری میگه : بیا بینم بچه ! ...
منظورش منم ... انگاری ضربه ی دوم براش کاری تر بوده و بار سوم سنگ و قیچی میاد ... قیچی منم ... لبخندم کش میاد و بهراد داد میزنه : ایووووول ! ...
فرزین میگه : دهنش رو صاف کن ...
اخم کرده به فرزین نگاه میکنم و بهراد تند بطری رو برمی داره ... شکیبا میگه : کوتاه بیا بهراد ...
بهنوش ـ خاک تو سرت بهراد ...
ـ یواش بزنیا ...
بهراد ـ عمراااا ..
سکوت محضی سالن رو میگیره ... آیهان نگاهش به برگه هاش مونده ... بهراد دست بلند میکنه برای کوبیدن تو سرم و نگاهم به بطری بالا سرش مونده .. با ژستی که گرفته حس میکنم قراره مغزم بپاشه و وقتی پایین میاره بی هوا کشیده میشم .... من نه ، صندلیم ... هول میشم و بطری بهراد هوا رو میشکافه جای سره من ...
تند میگم : یا خدا ! ...
تند با دو تا دستام صندلیم رو سفت می چسبم ! نگاهم میره سمت آیهانی که با دستش پایه ی صندلی رو گرفته و کشیده سمت خودش ... بدون اینکه نگاه کنه منو ، بهراد رو ، بازی رو ... حواسش به برگه های دستشه ... حواسش کجاست ؟ ... اینجا یا اونجا ؟ ...
با چشمای گرد شده نگاش میکنم که لب میزنه : تشنمه ، آب بیار ! ...
می خندم ... سمت بهرادی که کارد بزنی خونش در نمیاد برمیگردم و ابرو بالا میندازم ... بهراد اخم کرده و شاکی میگه : عععع ... جِر داری میزنی ... وایسا بخور ، بعد برو ! ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۵۹
#Part159
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سر بلند میکنم ... با اون پیراهن آستین بلند دامن بلندش جلوی ورودی ساختمون خونه ایستاده ....
می خواد اونو بکشونه تو ؟ ... سیاوش از جا بلند میشه .... خان جون تذکر میده : تعارف کن بیان داخل دخترم !
ناراضی عقب برمیگردم ... کنار میرم از جلوی در ... سیاوش میگه : سلام حاج خانوم .... زحمت نمی دیم ... بگین بیا ...
خان جون میره تا طناب توی حیاط و میگه : ماکارونی درست کردم ... دوست دارن ... بچه خوشه ... یه ساعتی رو بد بگذرون پسرم !
سها بی هوا میگه : بد بگذرون دیجه ( دیگه ) !
چشمام گرد میشن و شاکی میگم : سها !
سها لب پایینش رو گاز میگیره ... سیاوش با صدایی که خنده توی اون موج میزنه لب میزنه : یه کم بازی کنین میریم ... خب ؟! ...
سها با عجله و تند میره سمت خونه ...صدا بلند میکنم : نَدو ... سها می شنوی ؟ ...
گوش نمیده و با عجله میره تا خونه ... خان جون چادر سیاه رنگش رو سر میکنه و میاد تا نزدیکی من ... بازوم رو میگیره و کناری می کشه ... می خواد از جلوی در کنار برم و میرم ... با چشم غره ای مشخص رو به من لب میزنه : بفرمایید داخل !
مخاطبش سیاوشه ! ... سیاوش هنوز بیرون ایستاده و میگه : چیزی اگه قرار بگیرین ... بگین من میرم !
خان جون لبخند مهربونی بهش میزنه ... اون سیاوش رو دوست داره ... هر روز بهم میگه بابت ظلمی که به سیاوش کردم باید توبه کنم ... گفته یه روز مونده به پایان زندگیم حلالیت بخوام ... رو دارم مگه ؟ ... روم میشه ؟
ـ چیزی نیست پسرم ... جای دوری هم نمیرم ... شما بفرما داخل ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part159
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
سر بلند میکنم ... با اون پیراهن آستین بلند دامن بلندش جلوی ورودی ساختمون خونه ایستاده ....
می خواد اونو بکشونه تو ؟ ... سیاوش از جا بلند میشه .... خان جون تذکر میده : تعارف کن بیان داخل دخترم !
ناراضی عقب برمیگردم ... کنار میرم از جلوی در ... سیاوش میگه : سلام حاج خانوم .... زحمت نمی دیم ... بگین بیا ...
خان جون میره تا طناب توی حیاط و میگه : ماکارونی درست کردم ... دوست دارن ... بچه خوشه ... یه ساعتی رو بد بگذرون پسرم !
سها بی هوا میگه : بد بگذرون دیجه ( دیگه ) !
چشمام گرد میشن و شاکی میگم : سها !
سها لب پایینش رو گاز میگیره ... سیاوش با صدایی که خنده توی اون موج میزنه لب میزنه : یه کم بازی کنین میریم ... خب ؟! ...
سها با عجله و تند میره سمت خونه ...صدا بلند میکنم : نَدو ... سها می شنوی ؟ ...
گوش نمیده و با عجله میره تا خونه ... خان جون چادر سیاه رنگش رو سر میکنه و میاد تا نزدیکی من ... بازوم رو میگیره و کناری می کشه ... می خواد از جلوی در کنار برم و میرم ... با چشم غره ای مشخص رو به من لب میزنه : بفرمایید داخل !
مخاطبش سیاوشه ! ... سیاوش هنوز بیرون ایستاده و میگه : چیزی اگه قرار بگیرین ... بگین من میرم !
خان جون لبخند مهربونی بهش میزنه ... اون سیاوش رو دوست داره ... هر روز بهم میگه بابت ظلمی که به سیاوش کردم باید توبه کنم ... گفته یه روز مونده به پایان زندگیم حلالیت بخوام ... رو دارم مگه ؟ ... روم میشه ؟
ـ چیزی نیست پسرم ... جای دوری هم نمیرم ... شما بفرما داخل ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG