کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
🌈 پارت ۱۵۶
#Part156

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

شکیبا جا می خوره ... شنیده ! من سر بلند میکنم ... آروم گفته ... فقط ما شنیدم ... کسی نشنیده ... منو شیر کرده باشه ؟ ... با حمایتش ؟ ... می دونم که نمی خواد زبون درازی کنم برای فرزین ... می دونم و نگاه خیره م رو میبینه ... نگاهش رو از چشمام برمی داره و به دستش که توی دستم مونده و قرمز شده انگشتش نگاه میکنه ... لب میزنه : من حق دارم با برادرم درگیر شم ... یکی دیگه حق نداره ...
آب دهنم رو قورت میدم ... سخت ... حق دارم ... از لا به لای بغضی که کردم باید رد بشه .... رد شدنش سخته که حرکت سیبک گلوم رو حس میکنم و سمت یخچال میرم ، شکیبا جا خورده ، براش قابله درک نیست این موضعی که آیهان گرفته ، که معلوم نیست اینوریه یا اونوری ! ... از کشوی دارو هایی که داخل یخچاله پماد رو بیرون میارم و سمت آیهان میرم ... تموم مدت حواسش به منه ...
به این بغض رو بالا پایین کردن از حنجره م ... به چشمای پر مونده م ... حواسش هست و من کمی از مایع پماد جای سوختگیش میزنم و میگم : غذا درست کردم ... برای هردومون ! ...
می دونم ربط نداره ها ... می دونم ... ولی چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه ... راستش برام کافیه که بهم جا داده ... پناه داده ... گفته حمایتم میکنه تا سر و سامون گرفتنم ... شوهر کردنم ! ... برام کافیه این حمایت های کاملا مستقیمش و وقتی اون حمایت میکنه چرا من حرفی بزنم ؟ شکیبا این بار رسما جا می خوره از این برخورد ... از این به روی خودم نیاوردنم ! ...
اما آیهان اینو میدونه ... می دونه که وقتی دارم انگشتش رو فوت میکنم لبخند کجی میزنه و میگه :
ـ بوش تا راهرو هم می اومد ! ...
لبخند میزنم با این همه حاله بد ... با این همه بغضه قابله لمس ... صدای بهنوش باعث میشه سمتش برگردم ... یعنی سمتش برگردیم ... میگه :
ـ شام قیمه داریم ! ...



🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۱۵۶
#Part156

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

من سری با تاسف تکون میدم که دوباره زنگ رو می زنن .... چادر نماز گل گلی خان جون رو برمی دارم و سرم می ندازم ... رو بند دارم ، ولی روسری نه ، کاش حداقل موهام رو می بستم !
میرم تا جلوی خونه ... مکث میکنم ... قلبم تند میکوبه ... شاید هنوز باورش نشده سیاوش برای اون نیست ... سهم قلبم نیست !
در خونه رو باز میکنم ... خودشه .... با کت و شلوار آبی نفتیش و پیراهن مشکیش ... خسته س ... دست به سینه تکیه داده به کاپوت ماشینش ، تا توی کوچه ماشینش رو اورده ... مچ پاش رو روی مچ پای دیگه ش گذاشته ! سخت نیست بفهمم که آدرس خونه رو از توی فرمی که پر کردم پیدا کرده !
به من نگاه میکنه ... فقط نگاه ... من بی ربط میگم : سلام !
لب میزنه : علیک سلام !
حتی صداشم خسته س ... صبح تا این موقع کار کردن جون میگیره از آدم ... بی حرف نگاهم میکنه که باز خود به خود میگم :
ـ کار پیش اومد .. مجبور شدم با خودم بیارمش خونه !
به پشت سرم نگاه میکنه ... به دیوار آجری نه خیلی کهنه و نه خیلی نوی خونه ! ... لب میزنه : آدم کار بسپره دست نا بلد ، نسپره دست کیارش !
ـ جلسه داشتن ... ایشونم مجبور بودن تا برن ...
ابرو بالا می ندازه ... من ساکت میشم ... لب میزنه : داری ازش حمایت میکنی ؟ ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG