🌈 پارت ۹۸
#Part98
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ کجاس ؟ ... خونه ی دوست پسـ ...
نمی ذارم جمله ش رو تموم کنه ... من تو چه حالی ام و اون چی فکر میکنه با خودش ؟ ... میگم : داروخونه ...
ـ داروخونه ؟ ... اونجا چیکار میکنی ؟ ... آدرس بده خودمو میرسونم ...
گوش می کنم ... تماس رو که قطع میکنم آدرس رو براش پیامک می کنم و روی یکی از صندلی های مشکی رنگ می شینم ... کسی نمیگه چرا نشستی یا چیکار داری ... منتظر می مونم و حالت تهوع امونم رو بریده ... گشنمه ... خیییلی گشنمه ... خدا لعنتت کنه آیهان ! ... یاد سر صبحی می افتم .. اونقدر گرسنه م که سختمه حتی حرف زدن ...
ـ باران ...
نیم ساعت گذشته و سمت صدا برمیگردم .. راحله س .... هول زده و تند تند لبه ی شال کِرِم رنگی که سرشه روی شونه ش می ندازه ، از این همه هیاهو و عجله سُر خورده بوده پایین آخه ! ..
جلو میاد و میگه : چه خبره ؟ ... اینجا چیکار میکنی ؟ ...
آب دهنم رو قورت میدم ... حتی از اونم خجالت میکشم ... میگم : می ... می خوام قرص بگیرم ... چه می دونم آمپول ... میگن ... میگن بچه یه ماه و اینا باشه می تونم ... می تونم با قرص و اینا از بین ببرمش ! ...
راحله جا می خوره ... اخم میکنه : کثافت قبولش نکرد ؟! ...
ابروهاش رو توی هم کشیده ... شاکیه ... از کی ؟ ... تعجبم از راحله س ... از این همه راحت حرف زدنش ... میگم : برام میگیری ؟ ... همراهم پو...
در داروخونه این بار باز میشه ، صدای جیر مانند در شیشه ای پخش میشه توی داروخونه چون تند باز شده ، انگاری یکی عجله داره ... نگاهم رو از سرشونه ی راحله کش میدم تا ورودی ... تا کسی که دستگیره ی در شیشه ای دستش مونده و نفس نفس میزنه ... نگاهش اول سمت پیشخوان داروخونه میره ... با همون چشما خانومه چادر به سری که دست بچه ش رو گرفته و داره بسته قرصی که بهش دادن رو بالا پایین میکنه ، می بلعه .. بعد از اون نگاهش از پیرمرد عصا به دسته منتظر رد میشه تا من ! ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part98
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ کجاس ؟ ... خونه ی دوست پسـ ...
نمی ذارم جمله ش رو تموم کنه ... من تو چه حالی ام و اون چی فکر میکنه با خودش ؟ ... میگم : داروخونه ...
ـ داروخونه ؟ ... اونجا چیکار میکنی ؟ ... آدرس بده خودمو میرسونم ...
گوش می کنم ... تماس رو که قطع میکنم آدرس رو براش پیامک می کنم و روی یکی از صندلی های مشکی رنگ می شینم ... کسی نمیگه چرا نشستی یا چیکار داری ... منتظر می مونم و حالت تهوع امونم رو بریده ... گشنمه ... خیییلی گشنمه ... خدا لعنتت کنه آیهان ! ... یاد سر صبحی می افتم .. اونقدر گرسنه م که سختمه حتی حرف زدن ...
ـ باران ...
نیم ساعت گذشته و سمت صدا برمیگردم .. راحله س .... هول زده و تند تند لبه ی شال کِرِم رنگی که سرشه روی شونه ش می ندازه ، از این همه هیاهو و عجله سُر خورده بوده پایین آخه ! ..
جلو میاد و میگه : چه خبره ؟ ... اینجا چیکار میکنی ؟ ...
آب دهنم رو قورت میدم ... حتی از اونم خجالت میکشم ... میگم : می ... می خوام قرص بگیرم ... چه می دونم آمپول ... میگن ... میگن بچه یه ماه و اینا باشه می تونم ... می تونم با قرص و اینا از بین ببرمش ! ...
راحله جا می خوره ... اخم میکنه : کثافت قبولش نکرد ؟! ...
ابروهاش رو توی هم کشیده ... شاکیه ... از کی ؟ ... تعجبم از راحله س ... از این همه راحت حرف زدنش ... میگم : برام میگیری ؟ ... همراهم پو...
در داروخونه این بار باز میشه ، صدای جیر مانند در شیشه ای پخش میشه توی داروخونه چون تند باز شده ، انگاری یکی عجله داره ... نگاهم رو از سرشونه ی راحله کش میدم تا ورودی ... تا کسی که دستگیره ی در شیشه ای دستش مونده و نفس نفس میزنه ... نگاهش اول سمت پیشخوان داروخونه میره ... با همون چشما خانومه چادر به سری که دست بچه ش رو گرفته و داره بسته قرصی که بهش دادن رو بالا پایین میکنه ، می بلعه .. بعد از اون نگاهش از پیرمرد عصا به دسته منتظر رد میشه تا من ! ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۹۸
#Part98
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
مهم نیست تنم درد میکنه .... مهم نیست وقتی میشینم سرم گیج میره و انگار یکی پتکش رو پشت سر هم می کوبه تو سرم و قرار به زودی مزه ی مغزم رو تو دهنم حس کنم !
مهم نیست ... می شینم ... لایه های باندی که دور صورتم رو گرفته اذیتم میکنه ...
نفس کشیدن برام سخته اما هر دو شون با نشستنم سمتم برمی گردن ... پریا از گریه ی زیاد سرخ شده ...
دو روز دیگه عروسیه ؟ ... ماهنوز حنابندون نگرفتیم ... چند روزه بیهوشم مگه ؟ ...
لب میزنم : سیا ...
پریا نمیذاره جمله م تموم بشه ... میگه : پاشو ... دارن جای تو پرینازو بهش میدن ... اون نمیبینه عروس رو تا عروسی ... عقدش که بکنه ...
حجت بازوی پریا رو عقب میکشه .... مانع ادامه دادنش میشه و من بهت زده بهشون خیره میمونم ... چی دارن میگن ؟ ...
نگاه پر از سوالم رو به حجت میدوزم که میگه : توبخواب ... حرف میزنیم بعدا ...
من اما بلند میشم ... با جون کندن بلند میشم ... پریناز رو عقد کنه ؟... میشه؟ ... نه ... پریناز ، من نیستم ! اون فرق میکنه باهاش ... اون ... خونه دور سرم می چرخه ... حجت از جا می پره و بازوم رو میگیره ... تقریبا هلم میده روی زمین بشینم ... ساعد دستم به پشتی که بهش تکیه میدم برخورد میکنه و درد جونم رو بالا میاره ... حجت عصبی صدا بلند میکنه : چه غلطی میکنی تو ؟ ... هان ؟؟؟ .. کجا می خوای بری ؟؟؟ بری پیش پسر خان ؟ ... تو رو این شکلی می خواد !؟
شکلم چشه ؟ ... یه سوختگی ساده س .... سیاوش منو می خواد ... منو دوست داره ... من.... من ... اینارو با خودم میگم ... تهش ساکت زل میزنم به حجت و دوست ندارم فکر کنم سوختگی ساده نیست اما ... اما حجت میگه :
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part98
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
مهم نیست تنم درد میکنه .... مهم نیست وقتی میشینم سرم گیج میره و انگار یکی پتکش رو پشت سر هم می کوبه تو سرم و قرار به زودی مزه ی مغزم رو تو دهنم حس کنم !
مهم نیست ... می شینم ... لایه های باندی که دور صورتم رو گرفته اذیتم میکنه ...
نفس کشیدن برام سخته اما هر دو شون با نشستنم سمتم برمی گردن ... پریا از گریه ی زیاد سرخ شده ...
دو روز دیگه عروسیه ؟ ... ماهنوز حنابندون نگرفتیم ... چند روزه بیهوشم مگه ؟ ...
لب میزنم : سیا ...
پریا نمیذاره جمله م تموم بشه ... میگه : پاشو ... دارن جای تو پرینازو بهش میدن ... اون نمیبینه عروس رو تا عروسی ... عقدش که بکنه ...
حجت بازوی پریا رو عقب میکشه .... مانع ادامه دادنش میشه و من بهت زده بهشون خیره میمونم ... چی دارن میگن ؟ ...
نگاه پر از سوالم رو به حجت میدوزم که میگه : توبخواب ... حرف میزنیم بعدا ...
من اما بلند میشم ... با جون کندن بلند میشم ... پریناز رو عقد کنه ؟... میشه؟ ... نه ... پریناز ، من نیستم ! اون فرق میکنه باهاش ... اون ... خونه دور سرم می چرخه ... حجت از جا می پره و بازوم رو میگیره ... تقریبا هلم میده روی زمین بشینم ... ساعد دستم به پشتی که بهش تکیه میدم برخورد میکنه و درد جونم رو بالا میاره ... حجت عصبی صدا بلند میکنه : چه غلطی میکنی تو ؟ ... هان ؟؟؟ .. کجا می خوای بری ؟؟؟ بری پیش پسر خان ؟ ... تو رو این شکلی می خواد !؟
شکلم چشه ؟ ... یه سوختگی ساده س .... سیاوش منو می خواد ... منو دوست داره ... من.... من ... اینارو با خودم میگم ... تهش ساکت زل میزنم به حجت و دوست ندارم فکر کنم سوختگی ساده نیست اما ... اما حجت میگه :
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG