کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
🌈 پارت ۹۵
#Part95

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

شونه بالا می ندازه : از کجا بدونم پارتی بود ؟ ... حالا مگه چی شده ؟ ... مملکت میرن مردم رو اغوا میکنن پول میگیرن ... تو که افتادی تو ظرف عسل ... برو بگو بدبختم کردی بیا منو بگیر .... از محمد که بهتره ... نیست خدایی ؟ .. گفتم برو پیشه آیهان ... حلش میکنه برات .... رفتی ؟ اصلا اون شب آیهانم بوده و می دونم سر تا پاش مست بوده ... بذار زرنگ باشی ... بنداز گردنه اون !
قبل از اینکه اصلا حواسم باشه تا بپرسم تو از کجا آیهان رو می شناسی و این همه دقیق از خودش ، رفتارش در جریانی .... صورتم خیسه خیس میشه ... رد اشکای رد شده سرد میشن ... باد میاد اخه ...
کِز کرده و بیچاره میگم : مـ ... من حالم خوب نبود ... من .. من اصلا فردین رو نمیشناسم ! ... من ...
می خوام از بارداریم حرف بزنم ... از جواب مثبته مچاله شده ی کاغذی ته کوله ای که روی شونه م مونده ... نمی ذاره و بین گفته هام میگه : بیچاره ... فرانک خودش توی عهد عتیق مونده ، تو رو هم اونطوری تربیت کرده ... من میگم دخترا بال بال میزنن با یکی از خاندان مشایخ جور بشن و تو ساز زده نشده رقصیدی ... خب برقص دیگه ... بد میگم ؟ ... یه ماهه مغزه منو داری می خوری ... بس نیست ؟ ...
چونه م می لرزه ... این بغضی که شکسته خیاله تموم شدن نداره و میگم : باردارم !
ـ حالا هرچی که هستـ ...
وا میره ... ماتش می بره ... زل میزنه به من ... پیچ می افته بین ابروهاش و لب میزنه : چی هستی ؟ ...
شنیده ... خوبم شنیده ... نگاش میکنم فقط ... دستی بین چتری های خوش رنگ ، روی پیشونیش میکشه و میگه : حا ... حامله ای ؟ ...
طول می کشه خودش رو جمع جور کنه ... اما ... لبخند روی لبش رو نمی تونه قایم کنه .... لب میزنه : افتادی تو ظرف عسل ! ...



🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۹۵
#Part95

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼


سمتش برمی گردم ... بابام روی پاهاش نشسته و می بینم که خنده ش گرفته ، دایی حجت کنایه زده به این نیشه بسته نشدم !
سرخ میشم و میخوام بحث رو عوض کنم که میگم : سقف رو بردارین می خوام نون بپزم !
دایی باز کنایه میزنه : خونه داریت مهم نیست ، طرف خودتو دیده و باخته !
بابا اما می خواد حرمتش زیر سوال نره که میگه : مادرت دیروز نبسته ش ... پختی خودت برو بالا روی سقف رو بپوشون !
_ چشم !
راه می افتم سمت آشپرخونه ، ما از اونا نیستیم که جای نون پختنمون فرق داشته باشه با اشپزخونه !
هر دو یکی هستن و بابا یه محوطه ی دایره ای رو از سقف که با تنور یکیه باز گذاشته و روی اونو با یه ورق فلز می پوشونه ... شیب داره برای وقتایی که بارون میاد !
میرم تا آشپزخونه و آستین بالا میزنم ... خمیر درست میکنم و ورز میدم و تموم مدت دارم فکر میکنم آخر شب رو چطور برم ؟ ... دزدکی ... به پریناز میگم کمکم کنه ... میگم جور کنه تا برم سیاوش رو ببینم !
روسریم رو دور سرم گره میزنم ... موهام رو قایم کرده ... گردی صورتم بیرونه و دست میبرم برای گردنبندی که هدیه ی سیاوشه ... اونو می ذارم زیر لباس یقه ایستاده ای که به خاطر کبودی های گردنم تن زدم !
روی زانوهام میشینم و تنظیم میکنم دمای تنور رو ... آتیشی که داره رفته رفته جون میگیره ... فوت میکنم ... خم میشم ... شکل گربه ی چهار دست و پایی که گردن به بالاش رو به تنور مونده ، حواسم نیست ... میبینم مایع بیرنگی از بالا ریخته میشه ... از چند سانتی سرم عبور میکنه و توی تنور ریخته میشه !


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG