🌈 پارت ۹۲
#Part92
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
کوهیار سمت ماشین برمیگرده ... سمت منه کنار ماشین ایستاده ... نگاش به من می خوره ... پوفی میکشه و سمت آیهان برمیگرده : عمو جان الان وقتش بود واقعا ؟ ...
نمی شناسه منو ؟ .. باید بشناسه ؟ ... 15 سال گذشته .... بزرگ تر شدم .. درشت تر ... خانوم تر .... خانوم تر ؟... نه خب ... من ...
آیهان نگام نمیکنه ... رو به کوهیار میگه : تو داری به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم ؟ ... تو می خوای بگی بهم ؟ ...
ماهک ـ آیهان یواش ...
من اما عقب میرم ... از کنار ماشین می گذرم راه خروجی رو ادامه می دم ... از روی همون سنگ ریزه هایی که اومدیم ... با ماشین اومدیم .. حالا پیاده برمیگردم ... خب من فکر کرده بودم به اینجاش ... اما نامادریش داره شلوغش میکنه ... شلوغ ؟ .. شلوغ هست ...
از خونه بیرون میزنم ... کوله م روی شونه م مونده ... دوست داشتم جلو برم و از خجالت اون زن در بیام ... اما نرفتم ... من در حد مرگ خجالت میکشم اگه کسی بفهمه چه خبر بوده و چه خبر شده ....
راه می افتم و این بار میرم تا خونه ساره ... ساره ای که دیشب گفته بمونم ... می دونم برای پولشون میگه ... برای خودش میگه ... میدونم که نیت خوبی پشت این تقاضاش نخوابیده ... ساره نمی دونه بار دارم ... نمی دونه و همه چیز رو توی یه رابطه ی ندونسته و نخواسته میبینه ...
راه می افتم ... برای اولین ماشین دست بلند میکنم و صبر که میکنه سوار میشم ... آدرس خونه ی ساره رو می دم ! ... بهش میگم ساره چون حیفه اسم مادر که روش بذارن ... حتی منه بی مادر هم می دونم مادر بودن مقدسه ! .. اون چی ؟ ... نمی دونه ؟ ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part92
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
کوهیار سمت ماشین برمیگرده ... سمت منه کنار ماشین ایستاده ... نگاش به من می خوره ... پوفی میکشه و سمت آیهان برمیگرده : عمو جان الان وقتش بود واقعا ؟ ...
نمی شناسه منو ؟ .. باید بشناسه ؟ ... 15 سال گذشته .... بزرگ تر شدم .. درشت تر ... خانوم تر .... خانوم تر ؟... نه خب ... من ...
آیهان نگام نمیکنه ... رو به کوهیار میگه : تو داری به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم ؟ ... تو می خوای بگی بهم ؟ ...
ماهک ـ آیهان یواش ...
من اما عقب میرم ... از کنار ماشین می گذرم راه خروجی رو ادامه می دم ... از روی همون سنگ ریزه هایی که اومدیم ... با ماشین اومدیم .. حالا پیاده برمیگردم ... خب من فکر کرده بودم به اینجاش ... اما نامادریش داره شلوغش میکنه ... شلوغ ؟ .. شلوغ هست ...
از خونه بیرون میزنم ... کوله م روی شونه م مونده ... دوست داشتم جلو برم و از خجالت اون زن در بیام ... اما نرفتم ... من در حد مرگ خجالت میکشم اگه کسی بفهمه چه خبر بوده و چه خبر شده ....
راه می افتم و این بار میرم تا خونه ساره ... ساره ای که دیشب گفته بمونم ... می دونم برای پولشون میگه ... برای خودش میگه ... میدونم که نیت خوبی پشت این تقاضاش نخوابیده ... ساره نمی دونه بار دارم ... نمی دونه و همه چیز رو توی یه رابطه ی ندونسته و نخواسته میبینه ...
راه می افتم ... برای اولین ماشین دست بلند میکنم و صبر که میکنه سوار میشم ... آدرس خونه ی ساره رو می دم ! ... بهش میگم ساره چون حیفه اسم مادر که روش بذارن ... حتی منه بی مادر هم می دونم مادر بودن مقدسه ! .. اون چی ؟ ... نمی دونه ؟ ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۹۲
#Part92
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
_ به شوهرت بگو زشته این همه میاد میره ... سَرِخودِ ... حرمت نگه داره !
پریناز _ کجا بی حرمتی کرده مگه ؟! ... جرات داری خودش بهش بگو ...یا چون امروز با سند زمین اومده هیچی بهش نمیگی ؟ ...
من شالی که پریناز روی زمین انداخته سرم می کنم و رایحه ی ادکلن مردونه ای مشامم رو پر میکنه !
مکثی میکنم ... این همه نزدیک بودن که عطر تن همدیگه رو گرفتن ؟!
_ کجایی دختر ؟ برو تا هوار نشده رو سرمون .
گوش میدم و از در می گذرم ... بابا توی اتاق دیگه خوابیده و من از هال رد میشم تا در ...
بیرون میزنم از ساختمون !
میبینمش که توی حیاط ایستاده ... با دیدنم اخم میکنه و عوضش من لبخند ملایمی میزنم و جلو میرم ... بهش که میرسم خیره خیره میمونه که میگم :
_ علیک سلام !
بی معطلی می پرسه : کجا بودی ؟!
جا میخورم و لبخند روی لبام میماسه ... میگم : ینی چی؟ ...
_ الان برگشتی خونه ... دیدمت !
اون یه زن سفید پوش دیده با شال سرخابی و گل های درشتش ... حالا مدل لباس توی این تاریکی قابل درک نبوده !
مثل من با این روسری و لباس بلند سفید رنگم !
باز میگه : مهوش گفت همه ی امروز تو رو ندیده !
لبام رو تر میکنم ... بهش بگم ؟ ... که یه خواهر دارم ؟ ... پسم نمیزنه ؟ خانواده ش چیزی نمیگن ؟
جلو میاد ... دستاش رو روی بازوهام میذاره ... شمرده و آروم خیره بهم میگه : بی حرف به من جایی نرو ... هیچوقت ... مانع نمیشم ، منطقی باشه ، حامی ام !
_ بهم فرصت میدی ؟ ... تااز همه چیز حرف بزنم ؟!
بهم زل زده مونده .... لب میزنه : از چیزی جز خودت برام حرف نزن ! هر چیزی که رسم حکم می کنه نخوامِت ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part92
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
_ به شوهرت بگو زشته این همه میاد میره ... سَرِخودِ ... حرمت نگه داره !
پریناز _ کجا بی حرمتی کرده مگه ؟! ... جرات داری خودش بهش بگو ...یا چون امروز با سند زمین اومده هیچی بهش نمیگی ؟ ...
من شالی که پریناز روی زمین انداخته سرم می کنم و رایحه ی ادکلن مردونه ای مشامم رو پر میکنه !
مکثی میکنم ... این همه نزدیک بودن که عطر تن همدیگه رو گرفتن ؟!
_ کجایی دختر ؟ برو تا هوار نشده رو سرمون .
گوش میدم و از در می گذرم ... بابا توی اتاق دیگه خوابیده و من از هال رد میشم تا در ...
بیرون میزنم از ساختمون !
میبینمش که توی حیاط ایستاده ... با دیدنم اخم میکنه و عوضش من لبخند ملایمی میزنم و جلو میرم ... بهش که میرسم خیره خیره میمونه که میگم :
_ علیک سلام !
بی معطلی می پرسه : کجا بودی ؟!
جا میخورم و لبخند روی لبام میماسه ... میگم : ینی چی؟ ...
_ الان برگشتی خونه ... دیدمت !
اون یه زن سفید پوش دیده با شال سرخابی و گل های درشتش ... حالا مدل لباس توی این تاریکی قابل درک نبوده !
مثل من با این روسری و لباس بلند سفید رنگم !
باز میگه : مهوش گفت همه ی امروز تو رو ندیده !
لبام رو تر میکنم ... بهش بگم ؟ ... که یه خواهر دارم ؟ ... پسم نمیزنه ؟ خانواده ش چیزی نمیگن ؟
جلو میاد ... دستاش رو روی بازوهام میذاره ... شمرده و آروم خیره بهم میگه : بی حرف به من جایی نرو ... هیچوقت ... مانع نمیشم ، منطقی باشه ، حامی ام !
_ بهم فرصت میدی ؟ ... تااز همه چیز حرف بزنم ؟!
بهم زل زده مونده .... لب میزنه : از چیزی جز خودت برام حرف نزن ! هر چیزی که رسم حکم می کنه نخوامِت ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG