🌈 پارت ۴۷
#Part47
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
خودش نمی دونه ... یعنی هیچکسی جز من نمی دونه که این ( بود ) هایی که میگه خون به دلم می کنه ... آیهان هنوزم روی پاهاش نشسته و سرش رو پایین انداخته ... پر اخم ... اون که مقصر نیست بیچاره ... اون که خبر نداشته اصلا ... داره جورِ کارِ نکرده ش رو میکشه و تهش سر بلند میکنه ... لب میزنه : من پاسخگواَم ... پای هر خبطی هم که شده ایستادم ... چیکار کنم حاج خانوم ؟ ....
قطره اشک مامان فرانک که از چونه ش می افته دلم رو ... حالم رو ... خودم رو ... زیر و رو میکنه ... نا باور لب میزنه : چیکار کنی ؟ ... چیکار مونده بکنی ؟ ...
آیهان نفس عمیقی میکشه ... سر بلند میکنه .. همین موقع فرزین و شاهین داخل میان و فرزین لیوان رو سمت آیهان میگیره ... آیهان ازش میگیره و نگه می داره ... زل میزنه به مامان فرانک : شکایت کنی آروم میشی ؟ ... بزنی و بشکنی ؟ ... دورش بندازی ؟ ... هرچی که آرومت کنه قبوله ... به مردونگیم قسم قبوله !
مامان فرانک لا به لای حجومه این همه حاله بد لب میزنه : مردونگی ؟ ...
به تمسخر میگه ... آیهان نفس طولانی میکشه ... تکون نمی خوره ... فقط نگاهش رو از چشمای مامان فرانک میگیره و باز به سرامیک کف اتاق زل میزنه ... کسی هیچی نمیگه ... جز گریه ی من سکوته این اتاق رو چیزی نمیشکنه ... آیهان سمت اونا برمیگرده و لب میزنه : تنها بمونیم ... ما سه تا ! ...
خاله سحر پرخاش میکنه : که چی ؟ ... فک کردی خامشون میکنی ؟ ... ماها خانواده ایم ...
آیهان نچی میکنه ، لب میزنه : من گفتم نیستین ؟ ...
بهراد میگه : بابا میخوان حرف بزنن شاید درست بشه ...
سحر ناراضی بیرون میره ... پشت سرش راحله ای که لام تا کام حرف نمیزنه .... عجیبه براش این آشفته بازار ... اون دو تای دیگه هم بیرون میرن و فرزین با مکث از در بیرون میره ... در که بسته میشه آیهان لب میزنه : سِقط بشه جونش در خطره ... هم کم سن و ساله هم ضعیف ... وگرنه که هنوز 7 هفته هم نشده ... شما خودت در جریانی سِقط کُفرِ ... کبیره س گناهش .... ها ؟...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part47
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
خودش نمی دونه ... یعنی هیچکسی جز من نمی دونه که این ( بود ) هایی که میگه خون به دلم می کنه ... آیهان هنوزم روی پاهاش نشسته و سرش رو پایین انداخته ... پر اخم ... اون که مقصر نیست بیچاره ... اون که خبر نداشته اصلا ... داره جورِ کارِ نکرده ش رو میکشه و تهش سر بلند میکنه ... لب میزنه : من پاسخگواَم ... پای هر خبطی هم که شده ایستادم ... چیکار کنم حاج خانوم ؟ ....
قطره اشک مامان فرانک که از چونه ش می افته دلم رو ... حالم رو ... خودم رو ... زیر و رو میکنه ... نا باور لب میزنه : چیکار کنی ؟ ... چیکار مونده بکنی ؟ ...
آیهان نفس عمیقی میکشه ... سر بلند میکنه .. همین موقع فرزین و شاهین داخل میان و فرزین لیوان رو سمت آیهان میگیره ... آیهان ازش میگیره و نگه می داره ... زل میزنه به مامان فرانک : شکایت کنی آروم میشی ؟ ... بزنی و بشکنی ؟ ... دورش بندازی ؟ ... هرچی که آرومت کنه قبوله ... به مردونگیم قسم قبوله !
مامان فرانک لا به لای حجومه این همه حاله بد لب میزنه : مردونگی ؟ ...
به تمسخر میگه ... آیهان نفس طولانی میکشه ... تکون نمی خوره ... فقط نگاهش رو از چشمای مامان فرانک میگیره و باز به سرامیک کف اتاق زل میزنه ... کسی هیچی نمیگه ... جز گریه ی من سکوته این اتاق رو چیزی نمیشکنه ... آیهان سمت اونا برمیگرده و لب میزنه : تنها بمونیم ... ما سه تا ! ...
خاله سحر پرخاش میکنه : که چی ؟ ... فک کردی خامشون میکنی ؟ ... ماها خانواده ایم ...
آیهان نچی میکنه ، لب میزنه : من گفتم نیستین ؟ ...
بهراد میگه : بابا میخوان حرف بزنن شاید درست بشه ...
سحر ناراضی بیرون میره ... پشت سرش راحله ای که لام تا کام حرف نمیزنه .... عجیبه براش این آشفته بازار ... اون دو تای دیگه هم بیرون میرن و فرزین با مکث از در بیرون میره ... در که بسته میشه آیهان لب میزنه : سِقط بشه جونش در خطره ... هم کم سن و ساله هم ضعیف ... وگرنه که هنوز 7 هفته هم نشده ... شما خودت در جریانی سِقط کُفرِ ... کبیره س گناهش .... ها ؟...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۴۷
#Part47
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
صدای بوق میاد ... یکی ممتد و چند بار روی بوق میزنه که سمت ماشین بزرگ و شاسی بلندش برمی گردیم ... هر دومون ... نور چراغای جلوش چشممون رو میزنه !
راننده چراغها رو خاموش میکنه و پیاده میشه ... قد بلند با شونه های پهن که وقتی تو نور میاد چهره ش واضح میشه ... سیاوشه !
این وقت شب ؟! ... خندون نیست و اخم داره : ۳ ساعت دیگه نیمه شبه و دوتایی چیکار میکنین تو ابادی ؟!
به لباساش نگاه میکنم ... به پیراهن مردونه ی سفیدش با جین مشکی که پاشه ... پریا میشناسه پسره خان رو ... میگه : قهر کردیم !
چشمام درشت میشن و دستم رو جلوی دهنش نگه میدارم ... سیاوش ابرو بالا می ندازه و جلو میاد ... مچ دستم رو میگیره و عقب میبره ... پریا اخم داره ... سر بلند کرده به من نگاه میکنه که منم اخمش میکنم !
سیاوش اخماش یه سانت هم باز نمیشن و رو به پریا می پرسه : کی ؟!
پریا با هیجان میگه : یه دیو مخوف !
جا می خورم و این بار توبیخ گر میگم : پریا کوفت ... ععع ...
سیاوش به من نگاه میکنه ... با مکث رو به پریا میگه : در ماشین بازه ... برو داخل من میرسونمتون ... خب ؟!
پریا باز سر بلند میکنه سمت من و منتظر اجازه س که سر تکون میدم !
این بار خندون به سمت ماشین میره و درش رو باز میکنه ... خودش رو بالا میکشه .... من با نگاهم حرکاتش رو دنبال میکنم و راستش بیشتر مشتاقم بره و نباشه و بیشتر از این سوتی نده !
_ چرا چشات ابر داره ؟!
جا می خورم و سمت سیاوش برمی گردم ... اب دهنم رو قورت میدم و میگم : چیز...
نمی ذاره حرفم تموم بشه و لب میزنه : شر و ور نخواستم تحویل بگیرم ... جواب درست درمون بده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part47
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
صدای بوق میاد ... یکی ممتد و چند بار روی بوق میزنه که سمت ماشین بزرگ و شاسی بلندش برمی گردیم ... هر دومون ... نور چراغای جلوش چشممون رو میزنه !
راننده چراغها رو خاموش میکنه و پیاده میشه ... قد بلند با شونه های پهن که وقتی تو نور میاد چهره ش واضح میشه ... سیاوشه !
این وقت شب ؟! ... خندون نیست و اخم داره : ۳ ساعت دیگه نیمه شبه و دوتایی چیکار میکنین تو ابادی ؟!
به لباساش نگاه میکنم ... به پیراهن مردونه ی سفیدش با جین مشکی که پاشه ... پریا میشناسه پسره خان رو ... میگه : قهر کردیم !
چشمام درشت میشن و دستم رو جلوی دهنش نگه میدارم ... سیاوش ابرو بالا می ندازه و جلو میاد ... مچ دستم رو میگیره و عقب میبره ... پریا اخم داره ... سر بلند کرده به من نگاه میکنه که منم اخمش میکنم !
سیاوش اخماش یه سانت هم باز نمیشن و رو به پریا می پرسه : کی ؟!
پریا با هیجان میگه : یه دیو مخوف !
جا می خورم و این بار توبیخ گر میگم : پریا کوفت ... ععع ...
سیاوش به من نگاه میکنه ... با مکث رو به پریا میگه : در ماشین بازه ... برو داخل من میرسونمتون ... خب ؟!
پریا باز سر بلند میکنه سمت من و منتظر اجازه س که سر تکون میدم !
این بار خندون به سمت ماشین میره و درش رو باز میکنه ... خودش رو بالا میکشه .... من با نگاهم حرکاتش رو دنبال میکنم و راستش بیشتر مشتاقم بره و نباشه و بیشتر از این سوتی نده !
_ چرا چشات ابر داره ؟!
جا می خورم و سمت سیاوش برمی گردم ... اب دهنم رو قورت میدم و میگم : چیز...
نمی ذاره حرفم تموم بشه و لب میزنه : شر و ور نخواستم تحویل بگیرم ... جواب درست درمون بده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
🍃 پارت ۴۷
#Part47
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
صدای بوق میاد ... یکی ممتد و چند بار روی بوق میزنه که سمت ماشین بزرگ و شاسی بلندش برمی گردیم ... هر دومون ... نور چراغای جلوش چشممون رو میزنه !
راننده چراغها رو خاموش میکنه و پیاده میشه ... قد بلند با شونه های پهن که وقتی تو نور میاد چهره ش واضح میشه ... سیاوشه !
این وقت شب ؟! ... خندون نیست و اخم داره : ۳ ساعت دیگه نیمه شبه و دوتایی چیکار میکنین تو ابادی ؟!
به لباساش نگاه میکنم ... به پیراهن مردونه ی سفیدش با جین مشکی که پاشه ... پریا میشناسه پسره خان رو ... میگه : قهر کردیم !
چشمام درشت میشن و دستم رو جلوی دهنش نگه میدارم ... سیاوش ابرو بالا می ندازه و جلو میاد ... مچ دستم رو میگیره و عقب میبره ... پریا اخم داره ... سر بلند کرده به من نگاه میکنه که منم اخمش میکنم !
سیاوش اخماش یه سانت هم باز نمیشن و رو به پریا می پرسه : کی ؟!
پریا با هیجان میگه : یه دیو مخوف !
جا می خورم و این بار توبیخ گر میگم : پریا کوفت ... ععع ...
سیاوش به من نگاه میکنه ... با مکث رو به پریا میگه : در ماشین بازه ... برو داخل من میرسونمتون ... خب ؟!
پریا باز سر بلند میکنه سمت من و منتظر اجازه س که سر تکون میدم !
این بار خندون به سمت ماشین میره و درش رو باز میکنه ... خودش رو بالا میکشه .... من با نگاهم حرکاتش رو دنبال میکنم و راستش بیشتر مشتاقم بره و نباشه و بیشتر از این سوتی نده !
_ چرا چشات ابر داره ؟!
جا می خورم و سمت سیاوش برمی گردم ... اب دهنم رو قورت میدم و میگم : چیز...
نمی ذاره حرفم تموم بشه و لب میزنه : شر و ور نخواستم تحویل بگیرم ... جواب درست درمون بده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part47
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
صدای بوق میاد ... یکی ممتد و چند بار روی بوق میزنه که سمت ماشین بزرگ و شاسی بلندش برمی گردیم ... هر دومون ... نور چراغای جلوش چشممون رو میزنه !
راننده چراغها رو خاموش میکنه و پیاده میشه ... قد بلند با شونه های پهن که وقتی تو نور میاد چهره ش واضح میشه ... سیاوشه !
این وقت شب ؟! ... خندون نیست و اخم داره : ۳ ساعت دیگه نیمه شبه و دوتایی چیکار میکنین تو ابادی ؟!
به لباساش نگاه میکنم ... به پیراهن مردونه ی سفیدش با جین مشکی که پاشه ... پریا میشناسه پسره خان رو ... میگه : قهر کردیم !
چشمام درشت میشن و دستم رو جلوی دهنش نگه میدارم ... سیاوش ابرو بالا می ندازه و جلو میاد ... مچ دستم رو میگیره و عقب میبره ... پریا اخم داره ... سر بلند کرده به من نگاه میکنه که منم اخمش میکنم !
سیاوش اخماش یه سانت هم باز نمیشن و رو به پریا می پرسه : کی ؟!
پریا با هیجان میگه : یه دیو مخوف !
جا می خورم و این بار توبیخ گر میگم : پریا کوفت ... ععع ...
سیاوش به من نگاه میکنه ... با مکث رو به پریا میگه : در ماشین بازه ... برو داخل من میرسونمتون ... خب ؟!
پریا باز سر بلند میکنه سمت من و منتظر اجازه س که سر تکون میدم !
این بار خندون به سمت ماشین میره و درش رو باز میکنه ... خودش رو بالا میکشه .... من با نگاهم حرکاتش رو دنبال میکنم و راستش بیشتر مشتاقم بره و نباشه و بیشتر از این سوتی نده !
_ چرا چشات ابر داره ؟!
جا می خورم و سمت سیاوش برمی گردم ... اب دهنم رو قورت میدم و میگم : چیز...
نمی ذاره حرفم تموم بشه و لب میزنه : شر و ور نخواستم تحویل بگیرم ... جواب درست درمون بده !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG