🌈 پارت ۴۱
#Part41
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
حالت تهوع حالم رو بد میکنه ... بدتر میکنه ... لب میزنم : ما ... مامان ..
زبونم نمیاد اسمش رو بگم ، می خوام تکیه به یه دست سرجام بشینم ... همون دستی که کتفم کِش اومده از صبحه امروز روی همون ساختمون می خوام اما تیر میکشه و باز وا میرم سرجام .. چهره م از درد درهم میشه ! ...
قفل کردم ... هنگ کردم ! ... مامان فرانک لب میزنه : زنیکه ی نفهم سراغتو میگیرم میگه باید مراقب باشی .. برای ... برای زن حامله استرس خوب نیست ! میگه باید مراقبش باشم ... دلم .... دلم می خواد آتیشش بزنم ... حقشه .. نه ؟ ... مگه نه باران ؟ ... ها ؟
چونه م می لرزه ! ... آتیش گرفتن و سوختن حقه منه ... مامان فرانک فقط التماس میکنه با چشماش به من ... میگه بگو حقشه ... حقش نیست بیچاره ... مامان فرانک ولی دوست داره بگم حقشه ... کاش میشد بگم حقشه ...
دهنم خشکه ... اما آب دهنم رو قورت میدم ... تَر نمیشه ... فقط می خوام خودم رو جمع کنم ... من جَمع نمیشم ... هیچوقت ... حرف نزده قطره اشکم سُر می خوره ... زل میزنه توی چشمام و اخم میکنه.... خاله سحر عقب رفته تا دیوار و تکیه دادنش ... چقدر خوبه که دراز کشیدم روی تخت ... چقدر خوبه که سرپا نیستم و اگه سرپا بودم وِل میشدم روی زمین سِفت ... گیج و گنگ میگه :
ـ بگو حقشه ... بـ ...
سکوتم رو که میبینه شیون مانند دستش رو جلو میاره ... طبق عادت همیشه بازوم رو نیشگون میگیره و زار میزنه : بگو ... خدا لعنتت کنه بگو ...
اینارو از پرستار شنیده ... اون استرس و اضطراب خاله سحر رو دیده اوله ورودش ... دیده اما نخواسته باور کنه ... خواسته از من بپرسه ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part41
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
حالت تهوع حالم رو بد میکنه ... بدتر میکنه ... لب میزنم : ما ... مامان ..
زبونم نمیاد اسمش رو بگم ، می خوام تکیه به یه دست سرجام بشینم ... همون دستی که کتفم کِش اومده از صبحه امروز روی همون ساختمون می خوام اما تیر میکشه و باز وا میرم سرجام .. چهره م از درد درهم میشه ! ...
قفل کردم ... هنگ کردم ! ... مامان فرانک لب میزنه : زنیکه ی نفهم سراغتو میگیرم میگه باید مراقب باشی .. برای ... برای زن حامله استرس خوب نیست ! میگه باید مراقبش باشم ... دلم .... دلم می خواد آتیشش بزنم ... حقشه .. نه ؟ ... مگه نه باران ؟ ... ها ؟
چونه م می لرزه ! ... آتیش گرفتن و سوختن حقه منه ... مامان فرانک فقط التماس میکنه با چشماش به من ... میگه بگو حقشه ... حقش نیست بیچاره ... مامان فرانک ولی دوست داره بگم حقشه ... کاش میشد بگم حقشه ...
دهنم خشکه ... اما آب دهنم رو قورت میدم ... تَر نمیشه ... فقط می خوام خودم رو جمع کنم ... من جَمع نمیشم ... هیچوقت ... حرف نزده قطره اشکم سُر می خوره ... زل میزنه توی چشمام و اخم میکنه.... خاله سحر عقب رفته تا دیوار و تکیه دادنش ... چقدر خوبه که دراز کشیدم روی تخت ... چقدر خوبه که سرپا نیستم و اگه سرپا بودم وِل میشدم روی زمین سِفت ... گیج و گنگ میگه :
ـ بگو حقشه ... بـ ...
سکوتم رو که میبینه شیون مانند دستش رو جلو میاره ... طبق عادت همیشه بازوم رو نیشگون میگیره و زار میزنه : بگو ... خدا لعنتت کنه بگو ...
اینارو از پرستار شنیده ... اون استرس و اضطراب خاله سحر رو دیده اوله ورودش ... دیده اما نخواسته باور کنه ... خواسته از من بپرسه ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🌈 پارت ۴۱
#Part41
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
حالت تهوع حالم رو بد میکنه ... بدتر میکنه ... لب میزنم : ما ... مامان ..
زبونم نمیاد اسمش رو بگم ، می خوام تکیه به یه دست سرجام بشینم ... همون دستی که کتفم کِش اومده از صبحه امروز روی همون ساختمون می خوام اما تیر میکشه و باز وا میرم سرجام .. چهره م از درد درهم میشه ! ...
قفل کردم ... هنگ کردم ! ... مامان فرانک لب میزنه : زنیکه ی نفهم سراغتو میگیرم میگه باید مراقب باشی .. برای ... برای زن حامله استرس خوب نیست ! میگه باید مراقبش باشم ... دلم .... دلم می خواد آتیشش بزنم ... حقشه .. نه ؟ ... مگه نه باران ؟ ... ها ؟
چونه م می لرزه ! ... آتیش گرفتن و سوختن حقه منه ... مامان فرانک فقط التماس میکنه با چشماش به من ... میگه بگو حقشه ... حقش نیست بیچاره ... مامان فرانک ولی دوست داره بگم حقشه ... کاش میشد بگم حقشه ...
دهنم خشکه ... اما آب دهنم رو قورت میدم ... تَر نمیشه ... فقط می خوام خودم رو جمع کنم ... من جَمع نمیشم ... هیچوقت ... حرف نزده قطره اشکم سُر می خوره ... زل میزنه توی چشمام و اخم میکنه.... خاله سحر عقب رفته تا دیوار و تکیه دادنش ... چقدر خوبه که دراز کشیدم روی تخت ... چقدر خوبه که سرپا نیستم و اگه سرپا بودم وِل میشدم روی زمین سِفت ... گیج و گنگ میگه :
ـ بگو حقشه ... بـ ...
سکوتم رو که میبینه شیون مانند دستش رو جلو میاره ... طبق عادت همیشه بازوم رو نیشگون میگیره و زار میزنه : بگو ... خدا لعنتت کنه بگو ...
اینارو از پرستار شنیده ... اون استرس و اضطراب خاله سحر رو دیده اوله ورودش ... دیده اما نخواسته باور کنه ... خواسته از من بپرسه ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part41
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
حالت تهوع حالم رو بد میکنه ... بدتر میکنه ... لب میزنم : ما ... مامان ..
زبونم نمیاد اسمش رو بگم ، می خوام تکیه به یه دست سرجام بشینم ... همون دستی که کتفم کِش اومده از صبحه امروز روی همون ساختمون می خوام اما تیر میکشه و باز وا میرم سرجام .. چهره م از درد درهم میشه ! ...
قفل کردم ... هنگ کردم ! ... مامان فرانک لب میزنه : زنیکه ی نفهم سراغتو میگیرم میگه باید مراقب باشی .. برای ... برای زن حامله استرس خوب نیست ! میگه باید مراقبش باشم ... دلم .... دلم می خواد آتیشش بزنم ... حقشه .. نه ؟ ... مگه نه باران ؟ ... ها ؟
چونه م می لرزه ! ... آتیش گرفتن و سوختن حقه منه ... مامان فرانک فقط التماس میکنه با چشماش به من ... میگه بگو حقشه ... حقش نیست بیچاره ... مامان فرانک ولی دوست داره بگم حقشه ... کاش میشد بگم حقشه ...
دهنم خشکه ... اما آب دهنم رو قورت میدم ... تَر نمیشه ... فقط می خوام خودم رو جمع کنم ... من جَمع نمیشم ... هیچوقت ... حرف نزده قطره اشکم سُر می خوره ... زل میزنه توی چشمام و اخم میکنه.... خاله سحر عقب رفته تا دیوار و تکیه دادنش ... چقدر خوبه که دراز کشیدم روی تخت ... چقدر خوبه که سرپا نیستم و اگه سرپا بودم وِل میشدم روی زمین سِفت ... گیج و گنگ میگه :
ـ بگو حقشه ... بـ ...
سکوتم رو که میبینه شیون مانند دستش رو جلو میاره ... طبق عادت همیشه بازوم رو نیشگون میگیره و زار میزنه : بگو ... خدا لعنتت کنه بگو ...
اینارو از پرستار شنیده ... اون استرس و اضطراب خاله سحر رو دیده اوله ورودش ... دیده اما نخواسته باور کنه ... خواسته از من بپرسه ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۴۱
#Part41
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
محل نمیده ... صدای سیاوش رو میشنوم : بسه شکلک دراوردن ... کارتو بگو!
نگاش میکنم و میگم : با تو کار نداشتم که !
سیاوش بی تفاوت سری تکون میده و می خواد دور بشه ... بره ... چرا این همه غُد ؟! ... باید باهام صمیمی باشه .. حداقل یه خورده ... اما نیست ... تند میگم : مبارک باشه !
صبر میکنه و با مکث سمتم برمی گرده ... تهش میگه : چی مبارک باشه ؟!
_ ب ... بچه دیگه !
سری تکون میده و میگه : مبارک صاحابش !
جا می خورم ... اخم می کنم ... دلخور میشم ... اون گفته با شهروز و امثال شهروز فرق داره ! ... منم فکر میکنم فرق داره .. اما دلگیر لب میزنم : می خوای بچه ی خودتو گردن نگیری ؟!
ابروهاش گره می خورن ... به همدیگه ! لب میزنه : چی میگی ؟!
پارچه رو بالا میگیرم و میگم : مامان شیرمال پخته بود برای شیرینی قدم نو رسیده !
سیاوش با همون اخم میگه : منو سننه ؟! ... وردار ببر بده ننه ش !
تخس با همون اخما میگم : نامرد !
ابروهاش بالا میپره ... قدم قدم و شاکی نزدیکم میاد و میگه : سرت به تنت زیادی کرده ، یا تنت میخاره ؟! ...
نیم قدم می خوام عقب برم ... نزدیکه بهم خیلی ! معذبم میکنه ... سیاوش اما بازوم رو میگیره و ثابت نگهم میداره ... تخس و تا حدودی عصبی میگه : بمون ... بشنوم حرف حسابت رو !
پرروام و از رو نمیرم .. راستش تا حدی هم دلخورم که از زن و بچه ش اینطوری حرف میزنه که زل میزنم تو چشماش و میگم : حتی منکر زن و بچه ت میشی !
لبخند کجی میزنه و میگه : کجان این دوتا بگو منم بشناسم ، خدا رو چه دیدی شاید منکر نشدم !
اخم میکنم و میگم : مسخره م می کنی ؟!
لبخندش پهن تر میشه و میگه : خنگ !!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part41
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
محل نمیده ... صدای سیاوش رو میشنوم : بسه شکلک دراوردن ... کارتو بگو!
نگاش میکنم و میگم : با تو کار نداشتم که !
سیاوش بی تفاوت سری تکون میده و می خواد دور بشه ... بره ... چرا این همه غُد ؟! ... باید باهام صمیمی باشه .. حداقل یه خورده ... اما نیست ... تند میگم : مبارک باشه !
صبر میکنه و با مکث سمتم برمی گرده ... تهش میگه : چی مبارک باشه ؟!
_ ب ... بچه دیگه !
سری تکون میده و میگه : مبارک صاحابش !
جا می خورم ... اخم می کنم ... دلخور میشم ... اون گفته با شهروز و امثال شهروز فرق داره ! ... منم فکر میکنم فرق داره .. اما دلگیر لب میزنم : می خوای بچه ی خودتو گردن نگیری ؟!
ابروهاش گره می خورن ... به همدیگه ! لب میزنه : چی میگی ؟!
پارچه رو بالا میگیرم و میگم : مامان شیرمال پخته بود برای شیرینی قدم نو رسیده !
سیاوش با همون اخم میگه : منو سننه ؟! ... وردار ببر بده ننه ش !
تخس با همون اخما میگم : نامرد !
ابروهاش بالا میپره ... قدم قدم و شاکی نزدیکم میاد و میگه : سرت به تنت زیادی کرده ، یا تنت میخاره ؟! ...
نیم قدم می خوام عقب برم ... نزدیکه بهم خیلی ! معذبم میکنه ... سیاوش اما بازوم رو میگیره و ثابت نگهم میداره ... تخس و تا حدودی عصبی میگه : بمون ... بشنوم حرف حسابت رو !
پرروام و از رو نمیرم .. راستش تا حدی هم دلخورم که از زن و بچه ش اینطوری حرف میزنه که زل میزنم تو چشماش و میگم : حتی منکر زن و بچه ت میشی !
لبخند کجی میزنه و میگه : کجان این دوتا بگو منم بشناسم ، خدا رو چه دیدی شاید منکر نشدم !
اخم میکنم و میگم : مسخره م می کنی ؟!
لبخندش پهن تر میشه و میگه : خنگ !!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
🍃 پارت ۴۱
#Part41
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
محل نمیده ... صدای سیاوش رو میشنوم : بسه شکلک دراوردن ... کارتو بگو!
نگاش میکنم و میگم : با تو کار نداشتم که !
سیاوش بی تفاوت سری تکون میده و می خواد دور بشه ... بره ... چرا این همه غُد ؟! ... باید باهام صمیمی باشه .. حداقل یه خورده ... اما نیست ... تند میگم : مبارک باشه !
صبر میکنه و با مکث سمتم برمی گرده ... تهش میگه : چی مبارک باشه ؟!
_ ب ... بچه دیگه !
سری تکون میده و میگه : مبارک صاحابش !
جا می خورم ... اخم می کنم ... دلخور میشم ... اون گفته با شهروز و امثال شهروز فرق داره ! ... منم فکر میکنم فرق داره .. اما دلگیر لب میزنم : می خوای بچه ی خودتو گردن نگیری ؟!
ابروهاش گره می خورن ... به همدیگه ! لب میزنه : چی میگی ؟!
پارچه رو بالا میگیرم و میگم : مامان شیرمال پخته بود برای شیرینی قدم نو رسیده !
سیاوش با همون اخم میگه : منو سننه ؟! ... وردار ببر بده ننه ش !
تخس با همون اخما میگم : نامرد !
ابروهاش بالا میپره ... قدم قدم و شاکی نزدیکم میاد و میگه : سرت به تنت زیادی کرده ، یا تنت میخاره ؟! ...
نیم قدم می خوام عقب برم ... نزدیکه بهم خیلی ! معذبم میکنه ... سیاوش اما بازوم رو میگیره و ثابت نگهم میداره ... تخس و تا حدودی عصبی میگه : بمون ... بشنوم حرف حسابت رو !
پرروام و از رو نمیرم .. راستش تا حدی هم دلخورم که از زن و بچه ش اینطوری حرف میزنه که زل میزنم تو چشماش و میگم : حتی منکر زن و بچه ت میشی !
لبخند کجی میزنه و میگه : کجان این دوتا بگو منم بشناسم ، خدا رو چه دیدی شاید منکر نشدم !
اخم میکنم و میگم : مسخره م می کنی ؟!
لبخندش پهن تر میشه و میگه : خنگ !!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part41
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
محل نمیده ... صدای سیاوش رو میشنوم : بسه شکلک دراوردن ... کارتو بگو!
نگاش میکنم و میگم : با تو کار نداشتم که !
سیاوش بی تفاوت سری تکون میده و می خواد دور بشه ... بره ... چرا این همه غُد ؟! ... باید باهام صمیمی باشه .. حداقل یه خورده ... اما نیست ... تند میگم : مبارک باشه !
صبر میکنه و با مکث سمتم برمی گرده ... تهش میگه : چی مبارک باشه ؟!
_ ب ... بچه دیگه !
سری تکون میده و میگه : مبارک صاحابش !
جا می خورم ... اخم می کنم ... دلخور میشم ... اون گفته با شهروز و امثال شهروز فرق داره ! ... منم فکر میکنم فرق داره .. اما دلگیر لب میزنم : می خوای بچه ی خودتو گردن نگیری ؟!
ابروهاش گره می خورن ... به همدیگه ! لب میزنه : چی میگی ؟!
پارچه رو بالا میگیرم و میگم : مامان شیرمال پخته بود برای شیرینی قدم نو رسیده !
سیاوش با همون اخم میگه : منو سننه ؟! ... وردار ببر بده ننه ش !
تخس با همون اخما میگم : نامرد !
ابروهاش بالا میپره ... قدم قدم و شاکی نزدیکم میاد و میگه : سرت به تنت زیادی کرده ، یا تنت میخاره ؟! ...
نیم قدم می خوام عقب برم ... نزدیکه بهم خیلی ! معذبم میکنه ... سیاوش اما بازوم رو میگیره و ثابت نگهم میداره ... تخس و تا حدودی عصبی میگه : بمون ... بشنوم حرف حسابت رو !
پرروام و از رو نمیرم .. راستش تا حدی هم دلخورم که از زن و بچه ش اینطوری حرف میزنه که زل میزنم تو چشماش و میگم : حتی منکر زن و بچه ت میشی !
لبخند کجی میزنه و میگه : کجان این دوتا بگو منم بشناسم ، خدا رو چه دیدی شاید منکر نشدم !
اخم میکنم و میگم : مسخره م می کنی ؟!
لبخندش پهن تر میشه و میگه : خنگ !!!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG