🌈 پارت ۲۵
#Part25
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
فرزین ـ اگه دروغ بگه چی ؟ ...
تند میگم : چرا باید دروغ بگم ؟... به خاطر پول ؟
فرزین نگاهش به آیهان مونده ... آیهان مکثی میکنه و بعد با همون مکث نگاهی به من می ندازه .... لب میزنه :
ـ دروغ اگه بگه من می دونم و بلایی که سرش میاد ! ...
اخم میکنم ... سمت فرزین برمیگردم باز تشر میزنم ... دلخور لب میزنم : تو نامردی کردی .... تو نذاشتی راست بودنه حرفم رو ثابت کنم ... حالا یه نفر پیدا شده تا ... تا کمکم کنه و تو می خوای نذاری ؟ ...
فرزین اخم میکنه ... میگه :
ـ چی می گی برا خودت ؟ ... می خواستی باهاش نری ... حالا من شدم آدم بده ؟ ...
آیهان ـ کافیه دیگه ... ( رو به فرزین ) من فقط می خوام جمع بشه این بدبختی ... حالیته ؟...
من هنوزم اخم دارم ... آیهان اما کنار میره و راه رو برام باز میکنه .. لب میزنه : راه بیفت ...
کمی مکث میکنم .. چند ثانیه فقط ... باید برم باهاشون ... نرم چی ؟ .... مگه میشه نرفت ؟ ... راه می افتم و بیرون میزنم از اتاق ... حرف میزنن اون چند تا با همدیگه ... صداشون رو از پشت سرم میشنوم و به راهرو میرم ...
شاهین ـ از شرکت زنگ بزنن چی ؟ ... آقا جون ؟ ...
بهراد ـ اینا رو ول کن ... دوست دخترات چی ؟ ...
من نگاهم به کف برق انداخته شده ی بیمارستانیه که خصوصی بودن از سر و صورتش می باره .... به لباس فرم های صورتی و یک دست پرستار های لبخند به لب ... صدای آیهان رو نمی شنوم ... فرزین میگه : تا کِی ؟ ...
تنها سواله معقولیه که پرسیده میشه ... آیهان جواب هیچکدوم رو نمیده ... انتهای راهرو میرسیم و می خوام سمت چپ برم که آستین مانتوم بند میشه و نگاه می کنم ... آیهان با سر انگشتاش آستینم رو گرفته و میکشه تا سمت دیگه .. سمت راست ....
منم بی حرف همون راه رو میرم و آیهان فقط یه کلمه جواب میده : تا فردا که بفهمم چه خبره دور و برم ...
صدای فرزین رو می شنوم ... هرچند مثلا آروم که میگه : ولش کن ! ...
منظورش منم ... ترس سرازیر میشه ته دلم ... دوست ندارم ولم کنه .... اگه آیهانم بگه من برم به درک چی ؟ ... زمان میبره و میشنوم صدای آیهان رو : بهراد ... ببرش تو ماشین ... این سوئیچ ... سورمه ای رو اوردم با خودم ! ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part25
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
فرزین ـ اگه دروغ بگه چی ؟ ...
تند میگم : چرا باید دروغ بگم ؟... به خاطر پول ؟
فرزین نگاهش به آیهان مونده ... آیهان مکثی میکنه و بعد با همون مکث نگاهی به من می ندازه .... لب میزنه :
ـ دروغ اگه بگه من می دونم و بلایی که سرش میاد ! ...
اخم میکنم ... سمت فرزین برمیگردم باز تشر میزنم ... دلخور لب میزنم : تو نامردی کردی .... تو نذاشتی راست بودنه حرفم رو ثابت کنم ... حالا یه نفر پیدا شده تا ... تا کمکم کنه و تو می خوای نذاری ؟ ...
فرزین اخم میکنه ... میگه :
ـ چی می گی برا خودت ؟ ... می خواستی باهاش نری ... حالا من شدم آدم بده ؟ ...
آیهان ـ کافیه دیگه ... ( رو به فرزین ) من فقط می خوام جمع بشه این بدبختی ... حالیته ؟...
من هنوزم اخم دارم ... آیهان اما کنار میره و راه رو برام باز میکنه .. لب میزنه : راه بیفت ...
کمی مکث میکنم .. چند ثانیه فقط ... باید برم باهاشون ... نرم چی ؟ .... مگه میشه نرفت ؟ ... راه می افتم و بیرون میزنم از اتاق ... حرف میزنن اون چند تا با همدیگه ... صداشون رو از پشت سرم میشنوم و به راهرو میرم ...
شاهین ـ از شرکت زنگ بزنن چی ؟ ... آقا جون ؟ ...
بهراد ـ اینا رو ول کن ... دوست دخترات چی ؟ ...
من نگاهم به کف برق انداخته شده ی بیمارستانیه که خصوصی بودن از سر و صورتش می باره .... به لباس فرم های صورتی و یک دست پرستار های لبخند به لب ... صدای آیهان رو نمی شنوم ... فرزین میگه : تا کِی ؟ ...
تنها سواله معقولیه که پرسیده میشه ... آیهان جواب هیچکدوم رو نمیده ... انتهای راهرو میرسیم و می خوام سمت چپ برم که آستین مانتوم بند میشه و نگاه می کنم ... آیهان با سر انگشتاش آستینم رو گرفته و میکشه تا سمت دیگه .. سمت راست ....
منم بی حرف همون راه رو میرم و آیهان فقط یه کلمه جواب میده : تا فردا که بفهمم چه خبره دور و برم ...
صدای فرزین رو می شنوم ... هرچند مثلا آروم که میگه : ولش کن ! ...
منظورش منم ... ترس سرازیر میشه ته دلم ... دوست ندارم ولم کنه .... اگه آیهانم بگه من برم به درک چی ؟ ... زمان میبره و میشنوم صدای آیهان رو : بهراد ... ببرش تو ماشین ... این سوئیچ ... سورمه ای رو اوردم با خودم ! ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۲۵
#Part25
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
اصلا دست از خیرگی برنمی داره ... من اما جای جفتمون هول شده و ترسیده و جا خورده م ...
مامان بیشتر از من جا خورده ... میگم : میام الان !!!
راه می افتم سمت اشپزخونه که تند میگه : نمی خواد .. نمی خواد بیای ... کارت نداشتم که ...
با دست اشاره میکنه بمونم و خودش زودتر میره تا اشپزخونه ... وا می رم ... ینی چی ؟ .. خجالت میکشم ... اما باز می خوام از کنار سیاوش رد بشم که بازوم رو میگیره و عقب میکشه .. تا رو به روی خودش قرار گرفتنم !
دستم رو میکشم و میگم : مامانم کارم داره خب !
ابرو بالا می ندازه و سری تکون میده : آره ... خیلی کار داره ... منتها فهمیده نباس وقتی سیاوش خان هست مزاحمش بشه !
بهش اخم میکنم و باز از کنارش رد میشم ... فکر میکنم بازم منو بگیره و مانع بشه ... اما اینکارو نمیکنه ... از کنارش رد میشم تا آشپزخونه و وارد که میشم در آشپزخونه رو میبیندم !
یه اشپزخونه ی روستایی که ظرفاشو یه گوشه چیدیم ...
تازه گاز رو وصل کردیم و یه اجاق گاز ساده که مامان روی اون قابلمه ی نقره ای رنگش رو گذاشته و بی هدف و هول شده وسط آشپزخونه ایستاده !
به محض اومدنم تند سمتم میاد و میگه : چی شد ؟؟ ... چی گفت ؟؟؟...
من اخم میکنم و میگم : باید حتما جام می ذاشتی ؟؟؟ ... چی می خوای بشه؟
میخنده ... خوشحالی جز لباش توی چشماشم مشخصه و میگه : معلومه که دلش رو باخته !
چشمام گرد میشن ...اولین باریه که مامان صراحتا از پسری حرف میزنه که از من خوشش اومده .... میگم :
_ واااا ... مامان ... چی میگی ؟
تند میگه : زندگیمون از این رو به اون رو میشه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part25
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
اصلا دست از خیرگی برنمی داره ... من اما جای جفتمون هول شده و ترسیده و جا خورده م ...
مامان بیشتر از من جا خورده ... میگم : میام الان !!!
راه می افتم سمت اشپزخونه که تند میگه : نمی خواد .. نمی خواد بیای ... کارت نداشتم که ...
با دست اشاره میکنه بمونم و خودش زودتر میره تا اشپزخونه ... وا می رم ... ینی چی ؟ .. خجالت میکشم ... اما باز می خوام از کنار سیاوش رد بشم که بازوم رو میگیره و عقب میکشه .. تا رو به روی خودش قرار گرفتنم !
دستم رو میکشم و میگم : مامانم کارم داره خب !
ابرو بالا می ندازه و سری تکون میده : آره ... خیلی کار داره ... منتها فهمیده نباس وقتی سیاوش خان هست مزاحمش بشه !
بهش اخم میکنم و باز از کنارش رد میشم ... فکر میکنم بازم منو بگیره و مانع بشه ... اما اینکارو نمیکنه ... از کنارش رد میشم تا آشپزخونه و وارد که میشم در آشپزخونه رو میبیندم !
یه اشپزخونه ی روستایی که ظرفاشو یه گوشه چیدیم ...
تازه گاز رو وصل کردیم و یه اجاق گاز ساده که مامان روی اون قابلمه ی نقره ای رنگش رو گذاشته و بی هدف و هول شده وسط آشپزخونه ایستاده !
به محض اومدنم تند سمتم میاد و میگه : چی شد ؟؟ ... چی گفت ؟؟؟...
من اخم میکنم و میگم : باید حتما جام می ذاشتی ؟؟؟ ... چی می خوای بشه؟
میخنده ... خوشحالی جز لباش توی چشماشم مشخصه و میگه : معلومه که دلش رو باخته !
چشمام گرد میشن ...اولین باریه که مامان صراحتا از پسری حرف میزنه که از من خوشش اومده .... میگم :
_ واااا ... مامان ... چی میگی ؟
تند میگه : زندگیمون از این رو به اون رو میشه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG