🌈 پارت ۲۰
#Part20
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
خوشرو حرف میزنه .. آیهان لب میزنه : پیش اومد ... گفتیم بیایم اینجا ... انتظار دارم سهام دارا خبر دار نشن ...
دکتر ـ اختیار داری آیهان جان ... شما خودت سهامدارِ اینجایی ... اونم عُمده ... کی می تونه حرف بیاره و ببره ازت ؟...
آیهان سری تکون میده و فرزین میگه : آقای دکتر ... حاله مریض خوبه ؟ ....
دکتر ـ خوبن ... باید استراحت کنن .. امروز خطر سقط داشتن و خطرناکه ... هم برای خودشون هم بچه ... یه سِری موارد هست که باید مرعات کنن .. وگرنه که سِرُم تموم شد می تونن برن ...
آیهان ـ بچه ... بچه سالمه ؟ ...
دو دل می پرسه ... با شَک .. این سوالی بود که از خجالت تا روی زبونم نمی اومد بپرسم ... آیهان پرسیده و دکتر لبخند ملایمی میزنه : خوبه خداروشکر .... بهترم میشه اگه خانوم مراعات کنن ... فقط یه سِری توصیه داشتم که به همسرشون بکنم ... مثل اینکه نیستن ...
آیهان سریع میگه : بگین میشنوم ...
دکتر جا می خوره و شاهین تند جلو میگه : میگیم یعنی بگین ما خودمون بهشون میگیم ... همسرشون رو خبر نکردیم چون نگران میشن ... دوست داشتیم وقتی دید سالمه ... هم زنش و همه بچه بهش بگیم امروز چی شده ... یکی از اقوام نزدیک ما هستن ....
دکتر سری تکون میده و آیهان اما اخم کرده بهش زل زده تا حرف بزنه ...
دکتر ـ یه لحظه تشریف میارین ؟ ..
آیهان سری تکون میده و همراه دکتر بیرون میره ... بهراد اولین نفریه که به حرف میاد : پاک خل شده ها ..
فرزین رو به شاهین میگه : دیدی گفت دور و بر مریض باید خلوت باشه ؟! ...
شاهین با خنده جواب میده : آیهان و این حرفا ؟ ..
بهراد ابرو بالا می ندازه : فک کنم آخرین باری که مراعاته یکی غیر از خودش رو کرده دوران طفولیتش بوده .... از این لحاظ که توی جمع قضای حاجت نکنه و بره مستراح ! ...
فرزین ـ زهره مار ( رو به من ) جدی جدی توی فردینه ما چی دیدی آخه ؟ ....
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part20
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
خوشرو حرف میزنه .. آیهان لب میزنه : پیش اومد ... گفتیم بیایم اینجا ... انتظار دارم سهام دارا خبر دار نشن ...
دکتر ـ اختیار داری آیهان جان ... شما خودت سهامدارِ اینجایی ... اونم عُمده ... کی می تونه حرف بیاره و ببره ازت ؟...
آیهان سری تکون میده و فرزین میگه : آقای دکتر ... حاله مریض خوبه ؟ ....
دکتر ـ خوبن ... باید استراحت کنن .. امروز خطر سقط داشتن و خطرناکه ... هم برای خودشون هم بچه ... یه سِری موارد هست که باید مرعات کنن .. وگرنه که سِرُم تموم شد می تونن برن ...
آیهان ـ بچه ... بچه سالمه ؟ ...
دو دل می پرسه ... با شَک .. این سوالی بود که از خجالت تا روی زبونم نمی اومد بپرسم ... آیهان پرسیده و دکتر لبخند ملایمی میزنه : خوبه خداروشکر .... بهترم میشه اگه خانوم مراعات کنن ... فقط یه سِری توصیه داشتم که به همسرشون بکنم ... مثل اینکه نیستن ...
آیهان سریع میگه : بگین میشنوم ...
دکتر جا می خوره و شاهین تند جلو میگه : میگیم یعنی بگین ما خودمون بهشون میگیم ... همسرشون رو خبر نکردیم چون نگران میشن ... دوست داشتیم وقتی دید سالمه ... هم زنش و همه بچه بهش بگیم امروز چی شده ... یکی از اقوام نزدیک ما هستن ....
دکتر سری تکون میده و آیهان اما اخم کرده بهش زل زده تا حرف بزنه ...
دکتر ـ یه لحظه تشریف میارین ؟ ..
آیهان سری تکون میده و همراه دکتر بیرون میره ... بهراد اولین نفریه که به حرف میاد : پاک خل شده ها ..
فرزین رو به شاهین میگه : دیدی گفت دور و بر مریض باید خلوت باشه ؟! ...
شاهین با خنده جواب میده : آیهان و این حرفا ؟ ..
بهراد ابرو بالا می ندازه : فک کنم آخرین باری که مراعاته یکی غیر از خودش رو کرده دوران طفولیتش بوده .... از این لحاظ که توی جمع قضای حاجت نکنه و بره مستراح ! ...
فرزین ـ زهره مار ( رو به من ) جدی جدی توی فردینه ما چی دیدی آخه ؟ ....
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۲۰
#Part20
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
*
_ دست بجنبون مادر ... برنج رو خمیر نکنی ...
خسته میشم از تذکر های چپ و راستیش و میگم : چرا انقدر هولی ؟ ...
می خنده ... هم خودش ... هم چشماش میگه : مهمون خونه مون خانِ ... سوال کردن داره مگه ؟ ...
برنج های توی قابلمه رو هم میزنم ... میگم : بابا پیشه مهموناس ... این گوسفند قربونی کردن از چیه ؟؟؟ ... ما گوسفندمون کجا بود؟ ...
مامان خمیر نون های جلو دستش رو ورز میده و میگه : بابات به خان داداشش گفته یه گوسفند بیاره ... مهران میاره برامون ...
اسم مهران که میاد شاکی عقب برمیگردم و میگم : خودم می رفتم میاوردم ... مهران چرا بیاره ؟؟؟ ...
میگه : خُبه خُبه ... تو یه بار گوسفند بردی و اوردی شر درست کردی بسه !
چشماما گرد میشن و میگم : از صدقه سره منه تو پوسته خودت نمی گنجی که چی ؟!؟! خان اومده ... خان اومده !
می خنده و میگه : ورپریده ....
دوست ندارم مهران بیاد ... مهران تازه حال و هوای پریناز رو ازش سرش دور کرده ... باور نکرده که بابام گفته مُرده ... هنوز باور نکرده ! ...
_ زن عمو ... زن عمو ...
مامان تند سر بلند میکنه و میگه : برو .. برو ازش بگیر تا خونه رو نذاشته رو سرش ...
نچی میکنم و میگم : حواست به برنج باشه ... خمیر شد نگی من بودمااااا !
بهم چشم غره میره که بیرون میرم ... مهران با دیدنم لبخند میزنه و میگه : خان اومده ، عمو دست و پاشو گم کرده ؟!؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part20
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
*
_ دست بجنبون مادر ... برنج رو خمیر نکنی ...
خسته میشم از تذکر های چپ و راستیش و میگم : چرا انقدر هولی ؟ ...
می خنده ... هم خودش ... هم چشماش میگه : مهمون خونه مون خانِ ... سوال کردن داره مگه ؟ ...
برنج های توی قابلمه رو هم میزنم ... میگم : بابا پیشه مهموناس ... این گوسفند قربونی کردن از چیه ؟؟؟ ... ما گوسفندمون کجا بود؟ ...
مامان خمیر نون های جلو دستش رو ورز میده و میگه : بابات به خان داداشش گفته یه گوسفند بیاره ... مهران میاره برامون ...
اسم مهران که میاد شاکی عقب برمیگردم و میگم : خودم می رفتم میاوردم ... مهران چرا بیاره ؟؟؟ ...
میگه : خُبه خُبه ... تو یه بار گوسفند بردی و اوردی شر درست کردی بسه !
چشماما گرد میشن و میگم : از صدقه سره منه تو پوسته خودت نمی گنجی که چی ؟!؟! خان اومده ... خان اومده !
می خنده و میگه : ورپریده ....
دوست ندارم مهران بیاد ... مهران تازه حال و هوای پریناز رو ازش سرش دور کرده ... باور نکرده که بابام گفته مُرده ... هنوز باور نکرده ! ...
_ زن عمو ... زن عمو ...
مامان تند سر بلند میکنه و میگه : برو .. برو ازش بگیر تا خونه رو نذاشته رو سرش ...
نچی میکنم و میگم : حواست به برنج باشه ... خمیر شد نگی من بودمااااا !
بهم چشم غره میره که بیرون میرم ... مهران با دیدنم لبخند میزنه و میگه : خان اومده ، عمو دست و پاشو گم کرده ؟!؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG