کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
🌈 پارت ۱۹
#Part19

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁


سمت من برمیگرده ... اخم کرده و مثلا آروم میگه : خودم این بار پرتت میکنم پایین ! ... بهتره جدی بگیری ...
فقط نگاش میکنم ... آرومم ... نه مخالفت می کنم ، نه نا راضی ام ... چم شده ؟ ... یادم رفته 18 سالمه و شناسنامه م سفیده ؟ ... یادم رفته مامان فرانک دق میکنه اگه منم پا جای پای مامانم بذارم ؟ ... یادم رفته بچه خرج داره ؟ .... الان به این چیزا فکر نمیکنم ...
فقط پلک میزنم ... آروم ... تو دلم میگم خدایا شکرت ! ... احمقانه س ... اما اینو میگم ... حتی از خدا خجالت نمیکشم ؟ ... نفسی رو که خودش داده خواستم بِبُرَم ... خواستم بگم نمی خوام .... کفر کردم ، نا شکری کردم ! ..
فرزین پوفی میکشه و روی مبل کنار بهراد میشینه ... بهراد نگاش میکنه : با مَلی قرار نداشتی ؟...
فرزین ـ سگ برینه این زندگی رو ... یه روز خواستیم بریم عشق و حال ...
آیهان تشر میزنه : جمع کنین برین ... دور و بر مریض باس خلوت باشه ! ...
بهراد می خواد خنده ش رو جمع کنه و شاهین ابرو بالا می ندازه ... فرزین لپ هاش رو باد میکنه تا نخنده و من فقط نگاشون میکنم .. آیهان عصبیه و حواسش به این واکنشا نیست ... شاهین ولی می پرسه : مامانه فرزین بفهمه برات دست میگیره ... آقاجون کوتاه نمیاد ...
فرزین نگاش میکنه ... مگه داداش نیستن ؟ ... این وسط خیلی چیزا مجهوله ... آیهان بی رو دروایسی جواب میده : به قبر باباش خندیده ... پسره اون گند بالا آورده من دارم ماله می کِشم ... بعد اون برای من دست بگیره ؟ ...
بهراد ـ آقا بیخیال .... دیر شد ... خانواده ش گیر می دنا ... ( رو به من ) مگه نه ؟ ...
نگاهم میکنن و من سر تکون میدم .... آیهان اما چشماش رو ریز میکنه ... زیر نظرم میگیره و تهش میگه : بریم بهتره !
یکی به در می کوبه ... همه سمت در برمیگردیم و یه آقای میانسالی داخل میاد ... دور تا دور اتاق رو نگاه میکنه .. فرزین و بهراد به احترامش بلند میشن و مرد لبخند نیمه ای میزنه : امشب بیمارستان ما میزبان خانواده ی مشایخه ؟ ...

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۱۹
#Part19

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼


_ دیشب رفته بودم مهوش رو بیارم ... دیر رسیده بود ! ... دیدم دختر نعمت خان گوسفندارو داره تحویل یه پسر میده ... شب بود و تاریک ... نشد تنها رهاش کنم ... ولی گوسفند ها ۲۴ راس بود تا وقته تحویل به اون ...
با دست داوود رو نشون میده ... داوودی که قورت دادن اب دهنش رو همه میبینیم ! حسین خان این بار بار شرمندگی که بابام روی زمین گذاشته رو گردن میگیره و میگه : ح ... حتما طوری شده !
سیاوش سمتش برمیگرده و میگه : قطعا طوری شده ، منتها اینجا نیا پِیِ گوسفندات ... باس جای دیگه بگردی حاج حسین !
جا خورده موندم ... انتظارش رو نداشتم ..
اصلا نداشتم ... پچ پچ ها بلند میشه و خان سمت داوود برمی گرده ... با اخم میگه : پسر من اگه دیشب به پستت نمی خورد ... بدنام می کردی یه خانواده رو !
حسین اقا تند و تند و پشت سر هم میگه : اشتباه کردیم خان ... جوونه ... خام بوده ... حتما اشتباه شمرده !
سیاوش با اخم به اونا زل زده و بابا اما لبخند از روی لباش نمیره .... راضی از اتفاقه پیش اومده لب میزنه : اقا من خیانت نکردم ... بد نگفتی که اَمینم ... خدا خودش شاهده که کم از اموال خودم نبودن برام !
خان سری تکون میده و مامان میگه : بفرما ... بفرما خونه ... در خدمتیم خان !
خان می خواد جواب بده که سیاوش بی تعارف از اسب پایین میاد و خان ابرویی بالا می ندازه از این پایین اومدنه پسرش !سیاوش از اسب پایین میاد و رو به مامان میگه :
_ دختر شما کار خلافی نکرده !
حس میکنم نگاه مامان و بابا رو غرور پر میکنه و خان زل زده به پسرش ... منم ... من خب شوکه موندم ... اون پسره خانه !


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG