🌈 پارت ۱۰
#Part10
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
باز گوشی زنگ می خوره .... این بار تماس رو وصل میکنه و کنار گوشش میذاره ... من اما صدای پشت خطی رو نه خیلی واضح ، ولی می شنوم :
ـ الو ... الو باران ... با توام ...
مَردی که هنوز درست و درمون نشناختمش صدا بلند میکنه : به حضرت عباس تا پنج مین دیگه نیای بیمارستانه فرخی پا میشم میام اون قبرستونی که هستی دفنت میکنم ... می شنوی فرزین ؟ ...
صداش می پیچه ... از عصبانیت حتی خش داره ... فرزین جا خورده حتما ... جا خورده که با مکث میگه : آیهان ... آیهان داداش فک کنم اشتباه ..
ـ تو گه خوردی توله سگ ... دسته اون اَن و گُه هایی که دستشون باهات تو یه کاسه س رو هم میگیری میاری ... باس بدونم کدومتون کثافت بالا آورده ....
فرزین ـ خب خب ... میایم الان ... به قرآن من نبودم ... به ارواح خاکه خانوم جون را...
آیهان عصبی دست بلند میکنه و گوشی رو زمین می کوبه ... تکونی می خورم از این کوبیده شدن ... خورد شدن ... گوشی چند تیکه میشه ...
فرزین بهش گفته داداش ... داداشه اونا ؟ ... داداشه فردین ؟ ... آیهان دستی پشت گردنش میذاره و دستی روی کمرش ... زل میزنه به من ... به چشمام ... لب میزنه :
ـ فکر ننه بابات رو نکردی ؟ ... یه شب حال کردی تا آبرو ببری ؟ ... د آخه مگه چند سالته تو ؟ ...ها ؟ ...
تُن صداش آرومه ... اما ... اما چشماش عینه چاقو میمونه ... چشمای توسی رنگ روشن و کشیده ای که مژه هاش بلنده ... که سیاهیشون بیشتر بهش ابهت میده ... موهای سیاه ... حتی ابرو ها ... اما چشماش نظمه این سیاهی رو به هم زده ... خیلی بی ربط توسیه ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part10
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
باز گوشی زنگ می خوره .... این بار تماس رو وصل میکنه و کنار گوشش میذاره ... من اما صدای پشت خطی رو نه خیلی واضح ، ولی می شنوم :
ـ الو ... الو باران ... با توام ...
مَردی که هنوز درست و درمون نشناختمش صدا بلند میکنه : به حضرت عباس تا پنج مین دیگه نیای بیمارستانه فرخی پا میشم میام اون قبرستونی که هستی دفنت میکنم ... می شنوی فرزین ؟ ...
صداش می پیچه ... از عصبانیت حتی خش داره ... فرزین جا خورده حتما ... جا خورده که با مکث میگه : آیهان ... آیهان داداش فک کنم اشتباه ..
ـ تو گه خوردی توله سگ ... دسته اون اَن و گُه هایی که دستشون باهات تو یه کاسه س رو هم میگیری میاری ... باس بدونم کدومتون کثافت بالا آورده ....
فرزین ـ خب خب ... میایم الان ... به قرآن من نبودم ... به ارواح خاکه خانوم جون را...
آیهان عصبی دست بلند میکنه و گوشی رو زمین می کوبه ... تکونی می خورم از این کوبیده شدن ... خورد شدن ... گوشی چند تیکه میشه ...
فرزین بهش گفته داداش ... داداشه اونا ؟ ... داداشه فردین ؟ ... آیهان دستی پشت گردنش میذاره و دستی روی کمرش ... زل میزنه به من ... به چشمام ... لب میزنه :
ـ فکر ننه بابات رو نکردی ؟ ... یه شب حال کردی تا آبرو ببری ؟ ... د آخه مگه چند سالته تو ؟ ...ها ؟ ...
تُن صداش آرومه ... اما ... اما چشماش عینه چاقو میمونه ... چشمای توسی رنگ روشن و کشیده ای که مژه هاش بلنده ... که سیاهیشون بیشتر بهش ابهت میده ... موهای سیاه ... حتی ابرو ها ... اما چشماش نظمه این سیاهی رو به هم زده ... خیلی بی ربط توسیه ...
🦋
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۰
#Part10
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
می خندم ... بابا سری با تاسف تکون می ده و ازش می خوام بخوابه ... من مراقبم ... مراقب گوسفندا ... کنارش کتابم رو در میارم ...
همون کتاب زبان کمک درسی که بهم یادم میده ... که یاد میگیرم ... من چند سالی هست زبان می خونم ... با کتابایی که ماهانه به شهر میرم و میگیرم ...
بی هیچ کلاسی .... شنیده بودم زبان تعیین سطح می خواد و من جون میکنم برای یاد گرفتن ...
من آدمه خودم رو محدود کردن نیستم ! ... کم مونده تا جا بیفتم ... راه بیفتم ...
تا غروب کنار بابا می مونم ... زندگی من همینه ...همین روزمرگی های که به یک باره فرق می کنه ! ... از هم می پاشه ! ...
بابا زودتر میره خونه ... گفته بودم امشب جشنه ... من اما با چوب بلندم موندم ... تا عصر ... تا وقتی خورشید زمزمه ی غروب کردن می کنه و خورشید جاشو میگیره ...
گوسفندارو جمع میکنم ... صدای خر خر قابلمه و با درش با هر قدمی که برمی دارم پخش میشه و راه پایین تپه رو پیش میگیرم ...
صدای ساز و دهل آبادی رو برداشته ... ضعیف و کم به گوشم میرسه ... دارم با خودم تکرار میکنم که زمان حال به لاتین چطوریه و فعل ها رو تو ذهنم برای خودم مثال میزنم که با ابادی میرسم و میرم تا خونه ی آقا حسین ...
جلوی ورودیش صدا میزنم : عمو حسین ... عمو حسین هستین ؟؟...
چراغا خاموشن اما ... اما در خونه باز میشه و پسرش رو می بینم که بیرون میاد و با دیدنم لبخند گل گشادی میزنه : خوش اومدی پری رُخ ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part10
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
می خندم ... بابا سری با تاسف تکون می ده و ازش می خوام بخوابه ... من مراقبم ... مراقب گوسفندا ... کنارش کتابم رو در میارم ...
همون کتاب زبان کمک درسی که بهم یادم میده ... که یاد میگیرم ... من چند سالی هست زبان می خونم ... با کتابایی که ماهانه به شهر میرم و میگیرم ...
بی هیچ کلاسی .... شنیده بودم زبان تعیین سطح می خواد و من جون میکنم برای یاد گرفتن ...
من آدمه خودم رو محدود کردن نیستم ! ... کم مونده تا جا بیفتم ... راه بیفتم ...
تا غروب کنار بابا می مونم ... زندگی من همینه ...همین روزمرگی های که به یک باره فرق می کنه ! ... از هم می پاشه ! ...
بابا زودتر میره خونه ... گفته بودم امشب جشنه ... من اما با چوب بلندم موندم ... تا عصر ... تا وقتی خورشید زمزمه ی غروب کردن می کنه و خورشید جاشو میگیره ...
گوسفندارو جمع میکنم ... صدای خر خر قابلمه و با درش با هر قدمی که برمی دارم پخش میشه و راه پایین تپه رو پیش میگیرم ...
صدای ساز و دهل آبادی رو برداشته ... ضعیف و کم به گوشم میرسه ... دارم با خودم تکرار میکنم که زمان حال به لاتین چطوریه و فعل ها رو تو ذهنم برای خودم مثال میزنم که با ابادی میرسم و میرم تا خونه ی آقا حسین ...
جلوی ورودیش صدا میزنم : عمو حسین ... عمو حسین هستین ؟؟...
چراغا خاموشن اما ... اما در خونه باز میشه و پسرش رو می بینم که بیرون میاد و با دیدنم لبخند گل گشادی میزنه : خوش اومدی پری رُخ ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG