جدا افتاده از من
181 subscribers
417 photos
40 videos
1 file
55 links
دارای محتوای قابل ارائه.

https://t.me/HarfinoBot?start=53fc8bbe4dfcbb3
Download Telegram
Bleeding Heart
Sleep Dealer
برای قدم زدن توی تاریکی.

@joda_oftadeh
رفتم فیزیوتراپی، دکتر شیش تا سوزن زد توی دوقلوها و به گا رفتم. حالا فکر می‌کردم اوج بگایی همونجاست تا اینکه اومدم از تخت بیام پایین و کفش بپوشم که تازه فهمیدم اوه پسر بگایی اصلی این‌جاست. روی پای راستم نمی‌تونم بایستم. فردام هفت صبح باید سر تمرین باشم. حالا دکتر می‌گه ومی‌تونی بری سر تمرین ولی من چشمم آب نمی‌خوره. ای کیر تو دویدن جدا. ندویید عزیزانم.
(دویدن نجات‌دهنده‌اس و عاشقشم.)
جدا افتاده از من
رفتم فیزیوتراپی، دکتر شیش تا سوزن زد توی دوقلوها و به گا رفتم. حالا فکر می‌کردم اوج بگایی همونجاست تا اینکه اومدم از تخت بیام پایین و کفش بپوشم که تازه فهمیدم اوه پسر بگایی اصلی این‌جاست. روی پای راستم نمی‌تونم بایستم. فردام هفت صبح باید سر تمرین باشم. حالا…
بعد نمی‌دونم تا حالا دو قلوهاتون توی خواب یا بیداری گرفته یا نه. یک درد وحشتناکیه که باعث می‌شه حقیقتا از درد به خودت بپیچی. بعد این گرفتگیه اینطوریه که تو دقیقا از چند ثانیه قبلش می‌فهمی که داری سقوط می‌کنی. الان از بعد سوزن‌ها احساس می‌کنم دقیقا همون چند ثانیه قبل گرفتگی‌ام. واقعا تجربه‌ی جالبیه.
من دیگه من‌باب درست کردن نیمه‌تموم‌های امسال ناامید شدم. سال برای من تموم شده و ایشالا سال دیگه تلاش می‌‌کنم زندگیمو درست کنم. تنها چیزی که تا پایان سال می‌خوام اینه که مصدومیتم خوب بشه و بتونم یه راه آهن تا تجریش رو توی عید بدوم. همین.
سادات ببخشن ولی این ماه رمضون توی همین دو روزی که هنوز هم ازش نگذشته بدجور دهنمو گاییده. توی خونه باشی یه جور به کصکشی میفتی بیرون باشی یه مدل وحشتناک‌تری به کصکشی میفتی. آواره و گشنه با کله‌ای که هر لحظه خراب‌تر می‌شه.
سال نو مبارکتون باشه. کیف کنید حسابی. پر از تجربه‌ها و داستان‌های جالب.🍻❤️
🍓42
قنبر راستگو
Kamran Heidari
برای ساعات اول سال، سبزی‌پلو با ماهی و سیر فراوون.

@joda_oftadeh
«...کلا همیشه دیرم. دیر از خانه بیرون می‌زنم. برای الکل مهمانی‌ای که تامینش به عهده‌ی من است دیر اقدام می‌کنم. برای نجات روابطم دیر به این نتیجه می‌رسم که الان وقتش است کاری انجام دهم. از طرف مقابل که خبر ندارم ولی از طرف خودم می‌توانم بگویم آن لحظه‌ای که تا زانو در گل سوگواری برای آن رابطه فرو رفته‌ام تازه به این نتیجه می‌رسم که آها، برو یه صحبتی هم بکن حالا پفیوز. نسبتم با دیر بودن مثل رابطه‌ی آدم دائم‌الخمر با الکل است؛ همه‌جا و تقریبا همیشه.»
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🦄32🍓1
Ode To The Mets
The Strokes
چون از صبح که چشمم رو باز کردم این توی ذهنم پلی شد و از صبح چهار پنج بار گوشش دادم.

@joda_oftadeh
1
الان دیدم که تقریبا یک ماه و نیمه که این‌جا هیچی نگفتم. سلام.
هی می‌خواستم یک متن درست بنویسم و بعد از یک ماه و نیم سکوت، با اون متنه بیام خدمتتون ولی خب الان یهو خواستم که چیزی بنویسم. ممکنه دوباره ببینم که حرفی ندارم ولی خب همچنان چیزی نوشتن توی این‌جا برام با کمی لذت همراهه.
باید بگم که در مجموع خوبم و خیلی تاریک نیستم. ینی اومدم بگم روشنم ولی دیدم نه حالا روشنم نیستم. در اتاق تاریکی نشسته بودم که دیواراشم نمی‌دیدم. الان یه شمعی روشن شده که حداقل می‌تونم ببینم دیوارا کجان، شاید یه چراغ قوه‌ای کلیدی چیزی هم پیدا بشه. توصیفاتم از شمعه ممکنه ذهنتون رو ببره سمت اینکه دارم با کسی دیت می‌کنم یا پای زیدی، زیباروی داغی چیزی در میونه که باید بگم نه. البته زیبارویانی هستن که شمع‌های زیادی رو درونم روشن می‌کنن ولی خب شمع روشنی که ازش مراقبت نشه با بادی خاموش می‌شه. بین خاموشی و روشنی در رفت و آمدم خلاصه. دیگه اینکه هنوز و احتمالا تا اطلاع ثانوی می‌دوم. دیشب حین اومدن به سمت خونه، پشت فرمون داشتم به انسان‌ها فکر می‌کردم، انسان‌های زندگیم و دیدم که اگر اون‌ها نبودن، اگر همه‌ی اون خندیدن‌ها، غذا خوردن‌ها، سیگارها و دعواها نبود من الان چی بودم؟ چطور باید انسان بودنم رو حس می‌کردم؟ به جوابی نرسیدم. از اون طرف با آدم‌های نسبتا جدیدی هم احساس گرما و صمیمیت می‌کنم و این رو دوست دارم. فکر می‌کنم معاشرت‌های گرم و روشنی در پیش خواهیم داشت. دیگه همین. زندگیم فعلا غیر از اون شمعی که روشن شده، شمعی که زیبارویان در من برمی‌انگیزن، دویدن و دوستانم محتوای دیگه‌ای نداره.
جدا افتاده از من
Video
چرا نمی‌توانم همه چیز را بردارم؟ این سوالی بود که یکشنبه عصر پشت فرمان برایم پیش آمد. یکشنبه حالم خوب نبود. صبح را با قطعات آلبوم «به راه خود» ۱۲۷ و قطعات سختی از او و دوستانش شروع کردم. صبح که چشم باز کردم احساس ناکارآمدی از سر و کولم بالا می‌رفت و ول کن نبود. احساس نمی‌کردم آچاری هستم که پیچ را باز نمی‌کند؛ احساس می‌کردم هیچی نیستم. نمی‌دانستم چه هستم.
غروب موقع برگشت از کارآموزی اپیزود «همه چیز را برداشتم» رادیو دیو را پلی کردم. تا به حال چند بار به این اپیزود برگشته‌ام و هر بار هم سنگین و کدر بودم. حس کردم در همه‌چیز را برداشتن ناتوانم. اصلاً در چیزی را برداشتن و حمل آن ناتوانم و به این فکر کردم که چرا؟
چند روز بعد دوستم پستی از انتشار کتابی از بیدگل را برایم فرستاد.«آوارگان» عنوان بود. واژه آوارگی که به ذهنم رسید حس کردم شاید علت ناتوانی‌ام در چیزی را برداشتن همین است. نمی‌گویم آواره‌ام اما در نسبت با آوارگی مرزهای مشترکی دارم. در ذهن من برای توضیح آوارگی می‌توان از واژه‌ی غریب، بی‌تعلق، بی‌خانه و غیر ساکن استفاده کرد و تو به هر کدام از این واژه‌ها که نزدیک باشی احتمالاً سخت بتوانی چیزی را برداری و با خودت به جای دیگر ببری. اگر واژگان بی‌تعلق یا بی‌خانه هر کدام یک چهار ضلعی باشند، من در این طرف و آن طرف ذهنم با حداقل یکی از این چهار ضلع وجه مشترک دارم. در کارم ساکن و متعلق نیستم. در رابطه با آدمی که دوستش بدارم هم همینطور. در خیلی چیزهای دیگر هم اوضاع همین است. برای همین فکر می‌کنم طبیعی است که نتوانم همه چیز را بردارم. انگار در این وضعیت خیلی چیزی برای من نیست بخواهم بردارم و با خودم به جایی دیگر ببرم.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
جدا افتاده از من
به منظور تلاشی برای نجات این‌جا از این بی‌تعاملی و متروکه بودن.