⚡️حاجاقا، محبوب دل پسربچه ها
حالا دیگر موقع برگشت از مسجد علاوه بر جهادگران، یک تیم از بچه ها هم حاجاقا را همراهی می کردند. همراهی که چه عرض کنم، بیشتر شبیه تیم پشتیبانی و اسکورت بودند. دور تا دور حاجاقا را فرا می گرفتند و از مباحث بحث شده ی انروز می گفتند. حاجاقا هم که شوخ طبع، حسابی به دلشان می نشست صحبت های حاجاقا. پسر بچه های پر شر و شور دیروز، حالا برای استفاده از صحبت های حاجاقا در مسیر برگشت از مسجد همدیگر را ساکت می کردند. داشتیم که از بچه ها جدا می شدیم، یک مرتبه همه با هم گفتند حاجی میشه بمانی پیشمان، خودمان برای خودت و خانواده ات خانه می سازیم..هر جا که دوست داشته باشی...علی قول داده بود به حاجاقا که درس طلبگی بخواند..اخر علی دست راست حاجاقا بود
📝#خاطره #خاطره_جهادی
📸عکس: گروه جهادی شباب الزهرا(س)، روستای لنجان، استان چهارمحال و بختیاری، تابستان 95
◀️لینک در اینستاگرام:
🔗https://www.instagram.com/p/BJfm1RgBvcf/
حالا دیگر موقع برگشت از مسجد علاوه بر جهادگران، یک تیم از بچه ها هم حاجاقا را همراهی می کردند. همراهی که چه عرض کنم، بیشتر شبیه تیم پشتیبانی و اسکورت بودند. دور تا دور حاجاقا را فرا می گرفتند و از مباحث بحث شده ی انروز می گفتند. حاجاقا هم که شوخ طبع، حسابی به دلشان می نشست صحبت های حاجاقا. پسر بچه های پر شر و شور دیروز، حالا برای استفاده از صحبت های حاجاقا در مسیر برگشت از مسجد همدیگر را ساکت می کردند. داشتیم که از بچه ها جدا می شدیم، یک مرتبه همه با هم گفتند حاجی میشه بمانی پیشمان، خودمان برای خودت و خانواده ات خانه می سازیم..هر جا که دوست داشته باشی...علی قول داده بود به حاجاقا که درس طلبگی بخواند..اخر علی دست راست حاجاقا بود
📝#خاطره #خاطره_جهادی
📸عکس: گروه جهادی شباب الزهرا(س)، روستای لنجان، استان چهارمحال و بختیاری، تابستان 95
◀️لینک در اینستاگرام:
🔗https://www.instagram.com/p/BJfm1RgBvcf/
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
* حالا دیگر موقع برگشت از مسجد علاوه بر جهادگران، یک تیم از بچه ها هم حاجاقا را همراهی می کردند. همراهی که چه عرض کنم، بیشتر شبیه تیم پشتیبانی و اسکورت بودند. دور تا دور حاجاقا را فرا می گرفتند و از مباحث بحث شده ی انروز می گفتند. حاجاقا هم که شوخ طبع، حسابی…
⚡️بهترین چایی عمرم
آخرین روز فعالیت ما در روستا بود. با بچه های جهادی تصمیم گرفتیم بچه های روستا را بعد از ظهر ببریم گردش و به آنها القا کنیم که می شود در این روستای کوچک اما زیبا تفریح های ساده و لذت بخشی داشته باشند. پس رفتم سر کلاس و گفتم:" راستی ما چند روزه میایم اینجا پیش شما اما هنوز روستای خوشگلتون رو درست ندیدیم. نمیخواین روستاتون و به ما نشون بدییین؟!"همهمه کلاس را پر کرد. بچه ها با ذوق فراوان سعی میکردند که من را راضی کنند و من در جواب شان گفتم که بعدازظهر سر ساعت فلان منتظرشان هستم!
بعداز ظهر شد. بچه ها یکی یکی با شوق وصف ناشدنی وارد مدرسه می شدند و هرکسی هرچیزی را که به عنوان خوراکی قبول داشت با خودش آورده بود. خیلی برایم جالب بود؛ ما تا چیپس و پفک نباشد انگار بساط تفریحمان جور نیست اما این بچههای خوش قلب و مهربان حتی با خودشان کشک محلی آورده بودند و میخوردند و خنده های خوشگلی می نشست بر لبانشان. در همین حال و احوال که منتظر بقیه ی بچه ها بودیم، یک مرتبه دیدم معصومه خانوم از بچه های ابتدایی کلاس، با چادر سفید خوشگلی که همیشه به سر داشت، سبد بزرگی را دارد با خودش می اورد. سبدی که داخلش یک فلاسک چای و چند عدد فنجان و یک مشت قند بود. با خنده گفتم "معصومه خانوم،یه خوراکی کوچیک میاوردی که بتونی باهاش تا اونجا راه بری خب خانوم" با لبخند سبد را گذاشت زمین و گفت "خانوم برای شما آوردم. شما به خاطره ما از راه دور اومدین، ما رو با همه اذیت هامون تحمل کردین. به خاطر ما از خوابتون زدین. همه کار می کنین تا ما خوشحال باشیم. الان دیگه وقتشه ما جبران کنیم. من دیدم چیزی ندارم، گفتم براتون چای درست کنم تا خستگی تون در بره" و با تمام محبتش در لیوانی که خودش چای خورده بود، به من چای تعارف کرد. چای معصومه، خوشمزه ترین چای عمرم بود، چایی که مزه اش هنوز زیر زبانم است...
📚خاطره از: خانم مسگری، گروه جهادی روح الله، دانشگاه امیرکبیر
📝#خاطره_جهادی #خاطره
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BL2aWMRDjQU/
🌐http://jahadgaran.org/recollection02/1171-855
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
آخرین روز فعالیت ما در روستا بود. با بچه های جهادی تصمیم گرفتیم بچه های روستا را بعد از ظهر ببریم گردش و به آنها القا کنیم که می شود در این روستای کوچک اما زیبا تفریح های ساده و لذت بخشی داشته باشند. پس رفتم سر کلاس و گفتم:" راستی ما چند روزه میایم اینجا پیش شما اما هنوز روستای خوشگلتون رو درست ندیدیم. نمیخواین روستاتون و به ما نشون بدییین؟!"همهمه کلاس را پر کرد. بچه ها با ذوق فراوان سعی میکردند که من را راضی کنند و من در جواب شان گفتم که بعدازظهر سر ساعت فلان منتظرشان هستم!
بعداز ظهر شد. بچه ها یکی یکی با شوق وصف ناشدنی وارد مدرسه می شدند و هرکسی هرچیزی را که به عنوان خوراکی قبول داشت با خودش آورده بود. خیلی برایم جالب بود؛ ما تا چیپس و پفک نباشد انگار بساط تفریحمان جور نیست اما این بچههای خوش قلب و مهربان حتی با خودشان کشک محلی آورده بودند و میخوردند و خنده های خوشگلی می نشست بر لبانشان. در همین حال و احوال که منتظر بقیه ی بچه ها بودیم، یک مرتبه دیدم معصومه خانوم از بچه های ابتدایی کلاس، با چادر سفید خوشگلی که همیشه به سر داشت، سبد بزرگی را دارد با خودش می اورد. سبدی که داخلش یک فلاسک چای و چند عدد فنجان و یک مشت قند بود. با خنده گفتم "معصومه خانوم،یه خوراکی کوچیک میاوردی که بتونی باهاش تا اونجا راه بری خب خانوم" با لبخند سبد را گذاشت زمین و گفت "خانوم برای شما آوردم. شما به خاطره ما از راه دور اومدین، ما رو با همه اذیت هامون تحمل کردین. به خاطر ما از خوابتون زدین. همه کار می کنین تا ما خوشحال باشیم. الان دیگه وقتشه ما جبران کنیم. من دیدم چیزی ندارم، گفتم براتون چای درست کنم تا خستگی تون در بره" و با تمام محبتش در لیوانی که خودش چای خورده بود، به من چای تعارف کرد. چای معصومه، خوشمزه ترین چای عمرم بود، چایی که مزه اش هنوز زیر زبانم است...
📚خاطره از: خانم مسگری، گروه جهادی روح الله، دانشگاه امیرکبیر
📝#خاطره_جهادی #خاطره
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BL2aWMRDjQU/
🌐http://jahadgaran.org/recollection02/1171-855
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
* آخرین روز فعالیت ما در روستا بود. با بچه های جهادی تصمیم گرفتیم بچه های روستا را بعد از ظهر ببریم گردش و به آنها القا کنیم که می شود در این روستای کوچک اما زیبا تفریح های ساده و لذت بخشی داشته باشند. پس رفتم سر کلاس و گفتم:" راستی ما چند روزه میایم اینجا…
⚡️بن بست
راه مسجد را گم کرده بودم از یکی از بچه های نیم وجبی روستا پرسیدم ازکجا بروم تا زودتر به مسجد برسم و به بن بست نخورم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و نیش خند معناداري زد و گفت:
بن بست!خخخخخ تو نمی دانی روستا بن بست ندارد
تمام شد نابود شدم رفتم با این جمله تمام سفر افسوس می خوردم، ای کاش روستایی بودم و اینقدر به بن بست نمی خوردم!
📚خاطره از: گروه جهادی ام البنین
📝#خاطره #خاطره_جهادی
◀️لينك اينستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BMIXmEKDB7w/
🌐http://www.jahadgaran.org/recollection02/1186-869
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
راه مسجد را گم کرده بودم از یکی از بچه های نیم وجبی روستا پرسیدم ازکجا بروم تا زودتر به مسجد برسم و به بن بست نخورم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و نیش خند معناداري زد و گفت:
بن بست!خخخخخ تو نمی دانی روستا بن بست ندارد
تمام شد نابود شدم رفتم با این جمله تمام سفر افسوس می خوردم، ای کاش روستایی بودم و اینقدر به بن بست نمی خوردم!
📚خاطره از: گروه جهادی ام البنین
📝#خاطره #خاطره_جهادی
◀️لينك اينستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BMIXmEKDB7w/
🌐http://www.jahadgaran.org/recollection02/1186-869
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
* راه مسجد را گم کرده بودم از یکی از بچه های نیم وجبی روستا پرسیدم ازکجا بروم تا زودتر به مسجد برسم و به بن بست نخورم؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و نیش خند معنا زد و گفت: بن بست!خخخخخ تو نمی دانی روستا بن بست ندارد تمام شد نابود شدم رفتم با این جمله تمام سفر…
⚡️چشمهای معصوم
خانم معلم شدهام! پای تخته سیاه، گچ به دست، ایستادهام.
تمرینها که تمام میشود، از تخته فاصله میگیرم، میروم ردیف آخر کلاس ...
در عین ناباوری میبینم همه از جاهایشان خیز برداشتهاند به سمت ِ تخته،
چند نفر دفترهایشان روی دیوار پهن میشود، و بطور عمودی شروع میکنند به نوشتن.
چند نفر دیگر هم نزدیک تخته، روی زمین و دستهای کوچکشان است که مینویسد.
یادم میآید بچه که بودیم از معلممان برای هر گونه حرکت ِ اضافه ای جز - دست به سینه شدن - اجازه میگرفتیم! ...
حالا اینجا تمام نیمکتها خالی شده و همهی بچهها به در ُدیوار و زمین کلاس چسبیدهاند برای نوشتن تمرینها.
قربان ِ چشمهای کوچکشان بروم که گویی اکثرشان،
چشمهایشان ضعیف است و همه چیز را تار میبینند ...
کاش این حوالی هم مثل شهر بی دردان چشمهای معصوم،
اندکی خریدار داشت...
و بساط سلامتی بر پا بود...
اینجایی که درمانگاه درد است و هزینههایش برای خانواده سنگین...
آهسته شکایت میکنم. تا خودشان نشنوند...
بچههای اینجا، چشمهایشان تخته کلاس را تار میبیند...اما ...
اما درس خواندن را خیلی دوست دارند...
📚خاطره از:ریحانه علامه فلسفی
📸عکس از:گروه دانشگاه علوم پزشکی بوشهر
📝#خاطره_جهادی #خاطره
◀️لينك اينستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BMaophpjOKz/
🌐http://jahadgaran.org/recollection02/1208-890
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
خانم معلم شدهام! پای تخته سیاه، گچ به دست، ایستادهام.
تمرینها که تمام میشود، از تخته فاصله میگیرم، میروم ردیف آخر کلاس ...
در عین ناباوری میبینم همه از جاهایشان خیز برداشتهاند به سمت ِ تخته،
چند نفر دفترهایشان روی دیوار پهن میشود، و بطور عمودی شروع میکنند به نوشتن.
چند نفر دیگر هم نزدیک تخته، روی زمین و دستهای کوچکشان است که مینویسد.
یادم میآید بچه که بودیم از معلممان برای هر گونه حرکت ِ اضافه ای جز - دست به سینه شدن - اجازه میگرفتیم! ...
حالا اینجا تمام نیمکتها خالی شده و همهی بچهها به در ُدیوار و زمین کلاس چسبیدهاند برای نوشتن تمرینها.
قربان ِ چشمهای کوچکشان بروم که گویی اکثرشان،
چشمهایشان ضعیف است و همه چیز را تار میبینند ...
کاش این حوالی هم مثل شهر بی دردان چشمهای معصوم،
اندکی خریدار داشت...
و بساط سلامتی بر پا بود...
اینجایی که درمانگاه درد است و هزینههایش برای خانواده سنگین...
آهسته شکایت میکنم. تا خودشان نشنوند...
بچههای اینجا، چشمهایشان تخته کلاس را تار میبیند...اما ...
اما درس خواندن را خیلی دوست دارند...
📚خاطره از:ریحانه علامه فلسفی
📸عکس از:گروه دانشگاه علوم پزشکی بوشهر
📝#خاطره_جهادی #خاطره
◀️لينك اينستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BMaophpjOKz/
🌐http://jahadgaran.org/recollection02/1208-890
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
* خانم معلم شدهام! پای تخته سیاه، گچ به دست، ایستادهام. تمرینها که تمام میشود، از تخته فاصله میگیرم، میروم ردیف آخر کلاس ... در عین ناباوری میبینم همه از جاهایشان خیز برداشتهاند به سمت ِ تخته، چند نفر دفترهایشان روی دیوار پهن میشود، و بطور عمودی…
⚡️دستان پينه بسته علي
اولین روز اومدن تو مسجد برای خوشامدگویی ، با بچه ها دست میدادم . دستاش تو دستای من گم بود ولی زبری دستاش ، زبری دستاش عرق شرم رو پیشونیم نشوند. تا روز آخر دستام پینه بست و پوست پوست شد ، تاول زد و ترکید ، ولی شرط کرده بودم چربشون نکنم.
روز آخر و خداحافظی، گفتم
علی آقا ما دیگه رفتیم ،جوری باهاش دست دادم انگار جریان خون تو رگهاشم حس میکردم
.
📚خاطره:از گروه جهادي مخلصين، دانشگاه آزاد واحددتهران شمال
📸عكس از: گروه شهید دیالمه ، اصفهان
📝#خاطره_جهادی #خاطره
◀️لينك اينستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BMslyGWjmz7/
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
اولین روز اومدن تو مسجد برای خوشامدگویی ، با بچه ها دست میدادم . دستاش تو دستای من گم بود ولی زبری دستاش ، زبری دستاش عرق شرم رو پیشونیم نشوند. تا روز آخر دستام پینه بست و پوست پوست شد ، تاول زد و ترکید ، ولی شرط کرده بودم چربشون نکنم.
روز آخر و خداحافظی، گفتم
علی آقا ما دیگه رفتیم ،جوری باهاش دست دادم انگار جریان خون تو رگهاشم حس میکردم
.
📚خاطره:از گروه جهادي مخلصين، دانشگاه آزاد واحددتهران شمال
📸عكس از: گروه شهید دیالمه ، اصفهان
📝#خاطره_جهادی #خاطره
◀️لينك اينستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BMslyGWjmz7/
🔊https://telegram.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
* * اولین روز اومدن تو مسجد برای خوشامدگویی ، با بچه ها دست میدادم . دستاش تو دستای من گم بود ولی زبری دستاش ، زبری دستاش عرق شرم رو پیشونیم نشوند. تا روز آخر دستام پینه بست و پوست پوست شد ، تاول زد و ترکید ، ولی شرط کرده بودم چربشون نکنم. روز آخر و خداحافظی،…
💠 #خاطره_جهادی
📝 نزدیک شدیم به روزهای بهشت .. میدانی امسال، سال که تحویل شد، یک تکه سفره پهن شد در جغرافیای وسیع مناطق محروم کشور... نمیدانم چه کسانی هستند و دلهایشان را لای قرآن روی سفره گذاشتند و پای آن سفره متبرکِ نفسهای جهادی، " حول حالنا " را زمزمه کردند...
اما؛
دلها و دعاهای خیرمان را بدرقه ی راهشان میکنیم.
و از خدا میخواهیم تا بهترین ها را در این سفر براشون رقم بزند.
در طول این مدت همراه میشیم با خاطرات سفرهای جهادی نوروز سال قبل و ان شاءالله هر روز یک خاطره رو بازخوانی میکنیم.
مسافران ِ خادم، خدا قوت
دعاهامون بدرقه راهتون....
❗️خاطرات، دست نوشته های دوستان جهادی در سال های قبل هست.
دوستان هم میتونن خاطرات امسال یا سالهای قبل شون رو ارسال کنند تا منتشر بشود. برای دنبال کردن مطالب میتونید #خاطره_جهادی رو دنبال کنید.
به جهادگران بپیوندید👇
t.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
📝 نزدیک شدیم به روزهای بهشت .. میدانی امسال، سال که تحویل شد، یک تکه سفره پهن شد در جغرافیای وسیع مناطق محروم کشور... نمیدانم چه کسانی هستند و دلهایشان را لای قرآن روی سفره گذاشتند و پای آن سفره متبرکِ نفسهای جهادی، " حول حالنا " را زمزمه کردند...
اما؛
دلها و دعاهای خیرمان را بدرقه ی راهشان میکنیم.
و از خدا میخواهیم تا بهترین ها را در این سفر براشون رقم بزند.
در طول این مدت همراه میشیم با خاطرات سفرهای جهادی نوروز سال قبل و ان شاءالله هر روز یک خاطره رو بازخوانی میکنیم.
مسافران ِ خادم، خدا قوت
دعاهامون بدرقه راهتون....
❗️خاطرات، دست نوشته های دوستان جهادی در سال های قبل هست.
دوستان هم میتونن خاطرات امسال یا سالهای قبل شون رو ارسال کنند تا منتشر بشود. برای دنبال کردن مطالب میتونید #خاطره_جهادی رو دنبال کنید.
به جهادگران بپیوندید👇
t.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
عیدی آسمان
💠 #خاطره_جهادی
📝 پنجشنبه ی آخر سال است، اهالی روستا سر مزار عزیزانشان رفته اند و ما آماده می شویم برای اعزام.
نام مادرتان را زمزمه می کنیم؛ از زیر قرآن رد می شویم؛ دل به دریا می زنیم، اما ..
بعضی هایمان جا می مانیم. هیچ وسیله ای نیست که با آن مسافت طولانی روستا را طی کنیم. ناچار بر می گردیم به محل اسکان، فردا روز بهتری است انگار...
به عید دیدنیها فکر میکنم... کپرهای هوتبان... اتاقکهای ملقب به خانه... روی زانوهایم بنشینم و یکی یکی پیشانیهایشان را غرق بوسه کنم...
چادرم خاکی شود...
سرفهام بگیرد... و بعد با بچهها همه بخندیم و دنبال هم بدویم...
و من در عجب بازارِ پر هیاهوی تهران در ماندهام و فضای شلوغ ِ شلوغ... و جایی هم هست که حتی بوی عید هم نمیآید و کپرها ایستاده به آسمان، خیره شدهاند.
خوشحالم امسال تحویل سال زیر یک آسمان در کنار آنها نفس خواهیم کشید... میخواهیم امسال از آسمان عیدی بگیریم و یقین داریم گرفتنش را..
نویسنده: خانم علامهفلسفی
❗️خاطرات، دست نوشته های دوستان جهادی در سال های قبل هست.
دوستان هم میتونن خاطرات امسال یا سالهای قبل شون رو ارسال کنند تا منتشر بشود. برای دنبال کردن مطالب میتونید #خاطره_جهادی رو دنبال کنید.
به جهادگران بپیوندید👇
t.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
💠 #خاطره_جهادی
📝 پنجشنبه ی آخر سال است، اهالی روستا سر مزار عزیزانشان رفته اند و ما آماده می شویم برای اعزام.
نام مادرتان را زمزمه می کنیم؛ از زیر قرآن رد می شویم؛ دل به دریا می زنیم، اما ..
بعضی هایمان جا می مانیم. هیچ وسیله ای نیست که با آن مسافت طولانی روستا را طی کنیم. ناچار بر می گردیم به محل اسکان، فردا روز بهتری است انگار...
به عید دیدنیها فکر میکنم... کپرهای هوتبان... اتاقکهای ملقب به خانه... روی زانوهایم بنشینم و یکی یکی پیشانیهایشان را غرق بوسه کنم...
چادرم خاکی شود...
سرفهام بگیرد... و بعد با بچهها همه بخندیم و دنبال هم بدویم...
و من در عجب بازارِ پر هیاهوی تهران در ماندهام و فضای شلوغ ِ شلوغ... و جایی هم هست که حتی بوی عید هم نمیآید و کپرها ایستاده به آسمان، خیره شدهاند.
خوشحالم امسال تحویل سال زیر یک آسمان در کنار آنها نفس خواهیم کشید... میخواهیم امسال از آسمان عیدی بگیریم و یقین داریم گرفتنش را..
نویسنده: خانم علامهفلسفی
❗️خاطرات، دست نوشته های دوستان جهادی در سال های قبل هست.
دوستان هم میتونن خاطرات امسال یا سالهای قبل شون رو ارسال کنند تا منتشر بشود. برای دنبال کردن مطالب میتونید #خاطره_جهادی رو دنبال کنید.
به جهادگران بپیوندید👇
t.me/joinchat/A2ONcDwuk5msmWtK0X9ymQ
💫لبخند های قشنگ شان
جهادی یعنی نفس واحده شدن یعنی یکدست شدن یعنی از بین رفتن منیت و فاصله ها ...
آری در جهادی فرقی بین فرمانده و نیرو نیست ...
جهادی یعنی جان واحد شدن ...
جهادی بزرگ و کوچک ندارد و شاید بتوان گفت جهادی آماده سازی برای ظهور #امام_زمان عج است ...
و من #عاشق لبخند قشنگ بچه های جهادیم ...
و حکایتی دارم با این لبخند های قشنگ که خدا میداند خستگی را از جانم می گیرد ...
آری عاشقم عاشق لبخند تو.
.
📚خاطره از: گروه جهادی آل طاها
📸عکس از: #گروه_جهادى #جهادگران_قدس_اصفهان
📝 #خاطره #خاطره_جهادی
.
▶️ لینک اینستاگرام:
🔗https://www.instagram.com/p/BVNWiVJDGET/
🆔 @jahadgaran
جهادی یعنی نفس واحده شدن یعنی یکدست شدن یعنی از بین رفتن منیت و فاصله ها ...
آری در جهادی فرقی بین فرمانده و نیرو نیست ...
جهادی یعنی جان واحد شدن ...
جهادی بزرگ و کوچک ندارد و شاید بتوان گفت جهادی آماده سازی برای ظهور #امام_زمان عج است ...
و من #عاشق لبخند قشنگ بچه های جهادیم ...
و حکایتی دارم با این لبخند های قشنگ که خدا میداند خستگی را از جانم می گیرد ...
آری عاشقم عاشق لبخند تو.
.
📚خاطره از: گروه جهادی آل طاها
📸عکس از: #گروه_جهادى #جهادگران_قدس_اصفهان
📝 #خاطره #خاطره_جهادی
.
▶️ لینک اینستاگرام:
🔗https://www.instagram.com/p/BVNWiVJDGET/
🆔 @jahadgaran
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
* جهادی یعنی نفس واحده شدن یعنی یکدست شدن یعنی از بین رفتن منیت و فاصله ها ... آری در جهادی فرقی بین فرمانده و نیرو نیست ... جهادی یعنی جان واحد شدن ... جهادی بزرگ و کوچک ندارد و شاید بتوان گفت جهادی آماده سازی برای ظهور #امام_زمان عج است ... و من #عاشق لبخند…
💫جهادی برکت است
یادش بخیر...! یاد همان مدرسه شبانه روزی که شب های پرستاره کرمان در آن سپری شد...یاده همان چند دیواری که با تمام وجود نشسته بودیم دور هم و افتاده بودیم به جان خُرده کاغذها، تا ظاهر دوستداشتنی ترین مکان را برای خودمان کمی آراسته تر کنیم...
یاده همان شب های پر حادثه ای که انقلاب های شگفتی در درونمان به وقوع می پیوست...
انگار بالواقع، ذکر همان " غیر سو حالنا .! " سال پیش، آنچه را که میبایست با ما میکرد را کرد...
و کشید قامت الفبای عاشقی شان را! خوش به سعادتشان!
خوش به سعادت آن همسفرانی که از سال پیش تا حالا، حداقل به میزان یک واج از الفبای عاشقی، خود را بالاتر کشیده اند و محکم ریسمان را گرفته اند...
آخر نمیدانی چقدر افسوس دارد وقتی ببینی با رفقایی از پله ای باهم شروع کرده بودید و حالا آنها از کجا به کجا ها رسیده اند اما تو هنوز...
نکند جاماندن برایت عادت بشود ؟ نکند برای جلوتر رفتن له له نزنی ؟.... نه.....
بگذریم...
جهادی برکت است... برکت.... حداقل شامه مان این برکت را بوییده...
یادش به خیر....
.
📚خاطره از گروه جهادی خادمان وارثان زمین
📝 #خاطره #خاطره_جهادی
.
👈با نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی, جهت شرکت در این اردو ها به کانال #اطلس_جهادی مراجعه فرمایید
🆔 @atlasjahadi
.
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BVcecKQDV-7/
🆔 @jahadgaran
یادش بخیر...! یاد همان مدرسه شبانه روزی که شب های پرستاره کرمان در آن سپری شد...یاده همان چند دیواری که با تمام وجود نشسته بودیم دور هم و افتاده بودیم به جان خُرده کاغذها، تا ظاهر دوستداشتنی ترین مکان را برای خودمان کمی آراسته تر کنیم...
یاده همان شب های پر حادثه ای که انقلاب های شگفتی در درونمان به وقوع می پیوست...
انگار بالواقع، ذکر همان " غیر سو حالنا .! " سال پیش، آنچه را که میبایست با ما میکرد را کرد...
و کشید قامت الفبای عاشقی شان را! خوش به سعادتشان!
خوش به سعادت آن همسفرانی که از سال پیش تا حالا، حداقل به میزان یک واج از الفبای عاشقی، خود را بالاتر کشیده اند و محکم ریسمان را گرفته اند...
آخر نمیدانی چقدر افسوس دارد وقتی ببینی با رفقایی از پله ای باهم شروع کرده بودید و حالا آنها از کجا به کجا ها رسیده اند اما تو هنوز...
نکند جاماندن برایت عادت بشود ؟ نکند برای جلوتر رفتن له له نزنی ؟.... نه.....
بگذریم...
جهادی برکت است... برکت.... حداقل شامه مان این برکت را بوییده...
یادش به خیر....
.
📚خاطره از گروه جهادی خادمان وارثان زمین
📝 #خاطره #خاطره_جهادی
.
👈با نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی, جهت شرکت در این اردو ها به کانال #اطلس_جهادی مراجعه فرمایید
🆔 @atlasjahadi
.
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BVcecKQDV-7/
🆔 @jahadgaran
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
* یادش بخیر...! یاد همان مدرسه شبانه روزی که شب های پرستاره کرمان در آن سپری شد...یاده همان چند دیواری که با تمام وجود نشسته بودیم دور هم و افتاده بودیم به جان خُرده کاغذها، تا ظاهر دوستداشتنی ترین مکان را برای خودمان کمی آراسته تر کنیم... یاده همان شب های…
💢 آب تنی با اعمال شاقه! 💢
روز ۲۶ تیر حوالی ۱۱ ظهر بود که بعد از فوتبال بچه ها پیشنهاد دادند به حوضچه ای در حوالی روستا برویم و تنی به آب بزنیم ! به حوضچه که رسیدیم بچه ها چون غریبی به وطن رسیده با چنان ذوق و شوقی به درون آب پریدند که کانهو این حوضچه گل آلود برایشان حکم پارک آبی را دارد. نکته جالب قضیه این است که با سن کمشان خوب شنا می کنند، مخصوصا افشین و قاسم؛ هرچند که شنا کردن در این آب نیمه گل آلود سخت است اما بچه ها چقدر از این کار لذت میبرند.
از حوضچه بگویم که دو رود کم آب به آن می ریزد که یکی آبش گرم و دیگری سرد هست و بچه ها می توانند به دلخواه در آب گرم و یا آب سرد و یا حتی در آب ولرم شنا کنند 😊 🎣 روز ۲۷ تیر بچه ها خواستند امروز کمی بیشتر پیاده روی کنیم و در یک رودخانه دیگر آب تنی کنیم. کمی که گذشت یکی دیگر از تفریحات بچه ها خودنمایی کرد ؛ گرفتن ماهی های کوچک از رودخانه ای که انگار فاضلاب هم به آن ریخته می شود با توری های کوچک دست ساز !!! 🙃 استراتژی بچه ها در قبال صیدها به مراتب از گرفتن آنها جالب تر بود. لابد با خود فکر می کنید این احتمال وجود داشت که ماهی ها را ببریم روستا و سرخ شان کنیم یا اینکه حتی همانجا آتشی برافروزیم و ماهی ها رو ذغالی کنیم اما هیچ کدام از این احتمالات جواب مسئله نبود . جواب مسئله عبارت است از قورت دادن طفلِ ماهی ها به صورت زنده و درسته! ☺️ آن هم با چنان شور و ولعی که گویی دامنم از دست برفت !
تا اینجا تنها حس تعجب مان برانگیخته شده بود تا اینکه بچه ها با همان شور و شوق خاص شان پیشنهاد همراهی و بلعیدن آن طفلِ ماهی را به بنده هم دادند ، من هم با ترسی در تن و لبخندی سرد بر لب نتوانستم آن همه شور و شوق را بی جواب بگذارم و لکن با خاری در چشم و استخوانی در گلو آن دو ماهی درسته و زنده را بلعیدم 🙃 لازم به ذکر است ماهی دوم از ماهی اول بزرگتر بود و با تلاش از حلقوم مبارک پایین رفت.
.
📚 خاطره از: گروه جهادی روح الله دانشگاه امیرکبیر
📷 عکس از: گروه جهادی روح الله دانشگاه امیرکبیر
#خاطره #خاطره_جهادی
👈با نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی, جهت شرکت در این اردو ها به کانال #اطلس_جهادی مراجعه فرمایید
🆔 @atlasjahadi
.
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BVtsh33jJKn/
🆔 @jahadgaran
روز ۲۶ تیر حوالی ۱۱ ظهر بود که بعد از فوتبال بچه ها پیشنهاد دادند به حوضچه ای در حوالی روستا برویم و تنی به آب بزنیم ! به حوضچه که رسیدیم بچه ها چون غریبی به وطن رسیده با چنان ذوق و شوقی به درون آب پریدند که کانهو این حوضچه گل آلود برایشان حکم پارک آبی را دارد. نکته جالب قضیه این است که با سن کمشان خوب شنا می کنند، مخصوصا افشین و قاسم؛ هرچند که شنا کردن در این آب نیمه گل آلود سخت است اما بچه ها چقدر از این کار لذت میبرند.
از حوضچه بگویم که دو رود کم آب به آن می ریزد که یکی آبش گرم و دیگری سرد هست و بچه ها می توانند به دلخواه در آب گرم و یا آب سرد و یا حتی در آب ولرم شنا کنند 😊 🎣 روز ۲۷ تیر بچه ها خواستند امروز کمی بیشتر پیاده روی کنیم و در یک رودخانه دیگر آب تنی کنیم. کمی که گذشت یکی دیگر از تفریحات بچه ها خودنمایی کرد ؛ گرفتن ماهی های کوچک از رودخانه ای که انگار فاضلاب هم به آن ریخته می شود با توری های کوچک دست ساز !!! 🙃 استراتژی بچه ها در قبال صیدها به مراتب از گرفتن آنها جالب تر بود. لابد با خود فکر می کنید این احتمال وجود داشت که ماهی ها را ببریم روستا و سرخ شان کنیم یا اینکه حتی همانجا آتشی برافروزیم و ماهی ها رو ذغالی کنیم اما هیچ کدام از این احتمالات جواب مسئله نبود . جواب مسئله عبارت است از قورت دادن طفلِ ماهی ها به صورت زنده و درسته! ☺️ آن هم با چنان شور و ولعی که گویی دامنم از دست برفت !
تا اینجا تنها حس تعجب مان برانگیخته شده بود تا اینکه بچه ها با همان شور و شوق خاص شان پیشنهاد همراهی و بلعیدن آن طفلِ ماهی را به بنده هم دادند ، من هم با ترسی در تن و لبخندی سرد بر لب نتوانستم آن همه شور و شوق را بی جواب بگذارم و لکن با خاری در چشم و استخوانی در گلو آن دو ماهی درسته و زنده را بلعیدم 🙃 لازم به ذکر است ماهی دوم از ماهی اول بزرگتر بود و با تلاش از حلقوم مبارک پایین رفت.
.
📚 خاطره از: گروه جهادی روح الله دانشگاه امیرکبیر
📷 عکس از: گروه جهادی روح الله دانشگاه امیرکبیر
#خاطره #خاطره_جهادی
👈با نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی, جهت شرکت در این اردو ها به کانال #اطلس_جهادی مراجعه فرمایید
🆔 @atlasjahadi
.
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BVtsh33jJKn/
🆔 @jahadgaran
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
💢 آب تنی با اعمال شاقه! 💢 🏊 روز ۲۶ تیر حوالی ۱۱ ظهر بود که بعد از فوتبال بچه ها پیشنهاد دادند به حوضچه ای در حوالی روستا برویم و تنی به آب بزنیم ! به حوضچه که رسیدیم بچه ها چون غریبی به وطن رسیده با چنان ذوق و شوقی به درون آب پریدند که کانهو این حوضچه گل…
💠کاش قصه بود...
چند روز یکبار "یخ" برایمان می رسید از مسافتی خیلی دور. که البته تا می رسید هرچه بود از گرما نصف شده بود. یک روز صبح که کلمن را پر می کردیم و می گذاشتیم نزدیک بچه ها دیدیم که هنوز چند دقیقه نگذشته کلمن هی خالی می شود.
کم کم فهمیدیم قصه چیست. توی روستایی که برق نبود تابستان یعنی نوشیدن آب گرم. بچه های کوچک روستا لیوان هایشان را پر می کردند و می نشستند به طمانینه ذره ذره مزه آب خنک را می چشیدند. چیزی که شاید تابه حال خاطره ی تجربه اش در ذهن کودکانه شان نبود.
📚خاطره از آقای احمد ارام از گروه جهادی دانشگاه مذاهب اسلامی
📸عکس از گروه جهادی امیرالمومنین دانشگاه صنعتی مالک اشتر
📝 #خاطره_جهادی #خاطره
👈با نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی, جهت شرکت در این اردو ها به کانال #اطلس_جهادی مراجعه فرمایید
🆔 @atlasjahadi
.
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BWAAKXdD3Aq/
🆔 @jahadgaran
چند روز یکبار "یخ" برایمان می رسید از مسافتی خیلی دور. که البته تا می رسید هرچه بود از گرما نصف شده بود. یک روز صبح که کلمن را پر می کردیم و می گذاشتیم نزدیک بچه ها دیدیم که هنوز چند دقیقه نگذشته کلمن هی خالی می شود.
کم کم فهمیدیم قصه چیست. توی روستایی که برق نبود تابستان یعنی نوشیدن آب گرم. بچه های کوچک روستا لیوان هایشان را پر می کردند و می نشستند به طمانینه ذره ذره مزه آب خنک را می چشیدند. چیزی که شاید تابه حال خاطره ی تجربه اش در ذهن کودکانه شان نبود.
📚خاطره از آقای احمد ارام از گروه جهادی دانشگاه مذاهب اسلامی
📸عکس از گروه جهادی امیرالمومنین دانشگاه صنعتی مالک اشتر
📝 #خاطره_جهادی #خاطره
👈با نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی, جهت شرکت در این اردو ها به کانال #اطلس_جهادی مراجعه فرمایید
🆔 @atlasjahadi
.
▶️لینک اینستاگرام:
🔗https://instagram.com/p/BWAAKXdD3Aq/
🆔 @jahadgaran
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
چند روز یکبار "یخ" برایمان می رسید از مسافتی خیلی دور. که البته تا می رسید هرچه بود از گرما نصف شده بود. یک روز صبح که کلمن را پر می کردیم و می گذاشتیم نزدیک بچه ها دیدیم که هنوز چند دقیقه نگذشته کلمن هی خالی می شود. کم کم فهمیدیم قصه چیست. توی روستایی که…
💠خاطرات یک عکاس
آرشیو عکسم را بالا پایین میکردم ک عکس این شهید بزرگوار را دیدم
حالم دگرگون شد...
ب این ایمان آوردم ک شهدا انتخاب شده هستند و اینطور نیست ک یهویی جنگ سوریه پیش بیاد و طرف دلش بخواد و بره شهید بشه٬ نه
این عکس را در زمان زلزله آذربایجان و در شهرستان ورزقان مرکز زلزله گرفتم
همانطور ک میدانید استان معین اذربایجان شرقی در زمان بحران و سیل و زلزله استان مازندران بود
و چقدر خالصانه و مظلومانه و واقعا گمنام" تأکید میکنم #گمنام"
زحمت کشیدند مازندرانی های عزیز برای هم وطنانشان... بماند....
اما دوست خوبم و سرور ارجمند سرهنگ قربانی ک فرمانده قرارگاه سازندگی سپاه مازندران بود یک اسم ورد زبانش بود
هر جا مشکل پیش می آمد میگفت اگه نمیتوانید#بلباسی را بفرستم کار را تمام کنه
همیشه اسم این نیروی جهادگر تو ذهن من ب عنوان الگو بود و غبطه میخوردن ب حالش ک چقدر خوبه اعتبار نیرو پیش فرمانده اینقدر بالا باشه
سالها گذشت و ما هم درگیر زندگی خودمان بودیم تا اینکه بحث مدافعان حرم پیش آمد و خبر #شهادت شهید بلباسی را هم شنیدم ولی ذهن ناقصم همراهی نکرد که شهید را بشناسم
گذشت تا اینکه دو فرزند شهید کنار همدیگر عکس گرفته بودند آن را در صفحه اینستای خودم ب اشتراک گذاشتم باز هم حواسم نبود ک یکی از فرزند آن شهدا پسر این شهید جهادگر هست
زمان سپری شد و روزها گذشت تا اینکه #حضرت_آقا در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم٬ در گوش فرزند شهیدی٬ اذان خواندند ک بعد از شهادت پدر ب دنیا آمده بود.
رفتم عکس این پدر را ببینم دیدم چقدر آشناست برایم این عکس
( معمولا عکاس از کسی عکس گرفته باشد تو ذهنش میمانه تا ابد)
چند روز آرشیوم را زیر و رو کردم تا فهمیدم این شهید همان جهادگری هست ک کلی از ایشان #غیرت دیده بودم و با جان و دل کار میکرد و جهادگری میکرد آن هم در شهر و روستاهایی ک کیلومتر ها فاصله داشت با محل زندگی خودشان...
واقعا من آن زمان میگفتم : چقدر حقوق میگیره این بنده خدا ک اینطوری از جان و دل٬ دقیقا جاهایی ک دوربین و خبرنگار نبود میرفت و کار میکرد؟!! تازه بعد از سالها درک و شعور من ب این رسید ک مزد جهادگری#شهادت است و هم نشینی با امام حسین سرور و سالار شهیدان
روحت شاد جهادگر روزهای سخت و مدافع حرم #حضرت زینب.
خاطره و عکس از : 📚📷 علی قنبرلو عکاس خبری
#خاطره #خاطره_جهادی
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال#اطلس_جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
🆔@atlasjahadi
▶️ لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BWSs7O-Di-w/
🆔@jahadgaran
آرشیو عکسم را بالا پایین میکردم ک عکس این شهید بزرگوار را دیدم
حالم دگرگون شد...
ب این ایمان آوردم ک شهدا انتخاب شده هستند و اینطور نیست ک یهویی جنگ سوریه پیش بیاد و طرف دلش بخواد و بره شهید بشه٬ نه
این عکس را در زمان زلزله آذربایجان و در شهرستان ورزقان مرکز زلزله گرفتم
همانطور ک میدانید استان معین اذربایجان شرقی در زمان بحران و سیل و زلزله استان مازندران بود
و چقدر خالصانه و مظلومانه و واقعا گمنام" تأکید میکنم #گمنام"
زحمت کشیدند مازندرانی های عزیز برای هم وطنانشان... بماند....
اما دوست خوبم و سرور ارجمند سرهنگ قربانی ک فرمانده قرارگاه سازندگی سپاه مازندران بود یک اسم ورد زبانش بود
هر جا مشکل پیش می آمد میگفت اگه نمیتوانید#بلباسی را بفرستم کار را تمام کنه
همیشه اسم این نیروی جهادگر تو ذهن من ب عنوان الگو بود و غبطه میخوردن ب حالش ک چقدر خوبه اعتبار نیرو پیش فرمانده اینقدر بالا باشه
سالها گذشت و ما هم درگیر زندگی خودمان بودیم تا اینکه بحث مدافعان حرم پیش آمد و خبر #شهادت شهید بلباسی را هم شنیدم ولی ذهن ناقصم همراهی نکرد که شهید را بشناسم
گذشت تا اینکه دو فرزند شهید کنار همدیگر عکس گرفته بودند آن را در صفحه اینستای خودم ب اشتراک گذاشتم باز هم حواسم نبود ک یکی از فرزند آن شهدا پسر این شهید جهادگر هست
زمان سپری شد و روزها گذشت تا اینکه #حضرت_آقا در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم٬ در گوش فرزند شهیدی٬ اذان خواندند ک بعد از شهادت پدر ب دنیا آمده بود.
رفتم عکس این پدر را ببینم دیدم چقدر آشناست برایم این عکس
( معمولا عکاس از کسی عکس گرفته باشد تو ذهنش میمانه تا ابد)
چند روز آرشیوم را زیر و رو کردم تا فهمیدم این شهید همان جهادگری هست ک کلی از ایشان #غیرت دیده بودم و با جان و دل کار میکرد و جهادگری میکرد آن هم در شهر و روستاهایی ک کیلومتر ها فاصله داشت با محل زندگی خودشان...
واقعا من آن زمان میگفتم : چقدر حقوق میگیره این بنده خدا ک اینطوری از جان و دل٬ دقیقا جاهایی ک دوربین و خبرنگار نبود میرفت و کار میکرد؟!! تازه بعد از سالها درک و شعور من ب این رسید ک مزد جهادگری#شهادت است و هم نشینی با امام حسین سرور و سالار شهیدان
روحت شاد جهادگر روزهای سخت و مدافع حرم #حضرت زینب.
خاطره و عکس از : 📚📷 علی قنبرلو عکاس خبری
#خاطره #خاطره_جهادی
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال#اطلس_جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
🆔@atlasjahadi
▶️ لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BWSs7O-Di-w/
🆔@jahadgaran
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
خاطره یک عکاس آرشیو عکسم را بالا پایین میکردم ک عکس این شهید بزرگوار را دیدم حالم دگرگون شد... ب این ایمان آوردم ک شهدا انتخاب شده هستند و اینطور نیست ک یهویی جنگ سوریه پیش بیاد و طرف دلش بخواد و بره شهید بشه٬ نه این عکس را در زمان زلزله آذربایجان و در شهرستان…
🔸 به مناسبت فرا رسیدن هفته عفاف و حجاب
هنوز پنج سالش نبود، از اولین چادر، بغل دستم نشست و با دقت نگاه می کرد ....
برای جشن عبادت دخترهای روستا، چادر روسرشون اندازه میزدیم، می بریدیم و به کمک مادرشان میدوختند.
وقتی گفتم پارچه تموم شد! اشکش جاری شد! گفتم برای کسایی که نماز میخواند چادر می دوزیم، گفت منم میخونم!
گفتم حمد و سوره می تونی بخونی؟!
ماشالله ! عین بلبل خوند... .
دیگه چاره ای نداشتم! خرده پارچه های باقی مانده دقیقا به اندازه قد نیم وجبیش بود.
📋 خاطره از: گروه جهادی ولی امر
📷 عکس از: گروه جهادی محبان المهدی عج دانشگاه شهید رجایی
#هفته_عفاف_و_حجاب_گرامی_باد🌸
#خاطره #خاطره_جهادی
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
🆔@atlasjahadi
◀️ لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BWcYDW9Drov/
🆔@jahadgaran
هنوز پنج سالش نبود، از اولین چادر، بغل دستم نشست و با دقت نگاه می کرد ....
برای جشن عبادت دخترهای روستا، چادر روسرشون اندازه میزدیم، می بریدیم و به کمک مادرشان میدوختند.
وقتی گفتم پارچه تموم شد! اشکش جاری شد! گفتم برای کسایی که نماز میخواند چادر می دوزیم، گفت منم میخونم!
گفتم حمد و سوره می تونی بخونی؟!
ماشالله ! عین بلبل خوند... .
دیگه چاره ای نداشتم! خرده پارچه های باقی مانده دقیقا به اندازه قد نیم وجبیش بود.
📋 خاطره از: گروه جهادی ولی امر
📷 عکس از: گروه جهادی محبان المهدی عج دانشگاه شهید رجایی
#هفته_عفاف_و_حجاب_گرامی_باد🌸
#خاطره #خاطره_جهادی
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
🆔@atlasjahadi
◀️ لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BWcYDW9Drov/
🆔@jahadgaran
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
🔸 به مناسبت فرا رسیدن هفته عفاف و حجاب هنوز پنج سالش نبود، از اولین چادر، بغل دستم نشست و با دقت نگاه می کرد .... برای جشن عبادت دخترهای روستا، چادر روسرشون اندازه میزدیم، می بریدیم و به کمک مادرشان میدوختند. وقتی گفتم پارچه تموم شد! اشکش جاری شد! گفتم برای…
🔸خاطره
اردو جهادی ام با همه ی فراز و نشیبش گذشت
بچه های فرهنگی پزشکی و دندون پزشکی وعمرانی و ....
همه و همه کلی زحمت کشیدن😍☺️
همه کارا و تلاشا و زحمتا اجرشون محفوظ ولی خداییش هیچچی مثل عمرانی نمیشه
چرا حالا عمرانی؟
قضیه ازین قراره که بچه های عمرانی
صب ساعت 8:30 یا9 حرکت میکردن سمت #روستای_توزلو❤️
ولی چون مینی بوسا تحت اختیار خانما بود وبرا روستاهای دیگه
با مزدا رهسپار دیار #توزلو میشدیم
مزدا مگه چند نفر جا میگیره؟
4 نفر جلو مینشستن و 4 نفرم به صورت #لاکچری 😋 پشت ماشین مینشستن در حدی این وضع طبیعی بود که همگی احساس همزاد پنداری با چهارپایان گرامی می کردیم عضو ثابت بخش لاکچری ام کسی نبود جز #بنده 😐 از مسئول حوزه و مسئول جهادی گرفته تا سردار و سرباز😏 میگفتن #سید بشین پشت و حواست به بچه ها باشه!!
حالا وظیفه من چی بود؟
یکیش این بود ک روی سرعت گیرا ک با سرعت 120 پرواز میکردیم آمار میگرفتم ک همه سرجاشونن یا نه!😐 که البته چند بار بچه ها رو یاد برد که مسئله ی خاصی نبود جهاده دیگه عزیز من حالا چند نفر شهید شدن هم به جایی بر نمی خوره.
حالا قضیه رفتنمون و جابجایی به کنار
میرسیم به مقوله مهم #ناهار😋
از همه زودتر ناهار ما میومد حدود ساعت 4 4:30 ناهار دراختیارمون بود
تازه ناهارای داغ میرسید بهمون
و به ادعای مسئولا به ما غذای بیشتری میدادن
مثلا ما 9نفر بودیم و 8تا غذا بهمون میدادن انقدر وضعیت عالی بود که ما به مسؤلین می گفتیم این که نشد جهادی کیفیت غذا رو کم کنید و این کمبود غذا همبستگی ما رو زیاد کرده بود.
نه تا چوب داشتیم که یکی از بقیه کوتاه تر بود به هر کی کوتاهه میافتاد غذا نمی خورد
حتی گاها مسولین کنار غذا چوب هم سرو می کردن تا بتونیم غذا رو باهاش هول بدیم سمت معدمون
شبم ک یادشون میرفت ک بجز اون 5تا روستا ی روستای دیگه ای هم هست و بچه های عمرانی اونجان و دارن خوشگذرونی میکنن مثلا🙈
حول و هوش ساعت 9 یا 10 برا یاد آوری زنگ میزدیم به مسئولا ک بیاین دنبالمون ما هنوز زنده ایم😉🙃
ساعت 12 یا 1 بزور میرسیدیم خوابگاه و قرار بود شام بخوریم اونم چه شامی😂
اخر دیگ و باقی مونده غذاها و مروری بر شام و ناهار های روزای گذشته!🙈
حالا اشپزخونه کسی نبودو غذا سرد بود و نون نبود و این چیزا رو جدی نمیگیریم😊
البته باید عرض کنم همه ی این مسائل از روی دلسوزی بود
می خواستن آمادگی جسمانیمون افزایش پیدا کنه و خدایی ناکرده به اضافه وزن دچار نشیم.
📷عکس از: گروه جهادی دانشگاه آزاد واحد نجف آباد
#خاطره #خاطره_جهادی
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
◀️ لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BWjgbO7jQXF/
اردو جهادی ام با همه ی فراز و نشیبش گذشت
بچه های فرهنگی پزشکی و دندون پزشکی وعمرانی و ....
همه و همه کلی زحمت کشیدن😍☺️
همه کارا و تلاشا و زحمتا اجرشون محفوظ ولی خداییش هیچچی مثل عمرانی نمیشه
چرا حالا عمرانی؟
قضیه ازین قراره که بچه های عمرانی
صب ساعت 8:30 یا9 حرکت میکردن سمت #روستای_توزلو❤️
ولی چون مینی بوسا تحت اختیار خانما بود وبرا روستاهای دیگه
با مزدا رهسپار دیار #توزلو میشدیم
مزدا مگه چند نفر جا میگیره؟
4 نفر جلو مینشستن و 4 نفرم به صورت #لاکچری 😋 پشت ماشین مینشستن در حدی این وضع طبیعی بود که همگی احساس همزاد پنداری با چهارپایان گرامی می کردیم عضو ثابت بخش لاکچری ام کسی نبود جز #بنده 😐 از مسئول حوزه و مسئول جهادی گرفته تا سردار و سرباز😏 میگفتن #سید بشین پشت و حواست به بچه ها باشه!!
حالا وظیفه من چی بود؟
یکیش این بود ک روی سرعت گیرا ک با سرعت 120 پرواز میکردیم آمار میگرفتم ک همه سرجاشونن یا نه!😐 که البته چند بار بچه ها رو یاد برد که مسئله ی خاصی نبود جهاده دیگه عزیز من حالا چند نفر شهید شدن هم به جایی بر نمی خوره.
حالا قضیه رفتنمون و جابجایی به کنار
میرسیم به مقوله مهم #ناهار😋
از همه زودتر ناهار ما میومد حدود ساعت 4 4:30 ناهار دراختیارمون بود
تازه ناهارای داغ میرسید بهمون
و به ادعای مسئولا به ما غذای بیشتری میدادن
مثلا ما 9نفر بودیم و 8تا غذا بهمون میدادن انقدر وضعیت عالی بود که ما به مسؤلین می گفتیم این که نشد جهادی کیفیت غذا رو کم کنید و این کمبود غذا همبستگی ما رو زیاد کرده بود.
نه تا چوب داشتیم که یکی از بقیه کوتاه تر بود به هر کی کوتاهه میافتاد غذا نمی خورد
حتی گاها مسولین کنار غذا چوب هم سرو می کردن تا بتونیم غذا رو باهاش هول بدیم سمت معدمون
شبم ک یادشون میرفت ک بجز اون 5تا روستا ی روستای دیگه ای هم هست و بچه های عمرانی اونجان و دارن خوشگذرونی میکنن مثلا🙈
حول و هوش ساعت 9 یا 10 برا یاد آوری زنگ میزدیم به مسئولا ک بیاین دنبالمون ما هنوز زنده ایم😉🙃
ساعت 12 یا 1 بزور میرسیدیم خوابگاه و قرار بود شام بخوریم اونم چه شامی😂
اخر دیگ و باقی مونده غذاها و مروری بر شام و ناهار های روزای گذشته!🙈
حالا اشپزخونه کسی نبودو غذا سرد بود و نون نبود و این چیزا رو جدی نمیگیریم😊
البته باید عرض کنم همه ی این مسائل از روی دلسوزی بود
می خواستن آمادگی جسمانیمون افزایش پیدا کنه و خدایی ناکرده به اضافه وزن دچار نشیم.
📷عکس از: گروه جهادی دانشگاه آزاد واحد نجف آباد
#خاطره #خاطره_جهادی
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
◀️ لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BWjgbO7jQXF/
Instagram
هسته توانمندسازی حرکتهای جهادی
اردو جهادی ام با همه ی فراز و نشیبش گذشت بچه های فرهنگی پزشکی و دندون پزشکی وعمرانی و .... همه و همه کلی زحمت کشیدن😍☺️ همه کارا و تلاشا و زحمتا اجرشون محفوظ ولی خداییش هیچچی مثل عمرانی نمیشه چرا حالا عمرانی؟ قضیه ازین قراره که بچه های عمرانی صب ساعت 8:30…
🔸سیوپنجروزتاهجرت
📝با اینکه بیش از همه ی روستاها اعزام شده ام #مامکاوه ، اما هنوز نتوانستم خوب هضمش کنم... سرسبز است و زیبا در عین حال کوچک و کم جمعیت...
روستای غریبی ست، اکثر بچه ها حتی با زبان فارسی هم غریبه اند... همسر ماموستا می گوید: بچه های اینجا تا قبل از ورود به مدرسه کردتر اند...
اکران فیلم کودک تمام شده اما هنوز ماشین نیامده دنبالمان...به بچه ها میگویم: بازی کنیم؟!چشمانشان برق میزند... دست هم را میگیریم و وسط روستا حلقه میشویم: عمو زنجیرباف؛بههلههه ... انگار خیلی سال است زندگی نکرده ام...صدایم از بچه ها بلند تر است...رها میشوم توی دل کودکی...بازی تمام میشود...بچه ها تشنه اند... یکی از بچه ها میرود آب می آورد...هشت تا از بچه ها توی یک لیوان میخورند و دست آخر همان را تعارف می کنند به من؛ دلم آشوب میشود اما بچه ها منتظرند...
آب را سر میکشم؛یاحسین اش را آرام می گویم...اما یکی از بچه ها میشنود و یکهو میخواند:
حسن و حسین برادر/رفتن به جنگه کافر... لبخند میزنم... ماشین روستا میرسد...سوار میشوم... دلم جامی ماند پشت درب مدرسه ی دو کلاسه ی مامکاوه...!
📷 عکس از : گروه جهادی محمد رسول الله.
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
https://www.instagram.com/p/BW1I5MID97I/
📝با اینکه بیش از همه ی روستاها اعزام شده ام #مامکاوه ، اما هنوز نتوانستم خوب هضمش کنم... سرسبز است و زیبا در عین حال کوچک و کم جمعیت...
روستای غریبی ست، اکثر بچه ها حتی با زبان فارسی هم غریبه اند... همسر ماموستا می گوید: بچه های اینجا تا قبل از ورود به مدرسه کردتر اند...
اکران فیلم کودک تمام شده اما هنوز ماشین نیامده دنبالمان...به بچه ها میگویم: بازی کنیم؟!چشمانشان برق میزند... دست هم را میگیریم و وسط روستا حلقه میشویم: عمو زنجیرباف؛بههلههه ... انگار خیلی سال است زندگی نکرده ام...صدایم از بچه ها بلند تر است...رها میشوم توی دل کودکی...بازی تمام میشود...بچه ها تشنه اند... یکی از بچه ها میرود آب می آورد...هشت تا از بچه ها توی یک لیوان میخورند و دست آخر همان را تعارف می کنند به من؛ دلم آشوب میشود اما بچه ها منتظرند...
آب را سر میکشم؛یاحسین اش را آرام می گویم...اما یکی از بچه ها میشنود و یکهو میخواند:
حسن و حسین برادر/رفتن به جنگه کافر... لبخند میزنم... ماشین روستا میرسد...سوار میشوم... دلم جامی ماند پشت درب مدرسه ی دو کلاسه ی مامکاوه...!
📷 عکس از : گروه جهادی محمد رسول الله.
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
https://www.instagram.com/p/BW1I5MID97I/
Instagram
پایگاه اطلاع رسانی جهادگران
🔸سیوپنجروزتاهجرت 📝با اینکه بیش از همه ی روستاها اعزام شده ام #مامکاوه ، اما هنوز نتوانستم خوب هضمش کنم... سرسبز است و زیبا در عین حال کوچک و کم جمعیت... روستای غریبی ست، اکثر بچه ها حتی با زبان فارسی هم غریبه اند... همسر ماموستا می گوید: بچه های اینجا…
🔸 خاطره
روزی که برا اردو اسم نوشتم ، دو دل بودم . آخه خیلی وقت بود که نرفته بودم خونه . از طرفی تو یه ترم فرصتی مثل تعطیلات نوروز کم پیش میاد که بتونی در کنار خانواده باشی و خوش بگذرونی . روز قبل از اردو دلم رو زدم به دریا . خدایا من برای رضای تو قید این چند روز تعطیلی رو می زنم . وقتی رسیدیم عشق رو با چشمای خودم دیدم . چقدر خوب بود اون چند روز . دلم لک زده برا صحبت با مردم و شنیدن درد و دلاشون . بی تابم برا لحظه های کار توی دندونپزشکی ، پیچیدن نسخه توی داروخونه ، گرفتن نمونه توی آزمایشگاه ، نظم دادن مردم پشت اتاق پزشک ها ،کمک به پزشک جراح ، خندیدن بچه ها روستا آره خندین بچه ها . حاضرم تمام دار و ندارم رو بدم و یه بار دیگه خنده های پاک و معصوم بچه های روستا رو ببینم .
📚 خاطره از:گروه جهادی شهید بیاضی زاده
📷 عکس از :جبهه جهادی منتظران خورشید
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
◀️لینک اینستاگرام:
@jahadgaran
https://www.instagram.com/p/BXaBZ_YDL_i/
روزی که برا اردو اسم نوشتم ، دو دل بودم . آخه خیلی وقت بود که نرفته بودم خونه . از طرفی تو یه ترم فرصتی مثل تعطیلات نوروز کم پیش میاد که بتونی در کنار خانواده باشی و خوش بگذرونی . روز قبل از اردو دلم رو زدم به دریا . خدایا من برای رضای تو قید این چند روز تعطیلی رو می زنم . وقتی رسیدیم عشق رو با چشمای خودم دیدم . چقدر خوب بود اون چند روز . دلم لک زده برا صحبت با مردم و شنیدن درد و دلاشون . بی تابم برا لحظه های کار توی دندونپزشکی ، پیچیدن نسخه توی داروخونه ، گرفتن نمونه توی آزمایشگاه ، نظم دادن مردم پشت اتاق پزشک ها ،کمک به پزشک جراح ، خندیدن بچه ها روستا آره خندین بچه ها . حاضرم تمام دار و ندارم رو بدم و یه بار دیگه خنده های پاک و معصوم بچه های روستا رو ببینم .
📚 خاطره از:گروه جهادی شهید بیاضی زاده
📷 عکس از :جبهه جهادی منتظران خورشید
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
◀️لینک اینستاگرام:
@jahadgaran
https://www.instagram.com/p/BXaBZ_YDL_i/
Instagram
پایگاه اطلاع رسانی جهادگران
🔸 خاطره روزی که برا اردو اسم نوشتم ، دو دل بودم . آخه خیلی وقت بود که نرفته بودم خونه . از طرفی تو یه ترم فرصتی مثل تعطیلات نوروز کم پیش میاد که بتونی در کنار خانواده باشی و خوش بگذرونی . روز قبل از اردو دلم رو زدم به دریا . خدایا من برای رضای تو قید این…
🔸خاطره
با تیم اشتغال رفته بودم #گرور ...
مربی رو کرد به خانم هایی که جمع شده بودند توی مسجد و گفت:
امروز میخواهم دوخت مقنعه را یادتان بدهم و شروع کرد به توضیح دادن... ملاژن و بقیه خانم ها زل زده بودند به دهان مربی و هرچه میگفت سعی می کردند روی پارچه های جلویشان پیاده کنند...
باخودم گفتم: آخر مگر مقنعه چقدر برای این ها کاربرد دارد؟!...
هنوز جمله ام تمام نشده بود که دینا رسید و به مادرش گفت: واقعا یادگرفتی؟!
مادرش گفت: پس چی... اینبار که وانتی آمد پارچه سفید میخرم و برای اول مهرت میدوزم...
دینا یک جیغ کوتاه کشید و گفت: آخ جاااان... پس امسال دیگر قرار نیست مقنعه کهنه سر کنم
ذوق توی چشم هایش، به قلم در نمی آید!
📚 خاطره از: کانون جهادی مستضعفین
📷 عکس از :احسان رسولی، خبرگزاری تسنیم
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
◀️لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BXsEl2ujJ0R/
با تیم اشتغال رفته بودم #گرور ...
مربی رو کرد به خانم هایی که جمع شده بودند توی مسجد و گفت:
امروز میخواهم دوخت مقنعه را یادتان بدهم و شروع کرد به توضیح دادن... ملاژن و بقیه خانم ها زل زده بودند به دهان مربی و هرچه میگفت سعی می کردند روی پارچه های جلویشان پیاده کنند...
باخودم گفتم: آخر مگر مقنعه چقدر برای این ها کاربرد دارد؟!...
هنوز جمله ام تمام نشده بود که دینا رسید و به مادرش گفت: واقعا یادگرفتی؟!
مادرش گفت: پس چی... اینبار که وانتی آمد پارچه سفید میخرم و برای اول مهرت میدوزم...
دینا یک جیغ کوتاه کشید و گفت: آخ جاااان... پس امسال دیگر قرار نیست مقنعه کهنه سر کنم
ذوق توی چشم هایش، به قلم در نمی آید!
📚 خاطره از: کانون جهادی مستضعفین
📷 عکس از :احسان رسولی، خبرگزاری تسنیم
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
◀️لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BXsEl2ujJ0R/
Instagram
پایگاه اطلاع رسانی جهادگران
🔸خاطره با تیم اشتغال رفته بودم #گرور ... مربی رو کرد به خانم هایی که جمع شده بودند توی مسجد و گفت: امروز میخواهم دوخت مقنعه را یادتان بدهم و شروع کرد به توضیح دادن... ملاژن و بقیه خانم ها زل زده بودند به دهان مربی و هرچه میگفت سعی می کردند روی پارچه های جلویشان…
اسمش مریم بود ...
به صورتش که نگاه میکردی ،میتونستی تموم قدرت های جهانو توش ببینی ...
دستاشو که میگرفتی انگار یه جهان پشتت بودو میتونستی از ته دلت بخندی به همه ی اون چیزایی که وقتی بهشون فکر میکنی نفست بند میاد.
با اون چشمای نازش زل زد تو چشمام گف کاشکی ناخونام مثل تو بلند و قشنگ بود...
نذاشت حرف بزنم ...
گف چرا بهشون لاک نمیزنی ؟
گفتم دارم ولی خوشم نمیام ..
گفت : من خیلی دوست دارم ولی اصلا لاک ندارم
گفتم خب فردا روز دختره به بابات میگم واست بخره
سکوت کرد
صدای دوستاش میومد که میخندیدن و میگفتن باباش ....
دخترک خجالت کشید و با نفس عمیق تمومبغضاشو خورد و به خندش ادامه داد
اشکامو بین خنده هام قایم کردم ...گفتم تو همینجوری زیباترین دختره دنیایی ...
منو محکم بوسید گفت خاله داری گریه میکنی ؟
خاله من اصلا لاک نمیخام ....
گریه نکن ....
با نفس عمیق تموم بغضموخوردم و به خندم ادامه دادم
چقدر جمله ها اشنا بود
قدرتش برایم قابل لمس بود
او من بود و من او بودم فقط داستان هایمان متفاوت بود
پ.ن:کاش حداقل روز دختر باباش از زندان آزاد میشد ....
📚 خاطره از: سرکار خانم بیابانی
📷 عکس از :گروه جهادی دانشگاه آزاد دهلران
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BYPtmqRjcBJ/
به صورتش که نگاه میکردی ،میتونستی تموم قدرت های جهانو توش ببینی ...
دستاشو که میگرفتی انگار یه جهان پشتت بودو میتونستی از ته دلت بخندی به همه ی اون چیزایی که وقتی بهشون فکر میکنی نفست بند میاد.
با اون چشمای نازش زل زد تو چشمام گف کاشکی ناخونام مثل تو بلند و قشنگ بود...
نذاشت حرف بزنم ...
گف چرا بهشون لاک نمیزنی ؟
گفتم دارم ولی خوشم نمیام ..
گفت : من خیلی دوست دارم ولی اصلا لاک ندارم
گفتم خب فردا روز دختره به بابات میگم واست بخره
سکوت کرد
صدای دوستاش میومد که میخندیدن و میگفتن باباش ....
دخترک خجالت کشید و با نفس عمیق تمومبغضاشو خورد و به خندش ادامه داد
اشکامو بین خنده هام قایم کردم ...گفتم تو همینجوری زیباترین دختره دنیایی ...
منو محکم بوسید گفت خاله داری گریه میکنی ؟
خاله من اصلا لاک نمیخام ....
گریه نکن ....
با نفس عمیق تموم بغضموخوردم و به خندم ادامه دادم
چقدر جمله ها اشنا بود
قدرتش برایم قابل لمس بود
او من بود و من او بودم فقط داستان هایمان متفاوت بود
پ.ن:کاش حداقل روز دختر باباش از زندان آزاد میشد ....
📚 خاطره از: سرکار خانم بیابانی
📷 عکس از :گروه جهادی دانشگاه آزاد دهلران
#خاطره_جهادی #خاطره
✅با توجه به ایام نزدیک شدن به فصل اردوهای جهادی برای شرکت در این اردوها به کانال اطلس جهادی مندرج در بیو مراجعه کنید.
@atlasjahadi
لینک اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BYPtmqRjcBJ/
Instagram
پایگاه اطلاع رسانی جهادگران
اسمش مریم بود ... به صورتش که نگاه میکردی ،میتونستی تموم قدرت های جهانو توش ببینی ... دستاشو که میگرفتی انگار یه جهان پشتت بودو میتونستی از ته دلت بخندی به همه ی اون چیزایی که وقتی بهشون فکر میکنی نفست بند میاد. با اون چشمای نازش زل زد تو چشمام گف کاشکی ناخونام…
🔸خاطره جهادی از مناطق #زلزله_زده #کرمانشاه
مثل اکثر اهالی منطقه اهل سنت بود. وقتی برای دلجویی، کمک و آواربرداری به سرِ ویرانههای خانهاش رفتیم با اشتیاق دستمان را گرفت و برد تا چیزی نشانمان بدهد...
https://www.instagram.com/p/Bbq0R2MjGkX/
با بغض میگفت: ”صاحب این پرچم من و خانوادهام را نجات داد.“
به جهادگران بپیوندید👇
🆔 @jahadgaran
مثل اکثر اهالی منطقه اهل سنت بود. وقتی برای دلجویی، کمک و آواربرداری به سرِ ویرانههای خانهاش رفتیم با اشتیاق دستمان را گرفت و برد تا چیزی نشانمان بدهد...
https://www.instagram.com/p/Bbq0R2MjGkX/
با بغض میگفت: ”صاحب این پرچم من و خانوادهام را نجات داد.“
به جهادگران بپیوندید👇
🆔 @jahadgaran
Instagram
پایگاه اطلاع رسانی جهادگران
مثل اکثر اهالی منطقه اهل سنت بود. وقتی برای دلجویی، کمک و آواربرداری به سرِ ویرانههای خانهاش رفتیم با اشتیاق دستمان را گرفت و برد تا چیزی نشانمان بدهد... با بغض میگفت: ”صاحب این پرچم من و خانوادهام را نجات داد.“ #خاطره#خاطره_جهادی#جهادی#جهادگران#محرومیت_زدایی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✅ #ویژه | نگاهی کوتاه بر چهارمین شب خاطره جهادی
#خاطره_جهادی
#JTV
نسخه با کیفیت:
yon.ir/if4XD
sapp.ir/jahadgaran_org
@jahadgaran_org | جهادگران
#خاطره_جهادی
#JTV
نسخه با کیفیت:
yon.ir/if4XD
sapp.ir/jahadgaran_org
@jahadgaran_org | جهادگران