خواستم بگم من این مرحله رو بلد نیستم؛ یادم اومد که عزیزم تو مرحله اولشم بلد نبودی، مرگ عزیز ندیده بودی.
بعد چهارده پونزده ساعت خوابیدن بیدار شدم و تلاش میکنم خودم رو قانع کنم که زندگی ادامه داره و باید کنار همه دردا زندگی کرد.
بوسیدن سر ( پیشونی یا موها) خیلی قشنگه؛ این اواخر سرم زیاد بوسیده شده، کنارش یا بهم گفتن آروم باش من کنارتم، یا حسش کردم که آره میتونم آروم بگیرم چون اون کنارمه، حواسش بهم هست، منو میفهمه، بهم پناه میده، مراقبمه، مراقب.
کافیه چشماتو باز کنی و بخوای ببینی، تو تاریک ترین نقطههای زندگی یه در هست؛ یه در رو به نور، که شاید در مقایسه با غم و رنجی که میکشی، در مقایسه با تاریکیهات خیلی ناچیز باشه؛ ولی باور کن وقتی میبینیش قلبت آروم میگیره.
میخوام مثل یه دارایی با ارزش تو قلبم ازت محافظت کنم، به هیچکس در موردت نگم که تا همیشه فقط نگات کنم و یاد لبخندی بیوفتم که تو تاریک ترین شبم رو لبم آوردی. درِ رو به نورِ من!
Blue bird
۳/۳/۳ قول؟ قول.
امروز انگار دنیا متوقف شده بود، غم از رو دلم سر خورده بود و دیگه حسش نمیکردم، گذشته و آینده ولم کرده بودن و در حال و در لحظه آروم بودم و خوشحال.
دلم جَوونی کردن میخواد؛ ولی نه مثل چیزی که الان هست، نه با نگرانی کار و پول و آینده و درس! مثل فیلم خارِجَکیا جَوونی کردن میخوام.