کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
12.3K subscribers
61 photos
4.3K videos
12 files
355 links

سلام و عرض ادب خدمت همه خوبان🌹

ان شاء الله گزیده ای از بهترین ویدئو ها را جمع آوری کرده هر روز خدمت شما دوستان به نشر می رسانیم ومارا از دعای خیرتان فراموش نکنید🤲

در نشر لینک کانال سهیم باشید🤗👇
@islamiclipshort
Download Telegram
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#یک_داستان_از_حضرت_یوسف 🌼🍃حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد. 🌼🍃 آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت: اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه گندم ميبري…
#داستان
#پندانه
پدر یعنی پشت و پناه
یک تحویلدار بانک می‌گفت:
ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه.
ﮔﻔﺘﻢ:
ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺳﺎﯾﺖ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ! گفت
می‌دﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ کی‌ام؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭم هم ﻫﻤﯿﻨﻮ می‌گی؟!
ﮔﻔﺘﻢ:
فرقی نمی‌کنه! ﺳﺎیت رو ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ!
رفت و ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ که ﻟﺒﺎﺳ‌ﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج‌دیدﻩای داشت. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ.
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ: چشمم
ﺗﻪ قبض رو ﻣُﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ تا ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ.
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﺪﯼ گفتم ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ نمی‌تونی ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬش
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ، ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ.
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ به‌خاطر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ بچه‌ام ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ!
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ، ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستانک_معنوی  همنشین  حضرت  داوود در بهشت 📚 حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشین مرا در بهشت به من معرفی کن و نشان بده. خداوند فرمود: مَتّی (پدر حضرت یونس) همنشین تو در بهشت است. داوود اجازه خواست به دیدار متّی برود، خداوند به او اجازه داد.…
#داستان : اعتماد کن  بر الله ....

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، هیچ گاه شاد نبود. او خدمتکاری داشت که ایمان در درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
ارباب! آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد: بله
خدمتکار پرسید: آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را همچنان اداره خواهد کرد؟
ارباب دوباره پاسخ داد: بله
خدمتکار گفت: پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است؛
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی: اعتمادت قوی ترین  چیزها خواهد بود.


وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا

و بر خدا توکّل کن (و کارهای خود را بدو بسپار). همین بس که خداحافظ (و مدافع انسان) باشد.(الاحزاب آیه 3)
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان : اعتماد کن  بر الله .... مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، هیچ گاه شاد نبود. او خدمتکاری داشت که ایمان در درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:…
#داستان
#آموزنده
پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»
پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»
پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید.

واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
داستان :کوتاه ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش…
📚 #داستان_روز
جالب است بدانید:


ثروتمندترین مرد لبنانی
بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود.

این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد.

اطرافیانش میلیونها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند.

هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد، اما جسد آقای ثروتمند لبنانی(البستانی)
هرگز پیدا نشد که نشد.

ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود بنام (رودتشلد) بخاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض میداد.
این آقای بسیار غنی، گاو صندوقی داشت بسیار بزرگ به اندازه یک اطاق
یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و بصورت اتفاقی درب این گاوصندوق بسته شد و هرچه با صدای بلند داد و فریاد کرد ،بخاطر بزرگ بودن کاخش کسی صدایش رانشنید.
چون عادت داشت همیشه ازخانه وخانواده به مدت طولانی دور میشد .
این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتمابه مسافرت رفته.
این مردآنقدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه و تشنه هست.
یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت: ثروتمندترین انسان درجهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد.

فکرنکنیم  :                                                                   ثروت تنها چیزیه که همه خواسته های ما را برآورده می کند.

درزندگی در جست و جوی آرامش باشید
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
📚 #داستان_روز جالب است بدانید: ثروتمندترین مرد لبنانی بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود. این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا…
#داستان کوتاه
#غرور_بیجا

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
“اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان کوتاه #غرور_بیجا یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد.…
🔴#داستان تربیتی واقعی...

معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند.

روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.

معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر  آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.

آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
🔴#داستان تربیتی واقعی... معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن…
#داستان

گویند، مردے دو دختر داشت؛
یڪے را به یک ڪشاورز و دیگرے را به یک ڪوزه گر شوهر داد...

چندے بعد همسرش به او گفت :
اے مرد سرے به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا شو!
مرد نیز اول به خانه ڪشاوز رفت وجویاے احوال شد؛ دخترک گفت ڪه زمین را شخم ڪرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلے خوبست اما اگر نبارد بدبختیم...

مرد به خانه ڪوزه گر رفت، دخترک گفت ڪوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست...

مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!!!

حالا حڪایت امروز ماست؛
باران ببارد خيلے ها بے خانمان میشوند و خواب ندارد؛ و اگر نبارد خيلے ها آب و غذا ندارند
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان گویند، مردے دو دختر داشت؛ یڪے را به یک ڪشاورز و دیگرے را به یک ڪوزه گر شوهر داد... چندے بعد همسرش به او گفت : اے مرد سرے به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا شو! مرد نیز اول به خانه ڪشاوز رفت وجویاے احوال شد؛ دخترک گفت ڪه زمین را شخم ڪرده و بذر پاشیده…
#داستان: دختر زیبای‌ چوپان و پسر پادشاه
( تله برای دختر زیبای‌ چوپان )


چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مى‌رفت دختر مى‌گفت که بايد صنعت و حرفه‌اى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرش‌بافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راه‌شان به قهوه‌خانه‌اى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوه‌خانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زير زمين.

نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوان‌هائى است که گرفتار شده‌اند.
هر روز چند نفر مى‌آمدند و سه چهار نفر از جوان‌ها را انتخاب مى‌کردند، مى‌کشتند، گوشت‌هايشان را کباب مى‌کردند و مى‌دادند به کسانى که برايشان کار مى‌کردند تا زور و قوت‌شان زياد شود و بيشتر کار کنند.

پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوه‌چى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرش‌هائى مى‌بافم که با فروش هر کدام پنج‌هزار تومان گيرتان مى‌آيد.

قهوه‌چى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محلى که در آن گرفتار بودند نوشت.
بعد فرش را به قهوه‌چى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آن‌را براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مى‌دهد.
آنها فرش را براى پادشاه بردند.
پادشاه انعام خوبى به قهوه‌چى داد.
بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوه‌خانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوه‌چى را کشتند.

همه جا حرفه و کاری بلد باشی بکارت میاد حتی اگه پسر پادشاه باشی
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
📚*داستان کوتاه و آموزنده*📚 زن سالخورده ای میگوید : سه تا پسر دارم که همه ی آنها ازدواج کرده اند .روزی به دیدن پسر بزرگتر رفتم وقصدم این بود که شب نزد او بمانم ؛ صبح از همسرش ( عروسم) خواستم برایم آب وضو بیاورد .. وضو ساخته ونماز خواندم وآب باقی مانده را بر…
📚 #داستان_زیبای_آموزنده

هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.
یک لاک پشت حسود...  او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت :
ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت. هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟
و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
داستان : پیرمرد عاشق... پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود…
  #داستان_کوتاه

💥
#سفر_زندگی

سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...

حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد،

از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»

این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم.

وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند.

زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..🥀
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
حکایت ملکشاه سلجوقی و عابد سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه‌نشین و عزلت‌گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی‌دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردن‌کش را…
#داستان : قدرت  تلقین...

روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من ب روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند. سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت:

ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب می‌ریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت.

مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود
ولی با تیغ؟؟
با دار؟؟
خیر...
او فقط و فقط با زهری به اسم #تلقین مرده بود

پس از این به بعد اگه یک مریضی کوچک و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
# داستان :شاهراه_مرگ... سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك‏ سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى ‏سوخت. روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم…
#داستان کوتاه آلزایمر مادر.... 😭😞

شخصی مادرش الزایمر داشت...
برایش گفت مادر یک بیماری داری ، باید بخاطر همین ببریم ات خانه سالمندان...
مادر گفت : چه بیماریی؟
گفت : الزایمر...
گفت : چی هست...
گفت: "یعنی همه چیز را فراموش میکنی..."
گفت فکر می کنم خودت هم همین بیماری را داری...
گفت : چطور؟
گفت : ببین یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ شویی ، قامت خم کردم تا قد راست کنی..
پسر رفت در فکر...
...
برگشت به مادرش گفت : مادر من را ببخش...
گفت : برای چی؟
گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم...
مادر گفت :
"من که چیزی یادم نمی آید ...."
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان کوتاه آلزایمر مادر.... 😭😞 شخصی مادرش الزایمر داشت... برایش گفت مادر یک بیماری داری ، باید بخاطر همین ببریم ات خانه سالمندان... مادر گفت : چه بیماریی؟ گفت : الزایمر... گفت : چی هست... گفت: "یعنی همه چیز را فراموش میکنی..." گفت فکر می کنم خودت هم همین…
#داستان  هیچ حالتی دایمی نیست...

پسری دختری را خیلی دوست می داشت.
رفت خواستگاریش دختر به پسر گفت معاش که تو در یک ماه میگیری برابر خرج یک روزه من است
پس چطور انتظار داری همرایت عروسی کنم
پسر گفت آخر من تو را دوست دارم و می خواهمت
دختر گفت برو یکی دیگه پیدا کن
بعد از ده سال دختر و پسر اتفاقی به هم برخوردن دختر به پسر گفت حالا با یکی عروسی کردم که معاشش 10 برار معاش تو است
پسر با این حرفها اشک از چشمایش جاری شد در همین حال شوهر دختر آمد و به پسر گفت رئیس تو اینجا هستی
با زنم معرفی میکنم شما را شوهر به دختر گفت این رئیس کار من است خیلی وقت پیش خودش یکی را بسيار دوست داشته
و حالا به احترام آنوقت هنوز ازدواج نکرده
اگر دختر همرایش عروسی میکرد خیلی خوشبخت میشد
دختر دهنش بند شد و حرفم نزد

پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و همان هوای قبلی نمیماند
پسر روزی کاریگر بوده حالا رئیس شرکت شده
هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است..
چرخ روزگار میگردد و پستی و بلندی ها را ظاهر می سازد.

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#توصیه های پدری برای دخترش ... پدری به دختر خود چند ساعت قبل از عروسی چنين توصیه ها را نمود. دختر عزیزم  توصیه اولیم این است که  نمازته هیچ وقت  کنده نکنی خوب به یاد داشته باش دختر گلم! خوراک و نوشیدنی خانه پدرت را هیچ‌وقت به شوهرت ياد مکن و نگو در خانه…
#داستان صدقه  دادن  مال را  کم  نمیکند...


مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...

صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان صدقه  دادن  مال را  کم  نمیکند... مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود…
#داستان کفاش.....

روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد.

مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زمزمه کرد

درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری.

این سوزن منبع در آمد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی! 

درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا
وسیله ای رنجشی آمد بیاد آوریم
خوبی های که از جانب آن شخص
یا فوایدی که از آن حیوان وسیله
یا درخت در طول ایام به ما رسیده,
آن وقت تحمل ان رنجش آسان تر می شود...
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان کفاش..... روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد. مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد درختی که…
#داستان_در زنده گی همچون عقاب باش...

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها  می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را  می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می‌کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید  باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.

این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند  بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان_در زنده گی همچون عقاب باش... مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها  می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را  می…
#داستان‌: زمان به عقب برنمیگردد....


🍃🥀شخصی میگفت:سرم توگوشی بود و مشغول بودم،برادرم اومد پیشم و گفت:خواهردلم گرفته،میخوام کمی باهات حرف بزنم!گفتم:باشه حالا برو شب صحبت میکنیم

🍃🥀برادرم رفت و عصر همون روز تصادف کرد و مرد و من نتونستم باهاش حرف بزنم ببینم چرا دلش گرفته بود و حرفش چی بود؟!

🍃🥀گوشیو همون روز زد شکست و گفت این گوشی ای که منو از برادرم جدا کرد رو نمیخوام(ولی چه فایده)

🍃🥀میگفت: حسرت به دلم موند که فقط یه لحظه فقط یه لحظه بشینم با برادرم حرف بزنم!

🍃🥀قدر آدمهای واقعی اطرافمون رو بدونیم و کارهامون رو اولویت بندی کنیم،فراموش نکنیم که این گوشی و تکنولوژی ها و این شبکه های اجتماعی برای استفاده بهینه و اوقات فراغته،نباید بشن رکن اصلی زندگی هامون و مارو ازاصلی ترین های زندگی مون جدا کنند.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
داستان زیبا بخشش خزانه های الله...📚 حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد. آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت: اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه…
#داستان_آموزنده

#همسر_با_حکمت

شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.

زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله! اولین باری است که می شنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ می کند.
بعد از این که در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.

یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.

شوهر دیوانه شد، پریشان گشت و نمی توانست به او بگوید که با او زنا کرده است. بعد از این که همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.

آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.

بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!

وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.

خدا می داند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمیکنیم. از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی می کنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
❤️‍🔥حکایت کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد…
#داستان: آمدن  بلا  و مصیبت.....

مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت.

شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد.

ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.

شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است.

شیخ گفت:

روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم.

زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.

مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان: آمدن  بلا  و مصیبت..... مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز…
#داستان : توکل  کردن.....

ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان تمام بدنم را می‌لرزاند.

به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیده‌ام و دیگر طعمۀ درندگان بیابان نخواهم شد.

به نزدیک صدای خروس رسیدم؛ خرابه‌ای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هرچه داشتم غارت کردند.

ناراحت و عبوس به گوشۀ دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که #توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟!

خوابیدم و در عالم رؤیا خبرم دادند، توکل کردی ولی باید تا آخر می‌رفتی‌.


  وقتی صدای خروس را شنیدی ترس تو از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکل تو کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم وفرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت که خروس بود رها کنند، پس گرفتار راهزنان شدی.

سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم سه گرگ، راهزنان را طعمۀ خود کرده‌اند و هرچه از من به تاراج برده‌ بودند آنجا بود.

❤️ توکلت علی الله
خدایا پناهم باش، من فقط به تو توکل میکنم.