This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری
اللهم صّلِ وسَلّمْ عَلۓِ نَبِيْنَامُحَمد ﷺ♥️
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
اللهم صّلِ وسَلّمْ عَلۓِ نَبِيْنَامُحَمد ﷺ♥️
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
غم بــــرای چه؟؟
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
غم بــــرای چه؟؟
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
#دعا درخواستی اعضا
خداوند تمام مریضها را شفا عاجل و کامل نصیب کند🤲💫
به دعای تان بعد نماز عصر جمعه سخت نیازمندم دوستا🥲
#التماس_دعا🤲✨
خداوند تمام مریضها را شفا عاجل و کامل نصیب کند🤲💫
به دعای تان بعد نماز عصر جمعه سخت نیازمندم دوستا🥲
#التماس_دعا🤲✨
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#قصهایواقعیازمادریبزرگ ... پسرش را برای نماز صبح بیدار کرد و برنخاست؛ سپس بعد از پایان نماز جماعت او را بیدار کرد و باز هم بلند نشد؛ پس مادر رفت و مشغول کارهایش شد و برای دانشگاه هم پسرش را صدا نزد... در حالی که پسر هشت صبح امتحان داشت... هشت و نیم…
داستان زیبا بخشش خزانه های الله...📚
حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد.
آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت:
اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه گندم ميبري دگر بس كن! هنوز بسيار مردم محتاج باقي مانده اند !
حضرت جبرییل که کنار یوسف استاده بود گفت:
آیا او را مى شناسى؟
گفت: نه، نمى دانم كیست.
جبرییل گفت: اى یوسف! این مرد با این لباس كهنه و پاى برهنه همان شاهدى ست كه تو را از اتهام نجات داد. این همان طفلك هست كه موقع تهمت زدن زليخا شهادت پاك بودن ات را گفت!
حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد،
يوسف (ع) آن نوجوان را در آغوش گرفت و امر نمود به اين جوان دروازه هاي خزاين را باز كنيد هر قدر وهر چه ميتواند ببرد.
سپس به ماموران اش گفت: براى او لباس و كفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهید و حقوقى نیز براى او قرار بدهید.
جبرئیل تعجب كرد، حضرت یوسف(ع) گفت: چه شد؟ گفت: كرم خدا مرا متحیر كرد،
آه از نهادم برآمد؛ چون كسى كه براى تو شهادت به حق داده، ببین براى او چه كار كردى؟ آن وقت بندگانش كه عمرى مى گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» به وحدانیت او شهادت مىدهند، در قیامت براى آنها چه خواهد كند؟
الله جل جلاله برای یوسف وحي كرد؛ كه اَي يوسف ! تو يك بنده هستي
يك نَفَر پاكي ترا ياد كرد تمام خزانه ها را برايش باز كردي و اگر كسي پاكي مرا ياد كند ذكر مرا بكند آیا من چه برايش خواهم نمود...!
شما فكر كنيد خزانه هاي يوسف (ع) كجا و خزانه هاي الله جل جلاله کجا!
حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد.
آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت:
اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه گندم ميبري دگر بس كن! هنوز بسيار مردم محتاج باقي مانده اند !
حضرت جبرییل که کنار یوسف استاده بود گفت:
آیا او را مى شناسى؟
گفت: نه، نمى دانم كیست.
جبرییل گفت: اى یوسف! این مرد با این لباس كهنه و پاى برهنه همان شاهدى ست كه تو را از اتهام نجات داد. این همان طفلك هست كه موقع تهمت زدن زليخا شهادت پاك بودن ات را گفت!
حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد،
يوسف (ع) آن نوجوان را در آغوش گرفت و امر نمود به اين جوان دروازه هاي خزاين را باز كنيد هر قدر وهر چه ميتواند ببرد.
سپس به ماموران اش گفت: براى او لباس و كفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهید و حقوقى نیز براى او قرار بدهید.
جبرئیل تعجب كرد، حضرت یوسف(ع) گفت: چه شد؟ گفت: كرم خدا مرا متحیر كرد،
آه از نهادم برآمد؛ چون كسى كه براى تو شهادت به حق داده، ببین براى او چه كار كردى؟ آن وقت بندگانش كه عمرى مى گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» به وحدانیت او شهادت مىدهند، در قیامت براى آنها چه خواهد كند؟
الله جل جلاله برای یوسف وحي كرد؛ كه اَي يوسف ! تو يك بنده هستي
يك نَفَر پاكي ترا ياد كرد تمام خزانه ها را برايش باز كردي و اگر كسي پاكي مرا ياد كند ذكر مرا بكند آیا من چه برايش خواهم نمود...!
شما فكر كنيد خزانه هاي يوسف (ع) كجا و خزانه هاي الله جل جلاله کجا!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
تو برای اسلام چه کردی؟
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
تو برای اسلام چه کردی؟
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
داستان زیبا بخشش خزانه های الله...📚 حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد. آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت: اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه…
#داستان_آموزنده
#همسر_با_حکمت
شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله! اولین باری است که می شنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ می کند.
بعد از این که در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.
شوهر دیوانه شد، پریشان گشت و نمی توانست به او بگوید که با او زنا کرده است. بعد از این که همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
خدا می داند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمیکنیم. از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی می کنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.
#همسر_با_حکمت
شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
سبحان الله! اولین باری است که می شنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ می کند.
بعد از این که در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است.
شوهر دیوانه شد، پریشان گشت و نمی توانست به او بگوید که با او زنا کرده است. بعد از این که همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
خدا می داند که اکنون این شخص یکی از کسانی است که به نمازهای پنجگانه پایبند است و کسی را نسبت به خدا تزکیه نمیکنیم. از این خواهر بزرگوار تشکر و قدر دانی می کنیم که عاقلانه برخورد کرد و سبب هدایت شوهرش شد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری
کار های که شرک است ولی در بین مردم عادی هستند!🥺
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
کار های که شرک است ولی در بین مردم عادی هستند!🥺
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
ادمها مثل ماه می باشند...
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
ادمها مثل ماه می باشند...
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان_آموزنده #همسر_با_حکمت شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست…
❤️🔥حکایت
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی و باعث عذابش نشود.
مردم با دست روی الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورزی روستاییان از چاه بیرون آمد.
مشکلات ما در زندگی نیز مثل خاکی است که بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کند.
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی و باعث عذابش نشود.
مردم با دست روی الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورزی روستاییان از چاه بیرون آمد.
مشکلات ما در زندگی نیز مثل خاکی است که بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کند.
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری
هرقلبی پاک باشد...
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
هرقلبی پاک باشد...
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
🌼🍃ما خدا را داریم،
به اِزای هر آنچه که نداریم🥺
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
🌼🍃ما خدا را داریم،
به اِزای هر آنچه که نداریم🥺
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
❤️🔥حکایت کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد…
#داستان: آمدن بلا و مصیبت.....
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری
تنهایی میتواند یک نعمت باشد..
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
تنهایی میتواند یک نعمت باشد..
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ❤️🔥🥺
عیب یڪ دختر دیر شدن ازدواجــش نیست ....
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
عیب یڪ دختر دیر شدن ازدواجــش نیست ....
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان: آمدن بلا و مصیبت..... مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز…
#داستان : توکل کردن.....
ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان تمام بدنم را میلرزاند.
به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و دیگر طعمۀ درندگان بیابان نخواهم شد.
به نزدیک صدای خروس رسیدم؛ خرابهای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هرچه داشتم غارت کردند.
ناراحت و عبوس به گوشۀ دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که #توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟!
خوابیدم و در عالم رؤیا خبرم دادند، توکل کردی ولی باید تا آخر میرفتی.
وقتی صدای خروس را شنیدی ترس تو از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکل تو کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم وفرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت که خروس بود رها کنند، پس گرفتار راهزنان شدی.
سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم سه گرگ، راهزنان را طعمۀ خود کردهاند و هرچه از من به تاراج برده بودند آنجا بود.
❤️ توکلت علی الله
خدایا پناهم باش، من فقط به تو توکل میکنم.
ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان تمام بدنم را میلرزاند.
به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و دیگر طعمۀ درندگان بیابان نخواهم شد.
به نزدیک صدای خروس رسیدم؛ خرابهای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هرچه داشتم غارت کردند.
ناراحت و عبوس به گوشۀ دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که #توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟!
خوابیدم و در عالم رؤیا خبرم دادند، توکل کردی ولی باید تا آخر میرفتی.
وقتی صدای خروس را شنیدی ترس تو از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکل تو کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم وفرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت که خروس بود رها کنند، پس گرفتار راهزنان شدی.
سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم سه گرگ، راهزنان را طعمۀ خود کردهاند و هرچه از من به تاراج برده بودند آنجا بود.
❤️ توکلت علی الله
خدایا پناهم باش، من فقط به تو توکل میکنم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری
'هیـچ قلـبی طعم خوشبختی را نمیچشـد جز قلـبی که🥺....'
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
'هیـچ قلـبی طعم خوشبختی را نمیچشـد جز قلـبی که🥺....'
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
مادر یعنی آرامش پدر یعنی آسایش
الهی این دو را برایمان حفظ کن🤲❤️
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
مادر یعنی آرامش پدر یعنی آسایش
الهی این دو را برایمان حفظ کن🤲❤️
📌با اشتراک گذارے لینڪ
با دوستانتان در ثواب جاریه سهیم باشید😊🌹
👇👇👇
@islamiclipshort
اعضای محترم از همه شما عزیزان در این وقت برای خیر شدن کار پدر و مادری و حل شدن مشکلاتشون و رسیدن ب مقصدی که دارند درخواست دعا داریم.
🤲پروردگارا بحق
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ من الظالمين ، کار این پدر مادر خیر و مشکلات هدفشون رو حل و ب سلامتی و بدون مشکل سریعتر همراه همه فامیلشان به مقصد برسند
آمين ثم آمين
اللهم صل علی محمد و آل محمد
🤲پروردگارا بحق
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ من الظالمين ، کار این پدر مادر خیر و مشکلات هدفشون رو حل و ب سلامتی و بدون مشکل سریعتر همراه همه فامیلشان به مقصد برسند
آمين ثم آمين
اللهم صل علی محمد و آل محمد
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان : توکل کردن..... ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان تمام بدنم را میلرزاند. به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و دیگر طعمۀ درندگان بیابان نخواهم شد.…
داستانی تامل برانگیز
او یک فرشته بود....
✍🏻حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🍁نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
🦋"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
🦋سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
🦋نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
🦋از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟
🦋گفت:من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده..
خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید ، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم .
او یک فرشته بود....
✍🏻حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🍁نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
🦋"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
🦋سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
🦋نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
🦋از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟
🦋گفت:من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده..
خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید ، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم .