کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
#داستان دزد وخوردن سیب.... جنايتكاري که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید. چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه…
#حکایت پندآموز: توبه فضيل عياض...
فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود
و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست
و اموال آنان را به غارت مى برد،
ولى داراى مروت و همتى بلند بود،
اگر در قافله ها زنى وجود داشت،
كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود،
از سرقت مال او چشم مى پوشيد،
و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود،
دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت،
در برابر عبادت حق تكبر نداشت،
از نماز و روزه غافل نبود،
سبب #توبه اش را چنين گفته اند:
عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت،
گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت
و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد،
شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت،
در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند،
اين آيه به گوش فضيل رسيد:
«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» .
آيا براى آنان كه ايمان آورده اند
وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟
فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت:
خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته،
سراسيمه و متحير، گريان و نالان،
شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد.
جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند:
بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست
كه فضيل سر راه است،
او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد،
فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان!
بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد!
او پس از #توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد ،
او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد
و به تربيت مردم برخاست
و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت.
فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود
و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست
و اموال آنان را به غارت مى برد،
ولى داراى مروت و همتى بلند بود،
اگر در قافله ها زنى وجود داشت،
كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود،
از سرقت مال او چشم مى پوشيد،
و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود،
دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت،
در برابر عبادت حق تكبر نداشت،
از نماز و روزه غافل نبود،
سبب #توبه اش را چنين گفته اند:
عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت،
گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت
و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد،
شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت،
در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند،
اين آيه به گوش فضيل رسيد:
«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» .
آيا براى آنان كه ايمان آورده اند
وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟
فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت:
خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته،
سراسيمه و متحير، گريان و نالان،
شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد.
جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند:
بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست
كه فضيل سر راه است،
او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد،
فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان!
بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد!
او پس از #توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد ،
او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد
و به تربيت مردم برخاست
و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت.
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
داستان: اثبات وجود خداوند... مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟” آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان…
#حکایت جالب صداقت ....
روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
شیخ گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد..
و محمد ، چون الآن صبح ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ،
به سمت موفقیت است!
روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند.
ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است.
استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم.
به مسجد رسيدند. عارفی دانا در مسجد بود ، گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم.
شیخ گفت: سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد..
و محمد ، چون الآن صبح ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی!
صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله ،
به سمت موفقیت است!
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
# داستان : بهترین نقاشی صلح... روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد. هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقه مند شد. در نقاشی اول،…
#حکایت_دلبسته_باش_نه_وابسته_
رودخانه حركت میكند،
در راه به درختی زيبا بر میخورد،
از زيبايی درخت لذت میبرد،
آنرا تحسين میكند.
و دوباره به راهش ادامه میدهد.
رودخانه به درخت نمی چسبد؛
زيرا در اينصورت، حركتش متوقف میگردد.
به كوهی زيبا میرسد؛ به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی، سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد.
رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد...🍂🌸
مشكلِ انسان اين است كه وقتی درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانهاش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند.
«به هيچ چيز نچسبيد، »
و وابسته نشويد،🍂
نه اينكه از زندگی لذت نبريد.
در واقع با چسبيدن و وابسته شدن،
نمیتوانيد لذتی ببريد.
*لذت واقعی از عدم وابستگی ناشی میشود*. 🍂🌸
رودخانه حركت میكند،
در راه به درختی زيبا بر میخورد،
از زيبايی درخت لذت میبرد،
آنرا تحسين میكند.
و دوباره به راهش ادامه میدهد.
رودخانه به درخت نمی چسبد؛
زيرا در اينصورت، حركتش متوقف میگردد.
به كوهی زيبا میرسد؛ به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی، سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد.
رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد...🍂🌸
مشكلِ انسان اين است كه وقتی درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانهاش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند.
«به هيچ چيز نچسبيد، »
و وابسته نشويد،🍂
نه اينكه از زندگی لذت نبريد.
در واقع با چسبيدن و وابسته شدن،
نمیتوانيد لذتی ببريد.
*لذت واقعی از عدم وابستگی ناشی میشود*. 🍂🌸
کلیـپ هـای کـوتـاه اسـلامـے
🔘حکایت کوتاه 🌸 انسان بااصل و ریشه .... 🔸رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند. 🔸بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در…
#حکایت_دلبسته_باش_نه_وابسته_
رودخانه حركت میكند،
در راه به درختی زيبا بر میخورد،
از زيبايی درخت لذت میبرد،
آنرا تحسين میكند.
و دوباره به راهش ادامه میدهد.
رودخانه به درخت نمی چسبد؛
زيرا در اينصورت، حركتش متوقف میگردد.
به كوهی زيبا میرسد؛ به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی، سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد.
رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد...🍂🌸
مشكلِ انسان اين است كه وقتی درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانهاش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند.
«به هيچ چيز نچسبيد، »
و وابسته نشويد،🍂
نه اينكه از زندگی لذت نبريد.
در واقع با چسبيدن و وابسته شدن،
نمیتوانيد لذتی ببريد.
*لذت واقعی از عدم وابستگی ناشی میشود*. 🍂🌸
رودخانه حركت میكند،
در راه به درختی زيبا بر میخورد،
از زيبايی درخت لذت میبرد،
آنرا تحسين میكند.
و دوباره به راهش ادامه میدهد.
رودخانه به درخت نمی چسبد؛
زيرا در اينصورت، حركتش متوقف میگردد.
به كوهی زيبا میرسد؛ به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی، سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد.
رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد...🍂🌸
مشكلِ انسان اين است كه وقتی درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانهاش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند.
«به هيچ چيز نچسبيد، »
و وابسته نشويد،🍂
نه اينكه از زندگی لذت نبريد.
در واقع با چسبيدن و وابسته شدن،
نمیتوانيد لذتی ببريد.
*لذت واقعی از عدم وابستگی ناشی میشود*. 🍂🌸