اندر احوالات توسعه، با چاشنی اقتصاد، سیاست و فرهنگ
124 subscribers
39 photos
31 videos
5 files
306 links
Download Telegram
✔️مشاهده، قضاوت و حصار بلند تاریخ
✍🏻سهند ایرانمهر


ماجرای تغییر پوشش زلنسکی در دیدار با ترامپ در نگاه نخست شاید یک تغییر ظاهری باشد، اما در سیاست نمادها همیشه مهم‌تر از ظاهرشان‌اند. دو خوانش متفاوت از این تغییر می‌توان داشت. یک نگاه که می‌گوید زلنسکی عاقلانه عمل کرده است: در جهانی که هر حرکت کوچک می‌تواند مسیر یک مذاکره حساس را تغییر دهد، احترام به پروتکل رسمی حرکتی کم‌هزینه و پر‌فایده است. سیاست عرصه‌ی امکان‌هاست، نه عرصه‌ی لجاجت بر نمادها. چرچیل در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم، با لباس سرهمی رزمی «سایرن سوت»به کاخ سفید رفت و سادات با لباس رسمی غربی به کمپ دیوید، هر دو فهمیده بودند که لباس بخشی از زبان دیپلماسی است، عرفات و‌ کاسترو نیز همواره لباس نظامی بر تن داشتند. زلنسکی با این تغییر، تلاش کرد پلی بزند میان زبان جنگ و زبان مذاکره.

در نگاه دوم ، این تغییر می‌تواند نشان وادادگی باشد و چنین تلقی شود که رهبر اوکراین بارها اعلام کرده که «حتی یک وجب از خاک را معامله نخواهیم کرد.» حالا وقتی او برای راضی کردن میزبان غربی حاضر شده از همان نماد کوچک مقاومتش دست بکشد، چه تضمینی هست که در برابر فشارهای بزرگ‌تر هم کوتاه نیاید؟

در تاریخ بارها دیده‌ایم که عقب‌نشینی‌های کوچک در نهایت به عقب‌نشینی‌های بزرگ‌تر انجامیده است؛ از آیین‌های تحقیرآمیز در دربارهای قرون وسطی تا صلح مونیخ ۱۹۳۸. به چشم منتقدان، کت‌وشلوار زلنسکی چیزی بیش از پارچه است: نشانه‌ای از پذیرش قواعد قدرت.

هر دو نگاه منطق خود را دارند. اگر تغییر لباس زلنسکی راه را برای گرفتن تضمین‌های واقعی امنیتی و حفظ سرزمین باز کند، انعطاف او عقلانی و حتی شجاعانه است. اما اگر نتیجه چیزی جز تحقیر و عقب‌نشینی بیشتر نباشد، آن‌گاه همین تغییر کوچک به‌درستی «وادادگی نمادین» تعبیر خواهد شد. سیاست در چنین بزنگاه‌هایی یک میدان باریک است میان عقلانیت و تسلیم. رهبران موفق کسانی‌اند که بتوانند این مرز باریک را طوری طی کنند که هم به امتیاز واقعی برسند و هم اعتماد نمادین ملتشان را از دست ندهند.

این از رهبران واقعی اما تکلیف ما در مقام‌قضاوت چیست؟ اظهار نظر قطعی در چنین مرزهای باریکی سخت است و کت‌وشلوار زلنسکی نه فقط یک انتخاب پوشش، که روایتی از این دشواری است: این‌که چگونه یک رهبر می‌کوشد میان احترام به میزبان خارجی و وفاداری به تصویر مقاومت داخلی تعادل برقرار کند. آیا این تغییر زبان به حفظ مرزهای واقعی کمک می‌کند، یا مقدمه‌ای است برای کوتاه‌آمدن‌های بزرگ‌تر؟

شاید پاسخ این باشد که خودِ تغییر لباس نه ضامن شکست است و نه تضمین پیروزی؛ آنچه سرنوشت اوکراین را رقم می‌زند، توان زلنسکی در مدیریت هم‌زمان دو میدان است: میدان نمادها و میدان واقعیت. اگر او بتواند نشان دهد که «کت پوشیدن» فقط تاکتیک است و «مقاومت بر سر خاک» همچنان راهبرد اصلی، آن‌گاه این تغییر کوچک نه وادادگی، بلکه ابزاری برای حفظ همان چیزی خواهد بود که منتقدان نگران از دست‌رفتنش هستند: تمامیت ارضی و کرامت ملی اما اگر این کار هم کمکی نکرد و بخشی از خاک اوکراین از دست رفت، چه؟ آن روز احتمالا این تسلیم در پوشش مقدمه آن تسلیم در برابر تحویل خاک تاویل خواهد شد اما این واقعیت هم وجود دارد که فرانسه در جنگ جهانی دوم خاکش را از دست داد، اما کشور باقی ماند و پس از جنگ توانست دوباره برخیزد. فنلاند هم در ۱۹۴۰ بخش‌هایی از خاکش را به شوروی واگذار کرد، اما استقلال و هویت ملی‌اش را حفظ کرد و به کشوری پایدار تبدیل شد و بقا برگزیده شد البته برعکس آن هم بوده است یعنی کشورهایی هم بوده‌اند که در دفاع از هر وجب خاک پافشاری کردند، اما در نهایت کل نظام سیاسی و هویت ملی‌شان فروپاشید.

این اگر و مگرها به بهانه تغییر یک لباس رزم زیتونی رنگ به کت شلوار را آوردم که بگویم، خواندن تاریخ گاهی پیچیدگی‌هایی را جلوی چشم انسان می‌آورد که در عین قابل‌تامل بودن مشاهدات، بازهم به دلیل اینکه انسان در حصار زمان گرفتار است، پاسخی قطعی به پرسش‌های اساسی او نمی‌دهند با این حال اگر کسی از من بپرسد عقلانیت چیست به این حکایت عبیدزاکانی اشاره می‌کنم که:
روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ، چند حیله دانی؟ گفت: از صد فزون باشد؛ اما نیکوتر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاقِ دیدار نیفتد!

بنابراین رهبران عاقل را نه در این موقعیت‌های سخت برای قضاوت که از این نشانه می‌شناسم که از ابتدا مسیری را برنمی‌گزینند که به چنین موقعیت‌های سختی منتهی شود.

( فیلم‌ پیوست را تا آخر ببینید)
@sahandiranmehr
Forwarded from علی‌اصغر سیدآبادی (Ali Seidabadi)
بمباران اذهان، پیش از کودتای نظامیان

*امروز می‌خواستم چند دقیقه‌ای در کانون توحید سخن بگویم، اما جلسه لغو شد. چیزی که می‌خواستم بگویم کمی مفصل‌تر از این بود، اما تقریبا همین بود. به نظرم کودتای ۲۸ مرداد اولین مداخله‌ی نظامی آمریکا و انگلیس در نوع خود بود که روابط عمومی در آن حرف اول را می‌شد و طراحی ویژه داشت.

آمریکا پس از ماه‌ها تلاش برای میانجی‌گری میان ایران و بریتانیا، و پس از مذاکرات طولانی با دکتر محمد مصدق و تهیه پیش‌نویس مورد توافق طرفین، سرانجام در برابر فشار و خواست لندن کوتاه آمد و در ۲۷ اسفند ۱۳۳۱ (۱۷ مارس ۱۹۵3) دولت رسماً آمادگی خود را برای همکاری با بریتانیا در براندازی دولت مصدق اعلام کرد.

تا پیش از این مقطع، نگاه بخش مهمی از افکار عمومی ایران و حتی بسیاری از نخبگان سیاسی به آمریکا متفاوت از بریتانیا بود. واشنگتن را فاقد سابقۀ استثمارگری و مداخلات استعماری لندن می‌دانستند و معتقد بودند قراردادهای منصفانه‌تری می‌بندد. نمونه روشن آن قرارداد شرکت آرامکو با عربستان سعودی بود که در ۱۹۵۰ اصل ۵۰-۵۰ را در تقسیم سود پذیرفت، در حالی که ایران همچنان در چارچوب قرارداد ۱۹۳۳ تنها ۲۰ درصد از سود خالص نفت را دریافت می‌کرد و ۸۰ درصد در اختیار انگلیسی‌ها بود. همین مقایسه، برای ایرانیان تحقیرآمیز و به یکی از محورهای مهم حامیان ملی شدن نفت بدل شد.

اما از بهار ۱۳۳۲ همه چیز تغییر کرد. در اواخر اردیبهشت همان سال، جلسه‌ای محرمانه در قبرس میان دونالد ویلبر، ایران‌شناس، کارشناس سیا و نویسنده گزارش رسمی عملیات آژاکس، و نورمن داربی‌شایر، افسر برجستۀ MI6، برگزار شد. در این نشست، طرح نهایی کودتا مورد بررسی قرار گرفت. داربی‌شایر در این جلسه توضیح داد که شبکه‌ای به سرپرستی برادران رشیدیان از سال‌ها پیش با شماری از نخبگان ایرانی، از جمله سردبیران مطبوعات، در ارتباط بوده و از ۱۳۳۰ به طور سیستماتیک مقالات و یادداشت‌هایی علیه مصدق منتشر می‌کرده است (مصاحبه داربی‌شایر، ۱۹۸۵، منتشرشده در ۲۰۱۹ توسط بی‌بی‌سی).

ویلبر نیز در گزارش خود از شبکه «تی‌پی-بدامن» (TP-Bedamn) سخن گفته است؛ شبکه‌ای رسانه‌ای که سیا از اواخر دهۀ ۱۳۲۰ برای مقابله با نفوذ شوروی و حزب توده در ایران ایجاد کرده بود، اما از تابستان ۱۳۳۱ مأموریتش به سمت تخریب دولت مصدق تغییر یافت. به این ترتیب، همزمان با مذاکرات رسمی آمریکا با نخست‌وزیر ایران، بخشی از هیئت حاکمه ایالات متحده یک کارزار رسانه‌ای و روانی گسترده را علیه او پیش می‌برد. اهداف این کارزار عبارت بود از:
تخریب شخصیتی مصدق در مطبوعات داخلی و خارجی،
ایجاد اختلاف و شکاف میان رهبران جبهه ملی،
ایجاد شکاف میان مصدق و روحانیون،
فاصله انداختن میان شاه و نخست‌وزیر،
و برجسته‌سازی خطر حزب توده و نسبت دادن آن به مصدق.

ماجرای روابط عمومی عمیق‌تر از این بود، آن لمبتون، ایران‌شناس برجستۀ بریتانیایی و مشاور وزارت خارجه بریتانیا، تأکید می‌کرد که در ماجرای ملی شدن نفت باید از «تکنیک‌های روابط عمومی و عملیات روانی» استفاده کرد. او که یکی از اصلی‌ترین طراحان پروژه‌ روابط عمومی کودتا بود، آمریکایی‌ها را فاقد شناخت کافی از پیچیدگی‌های جامعۀ ایران می‌دانست، اما واشنگتن در عرصۀ روابط عمومی ماهرتر و در خرج کردن بودجه برای این منظور دست‌ودل‌بازتر از لندن بود.

ویلبر در گزارش محرمانۀ خود (CIA Clandestine Service History, Overthrow of Premier Mossadeq of Iran, 1954؛ منتشرشده در ۲۰۰۰) توضیح می‌دهد که چگونه گروهی در مرکز سیا مسئولیت داشتند برای بیش از ۲۰ روزنامه و نشریه ایرانی محتوای ضد مصدقی تولید کنند. این محتواها تنها انتقادهای معمول سیاسی نبود؛ بخشی از عملیات روانی به انتشار اعلامیه‌ها و شب‌نامه‌ها به نام حزب توده اختصاص داشت که در آن‌ها روحانیون تهدید می‌شدند یا مصدق با برچسب‌هایی چون «یهودی» مورد حمله قرار می‌گرفت. هدف روشن بود: شکاف انداختن در پایگاه اجتماعی نخست‌وزیر و بی‌اعتبار کردن او در افکار عمومی.

به این ترتیب، کودتای ۲۸ مرداد را می‌توان یکی از نخستین نمونه‌ها در تاریخ معاصر دانست که در آن روابط عمومی و تبلیغات سیاه به‌مراتب نقشی تعیین‌کننده‌تر از ابزار نظامی و امنیتی ایفا کرد. پیش از آنکه تانک‌ها به خیابان‌های تهران بیایند، ذهن و روان جامعه از طریق مطبوعات و شایعات سازمان‌یافته بمباران شده بود.

در نهایت، این تجربه نشان داد که جنگ روانی و عملیات تبلیغاتی چگونه می‌تواند مسیر یک کشور را تغییر دهد. و شاید از همین زاویه بتوان گفت بسیاری از بحث‌ها و جدل‌های سال‌های اخیر پیرامون مصدق، در واقع چیزی بیش از تکرار همان محتواهای تولیدشده در کارزار روابط عمومی و تبلیغات سیاه دهۀ ۱۳۳۰ نیست.
✔️قضاوتی که به انسان چشم دوخته بود
✍🏻سهند ایرانمهر

شاید هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی تضاد میان دو چهره‌ی رمان بینوایان در درک نگاه انسانی به مفهوم قضاوت آدمیان، گویا نباشد: کشیشی که در ژان والژان، فراتر از جرم و گذشته‌اش، انسان زخمی و نیازمند بخشش را می‌بیند؛ و ژاوری که قانون را بت می‌انگارد و هیچ روزنه‌ای برای رأفت و درک انسانی باقی نمی‌گذارد. کشیش عدالت را در مهربانی و نجات می‌جوید، و ژاور با نگاهی آهنین، عدالت را تنها در مجازات بی‌امان می‌بیند. (داستان فیلم ایرانی مارمولک هم ملهم از همین‌ نگاه دوگانه بود).

این روزها خبر درگذشت فرانک کاپریو قاضی معروفی آمریکایی بازتاب وسیعی در فضای مجازی یافته است. او را می‌توان وارث همان نگاه نخست دانست؛ او نیز همچون کشیش، در هر متهمی پیش از آنکه مجرمی بیند، انسانی می‌دید که قصه‌ای و رنجی با خود دارد. در دادگاه او، قانون در خدمت انسانیت بود، نه انسان در اسارت قانون.

فرانک کاپریو، قاضی سالخورده‌ای که تصویرش را بارها در ویدئوهای کوتاه و پربازدید دیده بودیم، برای بسیاری تنها یک نام نبود، بلکه نمادی از چهره‌ی انسانیِ عدالت به شمار می‌رفت. او از همان نخستین نگاه پشت میز قضاوت، به متهم ، نشان می‌داد که چه دریچه‌ متفاوتی را برای نگاه به خطای انسانی برگزیده است. صدای آرام، نگاه مهربانش و شیوه‌ای که با مردم سخن می‌گفت، نشان می‌داد که عدالت در نظر او چیزی فراتر از یک متن خشک قانونی است. کاپریو می‌دانست قانون اگر قرار است معنا پیدا کند، باید با زندگی مردم آشتی کند؛ باید در کنار سختی‌ها و لغزش‌های انسان بایستد و او را مثل حفاظی از جرم دور کند، نه اینکه تنها به تعذیب و تعزیر بیاندیشد و او را مستاصل و‌ بی‌چاره رها کند.

در فلسفه‌ی حقوق، این نگاه ریشه در سنتی دارد که عدالت را تنها به مجازات و سزادهی فرو نمی‌کاهد، بلکه آن را جست‌وجوی فهم، ترمیم و امید می‌داند. این همان نگاهی است که به جای تمرکز بر جرم، بر بستر و شرایط انسانی آن چشم می‌دوزد. کاپریو در عمل به همه نشان داد که چنین نگرشی یک شعار تئوریک نیست؛ می‌تواند در دل زندگی واقعی جاری شود و آدمیان را از ورای خطاهایشان ببیند.

بارها در دادگاهش دیده‌ایم که فردی به خاطر تخلف رانندگی در برابرش نشسته بود. بسیاری در چنین موقعیتی انتظار داشتند حکم جریمه‌ای سنگین صادر شود. اما او پرسید: «امروز چه چیزی باعث شد چنین رانندگی کنی؟» و وقتی فهمید مردی گرفتار مصائب خانوادگی‌ست، به جای تهدید و تنبیه، با صدایی آرام گفت: «گاهی زندگی ما را به جایی می‌کشاند که قانون را فراموش می‌کنیم. اما وظیفه‌ی قانون هم این است که انسانیت را فراموش نکند.» یا آن نوجوانی که چراغ قرمز را رد کرده بود؛ در چشم دیگران متخلفی بود که باید درس عبرت بگیرد، اما کاپریو در او جوانی دید که هنوز فرصت دارد زندگی‌اش را بسازد. او به جای تندی، با لبخندی پدرانه می‌گفت: «اشتباه کردی، درست. اما آینده‌ات را هنوز ننوشته‌ای.»

چنین لحظاتی راز محبوبیت کاپریو بود. او چکش قضاوت را بلند می‌کرد، اما آن را نه بر سر انسان‌ها، بلکه بر دیوارهای بی‌روح و خشک قوانین صرف می‌کوبید. او قضاوت را به صحنه‌ی انسانی بدل کرده بود که در آن اشک، لبخند، پشیمانی و امید، همه جایی برای دیده‌شدن داشتند.

امروز که کاپریو پس از نبردی سخت با سرطان چشم از جهان بسته است، نامش تنها در پرونده‌های مختومه‌ی دادگاه‌ها نخواهد ماند. میراث او در ذهن میلیون‌ها انسانی است که دیدند عدالت می‌تواند چهره‌ای فرانگر، منصف و مهربان داشته باشد، می‌تواند دست یک خطاکار را بگیرد و او را دوباره به مسیر زندگی برگرداند. او به ما یادآور شد که قانون اگر بدون نگاه به ‌انسانیت باشد، خالی از معناست.

@sahandiranmehr