📃 خیابان، عشق و انقلاب
✍️ #احسام_سلطانی
۱. هر پدیدهای در جامعه همانطور که شمایلی از گذشته و حال را در خود دارد و همزمان آن را تداوم میبخشد، وجهی از آینده را نیز در خود دارد و بههیچوجه نمیتوان آن را سرکوب کرد. این وجه که تهدیدکنندهی نظم موجود است، همان وجهی است که هرگز تن به هیچ تفکر غالبی نداده است. هرگز نمیتوان چیزی را که از پیشرو میآید به بند کشید و آن را مال خود کرد. او (آینده)، به قول لویناس، در تملک هیچکس نیست و همواره از چنگ میگریزد. به همین دلیل از خیابان نیز نمیتوان خصوصیات ذاتی و بنیادین آن را جدا کرد و به تمامی شکلی منطقی و پیشبینیپذیر به آن بخشید. همواره در این مکان (خیابان) جایی برای آینده وجود داشته است. آینده همان لحظهای است که با آشکار کردن خود، همهی اشکال پیشین را درهم میریزد و امکانهای تازهای برای بازسازی جهان ایجاد میکند.
۲. خیابان فرد را از خود و منافع شخصیاش دور میکند و او را به جمع و به طور کلی جامعه پیوند میزند. از این نظر، خیابان نهتنها با انقلاب بلکه با عشق نیز رابطه دارد. در واقع خیابان نیز مثل عشق چنین قابلیتی دارد که فرد را از خود دور کند و او را به سمت ارتباط عمیق با دیگری بکشاند. خیابان و انقلاب و عشق وجوه مشترک بسیاری دارند. آنچه مرا قادر به دیدن غیر میکند، همان عشق است و انقلاب فرد را به دیگر افراد جامعه پیوند میزند و با وجود تفاوتهای بنیادین، در انقلاب افراد بر امور مشترک و جمعی تأکید میکنند و در آن لحظه دیگر قادر نیستند روی خود و منافعشان تا بخورند. آنها در این موقعیت چشمان خود را از روی منافع خود برمیدارند و به بیرون از خود نگاه میکنند. در این لحظه است که ملاقات با دیگری رخ میدهد. آیا بدون وجود مکانی چون خیابان میتوان با چنین لحظهی سرنوشتسازی مواجه شد؟
۳. آنچه در این روزها میتواند به جامعهی اتمیزه و ذرهایشدهی ما جان تازهای ببخشد، همان خیابان است. خیابان است که میتواند مثل عشق، فرد را از خود و منافع خود، دور کند و نگاه فرد را از درون به بیرون پرتاب کند. خیابان برای تمامی آن صداها که سالهاست امکان ملاقات و دیدار را از دست دادهاند، پل میشود و امکان دیدار را مهیا میکند. خیابان میتواند چهرههای نامرئی (مثل چهرهی معلمان) و از هم جدا افتاده را بار دیگر بههم پیوند بزند. خیابان امکانی برای مرئی شدن، دیدار و ارتباط است. در چنین مکانی است که میتوان بار دگر خود را بهعنوان صدایی در میان صداهای دیگر به یاد آورد و صدای خود را علیه آنها که موجب جدایی افراد شدهاند، بلند کرد.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
۱. هر پدیدهای در جامعه همانطور که شمایلی از گذشته و حال را در خود دارد و همزمان آن را تداوم میبخشد، وجهی از آینده را نیز در خود دارد و بههیچوجه نمیتوان آن را سرکوب کرد. این وجه که تهدیدکنندهی نظم موجود است، همان وجهی است که هرگز تن به هیچ تفکر غالبی نداده است. هرگز نمیتوان چیزی را که از پیشرو میآید به بند کشید و آن را مال خود کرد. او (آینده)، به قول لویناس، در تملک هیچکس نیست و همواره از چنگ میگریزد. به همین دلیل از خیابان نیز نمیتوان خصوصیات ذاتی و بنیادین آن را جدا کرد و به تمامی شکلی منطقی و پیشبینیپذیر به آن بخشید. همواره در این مکان (خیابان) جایی برای آینده وجود داشته است. آینده همان لحظهای است که با آشکار کردن خود، همهی اشکال پیشین را درهم میریزد و امکانهای تازهای برای بازسازی جهان ایجاد میکند.
۲. خیابان فرد را از خود و منافع شخصیاش دور میکند و او را به جمع و به طور کلی جامعه پیوند میزند. از این نظر، خیابان نهتنها با انقلاب بلکه با عشق نیز رابطه دارد. در واقع خیابان نیز مثل عشق چنین قابلیتی دارد که فرد را از خود دور کند و او را به سمت ارتباط عمیق با دیگری بکشاند. خیابان و انقلاب و عشق وجوه مشترک بسیاری دارند. آنچه مرا قادر به دیدن غیر میکند، همان عشق است و انقلاب فرد را به دیگر افراد جامعه پیوند میزند و با وجود تفاوتهای بنیادین، در انقلاب افراد بر امور مشترک و جمعی تأکید میکنند و در آن لحظه دیگر قادر نیستند روی خود و منافعشان تا بخورند. آنها در این موقعیت چشمان خود را از روی منافع خود برمیدارند و به بیرون از خود نگاه میکنند. در این لحظه است که ملاقات با دیگری رخ میدهد. آیا بدون وجود مکانی چون خیابان میتوان با چنین لحظهی سرنوشتسازی مواجه شد؟
۳. آنچه در این روزها میتواند به جامعهی اتمیزه و ذرهایشدهی ما جان تازهای ببخشد، همان خیابان است. خیابان است که میتواند مثل عشق، فرد را از خود و منافع خود، دور کند و نگاه فرد را از درون به بیرون پرتاب کند. خیابان برای تمامی آن صداها که سالهاست امکان ملاقات و دیدار را از دست دادهاند، پل میشود و امکان دیدار را مهیا میکند. خیابان میتواند چهرههای نامرئی (مثل چهرهی معلمان) و از هم جدا افتاده را بار دیگر بههم پیوند بزند. خیابان امکانی برای مرئی شدن، دیدار و ارتباط است. در چنین مکانی است که میتوان بار دگر خود را بهعنوان صدایی در میان صداهای دیگر به یاد آورد و صدای خود را علیه آنها که موجب جدایی افراد شدهاند، بلند کرد.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 امید هست، چون مقاومت هست
(در دفاع از مقاومت مردم اوکراین)
✍️ #احسام_سلطانی
وحدتگرایان، یعنی مخالفان تکثر و تفاوت، بیش از هر زمان دیگری برای پیشبرد اهداف خود به «مکان» چشم دوختهاند. امروز تصرف مکانهای مختلف از سوی وحدتگرایان و دشمنان تفاوت به معنای بیجا و مکان کردن صداهای متفاوت هم هست و آنها با در اختیار گرفتن مکان زندگی هر صدا، آن را به امری مازاد و اضافی تبدیل میکنند. از این طریق، راه را برای حذف و طرد تفاوت باز میکنند، با تصرف مکان.
«مکان» مهمترین مسئله برای وحدتگرایان و مستبدان است. هر مکان مجزا و خارج از کنترلی، جایی برای یک یا چند صدای متفاوت با ایدئولوژی حاکم است و هیچچیز مثل چنین جایی وحدتگرایان را به وحشت نمیاندازد. آنها تنها با ساختن مکانی واحد، انسانی واحد و جهانی واحد آرام میگیرند.
مقاومت رییسجمهور و مردم اوکراین فقط مقاومت در برابر متجاوزان روسی نیست بلکه مقاومت در برابر صداییست که جهان را تهی از تفاوت میخواهد. امروز این صدا در اغلب جاها شنیده میشود. مقاومت مردم اوکراین (جدا از اینکه روسیه این کشور را در روزهای آینده تصرف کند یا نه) نهتنها به معنای دفاع از قلمرو خود است بلکه به معنای دفاع از «تفاوت» در هر جای دنیاست.
با این همه، به گمان من، مقاومت مردم و رییسجمهور اوکراین و ایستادگی کردن او در مقابل خواست روسیه و ترک نکردن کشور، معنای دیگری هم دارد که میتواند برای ما نیز آموزنده باشد. این کنش (ماندن او در خاک کشورش و دفاع از آن) یک معنای بسیار عمیق و پیامی برای همهی ما دارد و آن اینکه:
بدون شهر و جمعی که در آن بسر میبرید، بدون زبانی که از طریق آن با خود و جهان ارتباط برقرار میکنید، وجود ندارید. تنها با حفظ ارتباط عمیق میان خود و شهر، خود و دیگری، خود و فرهنگ و زبانی که داریم و نهایتاً با وجود پیوند عمیق میان خود و وطنمان میتوانیم زندگی کنیم و توان زندگی کردن را در خود جستجو کنیم. زلنسکی (دستکم تا این لحظه) نشان داده است که برعکس اشرف غنی، خوب میداند که از دست دادن شهر و کشورش به معنای از دست دادن خود و مواجه شدن با مرگ است. در غیاب شهر، کشور و جمع و فرهنگی که در آن زندگی میکنیم آیا چیزی جز آوارگی، به رسمیت شناختهنشدن، طردشدن و در یک کلمه «مرگ»، در انتظارمان است؟
بنابراین، هیچ راه دیگری پیش روی او و هموطنانش نیست، یا مرگ یا زندگی و هیچچیز بهتر از این نیست که با این دو در خاک کشور خود مواجه شوید. در چنین شرایطی است که حتی اگر به دست دشمن متجاوز کشته شوید، هرگز فراموش نخواهید شد و در آینده از شما به نیکی یاد خواهد شد و اگر کشته نشوید، باز چنین خواهند کرد چرا که با جان و خون خود از زندگی دفاع کردهاید و فضایی برای زندگی دیگران ساختهاید.
پس مبارزه در اینجا فقط مبارزه برای زندگیست و مرگی هم در کار نیست. اما بیرون از وطن چه؟ ترک وطن در چنین شرایطی مگر جز فراموش شدن و از یاد برده شدن دستاورد دیگری هم برای فرد دارد؟ حال دیگر چه کسی اشرف غنی را به یاد میآورد؟
در فقدان اوکراین و پیوند با آن، کنش زلنسکی و بود و نبودش چه معنایی دارد؟ این بودنِ در وطن و جنگیدن برای آن است که او را امروز به چهرهای جهانی و قابل ستایش تبدیل کرده است. درصورتی که او وطن را ترک کند، دیگر بود و نبودش آنچنان معنایی ندارد و دیر یا زود در فضایی تهی از معنا جان خواهد داد. کنش زلنسکی در وطناش معنادار است و او را متمایز میکند و جز کشورش هیچ جای دیگری قادر نیست اینچنین زندگی و بود و نبود او را معنادار جلوه دهد.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
(در دفاع از مقاومت مردم اوکراین)
✍️ #احسام_سلطانی
وحدتگرایان، یعنی مخالفان تکثر و تفاوت، بیش از هر زمان دیگری برای پیشبرد اهداف خود به «مکان» چشم دوختهاند. امروز تصرف مکانهای مختلف از سوی وحدتگرایان و دشمنان تفاوت به معنای بیجا و مکان کردن صداهای متفاوت هم هست و آنها با در اختیار گرفتن مکان زندگی هر صدا، آن را به امری مازاد و اضافی تبدیل میکنند. از این طریق، راه را برای حذف و طرد تفاوت باز میکنند، با تصرف مکان.
«مکان» مهمترین مسئله برای وحدتگرایان و مستبدان است. هر مکان مجزا و خارج از کنترلی، جایی برای یک یا چند صدای متفاوت با ایدئولوژی حاکم است و هیچچیز مثل چنین جایی وحدتگرایان را به وحشت نمیاندازد. آنها تنها با ساختن مکانی واحد، انسانی واحد و جهانی واحد آرام میگیرند.
مقاومت رییسجمهور و مردم اوکراین فقط مقاومت در برابر متجاوزان روسی نیست بلکه مقاومت در برابر صداییست که جهان را تهی از تفاوت میخواهد. امروز این صدا در اغلب جاها شنیده میشود. مقاومت مردم اوکراین (جدا از اینکه روسیه این کشور را در روزهای آینده تصرف کند یا نه) نهتنها به معنای دفاع از قلمرو خود است بلکه به معنای دفاع از «تفاوت» در هر جای دنیاست.
با این همه، به گمان من، مقاومت مردم و رییسجمهور اوکراین و ایستادگی کردن او در مقابل خواست روسیه و ترک نکردن کشور، معنای دیگری هم دارد که میتواند برای ما نیز آموزنده باشد. این کنش (ماندن او در خاک کشورش و دفاع از آن) یک معنای بسیار عمیق و پیامی برای همهی ما دارد و آن اینکه:
بدون شهر و جمعی که در آن بسر میبرید، بدون زبانی که از طریق آن با خود و جهان ارتباط برقرار میکنید، وجود ندارید. تنها با حفظ ارتباط عمیق میان خود و شهر، خود و دیگری، خود و فرهنگ و زبانی که داریم و نهایتاً با وجود پیوند عمیق میان خود و وطنمان میتوانیم زندگی کنیم و توان زندگی کردن را در خود جستجو کنیم. زلنسکی (دستکم تا این لحظه) نشان داده است که برعکس اشرف غنی، خوب میداند که از دست دادن شهر و کشورش به معنای از دست دادن خود و مواجه شدن با مرگ است. در غیاب شهر، کشور و جمع و فرهنگی که در آن زندگی میکنیم آیا چیزی جز آوارگی، به رسمیت شناختهنشدن، طردشدن و در یک کلمه «مرگ»، در انتظارمان است؟
بنابراین، هیچ راه دیگری پیش روی او و هموطنانش نیست، یا مرگ یا زندگی و هیچچیز بهتر از این نیست که با این دو در خاک کشور خود مواجه شوید. در چنین شرایطی است که حتی اگر به دست دشمن متجاوز کشته شوید، هرگز فراموش نخواهید شد و در آینده از شما به نیکی یاد خواهد شد و اگر کشته نشوید، باز چنین خواهند کرد چرا که با جان و خون خود از زندگی دفاع کردهاید و فضایی برای زندگی دیگران ساختهاید.
پس مبارزه در اینجا فقط مبارزه برای زندگیست و مرگی هم در کار نیست. اما بیرون از وطن چه؟ ترک وطن در چنین شرایطی مگر جز فراموش شدن و از یاد برده شدن دستاورد دیگری هم برای فرد دارد؟ حال دیگر چه کسی اشرف غنی را به یاد میآورد؟
در فقدان اوکراین و پیوند با آن، کنش زلنسکی و بود و نبودش چه معنایی دارد؟ این بودنِ در وطن و جنگیدن برای آن است که او را امروز به چهرهای جهانی و قابل ستایش تبدیل کرده است. درصورتی که او وطن را ترک کند، دیگر بود و نبودش آنچنان معنایی ندارد و دیر یا زود در فضایی تهی از معنا جان خواهد داد. کنش زلنسکی در وطناش معنادار است و او را متمایز میکند و جز کشورش هیچ جای دیگری قادر نیست اینچنین زندگی و بود و نبود او را معنادار جلوه دهد.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 گفتمان رسمی و تنهاییِ مقدس
✍️ #احسام_سلطانی
گفتار رسمی، نمایندهی جهانی ابدی، تغییرناپذیر، برنامهریزیشده و بیچونوچراست. هیچکس حق مداخله در این جهان را ندارد. در این جهانبینی، فقط «خاطره» مهم است و افراد وظیفهای جز به یاد آوردن ندارند. افرادی که نمیتوانند (یا نمیخواهند) به یاد بیاورند، غیرخودی محسوب میشوند و با برچسبهای مختلف طرد میشوند. در اینجا تخیل کمترین اهمیت را دارد، چرا که با آینده و امر نو ارتباط دارد و امر نو در این جهانبینی یعنی ناهنجاری و کجروی. میل به بازگشت در ذات این گفتار است. جهان ما بر اساس این میل سازماندهی شده است. گفتار رسمی نه شکاف و گسست میان اکنون و گذشته را به رسمیت میشناسد و نه جهانی نسبی، پیشبینیناپذیر و در حال شدن را. برای این گفتار همهچیز تمام شده است و اکنون و آینده نیز تنها امکانی برای بازگشت به گذشتهاند. به همین دلیل گفتار رسمی، در هر شرایطی تلاش میکند جهان مورد نظر خود را با عناصری خاص بازسازی کند.
مارشال برمن در کتاب «تجربهی مدرنیته» میگوید مدرن بودن یعنی اینکه بخشی از جهان شویم، جهانی که در آن، به قول مارکس «هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». اگر با اتکا به نگاه دقیق و عمیق برمن در این گفته به گفتمان رسمی در ایران بنگریم، میتوان به نتایج جالبی رسید. به طور کلی میتوان گفت گفتمان رسمی در اینجا نمیخواهد بخشی از جهان شود، چرا که میخواهد خود جهان شود. او از این جهت کاملاً موضعی ضدمدرن دارد. بخشی از جهان شدن به زبانی دیگر یعنی دوری کردن از این تصور که «من» مرکز جهان هستم و دیگران باید بر گرد من بچرخند. بخشی از جهان شدن یعنی به رسمیت شناختن «دیگری»، یعنی خود و دیگری و نه خود بدون دیگری. یعنی همان اندازه که من خود را صاحب حق میدانم، او نیز از این حق برخوردار است و باید آن را پذیرفت. گفتمان رسمی اما خود را نه بخشی از جهان بلکه همهی جهان میداند و میخواهد همه با اتکا به او به خود بنگرند و جهان را ببینند. او خود را حقیقتی بیرقیب میداند و همه را مثل خود میخواهد. بخشی از جهان شدن یعنی ارتباط فعال و پویا داشتن با خود، جهان و دیگری و گفتمان رسمی در این سالها نشان داده است در برقراری ارتباط عاجز است و اساساً علیه ارتباط عمل میکند.
هولکوییست گفتمان رسمی را اوتیسم تودهها میداند و این جمله و نگاه درون این جمله تایید میکند که هیچچیز مثل «ارتباط» گفتمان رسمی را وحشتزده نمیکند. گفتمان رسمی و اساساً گفتار تکگویانه تنها با گسترش «تنهایی» و اتمیزهکردن افراد و جامعه قادر به حفظ موقعیت خود در جامعه است. هرچه که موجب ارتباط شود، خطرناک است و تلاش میکند در دم راه را بر آن ببندد. فضای مجازی با وجود تمام مشکلاتی که به بار آورده است، فضاهای تازهای هم برای ارتباط با جهان، خود و دیگری ایجاد کرده است. همچنین فضاهایی برای کسب اطلاعات و گفتن از ناگفتهها، تقدسزدایی از امور مقدسپنداشتهشده، دسترسپذیر کردن امور دسترسناپذیر، ستایش زندگی روزمره و... ایجاد کرده است. این امورِ تازه راه را برای ترک جهان مورد نظر گفتمان رسمی باز میکنند و فرد با خروج از جهانِ داده شده، به امکانهای تازهای برای ادراک خود و جهان دست مییابد. در واقع، در چنین شرایطی دیگر فرد قادر نیست با اتکا به الگوها و اصول مورد نظر گفتمان رسمی به خود و جهان بنگرد و از این نظر، دیگر نسبتی هم میان خود و گفتمان رسمی نمیبیند. این گسست آغاز جدایی از آن جدایی مورد نظر گفتمان رسمی است که موجودیت خود را بر آن بنا کرده است، بر پایهی جداکردن افراد از هم و گسترش تنهایی و اتمیزهکردن جامعه. بنابراین، میتوان گفت که تلاش گفتمان رسمی برای مسدودکردن شبکههای اجتماعی، تلاش برای حفظ نظمی است که موجودیت خود را از آن میگیرد. گفتمان رسمی تنهایی را به امری مقدس تبدیل کرده است و بسیاری از افراد به راستی باور دارند که تنها هستند. این باور همان چیزی است که به گفتمان رسمی امکانِ بودن میدهد. تنها با افشای این دروغ بزرگ است که میتوان در مقابل آن ایستاد و از ارتباط دفاع کرد و گفت: آدمی هیچگاه تنها نیست حتی اگر در جنگل زندگی کند، در جایی دور از هر انسانی. هرکس همیشه و در هر لحظه با رجوع به نگاه دیگران (دیگرانی که نگاهشان در وجود فرد خانه دارد) به خود مینگرد، با ارزشها و مفاهیم اجتماعی و جمعی خود را ارزیابی و درک میکند و به قول باختین، «ادراک» ماهیتی اشتراکی دارد.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
گفتار رسمی، نمایندهی جهانی ابدی، تغییرناپذیر، برنامهریزیشده و بیچونوچراست. هیچکس حق مداخله در این جهان را ندارد. در این جهانبینی، فقط «خاطره» مهم است و افراد وظیفهای جز به یاد آوردن ندارند. افرادی که نمیتوانند (یا نمیخواهند) به یاد بیاورند، غیرخودی محسوب میشوند و با برچسبهای مختلف طرد میشوند. در اینجا تخیل کمترین اهمیت را دارد، چرا که با آینده و امر نو ارتباط دارد و امر نو در این جهانبینی یعنی ناهنجاری و کجروی. میل به بازگشت در ذات این گفتار است. جهان ما بر اساس این میل سازماندهی شده است. گفتار رسمی نه شکاف و گسست میان اکنون و گذشته را به رسمیت میشناسد و نه جهانی نسبی، پیشبینیناپذیر و در حال شدن را. برای این گفتار همهچیز تمام شده است و اکنون و آینده نیز تنها امکانی برای بازگشت به گذشتهاند. به همین دلیل گفتار رسمی، در هر شرایطی تلاش میکند جهان مورد نظر خود را با عناصری خاص بازسازی کند.
مارشال برمن در کتاب «تجربهی مدرنیته» میگوید مدرن بودن یعنی اینکه بخشی از جهان شویم، جهانی که در آن، به قول مارکس «هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». اگر با اتکا به نگاه دقیق و عمیق برمن در این گفته به گفتمان رسمی در ایران بنگریم، میتوان به نتایج جالبی رسید. به طور کلی میتوان گفت گفتمان رسمی در اینجا نمیخواهد بخشی از جهان شود، چرا که میخواهد خود جهان شود. او از این جهت کاملاً موضعی ضدمدرن دارد. بخشی از جهان شدن به زبانی دیگر یعنی دوری کردن از این تصور که «من» مرکز جهان هستم و دیگران باید بر گرد من بچرخند. بخشی از جهان شدن یعنی به رسمیت شناختن «دیگری»، یعنی خود و دیگری و نه خود بدون دیگری. یعنی همان اندازه که من خود را صاحب حق میدانم، او نیز از این حق برخوردار است و باید آن را پذیرفت. گفتمان رسمی اما خود را نه بخشی از جهان بلکه همهی جهان میداند و میخواهد همه با اتکا به او به خود بنگرند و جهان را ببینند. او خود را حقیقتی بیرقیب میداند و همه را مثل خود میخواهد. بخشی از جهان شدن یعنی ارتباط فعال و پویا داشتن با خود، جهان و دیگری و گفتمان رسمی در این سالها نشان داده است در برقراری ارتباط عاجز است و اساساً علیه ارتباط عمل میکند.
هولکوییست گفتمان رسمی را اوتیسم تودهها میداند و این جمله و نگاه درون این جمله تایید میکند که هیچچیز مثل «ارتباط» گفتمان رسمی را وحشتزده نمیکند. گفتمان رسمی و اساساً گفتار تکگویانه تنها با گسترش «تنهایی» و اتمیزهکردن افراد و جامعه قادر به حفظ موقعیت خود در جامعه است. هرچه که موجب ارتباط شود، خطرناک است و تلاش میکند در دم راه را بر آن ببندد. فضای مجازی با وجود تمام مشکلاتی که به بار آورده است، فضاهای تازهای هم برای ارتباط با جهان، خود و دیگری ایجاد کرده است. همچنین فضاهایی برای کسب اطلاعات و گفتن از ناگفتهها، تقدسزدایی از امور مقدسپنداشتهشده، دسترسپذیر کردن امور دسترسناپذیر، ستایش زندگی روزمره و... ایجاد کرده است. این امورِ تازه راه را برای ترک جهان مورد نظر گفتمان رسمی باز میکنند و فرد با خروج از جهانِ داده شده، به امکانهای تازهای برای ادراک خود و جهان دست مییابد. در واقع، در چنین شرایطی دیگر فرد قادر نیست با اتکا به الگوها و اصول مورد نظر گفتمان رسمی به خود و جهان بنگرد و از این نظر، دیگر نسبتی هم میان خود و گفتمان رسمی نمیبیند. این گسست آغاز جدایی از آن جدایی مورد نظر گفتمان رسمی است که موجودیت خود را بر آن بنا کرده است، بر پایهی جداکردن افراد از هم و گسترش تنهایی و اتمیزهکردن جامعه. بنابراین، میتوان گفت که تلاش گفتمان رسمی برای مسدودکردن شبکههای اجتماعی، تلاش برای حفظ نظمی است که موجودیت خود را از آن میگیرد. گفتمان رسمی تنهایی را به امری مقدس تبدیل کرده است و بسیاری از افراد به راستی باور دارند که تنها هستند. این باور همان چیزی است که به گفتمان رسمی امکانِ بودن میدهد. تنها با افشای این دروغ بزرگ است که میتوان در مقابل آن ایستاد و از ارتباط دفاع کرد و گفت: آدمی هیچگاه تنها نیست حتی اگر در جنگل زندگی کند، در جایی دور از هر انسانی. هرکس همیشه و در هر لحظه با رجوع به نگاه دیگران (دیگرانی که نگاهشان در وجود فرد خانه دارد) به خود مینگرد، با ارزشها و مفاهیم اجتماعی و جمعی خود را ارزیابی و درک میکند و به قول باختین، «ادراک» ماهیتی اشتراکی دارد.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 خنده و وحشت بنیادگراها از آن
✍️ #احسام_سلطانی
بنیادگراها از هیچچیز به اندازهی فرهنگ متفاوتی که خنده به نمایش میگذارد وحشت ندارند، چرا که کار طنز و خنده غیرعادی نشان دادن موقعیتهای عادی است. خنده اساساً ناسازگار است و فهم متعارف را به چالش میکشد و ما را در برابر آن قرار میدهد و از این طریق راه را برای دگرگونی و تغییر ایجاد میکند. خنده درد ما را تسکین نمیدهد و ما را به پذیرش شرایط موجود فرانمیخواند. خنده دست ما را میگیرد و به بیرون از موقعیتی که در آن هستیم میکشاند و از آن جا به ما میگوید: ببینید! حالا خود و واقعیت خود را تماشا کنید.
خنده است که با دستانداختن و تمسخر وضعیت حاکم، اقتدار آن را به چالش میکشد و در ما شجاعت و شهامت ایجاد میکند تا در مقابل آن مقاومت کنیم و خود را در مقابل آن قرار دهیم. محرومان و طردشدگان سلاحی جز خنده ندارند. خنده میتواند موجب اتحاد و همدلی میان اقشار ستمدیده و محروم و روشنفکران و نخبگان جامعه شود… خنده است که محرومان و طردشدگان را از زیر به روی زمین میکشاند و نگاه نخبگان را که اغلب روبه بالاست، جایی که نه زندگی بلکه بحث دربارهی زندگی وجود دارد، به زمین نزدیک میکند و آنها را در کنار یکدیگر قرار میدهد. این امر نوعی صمیمیت ایجاد میکند و منافع آنها را بههم گره میزند و موجب اتحاد و همدلی میشود. از اینجاست که میتوان به آینده امیدوار شد و ناممکن را ممکن کرد. خنده خطری است که شرایط موجود را تهدید میکند و با غیرطبیعی جلوه دادن امور طبیعی و عادی، جهان ما را زیرورو میکند. به تعبیری باید گفت خنده است که فرد انقلابی تولید میکند و این همان چیزی است که بنیادگراها از آن وحشت دارند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
بنیادگراها از هیچچیز به اندازهی فرهنگ متفاوتی که خنده به نمایش میگذارد وحشت ندارند، چرا که کار طنز و خنده غیرعادی نشان دادن موقعیتهای عادی است. خنده اساساً ناسازگار است و فهم متعارف را به چالش میکشد و ما را در برابر آن قرار میدهد و از این طریق راه را برای دگرگونی و تغییر ایجاد میکند. خنده درد ما را تسکین نمیدهد و ما را به پذیرش شرایط موجود فرانمیخواند. خنده دست ما را میگیرد و به بیرون از موقعیتی که در آن هستیم میکشاند و از آن جا به ما میگوید: ببینید! حالا خود و واقعیت خود را تماشا کنید.
خنده است که با دستانداختن و تمسخر وضعیت حاکم، اقتدار آن را به چالش میکشد و در ما شجاعت و شهامت ایجاد میکند تا در مقابل آن مقاومت کنیم و خود را در مقابل آن قرار دهیم. محرومان و طردشدگان سلاحی جز خنده ندارند. خنده میتواند موجب اتحاد و همدلی میان اقشار ستمدیده و محروم و روشنفکران و نخبگان جامعه شود… خنده است که محرومان و طردشدگان را از زیر به روی زمین میکشاند و نگاه نخبگان را که اغلب روبه بالاست، جایی که نه زندگی بلکه بحث دربارهی زندگی وجود دارد، به زمین نزدیک میکند و آنها را در کنار یکدیگر قرار میدهد. این امر نوعی صمیمیت ایجاد میکند و منافع آنها را بههم گره میزند و موجب اتحاد و همدلی میشود. از اینجاست که میتوان به آینده امیدوار شد و ناممکن را ممکن کرد. خنده خطری است که شرایط موجود را تهدید میکند و با غیرطبیعی جلوه دادن امور طبیعی و عادی، جهان ما را زیرورو میکند. به تعبیری باید گفت خنده است که فرد انقلابی تولید میکند و این همان چیزی است که بنیادگراها از آن وحشت دارند.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃نکاتی دربارهی ظهور «اجتماعهایِ اجتماعگریز» در ایران
✍ #احسام_سلطانی
با اتکا به نگاه هابرماس دربارهی ساختار زیستجهان و سه سطح آن، میتوان گفت:
آنجا که بازتولید فرهنگی با اختلال مواجه میشود و بیهنجاری حاکم میشود و جامعهستیزی جای جامعهپذیری را میگیرد و قانون نیز نه عامل همبستگی بلکه در جهت گسست اجتماعی فعال است و اخلاقِ مبتنی بر اقتدار هنجاری نیز اعتبار لازم را ندارد که به مثابه یک میانجی عمل کند و شکافها را پر کند، به گمان من، هیچچیز مثل مفهوم «جامعه» در خطر فروپاشی قرار نمیگیرد. آنچه در چنین شرایطی مفهوم «جامعه» را با چالشهای جدی مواجه میکند و آن را به حاشیه میبرد، ظهور «اجتماعهایِ اجتماعگریز» است، اجتماعهایی خصوصی شده و در بسته که هیچ پلی میان آنها دیده نمیشود. حال ما در چنین موقعیتی بسر میبریم: «جامعه» اعتبار مفهومی خود را دارد از دست میدهد، ارزشها و باورهای پیشین قادر به بازتولید کردن خود نیستند و ارزشها و باورهای تازه نیز توان پیوند دادن اجتماعهای مختلف را ندارند و عامل پیوند و پیوستگی نیستند؛ قوانین موجود هم نهتنها توان جلوگیری از گسترش شکافها را ندارد بلکه خود عامل گسستاند و افراد در چنین وضعیتی جامعه را نه عامل نجات خود بلکه دشمن خود میپندارند و جامعهستیزی و بیمارهای تازه در حال گسترش است و... . حال شاید، تأکید میکنم شاید، بتوان گفت: ما دیگر نه ساکن جایی به نام «جامعه» بلکه اجتماعی اجتماعگریز هستیم، ساکن فضاهایی که در فقدان توجه به دیگری شکل گرفتهاند، ساکن مکانهایی تهی از خاطره و روایت... مکانهایی که با پشت کردن به «زبان» و سخن گفتن شکل گرفتهاند. باختین معتقد بود که انسان عصر جدید «اعلام» نمیکند بلکه «حرف» میزند اما وضعیت ما درست برعکس این امر را نشان میدهد. ما حرف نمیزنیم بلکه فقط «اعلام» میکنیم و جملات اعلامشده درست مثل جملات امری، به قول هابرماس، به قصد ارتباط بیان نمیشوند. و حال میتوان گفت آنجا که ارتباط اهمیت خود را از دست میدهد، سخن گفتن نیز به امری مازاد تبدیل میشود.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #احسام_سلطانی
با اتکا به نگاه هابرماس دربارهی ساختار زیستجهان و سه سطح آن، میتوان گفت:
آنجا که بازتولید فرهنگی با اختلال مواجه میشود و بیهنجاری حاکم میشود و جامعهستیزی جای جامعهپذیری را میگیرد و قانون نیز نه عامل همبستگی بلکه در جهت گسست اجتماعی فعال است و اخلاقِ مبتنی بر اقتدار هنجاری نیز اعتبار لازم را ندارد که به مثابه یک میانجی عمل کند و شکافها را پر کند، به گمان من، هیچچیز مثل مفهوم «جامعه» در خطر فروپاشی قرار نمیگیرد. آنچه در چنین شرایطی مفهوم «جامعه» را با چالشهای جدی مواجه میکند و آن را به حاشیه میبرد، ظهور «اجتماعهایِ اجتماعگریز» است، اجتماعهایی خصوصی شده و در بسته که هیچ پلی میان آنها دیده نمیشود. حال ما در چنین موقعیتی بسر میبریم: «جامعه» اعتبار مفهومی خود را دارد از دست میدهد، ارزشها و باورهای پیشین قادر به بازتولید کردن خود نیستند و ارزشها و باورهای تازه نیز توان پیوند دادن اجتماعهای مختلف را ندارند و عامل پیوند و پیوستگی نیستند؛ قوانین موجود هم نهتنها توان جلوگیری از گسترش شکافها را ندارد بلکه خود عامل گسستاند و افراد در چنین وضعیتی جامعه را نه عامل نجات خود بلکه دشمن خود میپندارند و جامعهستیزی و بیمارهای تازه در حال گسترش است و... . حال شاید، تأکید میکنم شاید، بتوان گفت: ما دیگر نه ساکن جایی به نام «جامعه» بلکه اجتماعی اجتماعگریز هستیم، ساکن فضاهایی که در فقدان توجه به دیگری شکل گرفتهاند، ساکن مکانهایی تهی از خاطره و روایت... مکانهایی که با پشت کردن به «زبان» و سخن گفتن شکل گرفتهاند. باختین معتقد بود که انسان عصر جدید «اعلام» نمیکند بلکه «حرف» میزند اما وضعیت ما درست برعکس این امر را نشان میدهد. ما حرف نمیزنیم بلکه فقط «اعلام» میکنیم و جملات اعلامشده درست مثل جملات امری، به قول هابرماس، به قصد ارتباط بیان نمیشوند. و حال میتوان گفت آنجا که ارتباط اهمیت خود را از دست میدهد، سخن گفتن نیز به امری مازاد تبدیل میشود.
🌎جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 «گفتوگو» چگونه ممکن میشود؟
✍️ #احسام_سلطانی
این روزها بسیاری از به اصطلاح مسئولان فعلی در سخنان خود از واژهای استفاده میکنند که مایهی شگفتیست: گفتوگو.
آیا گفتوگو یعنی اینکه دو نفر روبروی هم بنشینند و باهم دربارهی موضوعاتی حرف بزنند؟
آیا گفتوگو هیچ نسبتی با قدرت ندارد؟ آیا بدون اینکه صداها از قدرت برابری برخوردار باشند، گفتوگو ممکن است؟ بدون باور به معرفت برابر چطور؟ اگر صدایی خود را نه همچون دیدگاهی دربارهی جهان بلکه همهی جهان بداند و به تعبیر دیگر، به خود همچون حقیقتی بیرقیب بنگرد، آیا جایی برای صدا و معرفتی دیگر باقی میماند که با او گفتوگو کرد؟ آیا اگر از سوی «دیگری» حقیقتی جز حقیقت موردنظر آن صدا بر زبان آورده شود، کار به خشونت نمیکشد؟
گفتوگو آنجا ممکن میشود که هر صدا به خود همچون دیدگاهی درباره جهان بنگرند و دیگری را همسخن خود بداند و نه موضوع سخن خود. جایی که دیگری «نادان»، فریبخورده، کمعقل و... خوانده میشود، جای گفتوگو نیست، جایی است علیه گفتوگو. در چنین جایی به دلیل اینکه معرفت و شناخت «دیگری» به رسمیت شناخته نمیشود و دیگری به دلیل کمبود «جا» و قدرت در حال محوشدن است و یک صدا خود را حقیقتی بیرقیب قلمداد میکند و همهی فضاها را اشغال کرده است، دیگری فقط موضوع سخن است. در اینجا فقط میتوان «از» دیگری سخن گفت، نمیتوان «با» او سخن گفت. او نادان قلمداد میشود؛ بنابراین باید به او آگاهی داد و نه اینکه با او گفتوگو کرد. آن که نیازمند راهنمایی و هدایت و تذکر روزانه است، چگونه میتواند طرف گفتوگو قرار بگیرد؟
گفتوگو آنجا ممکن میشود که «من» معرفت و آگاهی خودم را دربارهی جهان، شناختی در میان دیگر شناختها از جهان بدانم و معرفت و دیدگاه «تو» را نیز به عنوان دیدگاهی متفاوت، و نه کم ارزشتر و نه برتر، پذیرفته باشم. اگر چنین فضایی مهیا نباشد و کسی از گفتوگو سخن بگوید، بیشک یا معنای گفتوگو را نمیداند یا در حال شوخی با ماست.
زنی خانهدار یا شاغل یا دانشجو را در جامعهای سراپا مردسالار تصور کنید که همواره همچون سخنی فرومرتبه نگریسته شده است و هر روز هم در خیابان، خانه و محل کار و... از سوی افراد مختلف مورد خطاب قرار میگیرد و موضوع سخن این و آن است و مدام از او خواسته میشود که خود را با ایدهها و قالبهایی خاص تنظیم کند و اساساً خودش نباشد. چنین زنی با کدام زبان میتواند با آن صدای حاکم سخن بگوید؟ او که نگاهش همواره سطحی و دمدستی تلقی شده است و همچون صدایی فرومرتبه نگریسته شده است، صدایی که بهرهای از حقیقت نبرده است، حال با کدام زبان سخن بگوید که صدایش شنیده شود؟
در جامعهای که حتی نمادها و نشانهها در شهرها و نام خیابانها، کوچهها، محلهها، دانشگاهها و... فقط یادآور یک صدا و گفتمان باشد و کلیدیترین نقشها در دست صدایی خاص باشد و دیگر صداها بیبهره از قدرت و فضای زیست و زندگی، چنین زنی فقط برای راهنمایی و هدایت و تذکر (و نه گفتوگو) فراخوانده میشود.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
این روزها بسیاری از به اصطلاح مسئولان فعلی در سخنان خود از واژهای استفاده میکنند که مایهی شگفتیست: گفتوگو.
آیا گفتوگو یعنی اینکه دو نفر روبروی هم بنشینند و باهم دربارهی موضوعاتی حرف بزنند؟
آیا گفتوگو هیچ نسبتی با قدرت ندارد؟ آیا بدون اینکه صداها از قدرت برابری برخوردار باشند، گفتوگو ممکن است؟ بدون باور به معرفت برابر چطور؟ اگر صدایی خود را نه همچون دیدگاهی دربارهی جهان بلکه همهی جهان بداند و به تعبیر دیگر، به خود همچون حقیقتی بیرقیب بنگرد، آیا جایی برای صدا و معرفتی دیگر باقی میماند که با او گفتوگو کرد؟ آیا اگر از سوی «دیگری» حقیقتی جز حقیقت موردنظر آن صدا بر زبان آورده شود، کار به خشونت نمیکشد؟
گفتوگو آنجا ممکن میشود که هر صدا به خود همچون دیدگاهی درباره جهان بنگرند و دیگری را همسخن خود بداند و نه موضوع سخن خود. جایی که دیگری «نادان»، فریبخورده، کمعقل و... خوانده میشود، جای گفتوگو نیست، جایی است علیه گفتوگو. در چنین جایی به دلیل اینکه معرفت و شناخت «دیگری» به رسمیت شناخته نمیشود و دیگری به دلیل کمبود «جا» و قدرت در حال محوشدن است و یک صدا خود را حقیقتی بیرقیب قلمداد میکند و همهی فضاها را اشغال کرده است، دیگری فقط موضوع سخن است. در اینجا فقط میتوان «از» دیگری سخن گفت، نمیتوان «با» او سخن گفت. او نادان قلمداد میشود؛ بنابراین باید به او آگاهی داد و نه اینکه با او گفتوگو کرد. آن که نیازمند راهنمایی و هدایت و تذکر روزانه است، چگونه میتواند طرف گفتوگو قرار بگیرد؟
گفتوگو آنجا ممکن میشود که «من» معرفت و آگاهی خودم را دربارهی جهان، شناختی در میان دیگر شناختها از جهان بدانم و معرفت و دیدگاه «تو» را نیز به عنوان دیدگاهی متفاوت، و نه کم ارزشتر و نه برتر، پذیرفته باشم. اگر چنین فضایی مهیا نباشد و کسی از گفتوگو سخن بگوید، بیشک یا معنای گفتوگو را نمیداند یا در حال شوخی با ماست.
زنی خانهدار یا شاغل یا دانشجو را در جامعهای سراپا مردسالار تصور کنید که همواره همچون سخنی فرومرتبه نگریسته شده است و هر روز هم در خیابان، خانه و محل کار و... از سوی افراد مختلف مورد خطاب قرار میگیرد و موضوع سخن این و آن است و مدام از او خواسته میشود که خود را با ایدهها و قالبهایی خاص تنظیم کند و اساساً خودش نباشد. چنین زنی با کدام زبان میتواند با آن صدای حاکم سخن بگوید؟ او که نگاهش همواره سطحی و دمدستی تلقی شده است و همچون صدایی فرومرتبه نگریسته شده است، صدایی که بهرهای از حقیقت نبرده است، حال با کدام زبان سخن بگوید که صدایش شنیده شود؟
در جامعهای که حتی نمادها و نشانهها در شهرها و نام خیابانها، کوچهها، محلهها، دانشگاهها و... فقط یادآور یک صدا و گفتمان باشد و کلیدیترین نقشها در دست صدایی خاص باشد و دیگر صداها بیبهره از قدرت و فضای زیست و زندگی، چنین زنی فقط برای راهنمایی و هدایت و تذکر (و نه گفتوگو) فراخوانده میشود.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃«فرهنگ» وجود ندارد
✍ #احسام_سلطانی
آنچه امکان درک یک رخداد را در مراحل آغازین آن دشوار میکند، نزدیکی بسیار به آن رخداد است. اساساً اگر قرار است موضوع یا مسئلهای قابل فهم شود باید از آن فاصله گرفت. نزدیکی بسیار کوری ایجاد میکند، همچنان که دوری بسیار چنین میکند. همواره برای فهم و درک مسائل، و حتی یک فرد، قدری فاصله لازم است و نبود فاصله به معنای نبود درک و دریافت دقیق از آن موضوع یا فرد است. این امر ممکن نمیشود مگر اینکه در جایگاه و موقعیت یک غریبه یا بیگانه قرار بگیریم. غریبه به همان معنایی که نزد زیمل دارد، همیشه کسی نیست که از بیرون به درون میآید. کسی است که اتفاقاً در فضای موجود نفس میکشد و زندگی میکند. او انسانی خارجی نیست بلکه اتفاقاً خودی است و متعلق به فضای موجود. بنابراین، در اینجا فقط موضوع فاصلهی زمانی از رخداد برای فهم رخداد مطرح نیست. در واقع این فاصله از رخداد صرفا حاصل گذر زمان نیست و چهبسا سالها از رخدادی بگذرد اما به دلیل نداشتن آن موقعیت مناسب و فاصله نتوان فهم دقیقی از آن به دست آورد. بنابراین، فاصله از رخداد بیش از آنکه مسئلهای معطوف به زمان باشد، مسئلهای معطوف به مکان و موقعیت ناظر است.
به هر رو، با وجود نزدیکی بسیار از نظر زمانی، با حفظ آن فاصلهای که به موقعیت ناظر مربوط است و از آن گفته شد، میتوان از برخی جنبههای آشکار جنبش کنونی و پیامهای آن، سخن گفت. این جنبش پیامهایی با خود آورده است:
این فرهنگ است که به تو چهره و صدا و زندگی میدهد. فرهنگ است که میسازد اما عدهای در تمام این سالها گمان میکردند که خود میتوانند فرهنگ بسازند، «انسان» بسازند؛ غافل از اینکه فرهنگ داشت در همان لحظات، بیاعتنا به خواست و ارادهی آنها، انسانهای نو میساخت، صداها و زندگیهای نو میساخت.
در تمام این چهار دهه تلاش شد با هزینههای فراوان فرهنگ خاصی ساخته شود و با اتکا به آن، انسان سازی کنند اما رخداد اخیر نشان داد که «فرهنگ» آنقدر ابعاد ناپیدا و دسترسناپذیر دارد که سلطه بر آن ناممکن است.
یکی از عوامل شکست گفتمان رسمی همین است که گمان میکند فرهنگ را میتوان با دستور و برنامه و پول ساخت اما جنبش اخیر نشان داد که این فرهنگ است که بیاعتنا به پول و برنامه و... انسانهای نو خلق میکند.
در عین حال ذکر این نکته مهم است که چیزی به نام «فرهنگ» به طور کلی وجود ندارد؛ فرهنگها وجود دارند و نه فرهنگ. اما عدهای گمان میکنند میتوانند با اتکا به مفهومی انتزاعی به نام فرهنگ، «انسان» بسازند، انسانی واحد.
این جنبش به همه نشان داد که آنچه واقعی، ملموس و عینی است، فرهنگها هستند و نه فرهنگ و این فرهنگها هستند که انسانهای متفاوت میسازند و هر انسانی حاصل ارتباط و گفتوگوی میان فرهنگهاست و با اتکا به یک فرهنگ خاص نمیتوان انسان واحدی برای پیشبرد اهداف خود ساخت.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #احسام_سلطانی
آنچه امکان درک یک رخداد را در مراحل آغازین آن دشوار میکند، نزدیکی بسیار به آن رخداد است. اساساً اگر قرار است موضوع یا مسئلهای قابل فهم شود باید از آن فاصله گرفت. نزدیکی بسیار کوری ایجاد میکند، همچنان که دوری بسیار چنین میکند. همواره برای فهم و درک مسائل، و حتی یک فرد، قدری فاصله لازم است و نبود فاصله به معنای نبود درک و دریافت دقیق از آن موضوع یا فرد است. این امر ممکن نمیشود مگر اینکه در جایگاه و موقعیت یک غریبه یا بیگانه قرار بگیریم. غریبه به همان معنایی که نزد زیمل دارد، همیشه کسی نیست که از بیرون به درون میآید. کسی است که اتفاقاً در فضای موجود نفس میکشد و زندگی میکند. او انسانی خارجی نیست بلکه اتفاقاً خودی است و متعلق به فضای موجود. بنابراین، در اینجا فقط موضوع فاصلهی زمانی از رخداد برای فهم رخداد مطرح نیست. در واقع این فاصله از رخداد صرفا حاصل گذر زمان نیست و چهبسا سالها از رخدادی بگذرد اما به دلیل نداشتن آن موقعیت مناسب و فاصله نتوان فهم دقیقی از آن به دست آورد. بنابراین، فاصله از رخداد بیش از آنکه مسئلهای معطوف به زمان باشد، مسئلهای معطوف به مکان و موقعیت ناظر است.
به هر رو، با وجود نزدیکی بسیار از نظر زمانی، با حفظ آن فاصلهای که به موقعیت ناظر مربوط است و از آن گفته شد، میتوان از برخی جنبههای آشکار جنبش کنونی و پیامهای آن، سخن گفت. این جنبش پیامهایی با خود آورده است:
این فرهنگ است که به تو چهره و صدا و زندگی میدهد. فرهنگ است که میسازد اما عدهای در تمام این سالها گمان میکردند که خود میتوانند فرهنگ بسازند، «انسان» بسازند؛ غافل از اینکه فرهنگ داشت در همان لحظات، بیاعتنا به خواست و ارادهی آنها، انسانهای نو میساخت، صداها و زندگیهای نو میساخت.
در تمام این چهار دهه تلاش شد با هزینههای فراوان فرهنگ خاصی ساخته شود و با اتکا به آن، انسان سازی کنند اما رخداد اخیر نشان داد که «فرهنگ» آنقدر ابعاد ناپیدا و دسترسناپذیر دارد که سلطه بر آن ناممکن است.
یکی از عوامل شکست گفتمان رسمی همین است که گمان میکند فرهنگ را میتوان با دستور و برنامه و پول ساخت اما جنبش اخیر نشان داد که این فرهنگ است که بیاعتنا به پول و برنامه و... انسانهای نو خلق میکند.
در عین حال ذکر این نکته مهم است که چیزی به نام «فرهنگ» به طور کلی وجود ندارد؛ فرهنگها وجود دارند و نه فرهنگ. اما عدهای گمان میکنند میتوانند با اتکا به مفهومی انتزاعی به نام فرهنگ، «انسان» بسازند، انسانی واحد.
این جنبش به همه نشان داد که آنچه واقعی، ملموس و عینی است، فرهنگها هستند و نه فرهنگ و این فرهنگها هستند که انسانهای متفاوت میسازند و هر انسانی حاصل ارتباط و گفتوگوی میان فرهنگهاست و با اتکا به یک فرهنگ خاص نمیتوان انسان واحدی برای پیشبرد اهداف خود ساخت.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 زبان همچون امری مازاد
✍️ #احسام_سلطانی
در سالهای گذشته یک نگرانی جدی به دیگر نگرانیهای ایرانیان اضافه شد و آن نیز نگرانی دربارهی ایران و آیندهی آن بود و این نگرانی بیشتر در زمینه محیط زیست و تخریب آن بوده است. اغلب وقتی از تخریب و ویرانی ایران سخن گفته میشود از تخریب و ویرانی محیط زیست و شهرها و... گفته میشود، از آن بخشهای آشکار، عینی و ملموس. محیط زیست مسئلهای بسیار مهم است و کیست که نداند امروز بیش از پیش در خطر است و ایران نیز در خطر تخریب بیشتر قرار دارد. در این امر بحثی نیست. اما آنچه اهمیت دارد این است که وقتی از تخریب و ویرانی ایران حرف میزنیم باید به یاد داشته باشیم که ایران صرفاً در آب و خاک و زمین خلاصه نمیشود. یک روح ایرانی، زبان و فرهنگی هم هست که هر ایرانی با وجود آن، ایرانی نامیده میشود. بنابراین، این دو را باید در کنار هم دید و وقتی از ایران سخن میگوییم باید این دو را با هم به یاد بیاوریم.
به همان اندازه که ایران در بحران است، روح هر ایرانی نیز در بحران است. فقط محیط زیست در بحران نیست. روح هر ایرانی نیز در بحران است و این بحران، بحرانی است اخلاقی و روحی.
به همان اندازه که محیط زیست تخریب شده است، فرهنگ و زبان و اخلاق نیز تخریب شده است و تخریب این امور ما را با بنبستهای فراوانی مواجه کرده است. در ایران برای سالهای زیادی دیدن و شنیدن، لمس کردن و ملاقات یکدیگر و مهمتر از همه سخن گفتن با یکدیگر ممنوع بوده است و گویی هرکس ساکن جزیرهای بوده است و در خلوت خود تنها به خود و منافع خود اندیشیده است. این امر روح و روان انسانهای ایرانی را با بحرانهای متفاوتی مواجه کرده است و منجر به تخریب اخلاق شده است.
در این جامعه نادیده گرفتن و حذف و کشتن بیش از دیدن و به آغوش کشیدن و ملاقات کردن تمرین شد؛ چرا که اساساً «دیگری» انسانی مازاد تلقی شد و اخلاق (چون همواره اخلاق در مواجهه با دیگری معنا پیدا میکند) نیز از همان دری که دیگری بیرون رانده شد، بیرون رانده شد و این امر مقدمات شکلگیری انسانهای ذرهایشده را فراهم کرد، انسانهایی که گویی هیچ احساس تعلقی به هیچجا و هیچکسی ندارند و بیاعتنا به دیگری و اخلاق و هرچیز دیگری، صرفاً برای خودشان زندگی میکنند.
جهان ما تخریب شده است و این جهان فقط جهان اجتماعی یا محیط زیست ما نیست که در حال ویرانی است بلکه جهان ذهنی ما و تمام آن چیزهایی که ما را نسبت به هم حساس میکردند و همچون پل ما را به هم پیوند میزدند، تقریباً در حال نابود شدن است.
ما ساکن عالمی لگدمال و تقریباً ویران شده هستیم. در چنین عالمی سخن گفتن ممنوع، ملاقات دیگری ممنوع، دیدن یکدیگر ممنوع است. در چنین عالمی نمیتوان دیگری را همچون قصه دید. نمیتوان او را درک کرد، چرا که اساساً «زبان» به هیچ کاری نمیآید و ناکارآمد است و وقتی نتوان با کسی سخن گفت چگونه میتوان او را درک کرد و فهمید و با او همدلی کرد؟ وقتی هم که نتوان با دیگری همدلی کرد، وقتی نتوان او را نیز همچون یک انسان دید که قصهای دارد و رازی با خود حمل میکند، کشتن و حذف او راحت میشود. در نبود سخن و زبانی برای سخن گفتن، خشونت فیزیکی و... بیش از پیش در جامعه گسترش مییابد و آنچه در ماههای گذشته در ایذه، زاهدان، کردستان و دیگر شهرهای ایران رخ داد پیامد سکونت در عالمی است که در آن زبان به امری مازاد بدل شده است. این موضوع این امر را به ما یادآور میشود که بحران ایران فقط بحرانی محیط زیستی نیست بلکه بحرانی روحی و اخلاقی هم هست و برای خلق جامعهای انسانی و بهتر هیچ چارهای جز بازسازی فرهنگ و نگاه خود نداریم. این موضوع باید جزو برنامههای اصلی جامعه ایران در آینده باشد. در کتاب «مسئلهی تقصیر» از یاسپرس آمده است که او پیش از پایان جنگ جهانی دوم در دفتر خاطرات خود مینویسد: «هر که (پس از جنگ) زنده بماند باید باقی عمرش را وقف وظیفهی خطیر بازسازی فرهنگ آلمانی کند.» و من گمان میکنم که ما نیز باید چنین کنیم و هر که بعد از این رخداد زنده بماند باید خود را وقف بازسازی فرهنگ و عالمی بکند که کشتن دیگری در آن راحتترین کار ممکن است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
در سالهای گذشته یک نگرانی جدی به دیگر نگرانیهای ایرانیان اضافه شد و آن نیز نگرانی دربارهی ایران و آیندهی آن بود و این نگرانی بیشتر در زمینه محیط زیست و تخریب آن بوده است. اغلب وقتی از تخریب و ویرانی ایران سخن گفته میشود از تخریب و ویرانی محیط زیست و شهرها و... گفته میشود، از آن بخشهای آشکار، عینی و ملموس. محیط زیست مسئلهای بسیار مهم است و کیست که نداند امروز بیش از پیش در خطر است و ایران نیز در خطر تخریب بیشتر قرار دارد. در این امر بحثی نیست. اما آنچه اهمیت دارد این است که وقتی از تخریب و ویرانی ایران حرف میزنیم باید به یاد داشته باشیم که ایران صرفاً در آب و خاک و زمین خلاصه نمیشود. یک روح ایرانی، زبان و فرهنگی هم هست که هر ایرانی با وجود آن، ایرانی نامیده میشود. بنابراین، این دو را باید در کنار هم دید و وقتی از ایران سخن میگوییم باید این دو را با هم به یاد بیاوریم.
به همان اندازه که ایران در بحران است، روح هر ایرانی نیز در بحران است. فقط محیط زیست در بحران نیست. روح هر ایرانی نیز در بحران است و این بحران، بحرانی است اخلاقی و روحی.
به همان اندازه که محیط زیست تخریب شده است، فرهنگ و زبان و اخلاق نیز تخریب شده است و تخریب این امور ما را با بنبستهای فراوانی مواجه کرده است. در ایران برای سالهای زیادی دیدن و شنیدن، لمس کردن و ملاقات یکدیگر و مهمتر از همه سخن گفتن با یکدیگر ممنوع بوده است و گویی هرکس ساکن جزیرهای بوده است و در خلوت خود تنها به خود و منافع خود اندیشیده است. این امر روح و روان انسانهای ایرانی را با بحرانهای متفاوتی مواجه کرده است و منجر به تخریب اخلاق شده است.
در این جامعه نادیده گرفتن و حذف و کشتن بیش از دیدن و به آغوش کشیدن و ملاقات کردن تمرین شد؛ چرا که اساساً «دیگری» انسانی مازاد تلقی شد و اخلاق (چون همواره اخلاق در مواجهه با دیگری معنا پیدا میکند) نیز از همان دری که دیگری بیرون رانده شد، بیرون رانده شد و این امر مقدمات شکلگیری انسانهای ذرهایشده را فراهم کرد، انسانهایی که گویی هیچ احساس تعلقی به هیچجا و هیچکسی ندارند و بیاعتنا به دیگری و اخلاق و هرچیز دیگری، صرفاً برای خودشان زندگی میکنند.
جهان ما تخریب شده است و این جهان فقط جهان اجتماعی یا محیط زیست ما نیست که در حال ویرانی است بلکه جهان ذهنی ما و تمام آن چیزهایی که ما را نسبت به هم حساس میکردند و همچون پل ما را به هم پیوند میزدند، تقریباً در حال نابود شدن است.
ما ساکن عالمی لگدمال و تقریباً ویران شده هستیم. در چنین عالمی سخن گفتن ممنوع، ملاقات دیگری ممنوع، دیدن یکدیگر ممنوع است. در چنین عالمی نمیتوان دیگری را همچون قصه دید. نمیتوان او را درک کرد، چرا که اساساً «زبان» به هیچ کاری نمیآید و ناکارآمد است و وقتی نتوان با کسی سخن گفت چگونه میتوان او را درک کرد و فهمید و با او همدلی کرد؟ وقتی هم که نتوان با دیگری همدلی کرد، وقتی نتوان او را نیز همچون یک انسان دید که قصهای دارد و رازی با خود حمل میکند، کشتن و حذف او راحت میشود. در نبود سخن و زبانی برای سخن گفتن، خشونت فیزیکی و... بیش از پیش در جامعه گسترش مییابد و آنچه در ماههای گذشته در ایذه، زاهدان، کردستان و دیگر شهرهای ایران رخ داد پیامد سکونت در عالمی است که در آن زبان به امری مازاد بدل شده است. این موضوع این امر را به ما یادآور میشود که بحران ایران فقط بحرانی محیط زیستی نیست بلکه بحرانی روحی و اخلاقی هم هست و برای خلق جامعهای انسانی و بهتر هیچ چارهای جز بازسازی فرهنگ و نگاه خود نداریم. این موضوع باید جزو برنامههای اصلی جامعه ایران در آینده باشد. در کتاب «مسئلهی تقصیر» از یاسپرس آمده است که او پیش از پایان جنگ جهانی دوم در دفتر خاطرات خود مینویسد: «هر که (پس از جنگ) زنده بماند باید باقی عمرش را وقف وظیفهی خطیر بازسازی فرهنگ آلمانی کند.» و من گمان میکنم که ما نیز باید چنین کنیم و هر که بعد از این رخداد زنده بماند باید خود را وقف بازسازی فرهنگ و عالمی بکند که کشتن دیگری در آن راحتترین کار ممکن است.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 در اهمیت کنش فرهاد میثمی
✍️ #احسام_سلطانی
«ابله» در یونان باستان، به گفتهی رابرت میلز، کسی نبود جز یک انسان خصوصی. در واقع انسانی که صرفاً درگیر خود و ضرورتهای زندگی خود بود و کمترین مشارکت را در حوزهی عمومی و مسائل عمومی داشت «ابله» خطاب میشد و اگر بخواهیم همچنان چنین تعبیری از فرد ابله داشته باشیم، بیهیچ شک و تردیدی بسیاری از مردم جهان را میتوان ابله نامید؛ چرا که مهمترین مسئله در زندگیشان نه حیات عمومی بلکه حیات شخصی است. ابله قادر نیست زندگیاش را در پیوندی ژرف با زندگی دیگران ببیند. ابله آنچنان درگیر عواطف، احساسات و زندگی شخصی خود است که جهان بیرون از سرش را نمیتواند ببیند. ابله به یک معنا در سرش زندگی میکند و «خود» را در سرش جستجو میکند، در درونش و کمترین نسبت را با جهان و مسائل آن برقرار میکند. ابله هرچه به خود نزدیکتر میشود از فضای عمومی و مسائل آن بیگانهتر و دورتر میشود و آنها را بیارتباط با خود میبیند. ابله کسیست که به این باور رسیده است که اگرچه فضای عمومی درحال محو شدن است و عدهای از نبود آزادی، عدالت و... در رنج هستند، او همچنان میتواند در زندگی خصوصی خود، بیاعتنا به زندگی دیگران و آزادی و رنج آنها، آزادی و «زندگی خوب» را تجربه کند. «ابله» کسیست که به زبان ساده در این شرایط دنبال دردسر نمیگردد و دو دستی به زندگی خودش چسبیده است.
اما کنش فرهاد میثمی در فضایی که مدام انسانهای ابله (خصوصی) تولید میکند، همچون لحظهای از یک «آینده» است، آیندهای که هنوز نیامده است و بسیاری انتظار آمدنش را میکشند، آیندهای که در آن، هر فرد زندگیاش را در پیوندی ژرف با زندگی دیگران میبیند و امر مشترک را فدای امری خصوصی نمیکند، چرا که میداند امر خصوصی جایی معنا دارد که امر عمومی معنا داشته باشد.
شاید بسیاری از ما در خلوت خود و در سر خود فرهاد میثمی را که در این روزها به خاطر رنج دیگران جان خود را به مخاطره انداخته است، مورد خطاب قرار داده باشیم و به چهرهاش با حیرت زل زده باشیم و بیاینکه با او سخنی گفته باشیم، با نگاهمان غیرقابل درک بودن عملاش را به او گوشزد کرده باشیم. این داوری و نگاه اصلاً عجیب نیست. انسان خصوصی مگر میتواند جز این نگاه و داوری دیگری داشته باشد؟
به گمان من، مخاطب فرهاد میثمی فقط حکومت نیست. هر انسان خصوصیای در این جهان مخاطب اوست. او مدام از رنج دیگران و وضعیت آنها میگوید و به خاطر آنها جانش را به خطر میاندازد و این یعنی اینکه او قادر نیست زندگی در غیاب دیگران را همچون زندگی بنگرد. این ادراک از زندگی ادراکی عمومی در زمان حال نیست. این ادراک از زندگی فقط در آینده ممکن است که شکلی عمومی به خود بگیرید و چه بسا به همین دلیل عمل او در زمان حال برای بسیاری تعجبآور به نظر میرسد و این اصلاً عجیب نیست. عمل او شکافی در زمان حال ایجاد کرده است و انسانهای خصوصی اگر قادر باشند به این شکاف چشم بدوزند، توان بیرون آمدن از خود را خواهند یافت و خواهند فهمید که زندگی همواره با تو ممکن میشود نه در غیاب تو.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
«ابله» در یونان باستان، به گفتهی رابرت میلز، کسی نبود جز یک انسان خصوصی. در واقع انسانی که صرفاً درگیر خود و ضرورتهای زندگی خود بود و کمترین مشارکت را در حوزهی عمومی و مسائل عمومی داشت «ابله» خطاب میشد و اگر بخواهیم همچنان چنین تعبیری از فرد ابله داشته باشیم، بیهیچ شک و تردیدی بسیاری از مردم جهان را میتوان ابله نامید؛ چرا که مهمترین مسئله در زندگیشان نه حیات عمومی بلکه حیات شخصی است. ابله قادر نیست زندگیاش را در پیوندی ژرف با زندگی دیگران ببیند. ابله آنچنان درگیر عواطف، احساسات و زندگی شخصی خود است که جهان بیرون از سرش را نمیتواند ببیند. ابله به یک معنا در سرش زندگی میکند و «خود» را در سرش جستجو میکند، در درونش و کمترین نسبت را با جهان و مسائل آن برقرار میکند. ابله هرچه به خود نزدیکتر میشود از فضای عمومی و مسائل آن بیگانهتر و دورتر میشود و آنها را بیارتباط با خود میبیند. ابله کسیست که به این باور رسیده است که اگرچه فضای عمومی درحال محو شدن است و عدهای از نبود آزادی، عدالت و... در رنج هستند، او همچنان میتواند در زندگی خصوصی خود، بیاعتنا به زندگی دیگران و آزادی و رنج آنها، آزادی و «زندگی خوب» را تجربه کند. «ابله» کسیست که به زبان ساده در این شرایط دنبال دردسر نمیگردد و دو دستی به زندگی خودش چسبیده است.
اما کنش فرهاد میثمی در فضایی که مدام انسانهای ابله (خصوصی) تولید میکند، همچون لحظهای از یک «آینده» است، آیندهای که هنوز نیامده است و بسیاری انتظار آمدنش را میکشند، آیندهای که در آن، هر فرد زندگیاش را در پیوندی ژرف با زندگی دیگران میبیند و امر مشترک را فدای امری خصوصی نمیکند، چرا که میداند امر خصوصی جایی معنا دارد که امر عمومی معنا داشته باشد.
شاید بسیاری از ما در خلوت خود و در سر خود فرهاد میثمی را که در این روزها به خاطر رنج دیگران جان خود را به مخاطره انداخته است، مورد خطاب قرار داده باشیم و به چهرهاش با حیرت زل زده باشیم و بیاینکه با او سخنی گفته باشیم، با نگاهمان غیرقابل درک بودن عملاش را به او گوشزد کرده باشیم. این داوری و نگاه اصلاً عجیب نیست. انسان خصوصی مگر میتواند جز این نگاه و داوری دیگری داشته باشد؟
به گمان من، مخاطب فرهاد میثمی فقط حکومت نیست. هر انسان خصوصیای در این جهان مخاطب اوست. او مدام از رنج دیگران و وضعیت آنها میگوید و به خاطر آنها جانش را به خطر میاندازد و این یعنی اینکه او قادر نیست زندگی در غیاب دیگران را همچون زندگی بنگرد. این ادراک از زندگی ادراکی عمومی در زمان حال نیست. این ادراک از زندگی فقط در آینده ممکن است که شکلی عمومی به خود بگیرید و چه بسا به همین دلیل عمل او در زمان حال برای بسیاری تعجبآور به نظر میرسد و این اصلاً عجیب نیست. عمل او شکافی در زمان حال ایجاد کرده است و انسانهای خصوصی اگر قادر باشند به این شکاف چشم بدوزند، توان بیرون آمدن از خود را خواهند یافت و خواهند فهمید که زندگی همواره با تو ممکن میشود نه در غیاب تو.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 دربارهی دروغی به نام «خودکشی»
✍️ #احسام_سلطانی
هر «کنش» در خود ابعادی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دارد. هیچ کنشی نیست که جامعه سهمی در آن نداشته باشد. در واقع جامعه در نگاه و عمل ما حضور دارد و به قول آدورنو خود را در روابط ما و وابستگیهای متقابل ما ثبت میکند. بنابراین، عمل یا رفتار به تمامی فردی وجود ندارد و این افسانهای بیش نیست. اما در نبود چنین فهمی و با تفسیرهای روانشناسانه از «کنش» و هر پدیدهی اجتماعی که اتفاقاً حرکتی در جهت خواست اغلب مستبدان هم هست، ابعاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آن امر نادیده گرفته میشود و بر خودآیینی و استقلال و متکی به خودبودن دروغین تأکید میشود. در این میان اما کسی نمیپرسد وقتی از «خود» حرف میزنید واقعاً از که حرف میزنید؟ خود یعنی چه؟ کدام انسان در نبود نیروهای اجتماعی، سنت، دیگری و ساختارهای اجتماعی قادر به عمل یا حتی نامیدن چیزی در جهان است؟
همهی اینها را گفتم تا بگویم در واژهی «خودکشی» یک دروغ بزرگ نهفته است. این واژه منکر امر اجتماعی است و کنش فرد را صرفاً به او نسبت میدهد. این واژه به ما دروغ میگوید. این واژه صرفاً یک بخش کنش را به ما نشان میدهد و آن بخش دیگر را که فرد آنچنان که باید قدرتی در مقابل آن ندارد، از چشم ما پنهان میکند. آن بخش پنهان ساختارهای اجتماعی موجود است که از طریق دولت، گروههای اجتماعی مختلف و اعمال روزانهی ما بازتولید میشوند. حال فقط این دولت نیست که سهم مهمی در تصمیمات ما دارد. اطرافیان شما و مردم کوچه و خیابان در وجود شما زندگی میکنند، اصلاً بخشی از وجود شما هستند و چگونه میشود این وجود مملو از صدا را در لحظهای که فرد به طور مثال تصمیمی میگیرد، از وجود او خالی کرد و او را با تصمیماش تنها گذاشت؟
هر فرد در هر تصمیمی که میگیرد، اجتماعی در آن تصمیم وجود دارد و سهمی از آن دارد و واژهی «خودکشی» این موضوع را از چشم ما پنهان نگه میدارد و تفسیرهای صرفاً روانشناسانه از کنش نیز با تکیه بر علم و دانش نه به حقیقت بلکه به دروغ و صاحبان قدرت خدمت میکند.
اگر قرار است روزی در این کشور بدون ترس و وحشت در کنار هم زندگی کنیم و هیچکس به دلیل متفاوت بودن حذف نشود، باید هر یک مسئولیت خود را در مقابل تصمیمات و اعمال دیگری بپذیریم. قطعاً رژیم حاکم بیشترین سهم را دارد و مسئول است، در هر قتل و مرگی که رخ میدهد. اما ما چه؟ هیچ مسئولیتی نداریم؟ آیا با سکوتمان به تداوم جنایت کمک نکردهایم؟ با سودجویی و منفعتطلبانه عمل کردن چه؟
هر کس میتواند بر اعمال روزانهی خود تأمل کند و پاسخ این سوالات را به خود بدهد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
هر «کنش» در خود ابعادی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دارد. هیچ کنشی نیست که جامعه سهمی در آن نداشته باشد. در واقع جامعه در نگاه و عمل ما حضور دارد و به قول آدورنو خود را در روابط ما و وابستگیهای متقابل ما ثبت میکند. بنابراین، عمل یا رفتار به تمامی فردی وجود ندارد و این افسانهای بیش نیست. اما در نبود چنین فهمی و با تفسیرهای روانشناسانه از «کنش» و هر پدیدهی اجتماعی که اتفاقاً حرکتی در جهت خواست اغلب مستبدان هم هست، ابعاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آن امر نادیده گرفته میشود و بر خودآیینی و استقلال و متکی به خودبودن دروغین تأکید میشود. در این میان اما کسی نمیپرسد وقتی از «خود» حرف میزنید واقعاً از که حرف میزنید؟ خود یعنی چه؟ کدام انسان در نبود نیروهای اجتماعی، سنت، دیگری و ساختارهای اجتماعی قادر به عمل یا حتی نامیدن چیزی در جهان است؟
همهی اینها را گفتم تا بگویم در واژهی «خودکشی» یک دروغ بزرگ نهفته است. این واژه منکر امر اجتماعی است و کنش فرد را صرفاً به او نسبت میدهد. این واژه به ما دروغ میگوید. این واژه صرفاً یک بخش کنش را به ما نشان میدهد و آن بخش دیگر را که فرد آنچنان که باید قدرتی در مقابل آن ندارد، از چشم ما پنهان میکند. آن بخش پنهان ساختارهای اجتماعی موجود است که از طریق دولت، گروههای اجتماعی مختلف و اعمال روزانهی ما بازتولید میشوند. حال فقط این دولت نیست که سهم مهمی در تصمیمات ما دارد. اطرافیان شما و مردم کوچه و خیابان در وجود شما زندگی میکنند، اصلاً بخشی از وجود شما هستند و چگونه میشود این وجود مملو از صدا را در لحظهای که فرد به طور مثال تصمیمی میگیرد، از وجود او خالی کرد و او را با تصمیماش تنها گذاشت؟
هر فرد در هر تصمیمی که میگیرد، اجتماعی در آن تصمیم وجود دارد و سهمی از آن دارد و واژهی «خودکشی» این موضوع را از چشم ما پنهان نگه میدارد و تفسیرهای صرفاً روانشناسانه از کنش نیز با تکیه بر علم و دانش نه به حقیقت بلکه به دروغ و صاحبان قدرت خدمت میکند.
اگر قرار است روزی در این کشور بدون ترس و وحشت در کنار هم زندگی کنیم و هیچکس به دلیل متفاوت بودن حذف نشود، باید هر یک مسئولیت خود را در مقابل تصمیمات و اعمال دیگری بپذیریم. قطعاً رژیم حاکم بیشترین سهم را دارد و مسئول است، در هر قتل و مرگی که رخ میدهد. اما ما چه؟ هیچ مسئولیتی نداریم؟ آیا با سکوتمان به تداوم جنایت کمک نکردهایم؟ با سودجویی و منفعتطلبانه عمل کردن چه؟
هر کس میتواند بر اعمال روزانهی خود تأمل کند و پاسخ این سوالات را به خود بدهد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 شهر، دیگری و گفتمان رسمی
✍️#احسام_سلطانی
شهرهای مدرن اساساً با تخریب و ساختن پیوند عمیق و ناگسستنیای دارند. شهرهای مدرن با سرعت و خشونتی وصفناپذیر ارزشها، قواعد و نگاههای پیش از شکلگیری خود را نابود میکنند و اشکال تازهای از دیدن خلق میکنند. تخریب یک بنای قدیمی یا محلهای قدیمی برای احداث ساختمانها و آپارتمانهای جدید و... به معنای ویران کردن ارزشها و خاطرات گروهی خاص نیز هست. ساکنان فضاها و مکانهای جدید در شهر گسستی همهجانبه را تجربه میکنند، هم از نظر معرفتی و هم از نظر زیستی و اجتماعی. امور نو و ارزشها و باورهای نو گاه در تقابل آشکار با اصول و قواعد پیشین قرار میگیرند و کشمکشهای بسیاری میان نسلهای مختلف ایجاد میکنند. این کشمکشها ممکن است تا ابد ادامه پیدا کند و از نسلی به نسل دیگر نیز منتقل شود. اما آنچه میماند روح حاکم بر فضاهای شهری است که گویی با تخریب و انهدام مدام و میل به تغییر و دگرگونی هرگونه مقاومتی را در برابر تغییر درهم میشکند. شاید به همین دلیل است که سخنگویان گفتمان رسمی در ایران، پس از انقلاب، شهر را همچون تهدیدی برای ارزشهای خود میدانستند. عملاً گفتمان رسمی به دلیل تعلق خاطر داشتن به جهانی حماسی، وحدتگرا و غیرقابل تغییر، با شهر که نماد تحرک و پویایی و دگرگونی است سرستیز دارد. این گفتمان شهر را شر مطلق فرض میکند و با آن هرگز نمیتواند به صلح برسد. شهر نماد پلیدی و نیرنگ و فریب است. پس یا باید از آن دوری کرد یا باید به شکلی این حیلهگر را به بند کشید. سخنگویان گفتمان رسمی که نتوانستند از شر این نیروی اهریمنی خلاص شوند، ناگزیر برای به بند کشیدن آن تلاش خود را آغاز کردند. به وجود آمدن کمیته و نظارت و کنترل افراد در سطح شهر، گشت ارشاد و ترویج ایدئولوژی غالب در کتابهای درسی و... همگی بخشی از تلاش گفتمان رسمی برای سلطه بر این نیروی اهریمنی است. گفتمان رسمی رفتهرفته تمام مناطق شهری را در چنگ خود گرفت و به آرامی شروع به فتح کوچهها، محلهها، خیابانها، مدارس و دانشگاهها، ایستگاههای اتوبوس، اتوبانها و... کرد. پس از فتح شهر حال وقت نامیدن و نامگذاری رسیده بود، وقت انقلاب در زبان. نام خیابانها، کوچهها، مدارس، دانشگاهها و... یکی پس از دیگری به نفع گفتمان غالب عوض شدند و صدایی جز صدای حاکم حق تکثیر شدن در شهر را به شکل رسمی پیدا نکرد.
نامها و نشانههایی که یادآور گفتمان رسمیاند تمام شهر را محاصره کردهاند و به انحاء مختلف به «تو» (دیگری) چنین میگویند:
«شهر جایی برای «تو» ندارد.»
«شهر» از آغاز برای گفتمان رسمی موجودی خطرناک بوده است، چرا که شهر جایی است برای غریبهها و هیچچیز مثل غریبه گفتمان رسمی را نمیترساند. باومن مینویسد: «هر تغییری که در شهرها رخ دهد، باز هم یک ویژگی ثابت میماند: شهرها محل اقامت غریبههاییاند که در مجاورت یکدیگر زندگی میکنند.»
وجود غریبه عملاً اقتدار او را به چالش میکشد و به همین دلیل دشمن شماره یک او غریبهها هستند. برای همین مدام در حال پاکسازی و از میان بردن هر گونه نشانه و صدایی است که حضورش موجب میشود شهر آنچنان که او میخواهد دیده نشود. تلاش او برای وحدت و یکپارچگی و یکدستی را میتوان به خوبی در سطح شهر (هر شهری) دید. کافی است به نام خیابانها و محلهها و اتوبانها نگاه کنید تا متوجه این امر شوید. این مبارزهای تمام عیار در سطح زبان است که در شهر به راه افتاده است، مبارزهای علیه تغییر، دگرگونی و پویایی، مبارزهای علیه امر نو.
اما آیا شهر و ساکنان آن، به تمامی بر ایدههای حاکم در سطح شهر منطبقاند یا نه بسیاری از آنها بیاعتنا به صدای حاکم زندگی خود را دارند؟
گفتمان رسمی رفتهرفته باعث به وجود آمدن دو زندگی در شهر شد. یک زندگی در خیابان و فضای عمومی و زندگی دیگر به شکل زیر زمینی و مخفی شکل گرفت. اما نکتهی مهم در اینجا وجود این دو زندگی نیست. حال مهم این نیست که بسیاری در زیر زمین و دور از چشم گفتمان رسمی شکل دیگری از زندگی را به نمایش میگذارند. مسئله رخنه کردن این زندگی به فضای عمومی (جایی که گفتمان رسمی ادعای تسلط بر آن را دارد) است. این زندگی صمیمانهتر، غیررسمی و خودمانیتر از آن چیزی است که گفتمان رسمی از افراد طلب میکند. این زندگی پا به درون مرزهای تعیین شده از سوی گفتمان رسمی گذاشته است و به درون آن رخنه کرده است. این موضوع را میتوان در نحوهی پوشش زنان، توجه به بدن و اوقات فراغت و بسیاری از مسائل موجود در شهر دید. این زندگی دیگر مثل قبل دست بسته خود را تقدیم گفتمان رسمی نمیکند و مدتهاست که در حال تقدسزدایی از امور مقدسپنداشته شده است و هر لحظه به قلمرو خود نیز اضافه میکند. این زندگی دیگر میل ندارد خود را پنهان کند. در واقع، این زندگی میل به عریان شدن و عیان شدن دارد و دیر یا زود شهر را مال خود خواهد کرد.
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️#احسام_سلطانی
شهرهای مدرن اساساً با تخریب و ساختن پیوند عمیق و ناگسستنیای دارند. شهرهای مدرن با سرعت و خشونتی وصفناپذیر ارزشها، قواعد و نگاههای پیش از شکلگیری خود را نابود میکنند و اشکال تازهای از دیدن خلق میکنند. تخریب یک بنای قدیمی یا محلهای قدیمی برای احداث ساختمانها و آپارتمانهای جدید و... به معنای ویران کردن ارزشها و خاطرات گروهی خاص نیز هست. ساکنان فضاها و مکانهای جدید در شهر گسستی همهجانبه را تجربه میکنند، هم از نظر معرفتی و هم از نظر زیستی و اجتماعی. امور نو و ارزشها و باورهای نو گاه در تقابل آشکار با اصول و قواعد پیشین قرار میگیرند و کشمکشهای بسیاری میان نسلهای مختلف ایجاد میکنند. این کشمکشها ممکن است تا ابد ادامه پیدا کند و از نسلی به نسل دیگر نیز منتقل شود. اما آنچه میماند روح حاکم بر فضاهای شهری است که گویی با تخریب و انهدام مدام و میل به تغییر و دگرگونی هرگونه مقاومتی را در برابر تغییر درهم میشکند. شاید به همین دلیل است که سخنگویان گفتمان رسمی در ایران، پس از انقلاب، شهر را همچون تهدیدی برای ارزشهای خود میدانستند. عملاً گفتمان رسمی به دلیل تعلق خاطر داشتن به جهانی حماسی، وحدتگرا و غیرقابل تغییر، با شهر که نماد تحرک و پویایی و دگرگونی است سرستیز دارد. این گفتمان شهر را شر مطلق فرض میکند و با آن هرگز نمیتواند به صلح برسد. شهر نماد پلیدی و نیرنگ و فریب است. پس یا باید از آن دوری کرد یا باید به شکلی این حیلهگر را به بند کشید. سخنگویان گفتمان رسمی که نتوانستند از شر این نیروی اهریمنی خلاص شوند، ناگزیر برای به بند کشیدن آن تلاش خود را آغاز کردند. به وجود آمدن کمیته و نظارت و کنترل افراد در سطح شهر، گشت ارشاد و ترویج ایدئولوژی غالب در کتابهای درسی و... همگی بخشی از تلاش گفتمان رسمی برای سلطه بر این نیروی اهریمنی است. گفتمان رسمی رفتهرفته تمام مناطق شهری را در چنگ خود گرفت و به آرامی شروع به فتح کوچهها، محلهها، خیابانها، مدارس و دانشگاهها، ایستگاههای اتوبوس، اتوبانها و... کرد. پس از فتح شهر حال وقت نامیدن و نامگذاری رسیده بود، وقت انقلاب در زبان. نام خیابانها، کوچهها، مدارس، دانشگاهها و... یکی پس از دیگری به نفع گفتمان غالب عوض شدند و صدایی جز صدای حاکم حق تکثیر شدن در شهر را به شکل رسمی پیدا نکرد.
نامها و نشانههایی که یادآور گفتمان رسمیاند تمام شهر را محاصره کردهاند و به انحاء مختلف به «تو» (دیگری) چنین میگویند:
«شهر جایی برای «تو» ندارد.»
«شهر» از آغاز برای گفتمان رسمی موجودی خطرناک بوده است، چرا که شهر جایی است برای غریبهها و هیچچیز مثل غریبه گفتمان رسمی را نمیترساند. باومن مینویسد: «هر تغییری که در شهرها رخ دهد، باز هم یک ویژگی ثابت میماند: شهرها محل اقامت غریبههاییاند که در مجاورت یکدیگر زندگی میکنند.»
وجود غریبه عملاً اقتدار او را به چالش میکشد و به همین دلیل دشمن شماره یک او غریبهها هستند. برای همین مدام در حال پاکسازی و از میان بردن هر گونه نشانه و صدایی است که حضورش موجب میشود شهر آنچنان که او میخواهد دیده نشود. تلاش او برای وحدت و یکپارچگی و یکدستی را میتوان به خوبی در سطح شهر (هر شهری) دید. کافی است به نام خیابانها و محلهها و اتوبانها نگاه کنید تا متوجه این امر شوید. این مبارزهای تمام عیار در سطح زبان است که در شهر به راه افتاده است، مبارزهای علیه تغییر، دگرگونی و پویایی، مبارزهای علیه امر نو.
اما آیا شهر و ساکنان آن، به تمامی بر ایدههای حاکم در سطح شهر منطبقاند یا نه بسیاری از آنها بیاعتنا به صدای حاکم زندگی خود را دارند؟
گفتمان رسمی رفتهرفته باعث به وجود آمدن دو زندگی در شهر شد. یک زندگی در خیابان و فضای عمومی و زندگی دیگر به شکل زیر زمینی و مخفی شکل گرفت. اما نکتهی مهم در اینجا وجود این دو زندگی نیست. حال مهم این نیست که بسیاری در زیر زمین و دور از چشم گفتمان رسمی شکل دیگری از زندگی را به نمایش میگذارند. مسئله رخنه کردن این زندگی به فضای عمومی (جایی که گفتمان رسمی ادعای تسلط بر آن را دارد) است. این زندگی صمیمانهتر، غیررسمی و خودمانیتر از آن چیزی است که گفتمان رسمی از افراد طلب میکند. این زندگی پا به درون مرزهای تعیین شده از سوی گفتمان رسمی گذاشته است و به درون آن رخنه کرده است. این موضوع را میتوان در نحوهی پوشش زنان، توجه به بدن و اوقات فراغت و بسیاری از مسائل موجود در شهر دید. این زندگی دیگر مثل قبل دست بسته خود را تقدیم گفتمان رسمی نمیکند و مدتهاست که در حال تقدسزدایی از امور مقدسپنداشته شده است و هر لحظه به قلمرو خود نیز اضافه میکند. این زندگی دیگر میل ندارد خود را پنهان کند. در واقع، این زندگی میل به عریان شدن و عیان شدن دارد و دیر یا زود شهر را مال خود خواهد کرد.
🆔 @IRANSOCIOLOGY
افسردگی؟ واکنشی به از بین رفتن توهمات و برباد رفتن رؤیاهای شیرین. این احساس که اوضاعِ دنیا «دارد خراب میشود» و اوضاع همهی ما، خواهی نخواهی، دارد بد میشود و نمیتوانیم از این هبوط جلوگیری کنیم یا حداقل مسیرش را تغییر دهیم.
زیگمونت باومن، مقالهی فرار از بحران
📃 آیا آگاهی خطرناک است؟
✍️ #احسام_سلطانی
امروزه دیگر نمیتوان با گفتن «ایدئولوژی یعنی آگاهی کاذب» جامعه را به دو طبقه تقسیم کرد و عدهای را محکوم کرد که فریب خوردهاند و از آگاهی محدودی نسبت به موقعیت طبقاتی خود بهرهمند هستند و باید آنها را به موقعیت خود آگاه کرد. انسان در هیچ طبقهای نمیگنجد و همیشه توان پیشروی و حرکت دارد. به تعبیر باختین، این طبقهبندی هرگز آشکارکنندهی واقعیت آدمی نیست و نمیتوان همهی وجود آدمی را به مفهومی انتزاعی به نام طبقهی اجتماعی تقلیل داد. این مفهوم توان مواجهه با امور پیشبینینشده و ناشناخته را ندارد و سعی میکند همهچیز را به امور پیشبینیپذیر و شناختهشده تقلیل دهد. به عبارت دیگر، این مفهوم توجهی به آینده و آنچه از پیش رو میآید و تن به شناخت و سلطه نمیدهد، نشان نمیدهد و آینده را از وجود پدیدههای اجتماعی تهی میکند.
در دورهای به سر میبریم که آگاهی و اطلاعات از مسائل عمومی نسبت به قبل افزایش یافته است و تقریباً اغلب افراد میدانند که در چه شرایطی به سر میبرند. این آگاهی را میتوان در رفتار تکتک افراد جامعه دید. آنها آنقدر به شرایط حاکم آگاهاند که چیزی نمانده سلامت خود را از دست بدهند (و البته که بسیاری نیز سلامت خود را از دست دادهاند). زیگمونت باومن در مقالهی فرار از بحران به پایان دوران عیاشی در غرب اشاره میکند و معتقد است که دوران پیشین سرشار از امیدواری و سرخوشی بود که اغلب افراد گمان میکردند آیندهای روشن و شیرین در انتظارشان است. او میگوید با بیاعتبار شدن رویاها و آشکار شدن واقعیت و برباد رفتن توهمات و... افسردگی روز به روز در حال گسترش است. این امر سلامت افراد را بیش از پیش تهدید میکند.
حال اما در جامعهی ایران با شکل دیگری از سرخوردگی، یأس و ناامیدی مواجه هستیم که پس از جنبش «زن، زندگی، آزادی» رخ نشان داد.
بسیاری هنوز مایلاند از جو و فضایی سخن بگویند که در زمان اعتراضات خیابانی حاکم بود و گویی آنچنان که باید توجهی به دیگر واقعیتهای موجود ندارند. اینکه حال، اعتراضات خیابانی شکلی فردی و خصوصی به خود گرفته است و ماههاست که دیگر خبری از اعتراضات جمعی و خیابانی نیست (و ناگفته پیداست که این موضوع به معنای این نیست که امکان شکلگیری اعتراضات به شکل جمعی در آینده از میان رفته است).
به راستی فردی شدن اعتراض و شکل خصوصی به خود گرفتن آن، چه به بار خواهد آورد جز یأس، ناامیدی و احساس تنهایی عمیق؟
در آغاز جنبش زن، زندگی، آزادی آنچه بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، امید در میان نسلی بود که کمکم داشت همهچیز را بر باد رفته میدید. جنبش اخیر امید به تغییر و دگرگونی را در بسیاری زنده کرد و به نوعی حتی غرور ملی را احیا کرد. این جنبش مردم ما را نزد مردم دنیا به مردمی درخور توجه و احترام بدل کرد و مردم ما دیگر از ایرانی بودن خود احساس خجالت نمیکردند. اما تداوم نیافتن اعتراضات به شکل جمعی و شکل انفرادی پیدا کردن آن، ناامیدی و سرخوردگی عمیقی در میان بسیاری از مردم ایجاد کرده است. عدهای در همین چند ماه اخیر خودکشی کردهاند، بسیاری دچار افسردگی شدهاند و مثل قبل همهچیز را بر باد رفته میبینند، عدهای هنوز از فضای حاکم بر روزها و ماههای گذشته بیرون نیامدهاند و به جای خیره شدن به حال و آینده، ترجیح میدهند همچنان در آن روزهای پر از رویا بسر ببرند و توان مواجه شدن با حال را ندارند.
چرا نباید علت افسردگی و خودکشی بسیاری از افراد را در این روزها ناشی از آگاهی آنها نسبت به وضعیت امروز خود و ناشی از خیالبافیهایی دانست که به واسطهی بسیاری از نویسندگان اینستاگرامی و رسانهها در آن روزها ایجاد شده بود؟
بسیاری در زمان جنبش متوجه شدند که به جمعی بزرگ تعلق دارند، به گروهی اجتماعی که دیگر نمیخواهد وضعیت فعلی را تحمل کند و این امر امید، احساس تعلق و اعتماد تولید کرد و به نوعی هریک از ما را به جهان و به یکدیگر پیوند زد، همچون پل که دو مکان مجزا و متفاوت را به هم پیوند میزند. اما حال این جمع پراکنده شده است و هر فرد مجدداً ساکن جزیرهای است جدا از جزایر دیگر، جدا از انسانهای دیگر و این جدایی و پراکندگی خود از دیگر دلایل رواج افسردگی و خودکشی در این روزهاست.
بااینهمه، به وضعیت کنونی باید عاری از هرگونه خیالبافی نگریست و با آن مواجه شد و تنها راه باقی مانده و مقاومت در برابر فشارهای موجود در این روزها به هم پیوستن است، باهم بودن است.
عکس از کودلکا
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
زیگمونت باومن، مقالهی فرار از بحران
📃 آیا آگاهی خطرناک است؟
✍️ #احسام_سلطانی
امروزه دیگر نمیتوان با گفتن «ایدئولوژی یعنی آگاهی کاذب» جامعه را به دو طبقه تقسیم کرد و عدهای را محکوم کرد که فریب خوردهاند و از آگاهی محدودی نسبت به موقعیت طبقاتی خود بهرهمند هستند و باید آنها را به موقعیت خود آگاه کرد. انسان در هیچ طبقهای نمیگنجد و همیشه توان پیشروی و حرکت دارد. به تعبیر باختین، این طبقهبندی هرگز آشکارکنندهی واقعیت آدمی نیست و نمیتوان همهی وجود آدمی را به مفهومی انتزاعی به نام طبقهی اجتماعی تقلیل داد. این مفهوم توان مواجهه با امور پیشبینینشده و ناشناخته را ندارد و سعی میکند همهچیز را به امور پیشبینیپذیر و شناختهشده تقلیل دهد. به عبارت دیگر، این مفهوم توجهی به آینده و آنچه از پیش رو میآید و تن به شناخت و سلطه نمیدهد، نشان نمیدهد و آینده را از وجود پدیدههای اجتماعی تهی میکند.
در دورهای به سر میبریم که آگاهی و اطلاعات از مسائل عمومی نسبت به قبل افزایش یافته است و تقریباً اغلب افراد میدانند که در چه شرایطی به سر میبرند. این آگاهی را میتوان در رفتار تکتک افراد جامعه دید. آنها آنقدر به شرایط حاکم آگاهاند که چیزی نمانده سلامت خود را از دست بدهند (و البته که بسیاری نیز سلامت خود را از دست دادهاند). زیگمونت باومن در مقالهی فرار از بحران به پایان دوران عیاشی در غرب اشاره میکند و معتقد است که دوران پیشین سرشار از امیدواری و سرخوشی بود که اغلب افراد گمان میکردند آیندهای روشن و شیرین در انتظارشان است. او میگوید با بیاعتبار شدن رویاها و آشکار شدن واقعیت و برباد رفتن توهمات و... افسردگی روز به روز در حال گسترش است. این امر سلامت افراد را بیش از پیش تهدید میکند.
حال اما در جامعهی ایران با شکل دیگری از سرخوردگی، یأس و ناامیدی مواجه هستیم که پس از جنبش «زن، زندگی، آزادی» رخ نشان داد.
بسیاری هنوز مایلاند از جو و فضایی سخن بگویند که در زمان اعتراضات خیابانی حاکم بود و گویی آنچنان که باید توجهی به دیگر واقعیتهای موجود ندارند. اینکه حال، اعتراضات خیابانی شکلی فردی و خصوصی به خود گرفته است و ماههاست که دیگر خبری از اعتراضات جمعی و خیابانی نیست (و ناگفته پیداست که این موضوع به معنای این نیست که امکان شکلگیری اعتراضات به شکل جمعی در آینده از میان رفته است).
به راستی فردی شدن اعتراض و شکل خصوصی به خود گرفتن آن، چه به بار خواهد آورد جز یأس، ناامیدی و احساس تنهایی عمیق؟
در آغاز جنبش زن، زندگی، آزادی آنچه بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، امید در میان نسلی بود که کمکم داشت همهچیز را بر باد رفته میدید. جنبش اخیر امید به تغییر و دگرگونی را در بسیاری زنده کرد و به نوعی حتی غرور ملی را احیا کرد. این جنبش مردم ما را نزد مردم دنیا به مردمی درخور توجه و احترام بدل کرد و مردم ما دیگر از ایرانی بودن خود احساس خجالت نمیکردند. اما تداوم نیافتن اعتراضات به شکل جمعی و شکل انفرادی پیدا کردن آن، ناامیدی و سرخوردگی عمیقی در میان بسیاری از مردم ایجاد کرده است. عدهای در همین چند ماه اخیر خودکشی کردهاند، بسیاری دچار افسردگی شدهاند و مثل قبل همهچیز را بر باد رفته میبینند، عدهای هنوز از فضای حاکم بر روزها و ماههای گذشته بیرون نیامدهاند و به جای خیره شدن به حال و آینده، ترجیح میدهند همچنان در آن روزهای پر از رویا بسر ببرند و توان مواجه شدن با حال را ندارند.
چرا نباید علت افسردگی و خودکشی بسیاری از افراد را در این روزها ناشی از آگاهی آنها نسبت به وضعیت امروز خود و ناشی از خیالبافیهایی دانست که به واسطهی بسیاری از نویسندگان اینستاگرامی و رسانهها در آن روزها ایجاد شده بود؟
بسیاری در زمان جنبش متوجه شدند که به جمعی بزرگ تعلق دارند، به گروهی اجتماعی که دیگر نمیخواهد وضعیت فعلی را تحمل کند و این امر امید، احساس تعلق و اعتماد تولید کرد و به نوعی هریک از ما را به جهان و به یکدیگر پیوند زد، همچون پل که دو مکان مجزا و متفاوت را به هم پیوند میزند. اما حال این جمع پراکنده شده است و هر فرد مجدداً ساکن جزیرهای است جدا از جزایر دیگر، جدا از انسانهای دیگر و این جدایی و پراکندگی خود از دیگر دلایل رواج افسردگی و خودکشی در این روزهاست.
بااینهمه، به وضعیت کنونی باید عاری از هرگونه خیالبافی نگریست و با آن مواجه شد و تنها راه باقی مانده و مقاومت در برابر فشارهای موجود در این روزها به هم پیوستن است، باهم بودن است.
عکس از کودلکا
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
1-Copy hosted at ImgBB
Image 1-Copy hosted in ImgBB
📃 دربارهی اخلاق و جهان اخلاقی
✍️ #احسام_سلطانی
۱. آیا مجازم (در مواجهه با تو یا هر انسان دیگری یا طبیعت و حیوانات) که به فلان شکل عمل کنم؟
۲. چگونه باید کار را انجام دهم؟
پرسش نخست پرسش کسی است که در جهانی اخلاقی بسر میبرد و پرسش، پرسشی اخلاقی است و دومی نه. این پرسش (پرسش نخست) در واقع پرسش بسیاری از شخصیتهای داستایوفسکی است که همواره در مواجهه با دیگری دچار تردید هستند و مدام با خود کلنجار میروند و میپرسند: آیا باید چنین کنم؟ آیا مجازم؟
این پرسش همان پرسش شخصیت اصلی فیلم A hidden life هم هست. او هر لحظه با وسواسی عجیب از خود سوال میکند: آیا مجازم یا نه که به فلان شکل عمل کنم؟
این وسواس و تردید عمیق در اغلب شخصیتهای رمانهای داستایوفسکی دیده میشود که گاه حتی به شکل بیمارگونهای خود را نشان میدهد و تردید در تمام لحظهها رخنه میکند و لحظهای شخصیتهای داستان را رها نمیکند.
حال به پرسش دوم بنگرید. در این پرسش تردید نیست، وسواس نیست، مسئولیتپذیری نسبت به دیگری و نگرانی از درست و غلط بودن کار در میان نیست. در یک کلام اساساً در این پرسش دیگری غایب است، برعکس پرسش نخست که پرسشی است مبتنی بر حضور دیگری. پرسش نخست مدام مرا درگیر حد و مرزهای خودم میکند، درگیر فهم و تلاشی مسئولانه برای پذیرش «تو»، درگیر جهانی اخلاقی. پرسش دوم نه. در پرسش دوم «تو» غایب است و بر پا کنندهی جهانی است مبتنی بر یک صدا و این جهانی است که حال در آن بسر میبریم، جهانی در غیاب صدای دیگری.
اگر هر بازجو یا شکنجهگری در مواجهه با دیگری از خود سوال کند که آیا مجازم که چنین رفتار کنم؟ آیا همچنان میتواند در نقش خود باقی بماند؟ یا بسیاری از نازیها که میلیونها نفر را دود کردند و به هوا رفتند، اگر از خود سوال نخست را میپرسیدند آیا ادامهی کار برایشان ممکن بود؟ آیا با وجود چنین پرسشی در وجود شخص به راحتی میتوان کسی را کشت یا شکنجه کرد؟
میتوان گفت آنچه در سر شکنجهگران و متجاوزان است نه سوال اول بلکه سوال دوم است: چگونه باید کار را انجام دهم؟
این پرسش فردی شخصیتزداییشده است، پرسش کارمندی وظیفهشناس که صرفاً به سیستم خدمت میکند و نه انسانها. او توان دیدن انسانها را ندارد و فقط قوانین و مقررات و قواعد را میبیند و از جهان اخلاقی جدا شده است و ساکن جهانی بیروح و اداری شده است، جهانی مبتنی بر قوانین و اصول و مقررات.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
۱. آیا مجازم (در مواجهه با تو یا هر انسان دیگری یا طبیعت و حیوانات) که به فلان شکل عمل کنم؟
۲. چگونه باید کار را انجام دهم؟
پرسش نخست پرسش کسی است که در جهانی اخلاقی بسر میبرد و پرسش، پرسشی اخلاقی است و دومی نه. این پرسش (پرسش نخست) در واقع پرسش بسیاری از شخصیتهای داستایوفسکی است که همواره در مواجهه با دیگری دچار تردید هستند و مدام با خود کلنجار میروند و میپرسند: آیا باید چنین کنم؟ آیا مجازم؟
این پرسش همان پرسش شخصیت اصلی فیلم A hidden life هم هست. او هر لحظه با وسواسی عجیب از خود سوال میکند: آیا مجازم یا نه که به فلان شکل عمل کنم؟
این وسواس و تردید عمیق در اغلب شخصیتهای رمانهای داستایوفسکی دیده میشود که گاه حتی به شکل بیمارگونهای خود را نشان میدهد و تردید در تمام لحظهها رخنه میکند و لحظهای شخصیتهای داستان را رها نمیکند.
حال به پرسش دوم بنگرید. در این پرسش تردید نیست، وسواس نیست، مسئولیتپذیری نسبت به دیگری و نگرانی از درست و غلط بودن کار در میان نیست. در یک کلام اساساً در این پرسش دیگری غایب است، برعکس پرسش نخست که پرسشی است مبتنی بر حضور دیگری. پرسش نخست مدام مرا درگیر حد و مرزهای خودم میکند، درگیر فهم و تلاشی مسئولانه برای پذیرش «تو»، درگیر جهانی اخلاقی. پرسش دوم نه. در پرسش دوم «تو» غایب است و بر پا کنندهی جهانی است مبتنی بر یک صدا و این جهانی است که حال در آن بسر میبریم، جهانی در غیاب صدای دیگری.
اگر هر بازجو یا شکنجهگری در مواجهه با دیگری از خود سوال کند که آیا مجازم که چنین رفتار کنم؟ آیا همچنان میتواند در نقش خود باقی بماند؟ یا بسیاری از نازیها که میلیونها نفر را دود کردند و به هوا رفتند، اگر از خود سوال نخست را میپرسیدند آیا ادامهی کار برایشان ممکن بود؟ آیا با وجود چنین پرسشی در وجود شخص به راحتی میتوان کسی را کشت یا شکنجه کرد؟
میتوان گفت آنچه در سر شکنجهگران و متجاوزان است نه سوال اول بلکه سوال دوم است: چگونه باید کار را انجام دهم؟
این پرسش فردی شخصیتزداییشده است، پرسش کارمندی وظیفهشناس که صرفاً به سیستم خدمت میکند و نه انسانها. او توان دیدن انسانها را ندارد و فقط قوانین و مقررات و قواعد را میبیند و از جهان اخلاقی جدا شده است و ساکن جهانی بیروح و اداری شده است، جهانی مبتنی بر قوانین و اصول و مقررات.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃چرا صدای حاکم میتواند «درباره» انسان حرف بزند اما «با» انسانها نه؟
✍️ #احسام_سلطانی
صدای حاکم قادر به سخن گفتن با انسانها نیست. او فقط از «انسان» حرف میزند، از یک مقوله و مفهومی کلی و انتزاعی و ناملموس. او از یک موجود مرده (انسان) حرف میزند، از چیزی که نیست.
«انسان» وجود ندارد و آنها که همچنان با اتکا به این مفهوم به تحلیل وضعیت موجود میپردازند، هنوز قادر به فکر کردن به وضعیت موجود نیستند. این مفهوم درست مثل زن، مرد، زبان و فرهنگ ناکارآمد و مرده است و قادر نیست حتی اندکی از وضعیت زندگی انسانها را به ما نشان دهد. یکی از مسائلی که در ایران منجر به بیفکری شده است، منجر به ناتوانی در اندیشیدن، همین موضوع است؛ یعنی استفاده از زبان و مفاهیمی که بیشتر بازنماییکنندهی جهان ارباباند تا جهانی متمایز. نمیتوان با مفاهیم و ابزارهای مفهومیای که بارها ناکارآمدی خود را در توصیف وضعیت متکثر جامعه نشان دادهاند و با استفاده از مفاهیمی که گفتمان رسمی با اتکا به آنها راه تجاوز به انسانهای موجود را فراهم میکند، به موقعیت کنونی نگاه کرد و به واقعیت پی برد. این مفاهیم (زن، مرد، انسان، زبان، فرهنگ) واقعیت را از چشم ما پنهان میکنند و ابزارهایی در خدمت گفتمان رسمی هستند، در خدمت سرکوباند و با آنچه خود عامل سرکوب است نمیتوان پرده از شیوهی سرکوب برداشت.
صدای حاکم با اتکا به مفاهیمی که تکثر را از چشم ما پنهان میکنند و صرفاً یکسانی و یکپارچگی دروغین را به تصویر میکشند، عملاً توان حرف زدن با انسانها را از دست داده است. او مدام «درباره» انسان حرف میزند اما توان حرف زدن «با» انسانها را ندارد و اینجا تمایز میان «درباره» و «با» صرفاً تمایز میان دو واژه نیست بلکه تمایز میان دو نوع نگاه است. آن که صرفاً «درباره» انسان حرف میزند و نه «با» انسانها، اساساً به آدمی همچون یک شیء مینگرد و درکی از تفاوت و ارتباط و از سخن به طور کلی ندارد. در این جهانبینی «سخن» امری مازاد است، زبان امری مازاد است و آنچه بیشترین اهمیت را دارد پیروی کردن از الگوها، باورها و امور داده شده است. در چنین جهانی حرف زدن، سخن گفتن، گفتگو، ارتباط و تفاوت چه اهمیتی دارند؟
جهانی که این جهانبینی به نمایش میگذارد، جهانی است پیچیده به امور مقدس پنداشته شده و در جهانی که تقریباً هر چیز ارزش خود را از مقدار نسبت خود با امر مقدس پنداشته شده میگیرد، سخن گفتن چه اهمیتی دارد؟
سخن آنجا اهمیت پیدا میکند که امور نسبی شده باشند و هر صدا خود را فقط بخشی از جهان قلمداد کند و نه همهی جهان.
با وجود چنین صدایی، خشونت امری دائمی است، چرا که او خود را حقیقتی بیرقیب میداند. این صدا نه درکی از تکثر دارد و نه از حرف زدن و نه از گفتگو و نه از ارتباط و کمترین انحراف از آنچه او مقدس میپندارد، بیهیچ سخنی تنبیه و مجازات بهدنبال خواهد داشت.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
صدای حاکم قادر به سخن گفتن با انسانها نیست. او فقط از «انسان» حرف میزند، از یک مقوله و مفهومی کلی و انتزاعی و ناملموس. او از یک موجود مرده (انسان) حرف میزند، از چیزی که نیست.
«انسان» وجود ندارد و آنها که همچنان با اتکا به این مفهوم به تحلیل وضعیت موجود میپردازند، هنوز قادر به فکر کردن به وضعیت موجود نیستند. این مفهوم درست مثل زن، مرد، زبان و فرهنگ ناکارآمد و مرده است و قادر نیست حتی اندکی از وضعیت زندگی انسانها را به ما نشان دهد. یکی از مسائلی که در ایران منجر به بیفکری شده است، منجر به ناتوانی در اندیشیدن، همین موضوع است؛ یعنی استفاده از زبان و مفاهیمی که بیشتر بازنماییکنندهی جهان ارباباند تا جهانی متمایز. نمیتوان با مفاهیم و ابزارهای مفهومیای که بارها ناکارآمدی خود را در توصیف وضعیت متکثر جامعه نشان دادهاند و با استفاده از مفاهیمی که گفتمان رسمی با اتکا به آنها راه تجاوز به انسانهای موجود را فراهم میکند، به موقعیت کنونی نگاه کرد و به واقعیت پی برد. این مفاهیم (زن، مرد، انسان، زبان، فرهنگ) واقعیت را از چشم ما پنهان میکنند و ابزارهایی در خدمت گفتمان رسمی هستند، در خدمت سرکوباند و با آنچه خود عامل سرکوب است نمیتوان پرده از شیوهی سرکوب برداشت.
صدای حاکم با اتکا به مفاهیمی که تکثر را از چشم ما پنهان میکنند و صرفاً یکسانی و یکپارچگی دروغین را به تصویر میکشند، عملاً توان حرف زدن با انسانها را از دست داده است. او مدام «درباره» انسان حرف میزند اما توان حرف زدن «با» انسانها را ندارد و اینجا تمایز میان «درباره» و «با» صرفاً تمایز میان دو واژه نیست بلکه تمایز میان دو نوع نگاه است. آن که صرفاً «درباره» انسان حرف میزند و نه «با» انسانها، اساساً به آدمی همچون یک شیء مینگرد و درکی از تفاوت و ارتباط و از سخن به طور کلی ندارد. در این جهانبینی «سخن» امری مازاد است، زبان امری مازاد است و آنچه بیشترین اهمیت را دارد پیروی کردن از الگوها، باورها و امور داده شده است. در چنین جهانی حرف زدن، سخن گفتن، گفتگو، ارتباط و تفاوت چه اهمیتی دارند؟
جهانی که این جهانبینی به نمایش میگذارد، جهانی است پیچیده به امور مقدس پنداشته شده و در جهانی که تقریباً هر چیز ارزش خود را از مقدار نسبت خود با امر مقدس پنداشته شده میگیرد، سخن گفتن چه اهمیتی دارد؟
سخن آنجا اهمیت پیدا میکند که امور نسبی شده باشند و هر صدا خود را فقط بخشی از جهان قلمداد کند و نه همهی جهان.
با وجود چنین صدایی، خشونت امری دائمی است، چرا که او خود را حقیقتی بیرقیب میداند. این صدا نه درکی از تکثر دارد و نه از حرف زدن و نه از گفتگو و نه از ارتباط و کمترین انحراف از آنچه او مقدس میپندارد، بیهیچ سخنی تنبیه و مجازات بهدنبال خواهد داشت.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 آیا پیام دقیق به ما رسیده است؟
✍️ #احسام_سلطانی
شاید یکی از مهمترین جملات در این چند دهه همان جملهی معروف گلشیری در مراسم خاکسپاری محمد مختاری باشد:
«پیام دقیق به ما رسیده است؛ خفه میکنیم.»
این جمله با ما از خشونتی آشکار سخن میگوید، از خفه کردن دگراندیشان. در واقع این جمله هم وجه آشکار دارد و هم وجه پنهان. به عبارت دیگر، از طریق آن هم میتوان به وجود خشونتی آشکار پی برد و هم به خشونتی پنهان. آنچه بدیهی و آشکار است همان است که خود گلشیری بیان میکند: «خفه میکنیم.» اما آنچه در کلام گلشیری خود را پنهان کرده است (و چهبسا خود گلشیری هم از آن آگاه نبود) و بعد از گذشت این همه سال میتوان آن را آشکار کرد این است: انسانیتزدایی از انسانهای مخالف و تبدیل کردن آنها به «پیام»، پیامی برای ارسال به جامعه. حال میتوان این وجه پنهان را آشکار کرد که در اینجا با خشونتی مضاعف مواجه هستیم. در کلام گلشیری خودِ موضوع «خفه کردن» عین پیام است اما خود انسانها نه. یعنی او هنوز به این امر پی نبرده است که در وهلهی نخست هدف این است: تبدیل هر انسانی به یک پیام عمومی و بعد خفه کردن.
اینها دو جور خشونتاند و هدف نخست به مراتب دهشتناکتر از دومی است. محروم کردن انسانها از انسان بودن بیش از مرگ، کشنده است.
در اینجا چیزی جز کارآیی، کارآمدی و در یک کلام کارکرد پیام اهمیت ندارد؛ اینکه پیام ارسال شده تا چه اندازه میتواند به حفظ نظم موجود کمک کند و مفید واقع شود.
گلشیری پیام اصلی را در جملهاش اینگونه بیان میکند: «خفه میکنیم.» اما آیا واقعاً پیام نهایی همین است؟
آنچه امروز ما میتوانیم بفهمیم این است که پیش از دریافت این پیام، پیام دیگری هم برای ما ارسال شده است و آن این است:
«تو» هیچ نیستی جز همان پیام و تنها کارآمدی و کارآیی تو به مثابه پیام اهمیت دارد و نه چیز دیگری.
این دو جور خفگی است. خفگی مضاعف است و گلشیری فقط خفگی نوع دوم را میبیند و حال وقت آن رسیده است که آن خفگی اول را هم ببینیم که تهدیدی برای همهی انسانهاست، محروم شدن از انسان بودن است و در مرحلهی بعد محروم شدن از نفس کشیدن.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
شاید یکی از مهمترین جملات در این چند دهه همان جملهی معروف گلشیری در مراسم خاکسپاری محمد مختاری باشد:
«پیام دقیق به ما رسیده است؛ خفه میکنیم.»
این جمله با ما از خشونتی آشکار سخن میگوید، از خفه کردن دگراندیشان. در واقع این جمله هم وجه آشکار دارد و هم وجه پنهان. به عبارت دیگر، از طریق آن هم میتوان به وجود خشونتی آشکار پی برد و هم به خشونتی پنهان. آنچه بدیهی و آشکار است همان است که خود گلشیری بیان میکند: «خفه میکنیم.» اما آنچه در کلام گلشیری خود را پنهان کرده است (و چهبسا خود گلشیری هم از آن آگاه نبود) و بعد از گذشت این همه سال میتوان آن را آشکار کرد این است: انسانیتزدایی از انسانهای مخالف و تبدیل کردن آنها به «پیام»، پیامی برای ارسال به جامعه. حال میتوان این وجه پنهان را آشکار کرد که در اینجا با خشونتی مضاعف مواجه هستیم. در کلام گلشیری خودِ موضوع «خفه کردن» عین پیام است اما خود انسانها نه. یعنی او هنوز به این امر پی نبرده است که در وهلهی نخست هدف این است: تبدیل هر انسانی به یک پیام عمومی و بعد خفه کردن.
اینها دو جور خشونتاند و هدف نخست به مراتب دهشتناکتر از دومی است. محروم کردن انسانها از انسان بودن بیش از مرگ، کشنده است.
در اینجا چیزی جز کارآیی، کارآمدی و در یک کلام کارکرد پیام اهمیت ندارد؛ اینکه پیام ارسال شده تا چه اندازه میتواند به حفظ نظم موجود کمک کند و مفید واقع شود.
گلشیری پیام اصلی را در جملهاش اینگونه بیان میکند: «خفه میکنیم.» اما آیا واقعاً پیام نهایی همین است؟
آنچه امروز ما میتوانیم بفهمیم این است که پیش از دریافت این پیام، پیام دیگری هم برای ما ارسال شده است و آن این است:
«تو» هیچ نیستی جز همان پیام و تنها کارآمدی و کارآیی تو به مثابه پیام اهمیت دارد و نه چیز دیگری.
این دو جور خفگی است. خفگی مضاعف است و گلشیری فقط خفگی نوع دوم را میبیند و حال وقت آن رسیده است که آن خفگی اول را هم ببینیم که تهدیدی برای همهی انسانهاست، محروم شدن از انسان بودن است و در مرحلهی بعد محروم شدن از نفس کشیدن.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃 دربارهی راهاندازی «سامانهی نظارت مردمی بر آثار منتشر شده» از سوی وزارت ارشاد اسلامی
✍️ #احسام_سلطانی
حکومت همزمان در حال تلاش برای دولتی کردن ذهنها و همچنین تهی کردن زندگی شهروندان از معناست. تلاش او برای یکدستسازی و نابود کردن تکثر تلاشی در این جهت است: دولتی کردن ذهن شهروندان و تهی کردن زندگی آنها از معنا.
او درصدد مشخص کردن حد و حدود سخن و سخنگوست و به خود حق میدهد که سخنِ سخنگو را هرجا که خواست قطع، حذف یا انکار کند. حد و حدود سخن و انسان سخنگو را او تعیین میکند و این امر یعنی اینکه سخن و جهان سخنگو هر روز از سوی این صدا مورد تجاوز قرار میگیرد و سخن در چنین فضایی نه آزاد بلکه عملی مجرمانه است. حد و حدود مشخص کردن برای سخن و سوژهی سخنگو، حد و حدود مشخص کردن برای جهان اوست و معنای دیگر چنین عملی این است: معنازدایی از جهان شهروندان.
آرنت معتقد بود «هر آنچه انسانها میکنند، میشناسند یا تجربه میکنند تنها به میزانی میتواند معنی دهد که بتوان دربارهی آن سخن گفت» و با از میان رفتن این امکان (امکان سخن گفتن به صورت آزاد) نخستین چیزی که از دست میرود معناست چرا که به تعبیر آرنت تنها در حالت تکثر و وجود صداهای متفاوت و متکثر است که میتوان معناداری را تجربه کرد.
صدای حاکم سالهاست از طریق دولتی کردن فرهنگ و از این رهگذر تلاش برای سلطه یافتن بر روان و مناسبات اجتماعی افراد در مسیر نابود کردن فرهنگ گفتگو و گفتگوی میان فرهنگها حرکت میکند و حال که نتیجهی دلخواه به دست نیامده است به جای بازاندیشی در نگاه خود و تردید کردن به نگاهی که جامعه را همچون کارخانه میبیند و افراد را همچون آدمکهایی دستساز دولت، به مجریان و اجراکنندههای برنامههای خود شک کرده است و با شیوههایی تازه درصدد گسترش نگاه خود است. این دیسکورس به خاطر اینکه خود را همچون حقیقتی بیرقیب مینگرد هرگز قادر به بازاندیشی و دیدن خود همچون یک جهانبینی نیست و به همین دلیل است که از چشم دوختن به شکافهایی که در میان خود و شهروندان و در میان شهروندان با یکدیگر ایجاد کرده است ناتوان است. این دیسکورس اگر میتوانست به خود همچون دیدگاهی دربارهی جهان بنگرد و نه همچون همهی جهان، توان اندیشیدن به اعمال خود و پیامدهای آن را پیدا میکرد و هم زندگی را برای شهروندان و هم برای خود در این جهان ممکن میکرد.
اما او بارها نشان داده است که آن که باید تغییر کند و اعمال و رویکردهای خود را مورد بازاندیشی قرار دهد نه او بلکه مردم هستند و به همین دلیل است که با وجود نهادی که در تمام این سالها به سانسور صداها و قصهها و زندگیهای موجود در کتابها مشغول بوده است، دست به اقدام تازهای در جهت سانسور صداها و زبانها زده است. این نهاد دولتی از مردم خواسته است که نقش او را بازتولید کنند و همزمان با او سانسور و کنترل بر صداها را گسترش دهند و همزمان با او در جهت خفه کردن صداهای متفاوت بکوشند.
او در واقع مردم را همچون خود موجودی کنترلگر، مخالف تکثر و فرهنگ گفتگو میخواهد و آنها که از این جنس نیستند، از مردم محسوب نمیشوند و با غیرخودی، دشمن و... خواندن آنها درصدد انکار و حذف آنها برمیآید.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
حکومت همزمان در حال تلاش برای دولتی کردن ذهنها و همچنین تهی کردن زندگی شهروندان از معناست. تلاش او برای یکدستسازی و نابود کردن تکثر تلاشی در این جهت است: دولتی کردن ذهن شهروندان و تهی کردن زندگی آنها از معنا.
او درصدد مشخص کردن حد و حدود سخن و سخنگوست و به خود حق میدهد که سخنِ سخنگو را هرجا که خواست قطع، حذف یا انکار کند. حد و حدود سخن و انسان سخنگو را او تعیین میکند و این امر یعنی اینکه سخن و جهان سخنگو هر روز از سوی این صدا مورد تجاوز قرار میگیرد و سخن در چنین فضایی نه آزاد بلکه عملی مجرمانه است. حد و حدود مشخص کردن برای سخن و سوژهی سخنگو، حد و حدود مشخص کردن برای جهان اوست و معنای دیگر چنین عملی این است: معنازدایی از جهان شهروندان.
آرنت معتقد بود «هر آنچه انسانها میکنند، میشناسند یا تجربه میکنند تنها به میزانی میتواند معنی دهد که بتوان دربارهی آن سخن گفت» و با از میان رفتن این امکان (امکان سخن گفتن به صورت آزاد) نخستین چیزی که از دست میرود معناست چرا که به تعبیر آرنت تنها در حالت تکثر و وجود صداهای متفاوت و متکثر است که میتوان معناداری را تجربه کرد.
صدای حاکم سالهاست از طریق دولتی کردن فرهنگ و از این رهگذر تلاش برای سلطه یافتن بر روان و مناسبات اجتماعی افراد در مسیر نابود کردن فرهنگ گفتگو و گفتگوی میان فرهنگها حرکت میکند و حال که نتیجهی دلخواه به دست نیامده است به جای بازاندیشی در نگاه خود و تردید کردن به نگاهی که جامعه را همچون کارخانه میبیند و افراد را همچون آدمکهایی دستساز دولت، به مجریان و اجراکنندههای برنامههای خود شک کرده است و با شیوههایی تازه درصدد گسترش نگاه خود است. این دیسکورس به خاطر اینکه خود را همچون حقیقتی بیرقیب مینگرد هرگز قادر به بازاندیشی و دیدن خود همچون یک جهانبینی نیست و به همین دلیل است که از چشم دوختن به شکافهایی که در میان خود و شهروندان و در میان شهروندان با یکدیگر ایجاد کرده است ناتوان است. این دیسکورس اگر میتوانست به خود همچون دیدگاهی دربارهی جهان بنگرد و نه همچون همهی جهان، توان اندیشیدن به اعمال خود و پیامدهای آن را پیدا میکرد و هم زندگی را برای شهروندان و هم برای خود در این جهان ممکن میکرد.
اما او بارها نشان داده است که آن که باید تغییر کند و اعمال و رویکردهای خود را مورد بازاندیشی قرار دهد نه او بلکه مردم هستند و به همین دلیل است که با وجود نهادی که در تمام این سالها به سانسور صداها و قصهها و زندگیهای موجود در کتابها مشغول بوده است، دست به اقدام تازهای در جهت سانسور صداها و زبانها زده است. این نهاد دولتی از مردم خواسته است که نقش او را بازتولید کنند و همزمان با او سانسور و کنترل بر صداها را گسترش دهند و همزمان با او در جهت خفه کردن صداهای متفاوت بکوشند.
او در واقع مردم را همچون خود موجودی کنترلگر، مخالف تکثر و فرهنگ گفتگو میخواهد و آنها که از این جنس نیستند، از مردم محسوب نمیشوند و با غیرخودی، دشمن و... خواندن آنها درصدد انکار و حذف آنها برمیآید.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
ImgBB
1-Copy-Copy-Copy hosted at ImgBB
Image 1-Copy-Copy-Copy hosted in ImgBB
جامعهشناسی و نسبت آن با «دیگری»
✍️ #احسام_سلطانی
۱. جامعهشناسی از آغاز دغدغهی مشخص کردن حدها و مرزهای خودش را داشته است و سعی کرده است که تا حد امکان مرزهای خودش را از حوزههایی مثل روانشناسی و فلسفه جدا کند. به گمان من، همین دغدغه موجب شکلگیری یک پرسش مهم در این قلمرو شده است که همچنان در میان ماست: در جامعهشناسی مسئله بر سر چیست؟
اغلب جامعهشناسان مهم یا کتابی در پاسخ به این پرسش نوشتهاند (مثل قواعد روش جامعهشناسی دورکیم یا چیستی جامعهشناسی از نوربرت الیاس) یا به اشکال مختلف در نوشتههای خود تلاش کردهاند به این پرسش پاسخی قانعکننده بدهند.
به گمان من، پاسخ جامعهشناسی مسلط به این پرسش این بوده است:
جامعهشناسی سخنی است دربارهی نظم. حتی آنجا که متفکری بزرگ همچون آدورنو تلاش میکند پاسخی متمایز به این پرسش بدهد، نهایتاً میگوید: هدف در این حوزه فهم قوانینی است که بینام و نشان بر ما حاکماند.
بنابراین، در اینجا نیز میبینیم که فهم نظم حاکم - نظمی که خود را از طریق قواعد و اصول ثابت و... به رخ میکشد - هدف نهایی در این قلمرو قلمداد میشود.
هدف از بیان این نکته این است که بگویم جامعهشناسی مسلط به جای آنکه خودش و موضوع خودش را در چهرهی «دیگری» بازیابد، در اصول و قوانین، الگوهای ثابت و تکرارشونده یافته است و به همین دلیل میتوان گفت که این جامعهشناسی همواره سخنی دربارهی نظم بوده است.
نخستین رانده شده از این قلمرو کسی نیست جز «دیگری» چرا که اوست بنا به ماهیت خود تن به نظم حاکم نمیدهد و همواره پیشبینیناپذیر، مبهم و دسترسناپذیر باقی میماند و همچون عاملی خطرناک قلمداد میشود که نظم موجود را تهدید میکند. بنابراین میتوان با باومن همصدا شد و گفت: «روایت جامعهشناسی از آغاز (اگر بخواهیم اصطلاح باختین را به کار ببریم) تکگویانه بود؛ این روایت جمعیتهای مورد مطالعهی خود را اشیایی محسوب میکرد که به نیروی منظومههای عوامل بیرونی خودشان حرکت میکنند، و «دیگری» در مقام صاحب آگاهی و شریک گفتگو را یا انکار میکرد یا نادیده میگرفت.»
در واقع جامعهشناسی به جای آنکه سخنی «با» دیگری باشد، سخنی «درباره» دیگری بوده است و این یعنی اینکه دیگری را به موضوع سخن خود بدل کردن و از او شئ ساختن. «دیگری» در این قلمرو نه یک همسخن بلکه به عنوان موضوع سخن نگریسته شده است، موضوعی که به اشکال مختلف میتوان آن را دستکاری کرد و آن را به شکل دلخواه درآورد.
۲. طرد دیگری از جامعهشناسی به معنای طرد جهانهای ممکن است و تن دادن به نظم موجود. به تعبیر آدورنو مهمترین مسئله برای کنت این بود: «چگونه باید مهار عنصر پویایی را در دست گرفت.» و محوریت بخشیدن به این موضوع در جامعهشناسی خود به معنای برداشتن نخستین قدمها برای مدیریت و مهندسی اجتماعی است، آن هم از طریق طرد یا کنترل امر نابهنگام که همانا «دیگری» است. آدورنو به درستی معتقد بود که از آغاز شکلگیری جامعهشناسی میل به کنترل و مدیریت جامعه و در یک کلام مهندسی اجتماعی در این قلمرو وجود داشته است.
حال میتوان پرسید: آیا وجود همین گرایش ذاتی در جامعهشناسی نبوده است که باعث شده است در این چند دهه در ایران بسیاری به راحتی از آن، علمی اداری و در خدمت نظم حاکم بسازند؟
۳. جامعهشناسی در این چند دهه در ایران به «جامعهشناسی مسئله اجتماعی» تقلیل یافت و از آن جز مفید بودن و سودمند بودن توقع دیگری نداشتند. بنا بود نقش همدستی سربهراه و گوش به فرمان را برای صاحبان قدرت بازی کند و راههای مدیریت و کنترل جامعه را به سیاستمداران، و دولت به طور کلی، نشان دهد. به همین دلیل «جامعهشناس» نیز تغییر چهره و نام داد و به کارمند یا کارشناس اجتماعی بدل شد که گویی جز وظایفی اداری مسئولیت دیگری ندارد. قربانی این روند چیزی نبود جز تفکر انتقادی و انتقادی اندیشیدن.
نتیجهی این روند ترویج و گسترش تحقیقات صرفاً کمی بود که جز اطلاعات و آمار چیز دیگری به ما نمیدهند. این موضوع موجب شد که جامعهشناسی و جامعهشناس (کارشناس اجتماعی) پشت به مردم و رو به صاحبان قدرت سخن بگوید، رو به کسانی که هزینهی تحقیقات را پرداخت میکردند (میکنند) و قرار بود که تحقیق، پاسخی به دغدغههای آنها باشد. از این نظر میتوان گفت که این شکل از جامعهشناسی در جهت خفه کردن و سرکوب «دیگری» قدم برداشته است و این جامعهشناسی به نوعی فراموشی «دیگری» بوده است.
۴. حال شاید بیش از هر زمان دیگری بازگشت به سخن میلز ضروری به نظر میرسد:
حال این جامعه نه به اعداد و آمار و اطلاعاتی که از طریق روشهای کمی به ما ارائه میشود، بلکه به بینش جامعهشناختی نیاز دارد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
۱. جامعهشناسی از آغاز دغدغهی مشخص کردن حدها و مرزهای خودش را داشته است و سعی کرده است که تا حد امکان مرزهای خودش را از حوزههایی مثل روانشناسی و فلسفه جدا کند. به گمان من، همین دغدغه موجب شکلگیری یک پرسش مهم در این قلمرو شده است که همچنان در میان ماست: در جامعهشناسی مسئله بر سر چیست؟
اغلب جامعهشناسان مهم یا کتابی در پاسخ به این پرسش نوشتهاند (مثل قواعد روش جامعهشناسی دورکیم یا چیستی جامعهشناسی از نوربرت الیاس) یا به اشکال مختلف در نوشتههای خود تلاش کردهاند به این پرسش پاسخی قانعکننده بدهند.
به گمان من، پاسخ جامعهشناسی مسلط به این پرسش این بوده است:
جامعهشناسی سخنی است دربارهی نظم. حتی آنجا که متفکری بزرگ همچون آدورنو تلاش میکند پاسخی متمایز به این پرسش بدهد، نهایتاً میگوید: هدف در این حوزه فهم قوانینی است که بینام و نشان بر ما حاکماند.
بنابراین، در اینجا نیز میبینیم که فهم نظم حاکم - نظمی که خود را از طریق قواعد و اصول ثابت و... به رخ میکشد - هدف نهایی در این قلمرو قلمداد میشود.
هدف از بیان این نکته این است که بگویم جامعهشناسی مسلط به جای آنکه خودش و موضوع خودش را در چهرهی «دیگری» بازیابد، در اصول و قوانین، الگوهای ثابت و تکرارشونده یافته است و به همین دلیل میتوان گفت که این جامعهشناسی همواره سخنی دربارهی نظم بوده است.
نخستین رانده شده از این قلمرو کسی نیست جز «دیگری» چرا که اوست بنا به ماهیت خود تن به نظم حاکم نمیدهد و همواره پیشبینیناپذیر، مبهم و دسترسناپذیر باقی میماند و همچون عاملی خطرناک قلمداد میشود که نظم موجود را تهدید میکند. بنابراین میتوان با باومن همصدا شد و گفت: «روایت جامعهشناسی از آغاز (اگر بخواهیم اصطلاح باختین را به کار ببریم) تکگویانه بود؛ این روایت جمعیتهای مورد مطالعهی خود را اشیایی محسوب میکرد که به نیروی منظومههای عوامل بیرونی خودشان حرکت میکنند، و «دیگری» در مقام صاحب آگاهی و شریک گفتگو را یا انکار میکرد یا نادیده میگرفت.»
در واقع جامعهشناسی به جای آنکه سخنی «با» دیگری باشد، سخنی «درباره» دیگری بوده است و این یعنی اینکه دیگری را به موضوع سخن خود بدل کردن و از او شئ ساختن. «دیگری» در این قلمرو نه یک همسخن بلکه به عنوان موضوع سخن نگریسته شده است، موضوعی که به اشکال مختلف میتوان آن را دستکاری کرد و آن را به شکل دلخواه درآورد.
۲. طرد دیگری از جامعهشناسی به معنای طرد جهانهای ممکن است و تن دادن به نظم موجود. به تعبیر آدورنو مهمترین مسئله برای کنت این بود: «چگونه باید مهار عنصر پویایی را در دست گرفت.» و محوریت بخشیدن به این موضوع در جامعهشناسی خود به معنای برداشتن نخستین قدمها برای مدیریت و مهندسی اجتماعی است، آن هم از طریق طرد یا کنترل امر نابهنگام که همانا «دیگری» است. آدورنو به درستی معتقد بود که از آغاز شکلگیری جامعهشناسی میل به کنترل و مدیریت جامعه و در یک کلام مهندسی اجتماعی در این قلمرو وجود داشته است.
حال میتوان پرسید: آیا وجود همین گرایش ذاتی در جامعهشناسی نبوده است که باعث شده است در این چند دهه در ایران بسیاری به راحتی از آن، علمی اداری و در خدمت نظم حاکم بسازند؟
۳. جامعهشناسی در این چند دهه در ایران به «جامعهشناسی مسئله اجتماعی» تقلیل یافت و از آن جز مفید بودن و سودمند بودن توقع دیگری نداشتند. بنا بود نقش همدستی سربهراه و گوش به فرمان را برای صاحبان قدرت بازی کند و راههای مدیریت و کنترل جامعه را به سیاستمداران، و دولت به طور کلی، نشان دهد. به همین دلیل «جامعهشناس» نیز تغییر چهره و نام داد و به کارمند یا کارشناس اجتماعی بدل شد که گویی جز وظایفی اداری مسئولیت دیگری ندارد. قربانی این روند چیزی نبود جز تفکر انتقادی و انتقادی اندیشیدن.
نتیجهی این روند ترویج و گسترش تحقیقات صرفاً کمی بود که جز اطلاعات و آمار چیز دیگری به ما نمیدهند. این موضوع موجب شد که جامعهشناسی و جامعهشناس (کارشناس اجتماعی) پشت به مردم و رو به صاحبان قدرت سخن بگوید، رو به کسانی که هزینهی تحقیقات را پرداخت میکردند (میکنند) و قرار بود که تحقیق، پاسخی به دغدغههای آنها باشد. از این نظر میتوان گفت که این شکل از جامعهشناسی در جهت خفه کردن و سرکوب «دیگری» قدم برداشته است و این جامعهشناسی به نوعی فراموشی «دیگری» بوده است.
۴. حال شاید بیش از هر زمان دیگری بازگشت به سخن میلز ضروری به نظر میرسد:
حال این جامعه نه به اعداد و آمار و اطلاعاتی که از طریق روشهای کمی به ما ارائه میشود، بلکه به بینش جامعهشناختی نیاز دارد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃دولتها، تولید بحران و سرکوب خاموش
✍️ #احسام_سلطانی
یکی از اهداف دولتها در تولید بحرانهای پی در پی، دشوار یا حتی ناممکن کردن اندیشیدن به «آینده» است، به آن نیروی پیشبینیناپذیر و دگرگونکننده. معنای دیگر این گفته این است: تولید نوعی ناتوانی در اندیشیدن به تغییر، به اشکال دیگری از زیستن و زندگی.
هدف دیگر، پراکنده کردن و اتمیزه کردن افراد و جامعه است... تا جایی که دیگر کمتر کسی به «باهم بودن» توجهی نشان دهد. بحرانها همواره تولید وحشت میکنند و آنچه در این دوران جامعه را مدیریت میکند، نه لزوماً سرکوب مستقیم بلکه وحشتی است که پس از بحران بر روان و اعمال هر فرد نظارت میکند. این وحشت باید همواره به مقدار لازم در جامعه تولید و بازتولید شود تا کارکرد داشته باشد. در واقع باید به شکل مدیریت شده و همیشه موجود باشد تا عملاً اثربخشی خود را حفظ کند. اینگونه است که اجتماعی از «اجتماعاتِ اجتماعگریز» پدید میآید، حیوانات زحمتکشی (به تعبیر آرنت) که دیگر نمیتوان نام انسان بر آنها گذاشت چرا که در این زندگی، «سخن» و سخن گفتن به حالت تعلیق در میآید و آنچه مناسبات اجتماعی را تنظیم میکند نه سخن و هنجارهای مورد توافق قرار گرفته بلکه وحشت و نیازهای جنسی و جسمانی است. این زندگی دیگر زندگیای انسانی نیست بلکه یک زندگی حیوانی است و درخور زیستن نیست.
در چنین شرایطی است که مقاومت بیش از هر زمان دیگری معنا دارد و همچنان باید سعی کرد نسبت خود را میان خود و آینده (آن نیروی سرکش، مبهم و پیشبینیناپذیر که همواره وعدهی تغییر میدهد و به زبان لویناس، هیچ نیرویی توان نابودی و به اختیار خود درآوردن آن را ندارد)، خود و دیگری و دیگر اجتماعات حفظ کرد. در چنین شرایطی است که باید مدام این جملهی باختین را به خود یادآوری کنیم که «موجودیت انسان عبارت است از ارتباط ژرف... بودن یعنی ارتباط برقرار کردن» و «باهم بودن» را به عنوان یگانه امکان رهایی در نظر بگیریم و اجازه ندهیم که وحشت و ترس مناسبات اجتماعی ما را نابود کند و در همه حال به زندگیِ مبتنی بر سخن بیندیشیم و نه زندگی مبتنی بر زور.
درج دیدگاه
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
یکی از اهداف دولتها در تولید بحرانهای پی در پی، دشوار یا حتی ناممکن کردن اندیشیدن به «آینده» است، به آن نیروی پیشبینیناپذیر و دگرگونکننده. معنای دیگر این گفته این است: تولید نوعی ناتوانی در اندیشیدن به تغییر، به اشکال دیگری از زیستن و زندگی.
هدف دیگر، پراکنده کردن و اتمیزه کردن افراد و جامعه است... تا جایی که دیگر کمتر کسی به «باهم بودن» توجهی نشان دهد. بحرانها همواره تولید وحشت میکنند و آنچه در این دوران جامعه را مدیریت میکند، نه لزوماً سرکوب مستقیم بلکه وحشتی است که پس از بحران بر روان و اعمال هر فرد نظارت میکند. این وحشت باید همواره به مقدار لازم در جامعه تولید و بازتولید شود تا کارکرد داشته باشد. در واقع باید به شکل مدیریت شده و همیشه موجود باشد تا عملاً اثربخشی خود را حفظ کند. اینگونه است که اجتماعی از «اجتماعاتِ اجتماعگریز» پدید میآید، حیوانات زحمتکشی (به تعبیر آرنت) که دیگر نمیتوان نام انسان بر آنها گذاشت چرا که در این زندگی، «سخن» و سخن گفتن به حالت تعلیق در میآید و آنچه مناسبات اجتماعی را تنظیم میکند نه سخن و هنجارهای مورد توافق قرار گرفته بلکه وحشت و نیازهای جنسی و جسمانی است. این زندگی دیگر زندگیای انسانی نیست بلکه یک زندگی حیوانی است و درخور زیستن نیست.
در چنین شرایطی است که مقاومت بیش از هر زمان دیگری معنا دارد و همچنان باید سعی کرد نسبت خود را میان خود و آینده (آن نیروی سرکش، مبهم و پیشبینیناپذیر که همواره وعدهی تغییر میدهد و به زبان لویناس، هیچ نیرویی توان نابودی و به اختیار خود درآوردن آن را ندارد)، خود و دیگری و دیگر اجتماعات حفظ کرد. در چنین شرایطی است که باید مدام این جملهی باختین را به خود یادآوری کنیم که «موجودیت انسان عبارت است از ارتباط ژرف... بودن یعنی ارتباط برقرار کردن» و «باهم بودن» را به عنوان یگانه امکان رهایی در نظر بگیریم و اجازه ندهیم که وحشت و ترس مناسبات اجتماعی ما را نابود کند و در همه حال به زندگیِ مبتنی بر سخن بیندیشیم و نه زندگی مبتنی بر زور.
درج دیدگاه
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
Telegram
آرشیو و نظرات جامعه شناسی
📃بدن کارگر نیز در بند است
✍ #احسام_سلطانی
۱. چه چیزی مثل «بدن کارگر» قادر است اجتماعی را که با طرد انسانهای بیشمار و محروم کردن آنها از فرصتهای زندگی شکل گرفته است، افشا کند؟
بدن در زندگی روزمره مکانی برای به رخ کشیدن فاصلههای طبقاتی، فرهنگی و... است. جایی است برای نمایش دادن فاصلهها و به رخ کشیدن مرزهایی که به اشکال مختلف زندگی روزمره را احاطه کردهاند.
اما پیامدهای تبعیض و خشونت و نابرابری بیشتر خود را در «بدن کارگر» به نمایش میگذارند. جسم کارگر مکانی برای دیدن یک جامعه است، نگاه و دستهای او و حتی نوع بیماریهایی که او به آنها دچار میشود، ما را به دیدن فاجعه دعوت میکند. بیماری نیز موضوعی کاملاً اجتماعی است و نوع بیماری رابطهی مستقیمی با سرمایهی اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی افراد دارد.
«بدن کارگر» به لحاظ تاریخی نیز جای کمتری برای جذب زندگی و فرصتهای خاص دارد. تن او مکانی برای جذب رنج و بیماریهای مختلف و مرگ است و «بدن کارگر» نزدیکترین بدن به مرگ است. تن کارگر به راحتی به بیماری تن میدهد، همچنان که به نیستی و مرگ.
۲. فقط بدن زنان در بند و زیر فشار گفتمان حاکم نیست. بدن کارگر نیز در بند است و باید رها شود. امروز اما بسیاری از زنان و مردان، مبارزه برای رهایی از سلطه را در مبارزه برای رهایی بدن زنان از زیر فشار گفتمان حاکم خلاصه کردهاند. در صورتی که هیچیک بدون دیگری قادر نیست آزادی را تجربه کند. به گمان من، تا زمانی که جدا از جنسیت به فشار و سلطهی گفتمان حاکم بر بدنها توجه نشود، بسیاری از زنان و مردان به اصطلاح مبارز در این حوزه، همان مبارزان خصوصی که درگیر خواستههایی خصوصی هستند، باقی خواهند ماند.
به زبانی دیگر، آنها که برای در اختیار و کنترل داشتن بدن خود تلاش میکنند اما بر موقعیت بدن کارگران، طردشدگان، بیشناسنامهها، مهاجران و...، جدا از زن و مرد بودن، چشم بستهاند، مبارزانی خصوصی بیش نیستند که درگیر زندگیهای خصوصی خود هستند. بسیاری از این افراد آنچنان درگیر بدن خود شدهاند که فراموش کردهاند که «دیگری» نیز موجودی بدنمند است و او نیز همان اندازه حق دارد که من. بنابراین، نگاهشان نه به بدن دیگری، چهرهی دیگری، بلکه بر بدن خود متمرکز است و این نیز از پیامدهای فردگرایی افسارگسیخته است که حتی در وقت مبارزه برای رهایی و آزادی، دیگری را از یاد میبرد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍ #احسام_سلطانی
۱. چه چیزی مثل «بدن کارگر» قادر است اجتماعی را که با طرد انسانهای بیشمار و محروم کردن آنها از فرصتهای زندگی شکل گرفته است، افشا کند؟
بدن در زندگی روزمره مکانی برای به رخ کشیدن فاصلههای طبقاتی، فرهنگی و... است. جایی است برای نمایش دادن فاصلهها و به رخ کشیدن مرزهایی که به اشکال مختلف زندگی روزمره را احاطه کردهاند.
اما پیامدهای تبعیض و خشونت و نابرابری بیشتر خود را در «بدن کارگر» به نمایش میگذارند. جسم کارگر مکانی برای دیدن یک جامعه است، نگاه و دستهای او و حتی نوع بیماریهایی که او به آنها دچار میشود، ما را به دیدن فاجعه دعوت میکند. بیماری نیز موضوعی کاملاً اجتماعی است و نوع بیماری رابطهی مستقیمی با سرمایهی اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی افراد دارد.
«بدن کارگر» به لحاظ تاریخی نیز جای کمتری برای جذب زندگی و فرصتهای خاص دارد. تن او مکانی برای جذب رنج و بیماریهای مختلف و مرگ است و «بدن کارگر» نزدیکترین بدن به مرگ است. تن کارگر به راحتی به بیماری تن میدهد، همچنان که به نیستی و مرگ.
۲. فقط بدن زنان در بند و زیر فشار گفتمان حاکم نیست. بدن کارگر نیز در بند است و باید رها شود. امروز اما بسیاری از زنان و مردان، مبارزه برای رهایی از سلطه را در مبارزه برای رهایی بدن زنان از زیر فشار گفتمان حاکم خلاصه کردهاند. در صورتی که هیچیک بدون دیگری قادر نیست آزادی را تجربه کند. به گمان من، تا زمانی که جدا از جنسیت به فشار و سلطهی گفتمان حاکم بر بدنها توجه نشود، بسیاری از زنان و مردان به اصطلاح مبارز در این حوزه، همان مبارزان خصوصی که درگیر خواستههایی خصوصی هستند، باقی خواهند ماند.
به زبانی دیگر، آنها که برای در اختیار و کنترل داشتن بدن خود تلاش میکنند اما بر موقعیت بدن کارگران، طردشدگان، بیشناسنامهها، مهاجران و...، جدا از زن و مرد بودن، چشم بستهاند، مبارزانی خصوصی بیش نیستند که درگیر زندگیهای خصوصی خود هستند. بسیاری از این افراد آنچنان درگیر بدن خود شدهاند که فراموش کردهاند که «دیگری» نیز موجودی بدنمند است و او نیز همان اندازه حق دارد که من. بنابراین، نگاهشان نه به بدن دیگری، چهرهی دیگری، بلکه بر بدن خود متمرکز است و این نیز از پیامدهای فردگرایی افسارگسیخته است که حتی در وقت مبارزه برای رهایی و آزادی، دیگری را از یاد میبرد.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
📃مشروطه و زنان در ایران
✍️ #احسام_سلطانی
مشروطه در ایران امکانی فراهم کرد برای سخن گفتن از «جا»، جای خود. نحوهی ادراک ما از جهان به جایی که در جهان اشغال کردهایم پیوند خورده است و میان این دو نسبت عمیقی وجود دارد. نمیتوان ادراک خود را نسبت به خود و جهان تغییر داد مگر اینکه جا و موقعیت خود را عوض کنیم. هولکوییست دربارهی یکی از پروژههای فکری مهم باختین در این زمینه مینویسد:
«تأکید اساسی او بر جزئیت و موقعیتمندی است، تا حدی که اصرار میکند پرسشهای ظاهراً انتزاعی درباب خودبودگی را تنها زمانی میتوان پی گرفت که در قالب پرسشهایی مشخص دربارهی موقعیت و جا طرح شده باشند.»
تغییر دادن جا و موقعیت خود به نوعی امکان دگرگون کردن خود و جهان را به ما میدهد و اساساً هیچکس قادر نیست به «خود» تازهای دست پیدا کند مگر اینکه پیشتر جای خود را در جهان دگرگون کرده باشد.
به جای زنان ایرانی در پیش از مشروطه بنگرید. اغلب جای آنها در خانه است، در آشپزخانه و مشروطه امکانی فراهم کردن برای سخن گفتن از این «جا» و به نوعی دگرگون کردن آن. مشروطه نه فقط این «جا» را بلکه جای مردان و موقعیت آنها را در جامعه به پرسش کشید و رفتهرفته امکانی فراهم کرد تا همگان بتوانند دربارهی آن سخن بگویند و از این طریق جای زنان و مردان در اجتماع به موضوع گفتگو و بحث بدل شد و وارد قلمرو سخن شد. به واقع شاید بتوان گفت که تا پیش از این دوره این دو «جا» از قلمرو سخن فاصله دارند و گویی از پیش جای زنان و مردان را سنت مشخص کرده است و این امر مقدس (سنت) کمتر به موضوع سخن سخنگویان بدل میشود. اما با پدید آمدن مفهوم «حق» و اهمیت یافتن فرد و حق و حقوق او در جامعه، موقعیت و جای او نیز اهمیت مییابد.
تاجالسلطنه دختر ناصرالدینشاه در خاطرات خود مینویسد: «افسوس که زنهای ایران از نوع انسان مجزا شده و جزو بهایم و وحوش هستند؛ و صبح تا شام، در یک محبس ناامیدانه زندگانی میکنند...» او در ادامه از حقطلبی و تلاش زنان اروپا برای «حق انتخاب و حق رأی در مجلس» و «دخالت در امور سیاسی و مملکتی» مینویسد و میگوید دوست دارم به اروپا سفر کنم و به خانمهای آنجا بگویم در حالی که «شما غرق سعادت و شرافت، از حقوق خود دفاع میکنید» به «قطعهی آسیا» نگاه کنید و خانههایی را ببینید که تنها یک راه خروجی دارد و آن نیز «به توسط دربان محفوظ است». او در ادامه میگوید «زندگانی زنان ایرانی از دو چیز ترکیب شده: یکی سیاه و دیگری سفید. در موقع بیرون آمدن و گردش کردن، هیاکل موحش سیاه عزا؛ و در موقع مرگ کفنهای سفید. و من که یکی از همین زنهای بدبخت هستم، آن کفن سفید را ترجیح به آن هیکل موحش عزا داده... .»
آنچه تا پیش از مشروطه تعریفکنندهی زن در ایران است، خانه و آشپزخانه است. جا و موقعیت زنان در خانه و آشپزخانه است و این «جا» نه تنها نقش مهمی در تعریف آنها بلکه در طرز مواجهه با آنها دارد (فراموش نکنید که موقعیتها و جاهای مختلف در اجتماع حامل منابع و قدرت یکسانی نیستند و بدون شک ساکنان آشپزخانه در جامعه از کمترین قدرت بهرهمندند).
گفتمان مسلط و غالب که حاصل تخیلی مردانه بود به هیچوجه امکان بیرون آمدن از آن «جا» را به زنان نمیداد و زنان ساکن تبعیدگاهی به نام خانه و آشپزخانه بودند و شاید بتوان گفت که مشروطه تلاشیست برای آزاد کردن زنان از آن تبعیدگاه، تلاشی برای آزاد کردن زندگیهایی که مخفی مانده بودند و دور از چشم همگان به حیات خود ادامه میدادند. مشروطه امر مخفی را آشکار کرد و یکی از این امور مخفی همانا زنان بودند، زندگی زنان.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY
✍️ #احسام_سلطانی
مشروطه در ایران امکانی فراهم کرد برای سخن گفتن از «جا»، جای خود. نحوهی ادراک ما از جهان به جایی که در جهان اشغال کردهایم پیوند خورده است و میان این دو نسبت عمیقی وجود دارد. نمیتوان ادراک خود را نسبت به خود و جهان تغییر داد مگر اینکه جا و موقعیت خود را عوض کنیم. هولکوییست دربارهی یکی از پروژههای فکری مهم باختین در این زمینه مینویسد:
«تأکید اساسی او بر جزئیت و موقعیتمندی است، تا حدی که اصرار میکند پرسشهای ظاهراً انتزاعی درباب خودبودگی را تنها زمانی میتوان پی گرفت که در قالب پرسشهایی مشخص دربارهی موقعیت و جا طرح شده باشند.»
تغییر دادن جا و موقعیت خود به نوعی امکان دگرگون کردن خود و جهان را به ما میدهد و اساساً هیچکس قادر نیست به «خود» تازهای دست پیدا کند مگر اینکه پیشتر جای خود را در جهان دگرگون کرده باشد.
به جای زنان ایرانی در پیش از مشروطه بنگرید. اغلب جای آنها در خانه است، در آشپزخانه و مشروطه امکانی فراهم کردن برای سخن گفتن از این «جا» و به نوعی دگرگون کردن آن. مشروطه نه فقط این «جا» را بلکه جای مردان و موقعیت آنها را در جامعه به پرسش کشید و رفتهرفته امکانی فراهم کرد تا همگان بتوانند دربارهی آن سخن بگویند و از این طریق جای زنان و مردان در اجتماع به موضوع گفتگو و بحث بدل شد و وارد قلمرو سخن شد. به واقع شاید بتوان گفت که تا پیش از این دوره این دو «جا» از قلمرو سخن فاصله دارند و گویی از پیش جای زنان و مردان را سنت مشخص کرده است و این امر مقدس (سنت) کمتر به موضوع سخن سخنگویان بدل میشود. اما با پدید آمدن مفهوم «حق» و اهمیت یافتن فرد و حق و حقوق او در جامعه، موقعیت و جای او نیز اهمیت مییابد.
تاجالسلطنه دختر ناصرالدینشاه در خاطرات خود مینویسد: «افسوس که زنهای ایران از نوع انسان مجزا شده و جزو بهایم و وحوش هستند؛ و صبح تا شام، در یک محبس ناامیدانه زندگانی میکنند...» او در ادامه از حقطلبی و تلاش زنان اروپا برای «حق انتخاب و حق رأی در مجلس» و «دخالت در امور سیاسی و مملکتی» مینویسد و میگوید دوست دارم به اروپا سفر کنم و به خانمهای آنجا بگویم در حالی که «شما غرق سعادت و شرافت، از حقوق خود دفاع میکنید» به «قطعهی آسیا» نگاه کنید و خانههایی را ببینید که تنها یک راه خروجی دارد و آن نیز «به توسط دربان محفوظ است». او در ادامه میگوید «زندگانی زنان ایرانی از دو چیز ترکیب شده: یکی سیاه و دیگری سفید. در موقع بیرون آمدن و گردش کردن، هیاکل موحش سیاه عزا؛ و در موقع مرگ کفنهای سفید. و من که یکی از همین زنهای بدبخت هستم، آن کفن سفید را ترجیح به آن هیکل موحش عزا داده... .»
آنچه تا پیش از مشروطه تعریفکنندهی زن در ایران است، خانه و آشپزخانه است. جا و موقعیت زنان در خانه و آشپزخانه است و این «جا» نه تنها نقش مهمی در تعریف آنها بلکه در طرز مواجهه با آنها دارد (فراموش نکنید که موقعیتها و جاهای مختلف در اجتماع حامل منابع و قدرت یکسانی نیستند و بدون شک ساکنان آشپزخانه در جامعه از کمترین قدرت بهرهمندند).
گفتمان مسلط و غالب که حاصل تخیلی مردانه بود به هیچوجه امکان بیرون آمدن از آن «جا» را به زنان نمیداد و زنان ساکن تبعیدگاهی به نام خانه و آشپزخانه بودند و شاید بتوان گفت که مشروطه تلاشیست برای آزاد کردن زنان از آن تبعیدگاه، تلاشی برای آزاد کردن زندگیهایی که مخفی مانده بودند و دور از چشم همگان به حیات خود ادامه میدادند. مشروطه امر مخفی را آشکار کرد و یکی از این امور مخفی همانا زنان بودند، زندگی زنان.
🌏جامعهشناسی👇
🆔 @IRANSOCIOLOGY