🔴 در دسترس ترین #گنج_پنهان
⭕️ #فهیم_عطار
منشیمان پنج تا قاب عکس خریده که بکوبد به دیوار راهروی شرکت. جهت قشنگی. عکس لودر و بولدوزر و بیل و کلنگ و الخ. فرانک را هم صدا زد تا کمکش کند و با هم آویزانشان کنند. یک ساعت و نیم چانه زدند سر ترتیبشان. که اول کلنگ را بزنند، یا لودر را یا فلان را. بعد حساب کردند و دیدند که همین پنج تا قاب عکس را به ۱۲۰ حالت مختلف میتوانند آویزان کنند. همان قانون جایگشت ریاضیات. نهایتا مخشان از این همه انتخاب سوت کشید و به اجماع نرسیدند و همه را اللهبختکی کوبیدند به دیوار.
سر ظهر حرفمان با تیام رسید به منشی و قاب عکس و فرانک. بهش گفتم که وقتی با پنج تا قاب عکس میشود ۱۲۰ صحنهی مختلف درست کرد، فکر کن با تمام کلمات میشود چند تا شعر و داستان نوشت؟ اصلا فکر کن هنوز چند شعر و داستان نگفته وجود دارد که منتظرند تا کسی کلماتشان را کنار هم بچیند. مخ ما هم سوت کشید. بعد تیام تعمیمش داد به کل زندگی. گفت که حالا فکر کن چند راه جورواجور وجود دارد برای زندگی کردن. بین انتخابهای موجود، به چند شکل مختلف میشود زندگی کرد؟ لابد تعداد راهها، از تعداد خودِ آدمها هم بیشتر است. ولی خب، ما تودهایم و مثل هم. راههای معاش و زندگی و لذتمان درست محدود میشود به چند راه که تودهی جامعه به دام تکرارش افتاده است. از بریدن بند ناف تا خوابیدن سنگ لحد. درست مثل اینکه همهی مشتریهای شیرینیفروشی لادن، از بین هزار مدل شیرینیاش، فقط دانمارکی بخرند و پولکی. به نظرم درست میگفت. از بینهایت راهِ زندگی کردن، حبس شدیم توی یک فلوچارت محدود. حالا از هر چند میلیون نفر، یکی از ما دیوار فلوچارتش را جر میدهد و میپرد بیرون. که خب، خوش به حالش. ما میمانیم و هزار راه نرفته و هزار شعر نگفته که هیچ کس حتی از وجودشان خبر ندارد. یا اگر دارد، جرات رفتن و سرودنشان را ندارد. خلاصه اینکه از پنج قاب عکس پیزوری، ۱۲۰ صحنهی مختلف خلق میشود. حالا حساب کنید تعداد راههای نرفته و شعرهای نگفته.
http://telegram.me/Iranianspa
⭕️ #فهیم_عطار
منشیمان پنج تا قاب عکس خریده که بکوبد به دیوار راهروی شرکت. جهت قشنگی. عکس لودر و بولدوزر و بیل و کلنگ و الخ. فرانک را هم صدا زد تا کمکش کند و با هم آویزانشان کنند. یک ساعت و نیم چانه زدند سر ترتیبشان. که اول کلنگ را بزنند، یا لودر را یا فلان را. بعد حساب کردند و دیدند که همین پنج تا قاب عکس را به ۱۲۰ حالت مختلف میتوانند آویزان کنند. همان قانون جایگشت ریاضیات. نهایتا مخشان از این همه انتخاب سوت کشید و به اجماع نرسیدند و همه را اللهبختکی کوبیدند به دیوار.
سر ظهر حرفمان با تیام رسید به منشی و قاب عکس و فرانک. بهش گفتم که وقتی با پنج تا قاب عکس میشود ۱۲۰ صحنهی مختلف درست کرد، فکر کن با تمام کلمات میشود چند تا شعر و داستان نوشت؟ اصلا فکر کن هنوز چند شعر و داستان نگفته وجود دارد که منتظرند تا کسی کلماتشان را کنار هم بچیند. مخ ما هم سوت کشید. بعد تیام تعمیمش داد به کل زندگی. گفت که حالا فکر کن چند راه جورواجور وجود دارد برای زندگی کردن. بین انتخابهای موجود، به چند شکل مختلف میشود زندگی کرد؟ لابد تعداد راهها، از تعداد خودِ آدمها هم بیشتر است. ولی خب، ما تودهایم و مثل هم. راههای معاش و زندگی و لذتمان درست محدود میشود به چند راه که تودهی جامعه به دام تکرارش افتاده است. از بریدن بند ناف تا خوابیدن سنگ لحد. درست مثل اینکه همهی مشتریهای شیرینیفروشی لادن، از بین هزار مدل شیرینیاش، فقط دانمارکی بخرند و پولکی. به نظرم درست میگفت. از بینهایت راهِ زندگی کردن، حبس شدیم توی یک فلوچارت محدود. حالا از هر چند میلیون نفر، یکی از ما دیوار فلوچارتش را جر میدهد و میپرد بیرون. که خب، خوش به حالش. ما میمانیم و هزار راه نرفته و هزار شعر نگفته که هیچ کس حتی از وجودشان خبر ندارد. یا اگر دارد، جرات رفتن و سرودنشان را ندارد. خلاصه اینکه از پنج قاب عکس پیزوری، ۱۲۰ صحنهی مختلف خلق میشود. حالا حساب کنید تعداد راههای نرفته و شعرهای نگفته.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 حواسمان به #روابط باشد،
✍ #فهیم_عطار
رفیقی دارم که عاشق گل و گیاه و دار و درخت است.
سه ماه پیش افتاده بود به جان گلدانهای حیاط خانهاش.
قلمههای رز را کرده بود توی خاک.
خاکشان را عوض کرده بود.
پیوند زده بود.
تکثیر کرده بود.
و خلاصه حیاتِ حیاط را کنفیکون کرده بود.
دم غروبی یک کاکتوس مکزیکی و یک شاخه یاس شیرازی مانده بود روی دستش.
نگاه کرده و دیده که فقط یک گلدان برایش باقی مانده است.
بعد هم حوصلهاش نکشیده تا یک گلدان دیگر بخرد.
به هر حال آدمهای عاشق هم ممکن است یکوقتهایی خسته شوند.
بعد زیر لب گفته به جهنم و هر دو تایشان را کاشته توی همان یک گلدان باقیمانده.
یک یاس شیرازی و یک کاکتوس مکزیکی. سینه به سینه.
ترکیب غریبی بوده.
انگار که مثلا محمدعلی کلی با پروین اعتصامی ازدواج کند.
یک ماه که گذشته، حال هردوتایشان خراب شده.
یکیشان هفتهای یک روز آب میخواسته، آن یکی استسقاء داشته و دائم طلب آب میکرده.
یکیشان آفتاب مستقیم میخواسته، آن یکی دائم ویار سایه داشته.
کاکتوس دلش میخواسته پهن بشود و یله بدهد، یاس دلش میخواسته مثل میمون از دیوار حیاط بکشد بالا و ببیند آنجا چه خبر است.
کاکتوس همش بهانهی توی خانه را میگرفته. یاس دائم غرِ هوای آزاد را میزده.
خلاصه اینکه بعد از یک ماه، رفیقِ ما دیده که هردونفرشان خموده شدند و حال و حوصله و رمق ندارند و رنگشان پریده.
یک جورهایی بدنشان بوی " گند بزنند به این گلدون" گرفته است.
رفیق من هم فارسی بلد، هم انگلیسی و از این دو تا بهتر، زبان نباتی.
رفته یک گلدان جدید خریده و جدایشان کرده.
هرکسی سیِ خودش.
یکیشان کنار دیوارِ آفتابگیر و هفتهای هفت روز آب، آن یکی هم پشت پنجره و هفتهی یک بار یک جرعه آب.
دیشب رفته بودیم خانهشان.
حال هر دو نفرشان خوب بود، یاس و کاکتوس.
یاس کشیده بود بالا.
کاکتوس پت و پهن شده بود.
سبز شده بودند و هزار شاخهی جدید ازشان زده بود بیرون.
در واقع درکِ بهار کرده بودند.
بهتر از همه اینکه ترکیب جداگانهشان خانه را کرده بود بهشت مصور.
یاس شیرازی خوشحال، کاکتوس مکزیکی خوشحال، خدای حیاط خوشحالتر.
خلاصه اینکه چه خوب که محمدعلی و پروین با هم ازدواج نکردند. وگرنه نه پروین شعرهای قشنگ میگفت و نه محمدعلی میتوانست با مشت، جلوبندیِ جو فریزر را پائین بیاورد.
✅ لزوما که ترکیب چیزهای خوب، نتیجهی خوب نمیدهد!!
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
رفیقی دارم که عاشق گل و گیاه و دار و درخت است.
سه ماه پیش افتاده بود به جان گلدانهای حیاط خانهاش.
قلمههای رز را کرده بود توی خاک.
خاکشان را عوض کرده بود.
پیوند زده بود.
تکثیر کرده بود.
و خلاصه حیاتِ حیاط را کنفیکون کرده بود.
دم غروبی یک کاکتوس مکزیکی و یک شاخه یاس شیرازی مانده بود روی دستش.
نگاه کرده و دیده که فقط یک گلدان برایش باقی مانده است.
بعد هم حوصلهاش نکشیده تا یک گلدان دیگر بخرد.
به هر حال آدمهای عاشق هم ممکن است یکوقتهایی خسته شوند.
بعد زیر لب گفته به جهنم و هر دو تایشان را کاشته توی همان یک گلدان باقیمانده.
یک یاس شیرازی و یک کاکتوس مکزیکی. سینه به سینه.
ترکیب غریبی بوده.
انگار که مثلا محمدعلی کلی با پروین اعتصامی ازدواج کند.
یک ماه که گذشته، حال هردوتایشان خراب شده.
یکیشان هفتهای یک روز آب میخواسته، آن یکی استسقاء داشته و دائم طلب آب میکرده.
یکیشان آفتاب مستقیم میخواسته، آن یکی دائم ویار سایه داشته.
کاکتوس دلش میخواسته پهن بشود و یله بدهد، یاس دلش میخواسته مثل میمون از دیوار حیاط بکشد بالا و ببیند آنجا چه خبر است.
کاکتوس همش بهانهی توی خانه را میگرفته. یاس دائم غرِ هوای آزاد را میزده.
خلاصه اینکه بعد از یک ماه، رفیقِ ما دیده که هردونفرشان خموده شدند و حال و حوصله و رمق ندارند و رنگشان پریده.
یک جورهایی بدنشان بوی " گند بزنند به این گلدون" گرفته است.
رفیق من هم فارسی بلد، هم انگلیسی و از این دو تا بهتر، زبان نباتی.
رفته یک گلدان جدید خریده و جدایشان کرده.
هرکسی سیِ خودش.
یکیشان کنار دیوارِ آفتابگیر و هفتهای هفت روز آب، آن یکی هم پشت پنجره و هفتهی یک بار یک جرعه آب.
دیشب رفته بودیم خانهشان.
حال هر دو نفرشان خوب بود، یاس و کاکتوس.
یاس کشیده بود بالا.
کاکتوس پت و پهن شده بود.
سبز شده بودند و هزار شاخهی جدید ازشان زده بود بیرون.
در واقع درکِ بهار کرده بودند.
بهتر از همه اینکه ترکیب جداگانهشان خانه را کرده بود بهشت مصور.
یاس شیرازی خوشحال، کاکتوس مکزیکی خوشحال، خدای حیاط خوشحالتر.
خلاصه اینکه چه خوب که محمدعلی و پروین با هم ازدواج نکردند. وگرنه نه پروین شعرهای قشنگ میگفت و نه محمدعلی میتوانست با مشت، جلوبندیِ جو فریزر را پائین بیاورد.
✅ لزوما که ترکیب چیزهای خوب، نتیجهی خوب نمیدهد!!
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #دلیل_زندگی
✍ #فهیم_عطار
چند سال پیش بنا به دلایل بیربطی مجبور شدم امتحان تافل بدهم. یک کتاب کت و کلفت خریدم بابت آمادگی امتحان. یک بخش کتاب درک مطلب بود. مقالههای کوتاهی که باید میخواندیم و سوالهای تهش را جواب میدادیم. یکی از مقالههایش راجع به جنگلها بود. یک جایی از مقاله نوشته بود که رویش بخشی از درختها را باید مدیون سنجابها بود. بابت اینکه گردو و فندق و میوهی بلوط را توی زمین قایم میکنند برای زمستان سرد. این وسط بعضی از این میوهها گم و گور میشوند و دست سنجاب بهشان نمیرسد. بعد هم همان میوهها میشوند درخت. در واقع منظورش این بود که نطفهی خیلی از درختها بیدلیل و تصادفی و حاصل اشتباه محاسباتی کس دیگری گذاشته شده است.
فکر کنید که یک سنجاب گیج، میوهی بلوط را چال میکند برای زمستان سیاه. بعد بیدلیل گمش میکند و بیدلیل بیست سال بعد یک درخت کلفت، جای آن سبز میشود. بعد آدمها آن درخت را میبرند و تبدیلش میکنند به کاغذ. بعد آدمهایی مثل شاملو و بولگاکف و احمد محمود روی همان کاغذهایی که بیدلیل تولید شدهاند، کلماتشان را مینویسند و دلیل موجهی برای بودنشان خلق میکنند.
خلاصه اینکه یکی کاملا بیدلیل و اشتباهی خلق میشود و یکی دیگر آنور کرهی زمین، آن بیدلیل را تبدیل میکند به بادلیل. جذاب نیست؟ هست به خدا. البته بماند آنهمه درخت کاجِ بیثمر که بیدلیل به وجود میآیند و آخرش هم با همان شرایط مزخرفِ بیدلیلی میروند. که خب به ما چه. دمِ آنهایی که دلیل به زندگی بقیه میدهند گرم. دم سنجابهای گیج هم گرم.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
چند سال پیش بنا به دلایل بیربطی مجبور شدم امتحان تافل بدهم. یک کتاب کت و کلفت خریدم بابت آمادگی امتحان. یک بخش کتاب درک مطلب بود. مقالههای کوتاهی که باید میخواندیم و سوالهای تهش را جواب میدادیم. یکی از مقالههایش راجع به جنگلها بود. یک جایی از مقاله نوشته بود که رویش بخشی از درختها را باید مدیون سنجابها بود. بابت اینکه گردو و فندق و میوهی بلوط را توی زمین قایم میکنند برای زمستان سرد. این وسط بعضی از این میوهها گم و گور میشوند و دست سنجاب بهشان نمیرسد. بعد هم همان میوهها میشوند درخت. در واقع منظورش این بود که نطفهی خیلی از درختها بیدلیل و تصادفی و حاصل اشتباه محاسباتی کس دیگری گذاشته شده است.
فکر کنید که یک سنجاب گیج، میوهی بلوط را چال میکند برای زمستان سیاه. بعد بیدلیل گمش میکند و بیدلیل بیست سال بعد یک درخت کلفت، جای آن سبز میشود. بعد آدمها آن درخت را میبرند و تبدیلش میکنند به کاغذ. بعد آدمهایی مثل شاملو و بولگاکف و احمد محمود روی همان کاغذهایی که بیدلیل تولید شدهاند، کلماتشان را مینویسند و دلیل موجهی برای بودنشان خلق میکنند.
خلاصه اینکه یکی کاملا بیدلیل و اشتباهی خلق میشود و یکی دیگر آنور کرهی زمین، آن بیدلیل را تبدیل میکند به بادلیل. جذاب نیست؟ هست به خدا. البته بماند آنهمه درخت کاجِ بیثمر که بیدلیل به وجود میآیند و آخرش هم با همان شرایط مزخرفِ بیدلیلی میروند. که خب به ما چه. دمِ آنهایی که دلیل به زندگی بقیه میدهند گرم. دم سنجابهای گیج هم گرم.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 نقطه تعادل #زندگی
✍ #فهیم_عطار
مادر من متخصص بیرقیب درست کردن شربت آبلیمو است. فرید اعتقاد دارد که شربتهایش حکم تنها دریچهی کولرِ دوزخ را دارند. آنهم برای تابستانهای اهواز که هوا چهار درجه گرمتر از لایههای زیرین جهنم موعود است. دیروز که نشسته بودم توی سالن پرواز همهی اینها یادم آمد. روز آخر سفر و غروب و سالن انتظار گرم. یکی هم دائم پشت بلندگو جکسون را صدا میکرد تا برود دم گیت شمارهی دوازده. چهارتا بچه هم از فرط شیطنت صندلیهای سالن را میجویدند. شرایط شبیه به همان لایهی زیرین جهنم بود. مادرم هم که آنجا نبود تا دریچه کولر را باز کند. رفتم دکان ته سالن و منباب وصفالعیش- نصفالعیش، چهار دلار دادم و یک بطری لیموناد خریدم (لیموناد را ترجمه نکردم تا با شربت آبلیموی مادرم اشتباه نشود). مزهی پسگردنی میداد. مزهی جکسون را میداد که نمیرفت گیت شمارهی دوازده. مزهی صندلیهای فرودگاه. پنجاه سنتاش را خوردم و باقیش را ریختم دور. همانجا فهمیدم که نسبت درست شکر و لیموترش، رمز موفقیت مادرم است. میزان درست ترشی و شیرینی.
بعد فکرم رفت سمت خودم. اینکه چرا بعضی وقتها نمیتوانم احساساتم را کلمه کنم و بنویسم. درست مثل دیشب توی سالن فرودگاه. یا مثل همین الان. یا مثل هزار روز دیگر که حرفهایم ته دلم میماند و بیات میشوند. فقط یک توجیه دارد. اینکه آونگ احساسات من بین غم مطلق و شادی مطلق در نوسان است. یک نقطهی بهینه وسط این طیف وجود دارد که میزان غم و شادی به تعادل میرسد. درست مثل نسبت شکر و لیموترشِ شربتهای مادرم. این همان نقطهای است که احساساتم قابل کنترل و ترجمه به کلمهاند. گمان کنم این را میتوانم تعمیم بدهم به کل زندگیام. درخشانترین روزهای زندگیام همان زمانهایی است که نسبت غم و شادیام رسیدهاند به تعادل. غم و شادی سازنده. نه مثل کسی که سگ سیاه افسردگی زمینگیرش کرده و نه مثل آدمی که ته بطری ویسکی را آورده بالا و چهار طبقه بالاتر از زمین راه میرود. یک جایی آن وسط.
اصلا دلم میخواهد این را تعمیم بدهم به کل جامعه. اینکه مدینهی فاضلهی من جایی است بین اشک و لبخند. یک جایی بین گریه و خنده. مثل شربتهای آبلیموی مادرم. نه جایی که گریه راه سعادت است و نه جایی که خنده راه فراموشی. اینها درست مثل لیموناد دکان ته سالن است. از شیرینی دل آدم را میزند و پنجاه سنت آن بیشتر قابل تحمل نیست. بیفایدهترین روزهای زندگی من وقتهای است که از نقطهی تعادل غم و شادی دور شدم و رسیدهام به یکی از دو سر آن طیف. به هر حال سفیدی وقتی قابل درک است که کنار سیاهی دیده بشود. لابد جامعهی سالم در نقطهی تعادل زندگی میکند. به هر حال تعادل در تضاد، بهینهترین حال روح من است.
✅ این حرفها همه بهانه است. من دلم برای مادرم و شربتهای آبلیمویش تنگ شده است. همین.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
مادر من متخصص بیرقیب درست کردن شربت آبلیمو است. فرید اعتقاد دارد که شربتهایش حکم تنها دریچهی کولرِ دوزخ را دارند. آنهم برای تابستانهای اهواز که هوا چهار درجه گرمتر از لایههای زیرین جهنم موعود است. دیروز که نشسته بودم توی سالن پرواز همهی اینها یادم آمد. روز آخر سفر و غروب و سالن انتظار گرم. یکی هم دائم پشت بلندگو جکسون را صدا میکرد تا برود دم گیت شمارهی دوازده. چهارتا بچه هم از فرط شیطنت صندلیهای سالن را میجویدند. شرایط شبیه به همان لایهی زیرین جهنم بود. مادرم هم که آنجا نبود تا دریچه کولر را باز کند. رفتم دکان ته سالن و منباب وصفالعیش- نصفالعیش، چهار دلار دادم و یک بطری لیموناد خریدم (لیموناد را ترجمه نکردم تا با شربت آبلیموی مادرم اشتباه نشود). مزهی پسگردنی میداد. مزهی جکسون را میداد که نمیرفت گیت شمارهی دوازده. مزهی صندلیهای فرودگاه. پنجاه سنتاش را خوردم و باقیش را ریختم دور. همانجا فهمیدم که نسبت درست شکر و لیموترش، رمز موفقیت مادرم است. میزان درست ترشی و شیرینی.
بعد فکرم رفت سمت خودم. اینکه چرا بعضی وقتها نمیتوانم احساساتم را کلمه کنم و بنویسم. درست مثل دیشب توی سالن فرودگاه. یا مثل همین الان. یا مثل هزار روز دیگر که حرفهایم ته دلم میماند و بیات میشوند. فقط یک توجیه دارد. اینکه آونگ احساسات من بین غم مطلق و شادی مطلق در نوسان است. یک نقطهی بهینه وسط این طیف وجود دارد که میزان غم و شادی به تعادل میرسد. درست مثل نسبت شکر و لیموترشِ شربتهای مادرم. این همان نقطهای است که احساساتم قابل کنترل و ترجمه به کلمهاند. گمان کنم این را میتوانم تعمیم بدهم به کل زندگیام. درخشانترین روزهای زندگیام همان زمانهایی است که نسبت غم و شادیام رسیدهاند به تعادل. غم و شادی سازنده. نه مثل کسی که سگ سیاه افسردگی زمینگیرش کرده و نه مثل آدمی که ته بطری ویسکی را آورده بالا و چهار طبقه بالاتر از زمین راه میرود. یک جایی آن وسط.
اصلا دلم میخواهد این را تعمیم بدهم به کل جامعه. اینکه مدینهی فاضلهی من جایی است بین اشک و لبخند. یک جایی بین گریه و خنده. مثل شربتهای آبلیموی مادرم. نه جایی که گریه راه سعادت است و نه جایی که خنده راه فراموشی. اینها درست مثل لیموناد دکان ته سالن است. از شیرینی دل آدم را میزند و پنجاه سنت آن بیشتر قابل تحمل نیست. بیفایدهترین روزهای زندگی من وقتهای است که از نقطهی تعادل غم و شادی دور شدم و رسیدهام به یکی از دو سر آن طیف. به هر حال سفیدی وقتی قابل درک است که کنار سیاهی دیده بشود. لابد جامعهی سالم در نقطهی تعادل زندگی میکند. به هر حال تعادل در تضاد، بهینهترین حال روح من است.
✅ این حرفها همه بهانه است. من دلم برای مادرم و شربتهای آبلیمویش تنگ شده است. همین.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 حرف نگفته
✍ #فهیم_عطار
هر کسی یک راز مگو و نگفته دارد که
دست و پا و دهان آن را بسته و انداخته در تاریکترین و دورترین قسمت قلبش. جای تاریکی که هیچ کس آن را نمیبیند و فقط خود آدم ازش خبر دارد و هر روز به اجبار چند بار بهش سر میزند و بالای سرش سوگواری میکند. من هم دارم. آدم اگر آدم باشد، تا روزی که راز را آزاد نکند، در تلاطم است. امروز دلم خواست زندانیام را آزاد کنم تا بلکم قلب و مغزم با هم به صلح برسند.
دوازده سالم که بود، یک گربهی جوان و سیاه را توی حیاطخلوت خانهی گلستان زندانی کردم. اسمش را گذاشته بودم ممدرضا. یک پایش زخمی بود و از دیوار نمیتوانست بکشد بالا و کِز کرده بود کنار آبگرمکن. برایش یک کاسه آب گذاشتم که بخورد و روزی سه بار با دستهی جارو بهش اصرار میکردم تا پنیر لیقوان یا شیر گاو بخورد. اما هیچ وقت زیر بار نرفت. قائمی هر سال تابستان جوجهی رنگی میآورد و میفروخت به بچههای اهریمن محلهی گلستان. من هم یکی خریدم. سرخ شرابی بود. ظهر آوردمش خانه. ناخنهایش را سر فرصت لاک قرمز زدم. با قلممو نوکِ پنج میلیمتریاش را سبز کردم. توی چشمهایش نگاه کردم و اسمش را همانجا گذاشتم بیتا. مثل بیتا دختر آقای پهلوان که شیشههای خانهشان را هر هفته با پسرعمویم میشکاندیم. کمی به بیتا آب دادم و بردمش توی حیاطخلوت و گذاشتمش جلوی ممدرضا و در را بستم و آمدم پشت پنجره و منتظر ماندم. شک نداشتم ممدرضا بعد از دو روز گرسنگی با دو حرکت گازانبری بیتا را از حالت گوشت و پوست و استخوان به حالت فقط استخوان تبدیل میکند. در واقع صرفا شرایط جنایت را مهیا کرده بودم. که خب، این کار از خودِ جنایت هم فراتر بود.
اما نشد. بیتا رفت آن گوشه حیاط کز کرد. ممدرضا هم همانجا کنار آبگرمکن ماند و زل زد بهش. تا شب. حوصلهام سر رفت و گرفتم خوابیدم. صبح رفتم تا استخوانهای بیتا را جمع کنم. اما محاسباتم غلط بود. بیتا با همان حالت افسرده رفته بود کنار ممدرضا ایستاده بود و با هم زل زده بودند به دیوار حیاط خلوت. چند روز وضعیت همانطور ماند. نه بیتا خورده شد و نه ممدرضا خورد. فقط کنار هم بودند و گاهیوقتها سربسر هم میگذاشتند. تنهایی و استیصال باعث شده بود که تفاوتهایشان را انکار کنند. شاید هم فراموش کنند. لابد.
یکی از رفیقهای دبیرستانم دیپلم که گرفت رفت اسکاتلند. همانجا درس خواند و یک جایی نزدیک قطب مشغول به کار شد. یک جایی که پنگوئنها هم حاضر به زندگی نمیشوند. تک و تنها. صبح تا شب کار. شب تا صبح هم خواب. هفده سال تک و تنها همینطور زندگی کرد (اگر اسمش زندگی باشد). پارسال تهران همدیگر را دیدیم. قرار گذاشتیم یک کافیشاپ سرِ میدان ونک. با نامزدش آمد. مثلا اسمش مهسا بود. رفیق من شرق بود و مهسا غرب. مثل این بود که طوبی میفروش وصلت کند با کمالالملک. یا شعبانبیمخ از فروغ خواستگاری کند. هیچ شباهتی بین این دو نفر نبود. الا اینکه هر دو تایشان دست و پا و دماغ و لوزالمعده داشتند. شاید هم بزرگترین شباهتشان این بود که هر دو نفرشان دریک شهر قطبی کار میکردند و تنهایی میکشیدند. تنهایی و استیصال رسانده بودشان به هم. دو ساعت نشستیم توی کافه. وقتی جدا شدیم تنها چیزی که ازشان یادم مانده بود، انکارشان بود. بس که تفاوتهایشان را انکار میکردند. مثل ممدرضا و بیتا. تنهایی مثل چادر ماشین است. زیر چادر تنهایی، پورشه و پیکان و پراید و ژیان خیلی فرقی با هم ندارند. تنهایی آدمها را شبیه نمیکند. فقط باعث انکار تفاوتها میشود.
بهر حال، بعد از چند روز پدرم پسِ گردن ممدرضا را گرفت و برد توی کوچه و رهایش کرد و رفت. چهار ساعت بعد هم یک گربهی دیگر چشم من را دور دید و بیتا را تکهپاره کرد و خلاص. نکتهی اخلاقی هم ندارم الا اینکه با گناهان دوازده سال اول زندگیام، هر مومنِ خلدآشیانی میتواند با مخ برود به قعر جهنم. همین.
@fahimattar
🇮🇷 @Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
هر کسی یک راز مگو و نگفته دارد که
دست و پا و دهان آن را بسته و انداخته در تاریکترین و دورترین قسمت قلبش. جای تاریکی که هیچ کس آن را نمیبیند و فقط خود آدم ازش خبر دارد و هر روز به اجبار چند بار بهش سر میزند و بالای سرش سوگواری میکند. من هم دارم. آدم اگر آدم باشد، تا روزی که راز را آزاد نکند، در تلاطم است. امروز دلم خواست زندانیام را آزاد کنم تا بلکم قلب و مغزم با هم به صلح برسند.
دوازده سالم که بود، یک گربهی جوان و سیاه را توی حیاطخلوت خانهی گلستان زندانی کردم. اسمش را گذاشته بودم ممدرضا. یک پایش زخمی بود و از دیوار نمیتوانست بکشد بالا و کِز کرده بود کنار آبگرمکن. برایش یک کاسه آب گذاشتم که بخورد و روزی سه بار با دستهی جارو بهش اصرار میکردم تا پنیر لیقوان یا شیر گاو بخورد. اما هیچ وقت زیر بار نرفت. قائمی هر سال تابستان جوجهی رنگی میآورد و میفروخت به بچههای اهریمن محلهی گلستان. من هم یکی خریدم. سرخ شرابی بود. ظهر آوردمش خانه. ناخنهایش را سر فرصت لاک قرمز زدم. با قلممو نوکِ پنج میلیمتریاش را سبز کردم. توی چشمهایش نگاه کردم و اسمش را همانجا گذاشتم بیتا. مثل بیتا دختر آقای پهلوان که شیشههای خانهشان را هر هفته با پسرعمویم میشکاندیم. کمی به بیتا آب دادم و بردمش توی حیاطخلوت و گذاشتمش جلوی ممدرضا و در را بستم و آمدم پشت پنجره و منتظر ماندم. شک نداشتم ممدرضا بعد از دو روز گرسنگی با دو حرکت گازانبری بیتا را از حالت گوشت و پوست و استخوان به حالت فقط استخوان تبدیل میکند. در واقع صرفا شرایط جنایت را مهیا کرده بودم. که خب، این کار از خودِ جنایت هم فراتر بود.
اما نشد. بیتا رفت آن گوشه حیاط کز کرد. ممدرضا هم همانجا کنار آبگرمکن ماند و زل زد بهش. تا شب. حوصلهام سر رفت و گرفتم خوابیدم. صبح رفتم تا استخوانهای بیتا را جمع کنم. اما محاسباتم غلط بود. بیتا با همان حالت افسرده رفته بود کنار ممدرضا ایستاده بود و با هم زل زده بودند به دیوار حیاط خلوت. چند روز وضعیت همانطور ماند. نه بیتا خورده شد و نه ممدرضا خورد. فقط کنار هم بودند و گاهیوقتها سربسر هم میگذاشتند. تنهایی و استیصال باعث شده بود که تفاوتهایشان را انکار کنند. شاید هم فراموش کنند. لابد.
یکی از رفیقهای دبیرستانم دیپلم که گرفت رفت اسکاتلند. همانجا درس خواند و یک جایی نزدیک قطب مشغول به کار شد. یک جایی که پنگوئنها هم حاضر به زندگی نمیشوند. تک و تنها. صبح تا شب کار. شب تا صبح هم خواب. هفده سال تک و تنها همینطور زندگی کرد (اگر اسمش زندگی باشد). پارسال تهران همدیگر را دیدیم. قرار گذاشتیم یک کافیشاپ سرِ میدان ونک. با نامزدش آمد. مثلا اسمش مهسا بود. رفیق من شرق بود و مهسا غرب. مثل این بود که طوبی میفروش وصلت کند با کمالالملک. یا شعبانبیمخ از فروغ خواستگاری کند. هیچ شباهتی بین این دو نفر نبود. الا اینکه هر دو تایشان دست و پا و دماغ و لوزالمعده داشتند. شاید هم بزرگترین شباهتشان این بود که هر دو نفرشان دریک شهر قطبی کار میکردند و تنهایی میکشیدند. تنهایی و استیصال رسانده بودشان به هم. دو ساعت نشستیم توی کافه. وقتی جدا شدیم تنها چیزی که ازشان یادم مانده بود، انکارشان بود. بس که تفاوتهایشان را انکار میکردند. مثل ممدرضا و بیتا. تنهایی مثل چادر ماشین است. زیر چادر تنهایی، پورشه و پیکان و پراید و ژیان خیلی فرقی با هم ندارند. تنهایی آدمها را شبیه نمیکند. فقط باعث انکار تفاوتها میشود.
بهر حال، بعد از چند روز پدرم پسِ گردن ممدرضا را گرفت و برد توی کوچه و رهایش کرد و رفت. چهار ساعت بعد هم یک گربهی دیگر چشم من را دور دید و بیتا را تکهپاره کرد و خلاص. نکتهی اخلاقی هم ندارم الا اینکه با گناهان دوازده سال اول زندگیام، هر مومنِ خلدآشیانی میتواند با مخ برود به قعر جهنم. همین.
@fahimattar
🇮🇷 @Iranianspa
🔴 #عواقب_دوری
✍ #فهیم_عطار
دیروز افتاده بودم به پرینت کردن یک فایل چهارصد صفحهای در باب طراحی لولههای بتنی فاضلاب. وقتی تمام شد احساس کردم با تبر افتادهام به جان درختها. گمان کنم کاغذها هم همین حس را داشتند. چون موقع مرتب کردن و منگنهکردنشان، کاغذ صفحهی سی به طور ماهرانهای انتقام گرفت و دستم را برید. البته زخم ظریفی بود به ضخامت خودِ صفحهی سی و درد چندانی هم نداشت. بعد از منگنه کردن و رام کردن آن چهارصد صفحه، از کشوی میزم ذرهبین را درآوردم و گذاشتم بالای زخم. دیدن زخمِ زیر ذرهبین وحشت انداخت به جانم. شیار عمیقی که لای آن کارونی پر از خون جاری بود. درست انگار که در جنگ با کفار، ضربت شمشیر خورده باشم. قبلا هم زخمهایم را گذاشتهام زیر ذرهبین و خودم را وحشتزده کردهام که همین الان مبتلا میشوم به کزاز و قانقاریا و واویلا.
زمستان پیش پدرم همین مثال را زده بود بابت دوری و دور بودن. یک سرماخوردگی جزئی گرفته بودم و صدایم شده بود شبیه خروس و کمی زیر چشمهای ورم داشت. تصویری زنگ زده بودم به پدرم تا حالش را بپرسم. صدا و صورت و سیرتم را که دید، افتاد به سوال کردن که چی شده و چرا اینطوری؟ ماجرا را برایش دقیق توصیف کردم که خیلی مختصر زکام شدهام. باور نکرد. فکرش تا طاعون و ابولا رفت جلو. که خب، من با تلاشِ بیوقفه به همان زکام متقاعدش کردم. ته مکالمهمان گفت: "خیلی مطمئن نیستم که واقعا داری راستش رو میگی. اما تقصیر من نیس. تقصیر دوریه... دور بودن مثل ذرهبین میمونه که همه چیز رو بزرگتر نشون میده".
درست میگفت. دور بودن مثل یک ذرهبین کار میکند. لااقل برای من اینطور است. ذهن من اتفاقات دوردست را با مهارتی فوقالعاده و رنجآور و به شکلی دردناک، هزار برابر بزرگ میکند. زخمهای کوچک عزیزانم را تبدیل میکند به زخمهای عظیم و گود. مهمانیهای کوچکی که دوست دارم آنجا میبودم را تبدیل میکند به بزرگترین پارتی جهان. تصادف سپر به سپر را تبدیل میکند به تصادفی که ماشین هشت تا معلق خورده است. بوس روی پیشانی را میکند فرنچکیس. امروز حوصله ندارم را تبدیل میکند به از تو متنفرم. موتور کولرآبی را دزدیدهاند را تبدیل میکند به سرقت زیرکانهی تابلوی مونالیزا از موزه.
بیخبری هم درمانِ این درد نیست و حس آدم را بدتر میکند. بیخبری دقیقا باعث میشود که آدم قلادهی سگِ وحشی تصوراتش را باز کند و ولش کند توی مغز خودش. گوشت و پوست و استخوان آدم را میخورد و میجود. انتهای بر تصوراتی که در تاریکی رها شده، نیست. کلا درمانی بر دردِ دوری نیست الا نزدیکی.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
دیروز افتاده بودم به پرینت کردن یک فایل چهارصد صفحهای در باب طراحی لولههای بتنی فاضلاب. وقتی تمام شد احساس کردم با تبر افتادهام به جان درختها. گمان کنم کاغذها هم همین حس را داشتند. چون موقع مرتب کردن و منگنهکردنشان، کاغذ صفحهی سی به طور ماهرانهای انتقام گرفت و دستم را برید. البته زخم ظریفی بود به ضخامت خودِ صفحهی سی و درد چندانی هم نداشت. بعد از منگنه کردن و رام کردن آن چهارصد صفحه، از کشوی میزم ذرهبین را درآوردم و گذاشتم بالای زخم. دیدن زخمِ زیر ذرهبین وحشت انداخت به جانم. شیار عمیقی که لای آن کارونی پر از خون جاری بود. درست انگار که در جنگ با کفار، ضربت شمشیر خورده باشم. قبلا هم زخمهایم را گذاشتهام زیر ذرهبین و خودم را وحشتزده کردهام که همین الان مبتلا میشوم به کزاز و قانقاریا و واویلا.
زمستان پیش پدرم همین مثال را زده بود بابت دوری و دور بودن. یک سرماخوردگی جزئی گرفته بودم و صدایم شده بود شبیه خروس و کمی زیر چشمهای ورم داشت. تصویری زنگ زده بودم به پدرم تا حالش را بپرسم. صدا و صورت و سیرتم را که دید، افتاد به سوال کردن که چی شده و چرا اینطوری؟ ماجرا را برایش دقیق توصیف کردم که خیلی مختصر زکام شدهام. باور نکرد. فکرش تا طاعون و ابولا رفت جلو. که خب، من با تلاشِ بیوقفه به همان زکام متقاعدش کردم. ته مکالمهمان گفت: "خیلی مطمئن نیستم که واقعا داری راستش رو میگی. اما تقصیر من نیس. تقصیر دوریه... دور بودن مثل ذرهبین میمونه که همه چیز رو بزرگتر نشون میده".
درست میگفت. دور بودن مثل یک ذرهبین کار میکند. لااقل برای من اینطور است. ذهن من اتفاقات دوردست را با مهارتی فوقالعاده و رنجآور و به شکلی دردناک، هزار برابر بزرگ میکند. زخمهای کوچک عزیزانم را تبدیل میکند به زخمهای عظیم و گود. مهمانیهای کوچکی که دوست دارم آنجا میبودم را تبدیل میکند به بزرگترین پارتی جهان. تصادف سپر به سپر را تبدیل میکند به تصادفی که ماشین هشت تا معلق خورده است. بوس روی پیشانی را میکند فرنچکیس. امروز حوصله ندارم را تبدیل میکند به از تو متنفرم. موتور کولرآبی را دزدیدهاند را تبدیل میکند به سرقت زیرکانهی تابلوی مونالیزا از موزه.
بیخبری هم درمانِ این درد نیست و حس آدم را بدتر میکند. بیخبری دقیقا باعث میشود که آدم قلادهی سگِ وحشی تصوراتش را باز کند و ولش کند توی مغز خودش. گوشت و پوست و استخوان آدم را میخورد و میجود. انتهای بر تصوراتی که در تاریکی رها شده، نیست. کلا درمانی بر دردِ دوری نیست الا نزدیکی.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #چگالی_زندگی
✍ #فهیم_عطار
هدایت کاف روز تولد سی سالگیاش، توی وبلاگش، پست مفصلی نوشت در باب فرق زنده بودن و زندگی کردن. نوشت که سی سال زنده بوده است. اما از این سی سال فقط هفت سالش را زندگی کرده است. آن چهار سالی که با شیدا همخانه بوده و آن یک سالی که مادرش آمده بود هندوستان و با هم هندگردی کردند و آن دو سالی که شاگردیِ کتابفروشی جعفری را کرده بود. سی سال زنده بوده و هفت سال زندگی کرده است. نوشته بود که روی سنگ قبر هیچ آدمی سالیان زندگی کردنش را نمینویسند و فقط ذکر میکنند که چند سال زنده بوده است. لابد بابت اینکه ما آدمها زندگی را از چشم عقلمان نگاه میکنیم. عقل کاری به این کارها ندارد. فقط تاریخ رفتن را از تاریخ آمدن کم میکند و خلاص.
تیام یک فرمول ریاضی برای خودش دارد که بهش میگوید چگالی زندگی. روزهای زندگی کردن را تقسیم میکند به روزهای زنده بودن. هر چقدر نتیجهی این فرمول به یک نزدیکتر باشد، بیشتر زندگی کردهایم و هر چه به صفر نزدیکتر باشد، صرفا زنده بودهایم. معتقد است که ثانیهها وزن دارند. ثانیههایی که هدایت کاف امور املاک پدرِ بدخلقش را رتق و فتق میکرده، ثانیههای سبکی بودند که فقط لازمشان داشت برای زنده بودن. مثل ثانیههایی که من برای سیر شدن و زنده بودن باید با هزار صفحه نقشهی سیاه و سفید چانه بزنم و هزار جدولِ پر از عدد را بالا و پائین کنم. ثانیههای سبکی که هیچ وقت در آنها زندگی نکردم. از آنطرف ثانیههایی که هدایت کاف انگشتهایش را فرو میبرده لای موهای سیاه شیدا و خیره میشده به چشمهای درشتش. یا ثانیههایی که ترک موتور مینشستند و خیابانهای شلوغ بمبئی را بالا و پائین میکردند. اینها همان ثانیههای زندگی کردن هستند.
با تیام چانه میزدیم سر کیفیت ثانیهها. اینکه ثانیههایی که مولدشان دل آدم باشد، ثانیههایی وزین هستند. اما ثانیههای عقلی، ثانیهیی کم وزنند که صرفا برای زنده ماندن لازمند. اشکال کار همینجاست که پیرو عقل بودن، موجهترین استراتژی حیات ماست. هیچ کس را بابت پیروی از عقلش قضاوت نابجا نمیکنند. عقل به مثابه آرامترین، مودبترین و حوصلهسربرترین پسر بچهی سر کلاس است که به هیچ شکلی نمیشود بهش ایراد گرفت. از آنطرف، دل شرورترین و سرکشترین موجود است که پیرویاش فقط در شعرها و داستانها موجه است. اما در زندگی واقعی، پیروی از دل جایگاه چندان قانونیای ندارد. همین میشود که چگالی زندگی انسانِ معمولی همیشه حول عدد صفر میگردد. انسانهای معقول و موجه و جا گرفته در فریم مشخص زندگی در جامعهی "سالم".
دلم میخواست یک بار هدایت کاف را از نزدیک میدیدم. بهش میگفتم که نسبت هفت به سی، عدد فوقالعادهای است. بهش میگفتم که خوبی دل همین سرکشی و قانعنشدنش است. دل وقتی چیزی را بخواهد، آن را به دست میآورد. هر چقدر هم که عقل، عاقلی کند و سنگ جلوی راهش بیندازد، اما بالاخره در برابر دل، قانع میشود. به شرطی که دنیا را مثل باباطاهر نگاه نکنیم که:
زدست دیده و دل هر دو فریاد | که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد | زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
دوست داشتم تیام و هدایت کاف را میبردم پیش بابا طاهر و ازش میپرسیدم که چرا باید دل را آزاد کرد؟ دل تنها دلیل زندگی کردن است. چرا خنجر نزنیم به شکم و معده که نیاز روزمرهاش ما را به روزمرگی میکشاند؟ چرا خنجر نزنیم به عقلمان که دشمن دلمان شده است؟
تیام عزیزم! باباطاهر که هزار سال پیش مرد. هدایت کاف هم که به نسبت هفت به سی زندگی کرد و رفت. بیا به فکر خودمان باشیم. همان که گفتی. آنقدر چگالی زندگیمان را ببریم بالا تا سنگین بشویم و قِل بخوریم ته دریا و مروارید بشویم. هزار چوبپنبهی سفید و سبک که روی دریای زندگی شناورند، فقط زندهاند. و غرق نمیشوند اما زندگی نمیکنند. زندگی کردن دل میخواهد.
برای خودم. برای تیام. برای آدمهای امیدوار.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
هدایت کاف روز تولد سی سالگیاش، توی وبلاگش، پست مفصلی نوشت در باب فرق زنده بودن و زندگی کردن. نوشت که سی سال زنده بوده است. اما از این سی سال فقط هفت سالش را زندگی کرده است. آن چهار سالی که با شیدا همخانه بوده و آن یک سالی که مادرش آمده بود هندوستان و با هم هندگردی کردند و آن دو سالی که شاگردیِ کتابفروشی جعفری را کرده بود. سی سال زنده بوده و هفت سال زندگی کرده است. نوشته بود که روی سنگ قبر هیچ آدمی سالیان زندگی کردنش را نمینویسند و فقط ذکر میکنند که چند سال زنده بوده است. لابد بابت اینکه ما آدمها زندگی را از چشم عقلمان نگاه میکنیم. عقل کاری به این کارها ندارد. فقط تاریخ رفتن را از تاریخ آمدن کم میکند و خلاص.
تیام یک فرمول ریاضی برای خودش دارد که بهش میگوید چگالی زندگی. روزهای زندگی کردن را تقسیم میکند به روزهای زنده بودن. هر چقدر نتیجهی این فرمول به یک نزدیکتر باشد، بیشتر زندگی کردهایم و هر چه به صفر نزدیکتر باشد، صرفا زنده بودهایم. معتقد است که ثانیهها وزن دارند. ثانیههایی که هدایت کاف امور املاک پدرِ بدخلقش را رتق و فتق میکرده، ثانیههای سبکی بودند که فقط لازمشان داشت برای زنده بودن. مثل ثانیههایی که من برای سیر شدن و زنده بودن باید با هزار صفحه نقشهی سیاه و سفید چانه بزنم و هزار جدولِ پر از عدد را بالا و پائین کنم. ثانیههای سبکی که هیچ وقت در آنها زندگی نکردم. از آنطرف ثانیههایی که هدایت کاف انگشتهایش را فرو میبرده لای موهای سیاه شیدا و خیره میشده به چشمهای درشتش. یا ثانیههایی که ترک موتور مینشستند و خیابانهای شلوغ بمبئی را بالا و پائین میکردند. اینها همان ثانیههای زندگی کردن هستند.
با تیام چانه میزدیم سر کیفیت ثانیهها. اینکه ثانیههایی که مولدشان دل آدم باشد، ثانیههایی وزین هستند. اما ثانیههای عقلی، ثانیهیی کم وزنند که صرفا برای زنده ماندن لازمند. اشکال کار همینجاست که پیرو عقل بودن، موجهترین استراتژی حیات ماست. هیچ کس را بابت پیروی از عقلش قضاوت نابجا نمیکنند. عقل به مثابه آرامترین، مودبترین و حوصلهسربرترین پسر بچهی سر کلاس است که به هیچ شکلی نمیشود بهش ایراد گرفت. از آنطرف، دل شرورترین و سرکشترین موجود است که پیرویاش فقط در شعرها و داستانها موجه است. اما در زندگی واقعی، پیروی از دل جایگاه چندان قانونیای ندارد. همین میشود که چگالی زندگی انسانِ معمولی همیشه حول عدد صفر میگردد. انسانهای معقول و موجه و جا گرفته در فریم مشخص زندگی در جامعهی "سالم".
دلم میخواست یک بار هدایت کاف را از نزدیک میدیدم. بهش میگفتم که نسبت هفت به سی، عدد فوقالعادهای است. بهش میگفتم که خوبی دل همین سرکشی و قانعنشدنش است. دل وقتی چیزی را بخواهد، آن را به دست میآورد. هر چقدر هم که عقل، عاقلی کند و سنگ جلوی راهش بیندازد، اما بالاخره در برابر دل، قانع میشود. به شرطی که دنیا را مثل باباطاهر نگاه نکنیم که:
زدست دیده و دل هر دو فریاد | که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد | زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
دوست داشتم تیام و هدایت کاف را میبردم پیش بابا طاهر و ازش میپرسیدم که چرا باید دل را آزاد کرد؟ دل تنها دلیل زندگی کردن است. چرا خنجر نزنیم به شکم و معده که نیاز روزمرهاش ما را به روزمرگی میکشاند؟ چرا خنجر نزنیم به عقلمان که دشمن دلمان شده است؟
تیام عزیزم! باباطاهر که هزار سال پیش مرد. هدایت کاف هم که به نسبت هفت به سی زندگی کرد و رفت. بیا به فکر خودمان باشیم. همان که گفتی. آنقدر چگالی زندگیمان را ببریم بالا تا سنگین بشویم و قِل بخوریم ته دریا و مروارید بشویم. هزار چوبپنبهی سفید و سبک که روی دریای زندگی شناورند، فقط زندهاند. و غرق نمیشوند اما زندگی نمیکنند. زندگی کردن دل میخواهد.
برای خودم. برای تیام. برای آدمهای امیدوار.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #تمرکز_بر_اهدافم
✍ #فهیم_عطار (مقیم کانادا)
شب سال نوی میلادی را وسط راه توی هتل گذراندم. یک جای پرت که عرب نی انداخت. یک ساعت مانده به تحویل سال، دستم خورد به لیوان خالی قهوه. لیوان خورد توی دیوار و مثل دل عاشقِ به وصال نرسیده، هزار تکه شد. یکی از آن هزار تکه، انتحار زد و جنگ تن به تن راه انداخت و دستم را همانجا جر داد و خون فواره زد بیرون. عمق زخم زیاد بود و هیچوقت تا این حد درون خودم را ندیده بودم. دهنهی زخم شده بود مثل دهان یک مرد معترض جان به لب رسیده که هیچ رقم حاضر به بسته شدن نبود. با دستمال بستمش و کتم را انداختم روی دوشم و رفتم اورژانس و نشستم تا نوبتم بشود. مرد کنار دستی من بیحال افتاده بود روی صندلی. رنگش پریده بود و یک سانت از زبانش افتاده بود بیرون و با چشمهای بیفروغ زل زده بود به تلویزیون که داشت مراسم تحویل سال را نشان میداد. فکر کنم در حال مردن بود. بعد هم رفتم زیر دست دکتر و نخ و سوزن و بخیه. سال هم تحویل شد و همانجا که دکتر داشت سوزن را نخ میکرد وارد سال 2020 شدیم و صورت هم را ماچ کردیم. بعد هم دستم را مثل سرِ سیکهای هند باندپیچی کرد و برگشتم هتل.
دکتر جوری دستم را بسته که هیچ کاری با آن نمیتوانم بکنم و همهی فرایض یومیهام را باید با یک دست انجام بدهم. کارهای سادهای که انگار حالا دارند با دور آهسته پخش میشوند و آدم مرحله به مرحلهی آن را میبیند. مثلا خمیر دندان روی مسواک گذاشتن. زیپ شلوار بالا کشیدن. جواب تلفن دادن. لیف کشیدن. ناتوانی در انجام کارهای کوچک، عذاب بیشتری به آدم میدهد تا اینکه آدم از پس کار بزرگی برنیاید. مثلا ناتوانی من برای اینکه مدیرعامل شرکت بنز بشوم یا بروم مریخ یا عرض دریای اژه را با کرال پشت طی کنم، روحم را آزار نمیدهند. اما اینکه نتوانم زیپ شلوارم را بالا بکشم، آزاردهنده است (هم برای من و هم اطرافیانم البته). درست مثل آرزوها. محقق نشدن آرزوی کوچک دلخراشتر از محقق نشدن آرزوی بزرگ است. اینکه آدم یک لیوان آب خنک گیرش نیاید یا اینکه سند منگولهدار دریای خزر را نداشته باشد.
اما خوبی آدمیزاد این است که یاد میگیرد و میتواند با یک دست، کار دو دست را انجام بدهد. اصلا چون افتادهام توی برههی حساس زمانی، باقی اعضای بدن هم همکاری میکنند. با یک دست ریشم را میزنم. باسنم که تا آخرین ساعات سال 2019 فقط بلد بود قر بدهد، حالا در یخچال را باز و بسته میکند و صندلیها را هل میدهد کنار. با زبان و چانهام در صندوق عقب ماشین را میبندم و زانوهایم متخصص گرفتن لیوان چای حین رانندگی شدهاند. اصلا شرط برونرفت از بحران همین است. آدمیزاد با یک زخم فزرتی که نباید زمینگیر بشود. عامل زخمزننده هم که مثل پشکل گوسفند ریخته همه جا و هر آینه ممکن است تن شریف آدم را جر بدهند.
خلاصه اینکه این چند پاراگراف را برای خودم ثبت کنم تا یادم بماند تحقق آرزوها و هدفهای کوچک شاید خیلی مهم نباشد اما عدم تحققشان رنجآور است. پس بهتر است که محققشان کنم. یادم بماند که آدم قدرت تطبیقپذیری بالایی دارد و با یک دست میتواند رانندگی کند و همزمان چای بخورد و تلفن جواب بدهد و حتی به رانندهی خاطی کناری، نظر لطفش را با انگشت نشان بدهد. آل اینکلوسیو. یادم باشد که اجازه ندهم هیچ زخمی جلوی اهدافم را بگیرد.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار (مقیم کانادا)
شب سال نوی میلادی را وسط راه توی هتل گذراندم. یک جای پرت که عرب نی انداخت. یک ساعت مانده به تحویل سال، دستم خورد به لیوان خالی قهوه. لیوان خورد توی دیوار و مثل دل عاشقِ به وصال نرسیده، هزار تکه شد. یکی از آن هزار تکه، انتحار زد و جنگ تن به تن راه انداخت و دستم را همانجا جر داد و خون فواره زد بیرون. عمق زخم زیاد بود و هیچوقت تا این حد درون خودم را ندیده بودم. دهنهی زخم شده بود مثل دهان یک مرد معترض جان به لب رسیده که هیچ رقم حاضر به بسته شدن نبود. با دستمال بستمش و کتم را انداختم روی دوشم و رفتم اورژانس و نشستم تا نوبتم بشود. مرد کنار دستی من بیحال افتاده بود روی صندلی. رنگش پریده بود و یک سانت از زبانش افتاده بود بیرون و با چشمهای بیفروغ زل زده بود به تلویزیون که داشت مراسم تحویل سال را نشان میداد. فکر کنم در حال مردن بود. بعد هم رفتم زیر دست دکتر و نخ و سوزن و بخیه. سال هم تحویل شد و همانجا که دکتر داشت سوزن را نخ میکرد وارد سال 2020 شدیم و صورت هم را ماچ کردیم. بعد هم دستم را مثل سرِ سیکهای هند باندپیچی کرد و برگشتم هتل.
دکتر جوری دستم را بسته که هیچ کاری با آن نمیتوانم بکنم و همهی فرایض یومیهام را باید با یک دست انجام بدهم. کارهای سادهای که انگار حالا دارند با دور آهسته پخش میشوند و آدم مرحله به مرحلهی آن را میبیند. مثلا خمیر دندان روی مسواک گذاشتن. زیپ شلوار بالا کشیدن. جواب تلفن دادن. لیف کشیدن. ناتوانی در انجام کارهای کوچک، عذاب بیشتری به آدم میدهد تا اینکه آدم از پس کار بزرگی برنیاید. مثلا ناتوانی من برای اینکه مدیرعامل شرکت بنز بشوم یا بروم مریخ یا عرض دریای اژه را با کرال پشت طی کنم، روحم را آزار نمیدهند. اما اینکه نتوانم زیپ شلوارم را بالا بکشم، آزاردهنده است (هم برای من و هم اطرافیانم البته). درست مثل آرزوها. محقق نشدن آرزوی کوچک دلخراشتر از محقق نشدن آرزوی بزرگ است. اینکه آدم یک لیوان آب خنک گیرش نیاید یا اینکه سند منگولهدار دریای خزر را نداشته باشد.
اما خوبی آدمیزاد این است که یاد میگیرد و میتواند با یک دست، کار دو دست را انجام بدهد. اصلا چون افتادهام توی برههی حساس زمانی، باقی اعضای بدن هم همکاری میکنند. با یک دست ریشم را میزنم. باسنم که تا آخرین ساعات سال 2019 فقط بلد بود قر بدهد، حالا در یخچال را باز و بسته میکند و صندلیها را هل میدهد کنار. با زبان و چانهام در صندوق عقب ماشین را میبندم و زانوهایم متخصص گرفتن لیوان چای حین رانندگی شدهاند. اصلا شرط برونرفت از بحران همین است. آدمیزاد با یک زخم فزرتی که نباید زمینگیر بشود. عامل زخمزننده هم که مثل پشکل گوسفند ریخته همه جا و هر آینه ممکن است تن شریف آدم را جر بدهند.
خلاصه اینکه این چند پاراگراف را برای خودم ثبت کنم تا یادم بماند تحقق آرزوها و هدفهای کوچک شاید خیلی مهم نباشد اما عدم تحققشان رنجآور است. پس بهتر است که محققشان کنم. یادم بماند که آدم قدرت تطبیقپذیری بالایی دارد و با یک دست میتواند رانندگی کند و همزمان چای بخورد و تلفن جواب بدهد و حتی به رانندهی خاطی کناری، نظر لطفش را با انگشت نشان بدهد. آل اینکلوسیو. یادم باشد که اجازه ندهم هیچ زخمی جلوی اهدافم را بگیرد.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #صبر برای رسیدن به فصل درست
✍ #فهیم_عطار
عالم و آدم خبر دارند که من هزار تا فتیش مشروع و نامشروع دارم. از گزیدن لالهی گوش بگیر تا سگدست لوانتور و نعناع. اما هزار بار گفتم که من عاشق پنجره و نور خورشیدم که از آن اریب بتابد کف اتاق. این موضوع آنقدر برایم مهم است که با مجاهدت، رئیس را متقاعد کردم تا اتاق پنجرهدار بهم بدهد. و داد.
روز اولی که کارم را شروع کردم، خیلی خرسند ایستادم جلوی پنجره و بیرون را نگاه کردم. بعد تازه فهمیدم که ساختمان شرکت لای هزار تا آسمانخراش لندهور محصور شده و قطرهای از نور خورشید نصیب پنجرهی اتاقم نمیشود. تیر خوردن رویاها آنهم وسط بهار پرنور. دو فصل را با یاس گذراندم. به پائیز که رسیدم، سرما هم به محرومیت از نور اضافه شد. نورعلینور.
اما یک صبح سرد، خورشید شگفتزدهام کرد. از لای دو تا ساختمان کج و کوله که همیشه برایم تجسم کاپیتالیسم بودند، نور خورشید راهش را پیدا کرد و مستقیم تابید به پنجره اتاقم و یک نوار نارنجی جذاب انداخت کف اتاق. زنده شدن رویا آن هم وسط پائیز تاریک.
بعد تازه فهمیدم که زاویهی تابش خورشید بسته به فصل عوض میشود. معمار شهر هم کلا یادش رفته که درز بین آن دو تا ساختمان را پر و حصار را تکمیل کند. به هر حال هر معماری میتواند خطای محاسباتی داشته باشد.
✅ خلاصه اینکه همه چیز دست به دست هم داد تا رویای من محقق شود. یک روز وسط پائیز تاریک، از خودم و تلاشم برای تصاحب پنجرهی رو به بیرون خرسند شدم. همه چیز دست به دست هم داد و سهم خودم را از خورشید گرفتم. به هر حال نور از هوا هم نافذتر است و سخت میشود جلوی آن را گرفت. فقط مجاهدت میخواهد و صبر برای رسیدن به فصل درست.۰
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
عالم و آدم خبر دارند که من هزار تا فتیش مشروع و نامشروع دارم. از گزیدن لالهی گوش بگیر تا سگدست لوانتور و نعناع. اما هزار بار گفتم که من عاشق پنجره و نور خورشیدم که از آن اریب بتابد کف اتاق. این موضوع آنقدر برایم مهم است که با مجاهدت، رئیس را متقاعد کردم تا اتاق پنجرهدار بهم بدهد. و داد.
روز اولی که کارم را شروع کردم، خیلی خرسند ایستادم جلوی پنجره و بیرون را نگاه کردم. بعد تازه فهمیدم که ساختمان شرکت لای هزار تا آسمانخراش لندهور محصور شده و قطرهای از نور خورشید نصیب پنجرهی اتاقم نمیشود. تیر خوردن رویاها آنهم وسط بهار پرنور. دو فصل را با یاس گذراندم. به پائیز که رسیدم، سرما هم به محرومیت از نور اضافه شد. نورعلینور.
اما یک صبح سرد، خورشید شگفتزدهام کرد. از لای دو تا ساختمان کج و کوله که همیشه برایم تجسم کاپیتالیسم بودند، نور خورشید راهش را پیدا کرد و مستقیم تابید به پنجره اتاقم و یک نوار نارنجی جذاب انداخت کف اتاق. زنده شدن رویا آن هم وسط پائیز تاریک.
بعد تازه فهمیدم که زاویهی تابش خورشید بسته به فصل عوض میشود. معمار شهر هم کلا یادش رفته که درز بین آن دو تا ساختمان را پر و حصار را تکمیل کند. به هر حال هر معماری میتواند خطای محاسباتی داشته باشد.
✅ خلاصه اینکه همه چیز دست به دست هم داد تا رویای من محقق شود. یک روز وسط پائیز تاریک، از خودم و تلاشم برای تصاحب پنجرهی رو به بیرون خرسند شدم. همه چیز دست به دست هم داد و سهم خودم را از خورشید گرفتم. به هر حال نور از هوا هم نافذتر است و سخت میشود جلوی آن را گرفت. فقط مجاهدت میخواهد و صبر برای رسیدن به فصل درست.۰
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #یکنواختی این #روزها
✍ #فهیم_عطار
از روزهای جاری و وضعیت جذاب این روزها چه بنویسیم که جدید باشد و دهان آن مورد عنایت دیگران واقع نشده باشد؟ هیچ دیدگاه و نگرش و زاویهی دیدی باقی نمانده است که خاکش به توبره کشیده نشده باشد. شب تا صبح و صبح تا شب توی ملک خودمان داوطلبانه حبسیم.
فاصلهی تختخواب تا آفیس دقیقا شده چهار قدم گشاد. سفر برونمرزیام حمام است و شده حد ترخص و نمازم شکسته میشود. اینقدر کوچک. دلم برای اتوبان هفتادوپنج تنگ شده است. دو سال پیش همین موقع ها نوشته بودم که من هر روز باید چند کیلومتر در اتوبان هفتادوپنج رانندگی کنم تا برسم سر کار. اتوبان هفتادوپنج یک اتوبان دراز است که از بالای کشور شروع میشود و تهش میخورد به اقیانوس اطلس. همین قدر دراز. اما من چند کیلومتر که در آن راندم، چراغ راهنمای ماشینم را روشن میکنم،میپیچم به راست و از یکی از خروجیهای عریضش خارج میشوم. ماشینم را پارک میکنم، با آسانسور میروم طبقهی یازدهم و غرق میشوم پشت میزم. غرق در دنیای کوچک خودم. اینها حرف دو سال پیشم بوده است. حالا دنیایم کوچکتر هم شده است. البته اعتراضی ندارم. یعنی میترسم اعتراض کنم و دو سال دیگر وضع خرابتر بشود.
مغزم هم تابع همین دنیای کوچک شده است. هر بار بهش میگویم چیزی بگو تا چهار خط دربارهاش بنویسم و کیف کنم. میماند و مثل بز نگاهم میکند. حق دارد. ماجرا بده و بستان است. خورد و خوراک درست و درمانی ندارد. نحیف شده است. اوج ابتکارش این بوده که دو هفته است دستور داده ریشهایم را نتراشم. هفته قبل هم مجبورم کرد همان دو شوید موی دور سرم را از ته بتراشم. قیافهام شده شبیه به ابوسفیان. کوچک شدن دنیای آدم چیز بدی است. در واقع بدترین قسمت ماجرا است. سگ همسایهی ما سالهاست که وضعش همین است. اسمش لوسی است. یک فنس نامرئی دور خانه برایش کشیدهاند و اگر تصادفا پایش را از فنس بیرون بگذارد، قلادهاش یک شوک الکتریکی اساسی بهش میدهد و بندری میزند. چند سال است که چهار وجب حیاط خانهشان شده دنیای کوچک او. اخلاقش هم بد شده. پاچه میگیرد و همه را میخواهد پاره کند. حالا فکر کنید ما آدمها هم دنیای بیرونمان تنگ شده و هم دنیای فکر و درونمان.
دنیای کوچکی که فاصله مستراح و تختخواب و آفیسش چهار قدم گشاد است.
خلاصه اینکه تغذیه روح رو به اتمام است. اما امید زنده است. یک روز صبح بالاخره سوار ماشین میشوم. شاید لوسی را هم بدزدم و با خوردم ببرم. آره، حتما همین کار را میکنم. میروم توی اتوبان هفتاد و پنج. آنقدر میرانم تا برسم به اقیانوس اطلس. خوبی اقیانوس بزرگی آن است. ته ندارد. جهانم را دوباره بزرگ میکنم. بالاخره من و لوسی این فنس نامرئی را رد میکنیم. لابد به اندازه یک کف دست آسمان آبی سهم ما دو نفر میشود. دنیا بزرگ است.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
از روزهای جاری و وضعیت جذاب این روزها چه بنویسیم که جدید باشد و دهان آن مورد عنایت دیگران واقع نشده باشد؟ هیچ دیدگاه و نگرش و زاویهی دیدی باقی نمانده است که خاکش به توبره کشیده نشده باشد. شب تا صبح و صبح تا شب توی ملک خودمان داوطلبانه حبسیم.
فاصلهی تختخواب تا آفیس دقیقا شده چهار قدم گشاد. سفر برونمرزیام حمام است و شده حد ترخص و نمازم شکسته میشود. اینقدر کوچک. دلم برای اتوبان هفتادوپنج تنگ شده است. دو سال پیش همین موقع ها نوشته بودم که من هر روز باید چند کیلومتر در اتوبان هفتادوپنج رانندگی کنم تا برسم سر کار. اتوبان هفتادوپنج یک اتوبان دراز است که از بالای کشور شروع میشود و تهش میخورد به اقیانوس اطلس. همین قدر دراز. اما من چند کیلومتر که در آن راندم، چراغ راهنمای ماشینم را روشن میکنم،میپیچم به راست و از یکی از خروجیهای عریضش خارج میشوم. ماشینم را پارک میکنم، با آسانسور میروم طبقهی یازدهم و غرق میشوم پشت میزم. غرق در دنیای کوچک خودم. اینها حرف دو سال پیشم بوده است. حالا دنیایم کوچکتر هم شده است. البته اعتراضی ندارم. یعنی میترسم اعتراض کنم و دو سال دیگر وضع خرابتر بشود.
مغزم هم تابع همین دنیای کوچک شده است. هر بار بهش میگویم چیزی بگو تا چهار خط دربارهاش بنویسم و کیف کنم. میماند و مثل بز نگاهم میکند. حق دارد. ماجرا بده و بستان است. خورد و خوراک درست و درمانی ندارد. نحیف شده است. اوج ابتکارش این بوده که دو هفته است دستور داده ریشهایم را نتراشم. هفته قبل هم مجبورم کرد همان دو شوید موی دور سرم را از ته بتراشم. قیافهام شده شبیه به ابوسفیان. کوچک شدن دنیای آدم چیز بدی است. در واقع بدترین قسمت ماجرا است. سگ همسایهی ما سالهاست که وضعش همین است. اسمش لوسی است. یک فنس نامرئی دور خانه برایش کشیدهاند و اگر تصادفا پایش را از فنس بیرون بگذارد، قلادهاش یک شوک الکتریکی اساسی بهش میدهد و بندری میزند. چند سال است که چهار وجب حیاط خانهشان شده دنیای کوچک او. اخلاقش هم بد شده. پاچه میگیرد و همه را میخواهد پاره کند. حالا فکر کنید ما آدمها هم دنیای بیرونمان تنگ شده و هم دنیای فکر و درونمان.
دنیای کوچکی که فاصله مستراح و تختخواب و آفیسش چهار قدم گشاد است.
خلاصه اینکه تغذیه روح رو به اتمام است. اما امید زنده است. یک روز صبح بالاخره سوار ماشین میشوم. شاید لوسی را هم بدزدم و با خوردم ببرم. آره، حتما همین کار را میکنم. میروم توی اتوبان هفتاد و پنج. آنقدر میرانم تا برسم به اقیانوس اطلس. خوبی اقیانوس بزرگی آن است. ته ندارد. جهانم را دوباره بزرگ میکنم. بالاخره من و لوسی این فنس نامرئی را رد میکنیم. لابد به اندازه یک کف دست آسمان آبی سهم ما دو نفر میشود. دنیا بزرگ است.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #خوبترین_روز ممکن
✍ #فهیم_عطار
ما یک همسایه داریم که سدهی اول زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده توی سراشیبی سدهی دوم. یک خانه دو نبش آفتابگیر بزرگ دارد با یک ماشین اسپرت سیاه که قیمتش با قیمت خانه من برابر است. پشت ماشینش یک برچسب زده و نوشته که "اِ گود دِی ویل کام". دقیقا همان جملهای که من معادل فارسیاش را قاب کردهام و زدهام به دیوار اتاق کارم "یک روز خوب میآید". من تازه امروز صبح برچسب پشت ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پارهاش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکس یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگهای بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشستهام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه میکنم.
گمان کنم امروز بزرگترین درس زندگیام را گرفتهام. دیدن برچسب مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجهی منطقی به من میدهد. اینکه یک روز خوب هیچوقت قرار نیست بیاید. بلکه خوبترین روز ممکن همین امروز است.
سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس میداد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه میکرد که آدم شلوارش را خیس میکرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پای تخته و مساله حل کنند. آنجا هم شلوارمان را خیس میکردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورت آن به تنهایی چهار آدم را میتوانست به بلوغ کامل برساند. شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسط کار انتگرالها و مشتقها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسط گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.
هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجهی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد. امروز من با دیدن برچسب پشت ماشین مرد همسایه یاد شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. "یک روز خوب میآید". هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بیمعنی میآمد.
در کدام مقطع تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریف روز خوب چی است؟ مثلا یک روز بیدار میشویم و میبینیم دیگر رهبران جهان به هم دندان نشان نمیدهند؟ یا همهی بیماریها ریشهکن شدهاند. با کسانی که رفتهاند برمیگردند؟ یا انسان، انسان میشود؟ یا یکی از بالا داد میزند که "کات، بچهها خسته نباشید"؟ نه. هیچ کدام. وقتی توی پنج هزار سال گذشته هیچ روز خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روز خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.
گمان کنم امروز جهانبینی من کنفیکون شده است. وقتی همسایهی من بعد از صد سال روز خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید. اینها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به اینکه همین روزها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریف زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثل صورت مسالههای شجاعی. هیچ اتفاق بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کن. من همینم. هر چه باشد از این امید کاذبی که روز خوبی خواهد آمد، بهتر است. روز خوب همین امروز است. با همهی سیاهیها و سفیدیهایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و دم و لحظه. جای امید کاذب همان سطل آشغال است.
در ضمن آن روز خود شجاعی هم نتوانست سوال را حل کند و بعدا فهمیدیم که صورت مساله اشتباه بوده است. در مورد این یک قضیه نظری ندارم و میترسم هیچ نتیجهگیریای بکنم.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
ما یک همسایه داریم که سدهی اول زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده توی سراشیبی سدهی دوم. یک خانه دو نبش آفتابگیر بزرگ دارد با یک ماشین اسپرت سیاه که قیمتش با قیمت خانه من برابر است. پشت ماشینش یک برچسب زده و نوشته که "اِ گود دِی ویل کام". دقیقا همان جملهای که من معادل فارسیاش را قاب کردهام و زدهام به دیوار اتاق کارم "یک روز خوب میآید". من تازه امروز صبح برچسب پشت ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پارهاش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکس یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگهای بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشستهام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه میکنم.
گمان کنم امروز بزرگترین درس زندگیام را گرفتهام. دیدن برچسب مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجهی منطقی به من میدهد. اینکه یک روز خوب هیچوقت قرار نیست بیاید. بلکه خوبترین روز ممکن همین امروز است.
سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس میداد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه میکرد که آدم شلوارش را خیس میکرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پای تخته و مساله حل کنند. آنجا هم شلوارمان را خیس میکردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورت آن به تنهایی چهار آدم را میتوانست به بلوغ کامل برساند. شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسط کار انتگرالها و مشتقها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسط گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.
هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجهی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد. امروز من با دیدن برچسب پشت ماشین مرد همسایه یاد شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. "یک روز خوب میآید". هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بیمعنی میآمد.
در کدام مقطع تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریف روز خوب چی است؟ مثلا یک روز بیدار میشویم و میبینیم دیگر رهبران جهان به هم دندان نشان نمیدهند؟ یا همهی بیماریها ریشهکن شدهاند. با کسانی که رفتهاند برمیگردند؟ یا انسان، انسان میشود؟ یا یکی از بالا داد میزند که "کات، بچهها خسته نباشید"؟ نه. هیچ کدام. وقتی توی پنج هزار سال گذشته هیچ روز خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روز خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.
گمان کنم امروز جهانبینی من کنفیکون شده است. وقتی همسایهی من بعد از صد سال روز خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید. اینها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به اینکه همین روزها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریف زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثل صورت مسالههای شجاعی. هیچ اتفاق بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کن. من همینم. هر چه باشد از این امید کاذبی که روز خوبی خواهد آمد، بهتر است. روز خوب همین امروز است. با همهی سیاهیها و سفیدیهایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و دم و لحظه. جای امید کاذب همان سطل آشغال است.
در ضمن آن روز خود شجاعی هم نتوانست سوال را حل کند و بعدا فهمیدیم که صورت مساله اشتباه بوده است. در مورد این یک قضیه نظری ندارم و میترسم هیچ نتیجهگیریای بکنم.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #نقل_قول_یک_دوست
✍ #فهیم_عطار
شنبهی قبل با یکی از رفیقهایم تلفنی حرف میزدم و نمیدانم کجای بحث بودیم که رفیقم نقل قولی کرد از یک فیلمنامهنویس برزیلی. مطمئن نیستم که فیلمنامهنویس بود یا کارگردان یا نویسنده. نقل قول دقیق ماجرا هم یادم نیست. اما کلیت حرفش این بود که شیرینیِ شکر به خودیِ خود فقط یک مفهوم گُنگ است. تا وقتی که شکر روی زبان آدم بنشیند و با بزاق دهان ترکیب شود. آنوقت است که شیرینی معنی عینی پیدا میکند. گمان کنم یک همچون چیزی را گفته بود. لااقل من ترجیح میدهم این را گفته باشد. حالا چه شده که این نیمه شب مهتابی یادش افتادهام، خدا میداند. لابد چون دوستش داشتم و خواستم اینجا بنویسمش تا یادم نرود.
حالا بماند که از شنبه تا حالا ناخودآگاه مغزم همه چیز را به حکمت این مرد برزیلی مرتبط میکند. اینکه مثلا «دوست داشتن» هم همین است. یک مفهوم گُنگ. تا اینکه علفِ «دوست داشتن» برود زیر زبان بزی. آنوقت است که حسش میکنیم. آدم تا پسگردنی نخورد، درد از مفهومِ گُنگش به عینیت نمیرسد. لاکردار همه چیز را میشود وصل کرد بهش. عشق. نفرت. ترس. هیجان. غم. شادی. همه چیز. اینها مفاهیمی هستند که تا روی زبان آدم ننشینند، فقط کلماتی گنگ هستند.
من که فکر میکنم این ماجرا بین آدمها مرز میکشد. آدمهای حسکرده و آدمهای حسنکرده. آدمهایی که هنوز در مفهومند و آدمهایی که رسیدهاند به عینیت. آدمهایی که عشق را تجربه کردهاند و آدمهایی که عاشق نشدهاند. آدمهایی که ترسیدهاند و آنهایی که نترسیدهاند. همین ماجرا که یک دیوار کلفت بین آدمها میکشد، میشود عامل سوتفاهم. عامل نفهمیدن. جنگ آدمهایی که فقط شکر خوردهاند با آنهایی که فقط نمک خوردهاند. نه آنها شوری را درک میکنند و نه اینها شیرینی را. لابد این وسط فقط تجربه است که آدمها را از یک سمت دیوار به آن سمت میبرد. حالا بماند آدمهایی که دایرهی تاریک جمجمهشان را هیچ وقت حاضر نیستند ترک کنند. در نتیجه هیچ تجربهای را درک نمیکنند و همه چیز برایشان در حد کلمات و مفاهیم گُنک باقی میماند.
شب از نیمه گذشته و من هنوز دارم مینویسم. فردا صبح قبل از پاسبانها و خروسها باید بیدار شوم و بروم سر کار. لطف کنید و دُر و گهر این عزیز برزیلی را بسط بدهید به هر کجا که دل قشنگتان هوس میکند. به آنهایی که عشق را ممنوع میکنند. به آنهایی که جنگ را شروع میکنند. به آنهایی نفرت را پخش میکنند. به آنهایی که آزادی را مسخره میکنند. به هر کس که دلتان خواست بسط بدهید. مگر ممکن است هیچ آدمی که دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کرده باشد، دستش به خون کسی قرمز بشود؟ نه!
من که رفتم بخوابم و چون خواب را تجربه کردهام، میدانم که چیزی شیرینتر از آن نیست.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
شنبهی قبل با یکی از رفیقهایم تلفنی حرف میزدم و نمیدانم کجای بحث بودیم که رفیقم نقل قولی کرد از یک فیلمنامهنویس برزیلی. مطمئن نیستم که فیلمنامهنویس بود یا کارگردان یا نویسنده. نقل قول دقیق ماجرا هم یادم نیست. اما کلیت حرفش این بود که شیرینیِ شکر به خودیِ خود فقط یک مفهوم گُنگ است. تا وقتی که شکر روی زبان آدم بنشیند و با بزاق دهان ترکیب شود. آنوقت است که شیرینی معنی عینی پیدا میکند. گمان کنم یک همچون چیزی را گفته بود. لااقل من ترجیح میدهم این را گفته باشد. حالا چه شده که این نیمه شب مهتابی یادش افتادهام، خدا میداند. لابد چون دوستش داشتم و خواستم اینجا بنویسمش تا یادم نرود.
حالا بماند که از شنبه تا حالا ناخودآگاه مغزم همه چیز را به حکمت این مرد برزیلی مرتبط میکند. اینکه مثلا «دوست داشتن» هم همین است. یک مفهوم گُنگ. تا اینکه علفِ «دوست داشتن» برود زیر زبان بزی. آنوقت است که حسش میکنیم. آدم تا پسگردنی نخورد، درد از مفهومِ گُنگش به عینیت نمیرسد. لاکردار همه چیز را میشود وصل کرد بهش. عشق. نفرت. ترس. هیجان. غم. شادی. همه چیز. اینها مفاهیمی هستند که تا روی زبان آدم ننشینند، فقط کلماتی گنگ هستند.
من که فکر میکنم این ماجرا بین آدمها مرز میکشد. آدمهای حسکرده و آدمهای حسنکرده. آدمهایی که هنوز در مفهومند و آدمهایی که رسیدهاند به عینیت. آدمهایی که عشق را تجربه کردهاند و آدمهایی که عاشق نشدهاند. آدمهایی که ترسیدهاند و آنهایی که نترسیدهاند. همین ماجرا که یک دیوار کلفت بین آدمها میکشد، میشود عامل سوتفاهم. عامل نفهمیدن. جنگ آدمهایی که فقط شکر خوردهاند با آنهایی که فقط نمک خوردهاند. نه آنها شوری را درک میکنند و نه اینها شیرینی را. لابد این وسط فقط تجربه است که آدمها را از یک سمت دیوار به آن سمت میبرد. حالا بماند آدمهایی که دایرهی تاریک جمجمهشان را هیچ وقت حاضر نیستند ترک کنند. در نتیجه هیچ تجربهای را درک نمیکنند و همه چیز برایشان در حد کلمات و مفاهیم گُنک باقی میماند.
شب از نیمه گذشته و من هنوز دارم مینویسم. فردا صبح قبل از پاسبانها و خروسها باید بیدار شوم و بروم سر کار. لطف کنید و دُر و گهر این عزیز برزیلی را بسط بدهید به هر کجا که دل قشنگتان هوس میکند. به آنهایی که عشق را ممنوع میکنند. به آنهایی که جنگ را شروع میکنند. به آنهایی نفرت را پخش میکنند. به آنهایی که آزادی را مسخره میکنند. به هر کس که دلتان خواست بسط بدهید. مگر ممکن است هیچ آدمی که دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کرده باشد، دستش به خون کسی قرمز بشود؟ نه!
من که رفتم بخوابم و چون خواب را تجربه کردهام، میدانم که چیزی شیرینتر از آن نیست.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #آرزوهای_کوچک
✍ #فهیم_عطار
پدرم یک رنوی سفید داشت که هر هشت سال جنگ، توی سطل ماست، گِل درست میکرد و میمالاند به بدنه و چراغهایش تا میگهای عراقی آن را نبینند و بمبارانمان نکنند. لای همهی بدبختیها و جنگ و کوپن، دلخوشی من این بود که با دستمال و شلنگ بیفتم به جان رنو و تمیزش کنم. یک آرزوی کوچک و موثر که ماهی یکی دو بار محقق میشد. یادم نمیآید هیچوقت آرزو کرده باشم که کاش جنگ تمام شود و پدرم به جای گِل، ریکا توی سطل ماست بریزد و ماشین را هر شب به جای گلمالی، کفمالی کند. لابد فکر میکردم جنگ مثل درختهای آکالیپتوس خیابان فروهر، همیشه بوده و خواهد بود.
گمان کنم دوران بچگی، دید کاربردیتری نسبت به زندگی داشتم. به جای داشتن یک آرزوی بزرگ (و احتمالا نشدنی) پناه میبردم به چند آرزوی جمع و جور که فیالفور محقق میشدند. شستن رنو. خوردن فالوده. زدن زنگ خانه شریفی و متواری شدن. اما نمیدانم از چه موقع، گلادیاتور درونم با آرزوهای بزرگ بیدار شد و گند زد به احوالاتم. آرزوهایی که بیشترشان تحت کنترل من نیستند. این ملالآورترین نوع آرزو است. مثل اینکه چراغ جادو گیر آدم بیفتد و آن را بمالاند و غول بیاید بیرون و بهش بگویی «میشه بیزحمت همهی درختای خرمالو رو تبدیل کنی به درخت شفتالو؟». خب چرا باید آدم دل به آرزویی بزرگ ببندد که احتمالا محقق نمیشود؟ من که فکر میکنم مردن با یک آرزوی بزرگ برآورده نشده، خیلی بدتر از مردن با هزار آرزوی کوچک محقق شده است.
البته حالا که سنم بالاتر رفته، خردم به سمت دوران بچگی گرایش پیدا کرده است. درواقع راه نجات یا در «ندانستن» است یا در «درست دانستن». اما بدترین حالت دانستنِ غلط است. همین حالی که گلادیاتور الدنگ برایم رقم زد. همین باورهای غلط. ترسیم زندگی ایدهآل و بدون خش. فتح ماه. رسیدن روزهای خوشی که غم در آن افسانه است. من دوران زیادی از زندگیام را در این «غلط دانستن» گذراندم. مطمئن بودم که یک جایی در این جنگل زندگی، یک فیل عظیمالجثه هست که من باید شاخش را بشکانم. همهی عمرم را صرف کردم برای پیدا کردن این فیل کلهپوک. با عجله و هراس و سراسیمه. حالا کمکم دارم به این نتیجه میرسم که فیلی در کار نیست. یا اگر هست، لزوما لازم نیست اندوه پیدا نکردنش را بخورم.
خلاصه الان افتادهام به خلق دلخوشیهای کوچک. موضعی و سریع که مثل قرص کدئین عمل کنند و چند ساعتی خلاصم کند. من هشت سال جنگ را زنده ماندم بدون اینکه واقف باشم که تمام شدن جنگ هم میتواند یک گزینه باشد. نیروی محرکهام هم فقط همان دلخوشیهای کوچک بود. حالا هم همینطور است. شاید جنگ نباشد اما هزار مشکل دیگر است. امنیت شغلی. سیاستمداران روانی. نفرتپراکنان. زمستانهای سرد که تبعیدگاههای روسیه را روسفید کرده است. بیماری همهگیر. حالا چه کار کنم؟ زندگی همین است. نه کم و نه زیاد. دقیقا همین است. باید شلنگ و دستمال بگیرم و کثافت آن را موضعی پاک کنم. دیدن یک رنوی تمیز در آن سالهای خونین-ولو برای یک ساعت- بهترین لطفی بود که به خودم کردم.
اتاق خواب، یک پنجره دارد که روزی ده دقیقه آفتاب کم رمق زمستان از آن رد میشود و میافتد روی موکت. ده دقیقه زیر نور دراز میکشم و تظاهر میکنم که همهی آرزوهای بزرگ برآورده شدهاند. دو پیمانه چای احمد به مدت پانزده دقیقه دم میکنم و دو صفحه درخت و خنجر و خاطره میخوانم. کتابهای کتابخانه را به ترتیب قد میچینم. هزار تا دلخوشی کوچک دیگر هم هست که خجالت میکشم آنها را اینجا بنویسم. اما مدیون تکتکشان هستم و حکم صدای خندهی کوتاه نوزادی را دارند در همهمهی عزاداران. میچسبد.
آرزوی بزرگ ندارم؟ دارم. به محقق شدنشان هم امید دارم اما به این تحقق دلبسته نیستم. دلبستگی به آرزوی بزرگ به درد نوح میخورد. نه به درد من. من به یک بوس مختصر در کوپهی قطاری که دارد از تونل سیاهی رد میشود، قانعم. باقی ماجرا اگر شد که چه بهتر، اگر نشد که ما طلب بوسمان را زنده کردیم و خلاص.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
پدرم یک رنوی سفید داشت که هر هشت سال جنگ، توی سطل ماست، گِل درست میکرد و میمالاند به بدنه و چراغهایش تا میگهای عراقی آن را نبینند و بمبارانمان نکنند. لای همهی بدبختیها و جنگ و کوپن، دلخوشی من این بود که با دستمال و شلنگ بیفتم به جان رنو و تمیزش کنم. یک آرزوی کوچک و موثر که ماهی یکی دو بار محقق میشد. یادم نمیآید هیچوقت آرزو کرده باشم که کاش جنگ تمام شود و پدرم به جای گِل، ریکا توی سطل ماست بریزد و ماشین را هر شب به جای گلمالی، کفمالی کند. لابد فکر میکردم جنگ مثل درختهای آکالیپتوس خیابان فروهر، همیشه بوده و خواهد بود.
گمان کنم دوران بچگی، دید کاربردیتری نسبت به زندگی داشتم. به جای داشتن یک آرزوی بزرگ (و احتمالا نشدنی) پناه میبردم به چند آرزوی جمع و جور که فیالفور محقق میشدند. شستن رنو. خوردن فالوده. زدن زنگ خانه شریفی و متواری شدن. اما نمیدانم از چه موقع، گلادیاتور درونم با آرزوهای بزرگ بیدار شد و گند زد به احوالاتم. آرزوهایی که بیشترشان تحت کنترل من نیستند. این ملالآورترین نوع آرزو است. مثل اینکه چراغ جادو گیر آدم بیفتد و آن را بمالاند و غول بیاید بیرون و بهش بگویی «میشه بیزحمت همهی درختای خرمالو رو تبدیل کنی به درخت شفتالو؟». خب چرا باید آدم دل به آرزویی بزرگ ببندد که احتمالا محقق نمیشود؟ من که فکر میکنم مردن با یک آرزوی بزرگ برآورده نشده، خیلی بدتر از مردن با هزار آرزوی کوچک محقق شده است.
البته حالا که سنم بالاتر رفته، خردم به سمت دوران بچگی گرایش پیدا کرده است. درواقع راه نجات یا در «ندانستن» است یا در «درست دانستن». اما بدترین حالت دانستنِ غلط است. همین حالی که گلادیاتور الدنگ برایم رقم زد. همین باورهای غلط. ترسیم زندگی ایدهآل و بدون خش. فتح ماه. رسیدن روزهای خوشی که غم در آن افسانه است. من دوران زیادی از زندگیام را در این «غلط دانستن» گذراندم. مطمئن بودم که یک جایی در این جنگل زندگی، یک فیل عظیمالجثه هست که من باید شاخش را بشکانم. همهی عمرم را صرف کردم برای پیدا کردن این فیل کلهپوک. با عجله و هراس و سراسیمه. حالا کمکم دارم به این نتیجه میرسم که فیلی در کار نیست. یا اگر هست، لزوما لازم نیست اندوه پیدا نکردنش را بخورم.
خلاصه الان افتادهام به خلق دلخوشیهای کوچک. موضعی و سریع که مثل قرص کدئین عمل کنند و چند ساعتی خلاصم کند. من هشت سال جنگ را زنده ماندم بدون اینکه واقف باشم که تمام شدن جنگ هم میتواند یک گزینه باشد. نیروی محرکهام هم فقط همان دلخوشیهای کوچک بود. حالا هم همینطور است. شاید جنگ نباشد اما هزار مشکل دیگر است. امنیت شغلی. سیاستمداران روانی. نفرتپراکنان. زمستانهای سرد که تبعیدگاههای روسیه را روسفید کرده است. بیماری همهگیر. حالا چه کار کنم؟ زندگی همین است. نه کم و نه زیاد. دقیقا همین است. باید شلنگ و دستمال بگیرم و کثافت آن را موضعی پاک کنم. دیدن یک رنوی تمیز در آن سالهای خونین-ولو برای یک ساعت- بهترین لطفی بود که به خودم کردم.
اتاق خواب، یک پنجره دارد که روزی ده دقیقه آفتاب کم رمق زمستان از آن رد میشود و میافتد روی موکت. ده دقیقه زیر نور دراز میکشم و تظاهر میکنم که همهی آرزوهای بزرگ برآورده شدهاند. دو پیمانه چای احمد به مدت پانزده دقیقه دم میکنم و دو صفحه درخت و خنجر و خاطره میخوانم. کتابهای کتابخانه را به ترتیب قد میچینم. هزار تا دلخوشی کوچک دیگر هم هست که خجالت میکشم آنها را اینجا بنویسم. اما مدیون تکتکشان هستم و حکم صدای خندهی کوتاه نوزادی را دارند در همهمهی عزاداران. میچسبد.
آرزوی بزرگ ندارم؟ دارم. به محقق شدنشان هم امید دارم اما به این تحقق دلبسته نیستم. دلبستگی به آرزوی بزرگ به درد نوح میخورد. نه به درد من. من به یک بوس مختصر در کوپهی قطاری که دارد از تونل سیاهی رد میشود، قانعم. باقی ماجرا اگر شد که چه بهتر، اگر نشد که ما طلب بوسمان را زنده کردیم و خلاص.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
Forwarded from اتچ بات
🔴 نیاز به #تنهایی
✍ #فهیم_عطار
چند هفتهی سخت و پیچیدهی کاری را پیشِ رو دارم. بابت همین زنگ زدم به رئیس بزرگ و گفتم که میخواهم امروز را مرخصی بگیرم. در واقع میخواستم مثل نهنگی پیر بیایم روی آب و نفسگیری کنم تا بعد با اکسیژن آن بروم به اعماق تاریک اقیانوس. البته اینطور دراماتیک به سمع و نظر رئیس نرساندم. فقط بهش گفتم مرخصی میدی؟ که او هم داد. دوربینم را انداختم توی کیف و سوار ماشین شدم و زدم به دل کوه و بیابان و جنگل تا شاید بتوانم عکاسی کنم. دوربینم را دوست دارم. از جلو که نگاهش میکنم من را یاد عزتاله انتظامی میاندازد. چرا؟ نمیدانم اما به هر حال صدایش میکنم عزتاله. دو ساعت یک کله رانندگی کردم. خودم را به عمد میانداختم توی باریکترین و پرتترین جادهها. میخواستم خودم را گم کنم. نه بابت بُعد فلسفی آن یا فرار از طوفانِ پیشرو و کارهای تلنبار شده. نه! صرفا بابت اینکه تنها راه پیدا شدنِ جایی که ارزش عکاسی داشته باشد، گم شدن خودم بود. در واقعا پیشنیاز پیدا شدن، گم شدن است و این گمراهان هستند که بابت پیدا شدنشان لقب مومن میگیرند.
بعد از دو ساعت بالاخره گم شدم و از متروکترین جادهی شهر وسط یک جنگل کاج سر درآوردم. هیچ جنبندهای دیده نمیشد. آنجا فقط من بودم و عزتاله و پرندهای که صدای عجیبش از لای درختها میآمد. انگار داشت برای خودش جوک تعریف میکرد و هرهر میخندید. آسمان آمده بود پائین و آرام آرام میبارید. ماشین را کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم و رفتم لای درختها. تنهایی خیلی غلیظ بود آنجا. آنقدر غلیظ که اجازه میداد خودِ خودم باشم. میتوانستم دستهایم را باز کنم و تا جایی که حنجرهام یاری میکند، عربده بزنم. یا کنار یکی از درختهای کاج بایستم و جیش کنم. یا الکی مثل آن پرندهی اسکل بخندم. یا مثل آسمان بالای سرم گریه کنم. یا هر غلط دیگری که دلم میخواست. هیچ چیز مانعم نمیشد که خودِ خودم نباشم. انگار طبیعت با یک پتوی بزرگ من را از دیگران جدا کرده باشد و به خودم برگردانده باشد.
بعد از یک ساعت گشتن بیهدف، رسیدم به یک مبل تنها که وسط درختها ول شده بود به امان خدا. بودنش آنجا هیچ توجیهی نداشت. حضورش حتی از حضور من در آنجا کمتر قابل دفاع بود. من پای فرار و جامعهای داشتم که گاهی وقتها تنها راه رهایی از آن، گم شدن بود. اما این مبل نه ماشین داشت و نه پای فرار. یادم آمد که راستهی مبلفروشهای تهران «یافتآباد» بود. چه اسم عجیبی. یافتآباد دربرابر گمشدگی این مبل. به هر حال آنچه مسلم بود عامل گمگشتگیِ من و این مبل دو سر مخالف جبر و اختیار نشسته است.
خلاصه اینکه شرایط طوری بود که میتوانستم درجا تصمیم بگیرم که همینجا سکنی بگزینم تا ابد. من و عزتاله و مبل. اما خب، نمیشد. چرا؟ چون گرسنهام شد. چون به قهوهی صبح و رختخواب نرم شب و خوردن غذای گرم روی میز و صد چیز دیگر عادت داشتم. تازه عزتاله هم باید میرفت خانه که خودش را شارژ کند. بابت همینها باید هزینه بدهم و با کله بروم توی شکم طوفان سهمگین کار. اما نهنگها موجودات خوشبختی هستند که میتوانند بین هر دو شیرجه، بیایند روی آب و نفس بگیرند.
مبل را ول کردم و برگشتم. دو ساعت رانندگی کردم و پیدا شدم و به عاداتم سلام کردم و از خودِ خودم خداحافظی.
🇮🇷 @iranianspa
✍ #فهیم_عطار
چند هفتهی سخت و پیچیدهی کاری را پیشِ رو دارم. بابت همین زنگ زدم به رئیس بزرگ و گفتم که میخواهم امروز را مرخصی بگیرم. در واقع میخواستم مثل نهنگی پیر بیایم روی آب و نفسگیری کنم تا بعد با اکسیژن آن بروم به اعماق تاریک اقیانوس. البته اینطور دراماتیک به سمع و نظر رئیس نرساندم. فقط بهش گفتم مرخصی میدی؟ که او هم داد. دوربینم را انداختم توی کیف و سوار ماشین شدم و زدم به دل کوه و بیابان و جنگل تا شاید بتوانم عکاسی کنم. دوربینم را دوست دارم. از جلو که نگاهش میکنم من را یاد عزتاله انتظامی میاندازد. چرا؟ نمیدانم اما به هر حال صدایش میکنم عزتاله. دو ساعت یک کله رانندگی کردم. خودم را به عمد میانداختم توی باریکترین و پرتترین جادهها. میخواستم خودم را گم کنم. نه بابت بُعد فلسفی آن یا فرار از طوفانِ پیشرو و کارهای تلنبار شده. نه! صرفا بابت اینکه تنها راه پیدا شدنِ جایی که ارزش عکاسی داشته باشد، گم شدن خودم بود. در واقعا پیشنیاز پیدا شدن، گم شدن است و این گمراهان هستند که بابت پیدا شدنشان لقب مومن میگیرند.
بعد از دو ساعت بالاخره گم شدم و از متروکترین جادهی شهر وسط یک جنگل کاج سر درآوردم. هیچ جنبندهای دیده نمیشد. آنجا فقط من بودم و عزتاله و پرندهای که صدای عجیبش از لای درختها میآمد. انگار داشت برای خودش جوک تعریف میکرد و هرهر میخندید. آسمان آمده بود پائین و آرام آرام میبارید. ماشین را کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم و رفتم لای درختها. تنهایی خیلی غلیظ بود آنجا. آنقدر غلیظ که اجازه میداد خودِ خودم باشم. میتوانستم دستهایم را باز کنم و تا جایی که حنجرهام یاری میکند، عربده بزنم. یا کنار یکی از درختهای کاج بایستم و جیش کنم. یا الکی مثل آن پرندهی اسکل بخندم. یا مثل آسمان بالای سرم گریه کنم. یا هر غلط دیگری که دلم میخواست. هیچ چیز مانعم نمیشد که خودِ خودم نباشم. انگار طبیعت با یک پتوی بزرگ من را از دیگران جدا کرده باشد و به خودم برگردانده باشد.
بعد از یک ساعت گشتن بیهدف، رسیدم به یک مبل تنها که وسط درختها ول شده بود به امان خدا. بودنش آنجا هیچ توجیهی نداشت. حضورش حتی از حضور من در آنجا کمتر قابل دفاع بود. من پای فرار و جامعهای داشتم که گاهی وقتها تنها راه رهایی از آن، گم شدن بود. اما این مبل نه ماشین داشت و نه پای فرار. یادم آمد که راستهی مبلفروشهای تهران «یافتآباد» بود. چه اسم عجیبی. یافتآباد دربرابر گمشدگی این مبل. به هر حال آنچه مسلم بود عامل گمگشتگیِ من و این مبل دو سر مخالف جبر و اختیار نشسته است.
خلاصه اینکه شرایط طوری بود که میتوانستم درجا تصمیم بگیرم که همینجا سکنی بگزینم تا ابد. من و عزتاله و مبل. اما خب، نمیشد. چرا؟ چون گرسنهام شد. چون به قهوهی صبح و رختخواب نرم شب و خوردن غذای گرم روی میز و صد چیز دیگر عادت داشتم. تازه عزتاله هم باید میرفت خانه که خودش را شارژ کند. بابت همینها باید هزینه بدهم و با کله بروم توی شکم طوفان سهمگین کار. اما نهنگها موجودات خوشبختی هستند که میتوانند بین هر دو شیرجه، بیایند روی آب و نفس بگیرند.
مبل را ول کردم و برگشتم. دو ساعت رانندگی کردم و پیدا شدم و به عاداتم سلام کردم و از خودِ خودم خداحافظی.
🇮🇷 @iranianspa
Telegram
attach 📎
🔴 #وقت_کم_است! لحظات را در یابیم
✍ #فهیم_عطار
تابستانِ قبل از کرونا، برای اولین بار رفتم تورنتو. یکی دو روز مانده به برگشتنام، زنگ زدم به یکی از رفیقهایم که بیا برویم شهرگردی و تورنتو را بهم نشان بده و از این قبیل مسائل. رفیقم هم چراغ سبز نشان داد و گفت ایول به این ایده و فردا که شنبه است و تعطیل، بزنیم به دل شهر. توی دلم کلی قربان و صدقهاش رفتم و به اندازهی تولید یک سالِ سینمای هالیوود توی مغزم فانتزی ساختم بابت فردا. یکی از هزاران فتیش من گشتن بیهدف در سطح شهر است. شاید باید پستچی میشدم یا رفتگر یا راننده تاکسی. که خب نشدم و انتخابم این شد که از تمام پیکر شهر، فقط نمایی به اندازهی یک پنجره را که جایی ثابت قرار گرفته است، ببینم. به هر حال این یک فرصت طلایی بود بابت دیدن شهری جدید با آدمِ خوشمشربی که آن شهر را خوب میشناسد. فرصتی طلایی که ماحصل آن چند ساعت معاشرت با چگالی بالا بود و یکی دو لیوان چای دبش و چند صد عکس از در و دیوار و اگزوز و کلاغ و الخ. این همان گنجی است که لانگ جان سیلور بابت آن حاضر میشد به هر جزیرهای برود.
آخر شب، رفیق قشنگم پیام داد که پروژهشان بیخ پیدا کرده است. قرار بود تا الان تمام شود که نشده و کش پیدا کرده و فردا باید برود سر کار و خلاصه اینکه جزیره گنج مالیده شده است. کاخ آرزوها فرو ریخت. اگر من هم آرشیتکت بودم، حتما میرفتم کمکش و تا صبح برایش خط و دایره میکشیدم تا پروژه تمام شود. که خب من از معماری فقط این را میدانم که هیچ نمیدانم. بابت همین جواب دادم که فدای سرت، خسته نباشی، بچسب به کار که اوجب واجبات است. تهش هم نوشتم که «حالا وقت زیاده» و استیکر دو لیوان شامپاین که خوردهاند به هم را برایش فرستادم.
فردا، هر کاری کردم حوصلهی زدن به دل شهر، آنهم یک نفری را پیدا نکردم. توی دلم یک نهیب آسمانی میگفت که «حالا وقت زیاده». به زودی با هم میرویم و از تکتک آجرهای تورنتو عکس میگیریم و آنقدر قهوه و چای میخوریم که بیست بار جیشمان بگیرد و آنقدر حرف میزنیم که فکمان به رعشه بیفتد. همین شد که نرفتم و ماندم خانه و آخر همان شب سوار هواپیما شدم و برگشتم. به همین راحتی.
اینهمه قصهی حسین کرد شبستری را گفتم تا به این جا برسم که تقریبا دو سال از آن ماجرا گذشته است. جزیرهی گنج محقق نشده است. کانادا مرزهایش را بسته و احدی را راه نمیدهد مگر با گرفتن کلی پول و دو هفته حبس کردن در قرنطینه. سفرها کنسل شدهاند و کافهها فعلا بستهاند. الان هم دو سال است که دنبال آن نهیب الدنگ آسمانی درونم میگردم که میگفت «وقت زیاده». میخواهم از وسط پارهاش کنم.
رفیق شفیق! امروز عکست را توی فیسبوک دیدم. سخت به یادت افتادم. اگر این را میخوانی، بیا توی حیاطخلوت تا گپی بزنیم چرا که وقت کم است و آن ندای آسمانی درونی، کلاغی نسیانزده بیش نیست.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
تابستانِ قبل از کرونا، برای اولین بار رفتم تورنتو. یکی دو روز مانده به برگشتنام، زنگ زدم به یکی از رفیقهایم که بیا برویم شهرگردی و تورنتو را بهم نشان بده و از این قبیل مسائل. رفیقم هم چراغ سبز نشان داد و گفت ایول به این ایده و فردا که شنبه است و تعطیل، بزنیم به دل شهر. توی دلم کلی قربان و صدقهاش رفتم و به اندازهی تولید یک سالِ سینمای هالیوود توی مغزم فانتزی ساختم بابت فردا. یکی از هزاران فتیش من گشتن بیهدف در سطح شهر است. شاید باید پستچی میشدم یا رفتگر یا راننده تاکسی. که خب نشدم و انتخابم این شد که از تمام پیکر شهر، فقط نمایی به اندازهی یک پنجره را که جایی ثابت قرار گرفته است، ببینم. به هر حال این یک فرصت طلایی بود بابت دیدن شهری جدید با آدمِ خوشمشربی که آن شهر را خوب میشناسد. فرصتی طلایی که ماحصل آن چند ساعت معاشرت با چگالی بالا بود و یکی دو لیوان چای دبش و چند صد عکس از در و دیوار و اگزوز و کلاغ و الخ. این همان گنجی است که لانگ جان سیلور بابت آن حاضر میشد به هر جزیرهای برود.
آخر شب، رفیق قشنگم پیام داد که پروژهشان بیخ پیدا کرده است. قرار بود تا الان تمام شود که نشده و کش پیدا کرده و فردا باید برود سر کار و خلاصه اینکه جزیره گنج مالیده شده است. کاخ آرزوها فرو ریخت. اگر من هم آرشیتکت بودم، حتما میرفتم کمکش و تا صبح برایش خط و دایره میکشیدم تا پروژه تمام شود. که خب من از معماری فقط این را میدانم که هیچ نمیدانم. بابت همین جواب دادم که فدای سرت، خسته نباشی، بچسب به کار که اوجب واجبات است. تهش هم نوشتم که «حالا وقت زیاده» و استیکر دو لیوان شامپاین که خوردهاند به هم را برایش فرستادم.
فردا، هر کاری کردم حوصلهی زدن به دل شهر، آنهم یک نفری را پیدا نکردم. توی دلم یک نهیب آسمانی میگفت که «حالا وقت زیاده». به زودی با هم میرویم و از تکتک آجرهای تورنتو عکس میگیریم و آنقدر قهوه و چای میخوریم که بیست بار جیشمان بگیرد و آنقدر حرف میزنیم که فکمان به رعشه بیفتد. همین شد که نرفتم و ماندم خانه و آخر همان شب سوار هواپیما شدم و برگشتم. به همین راحتی.
اینهمه قصهی حسین کرد شبستری را گفتم تا به این جا برسم که تقریبا دو سال از آن ماجرا گذشته است. جزیرهی گنج محقق نشده است. کانادا مرزهایش را بسته و احدی را راه نمیدهد مگر با گرفتن کلی پول و دو هفته حبس کردن در قرنطینه. سفرها کنسل شدهاند و کافهها فعلا بستهاند. الان هم دو سال است که دنبال آن نهیب الدنگ آسمانی درونم میگردم که میگفت «وقت زیاده». میخواهم از وسط پارهاش کنم.
رفیق شفیق! امروز عکست را توی فیسبوک دیدم. سخت به یادت افتادم. اگر این را میخوانی، بیا توی حیاطخلوت تا گپی بزنیم چرا که وقت کم است و آن ندای آسمانی درونی، کلاغی نسیانزده بیش نیست.
http://telegram.me/Iranianspa
Telegram
انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران
🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و
کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
جهت ارسال مطالب، تبادل و تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇👇👇
@FAtemeh_Hoseynaei
🔴 #طنز_خوب
✍ #فهیم_عطار
سیزده چهارده سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خطاط شوم. لابد یک چیزی در طالعام دیده بود. وگرنه چه کسی حاضر میشود هر پنجشنبه بچهاش را بیندازد پشت رنوی سفید و از گلستان بکوبد برود چهارراه زند تا ببردش کلاس خطاطی. میرفتم طبقه دوم یک ساختمان آجری که بوی ترشی لیته میداد و روغن سوختهی سمبوسه. من از خطاطی خوشم نمیآمد. از صدای جیغ قلمنی روی کاغذ گلاسه و از قیافهی لیقه و بوی دوات حالم به هم میخورد. یک همکلاسی داشتم که اسمش بهاره بود. خیلی امیدوار بودم که عاشقاش بشوم تا بتوانم به مدد عشق، نفرت از خطاطی را تحمل کنم. همه جای صورتاش خال داشت الا لباش. طوری که هیچ رقمه نمیشد دچارش شد. تا اینکه بعد از دو جلسه معلممان عوض شد و یک مرد عربِ کوتعبدالهی شد معلم خطاطیمان. خیلی طناز بود و کلا نستعلیق حرف میزد. همه چیز را هم با طنز درسمان میداد. نقطه لوزی و الف بنیادی و ترکیب و کرسی و شان و صفا. طنزش هم یک طوری بود که نه سرخ و سفید میشدیم و نه آنقدر میخندیدیم که دستمان بلرزد و خطاطیمان به فنا برود. همهمان به اجبار دچار لبخند رضایت میشدیم و ته دلمان از خطاطی و کوتعبداله و روغن سوختهی سمبوسه خوشمان میآمد. از همه چیز مهمتر این بود که بهاره هم میخندید. تازه فهمیدم که چه لبخند قشنگی دارد و چهرهاش به رضایت چه ملوس است و چقدر او لیلی است و من چه مجنونم. در ضمن در کنار همهی اینچیزها اندکی خطاطی هم یاد گرفتم و طالعم رو سفید شد. همهی اینها را مدیون طنازی آن مرد کوتعبدالهی بودم. در ستایش طنز خوب.
این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامهای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقهی عجیبی به دستکاری عکسها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در میآوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحهای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علمام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایههای «آموزش فوتوشاپ برای احمقها». آنهم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمیگشتم از کتابفروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسندهاش یادم نیست. مسعودِ نمیدانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزشها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد میگرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر میافتی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.
این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس میداد. ساعت یک بعداز ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلفسرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضهی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ اسلام. نور آفتاب پائیز که از لای شاخههای پائیززدهی چنار میتابید توی کلاس و مینشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بیهوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب میگفت و قبل از ناکاوت شدن ما، جملهی سوم را با طنز تفت میداد و همه بیدار میشدند. آنقدر نمرهی آخر ترممان در این درس خوب شد که از فاجعهی مشروطی نجاتمان بدهد و جور باقی درسها را بدهد. در ستایش طنز خوب.
خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. اینقدر مهجور که دیگر طعماش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدیام بشوم رئیسجمهور یک کشور. بعد بخشنامه بزنم به همهی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتابهای درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژیام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم میدهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام میکنم تا متنهای سخنرانیام را طوری بنویسند که تمام بهارهها بشوند لیلی و تمام جوادها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.
http://telegram.me/Iranianspa
✍ #فهیم_عطار
سیزده چهارده سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خطاط شوم. لابد یک چیزی در طالعام دیده بود. وگرنه چه کسی حاضر میشود هر پنجشنبه بچهاش را بیندازد پشت رنوی سفید و از گلستان بکوبد برود چهارراه زند تا ببردش کلاس خطاطی. میرفتم طبقه دوم یک ساختمان آجری که بوی ترشی لیته میداد و روغن سوختهی سمبوسه. من از خطاطی خوشم نمیآمد. از صدای جیغ قلمنی روی کاغذ گلاسه و از قیافهی لیقه و بوی دوات حالم به هم میخورد. یک همکلاسی داشتم که اسمش بهاره بود. خیلی امیدوار بودم که عاشقاش بشوم تا بتوانم به مدد عشق، نفرت از خطاطی را تحمل کنم. همه جای صورتاش خال داشت الا لباش. طوری که هیچ رقمه نمیشد دچارش شد. تا اینکه بعد از دو جلسه معلممان عوض شد و یک مرد عربِ کوتعبدالهی شد معلم خطاطیمان. خیلی طناز بود و کلا نستعلیق حرف میزد. همه چیز را هم با طنز درسمان میداد. نقطه لوزی و الف بنیادی و ترکیب و کرسی و شان و صفا. طنزش هم یک طوری بود که نه سرخ و سفید میشدیم و نه آنقدر میخندیدیم که دستمان بلرزد و خطاطیمان به فنا برود. همهمان به اجبار دچار لبخند رضایت میشدیم و ته دلمان از خطاطی و کوتعبداله و روغن سوختهی سمبوسه خوشمان میآمد. از همه چیز مهمتر این بود که بهاره هم میخندید. تازه فهمیدم که چه لبخند قشنگی دارد و چهرهاش به رضایت چه ملوس است و چقدر او لیلی است و من چه مجنونم. در ضمن در کنار همهی اینچیزها اندکی خطاطی هم یاد گرفتم و طالعم رو سفید شد. همهی اینها را مدیون طنازی آن مرد کوتعبدالهی بودم. در ستایش طنز خوب.
این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامهای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقهی عجیبی به دستکاری عکسها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در میآوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحهای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علمام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایههای «آموزش فوتوشاپ برای احمقها». آنهم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمیگشتم از کتابفروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسندهاش یادم نیست. مسعودِ نمیدانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزشها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد میگرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر میافتی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.
این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس میداد. ساعت یک بعداز ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلفسرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضهی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ اسلام. نور آفتاب پائیز که از لای شاخههای پائیززدهی چنار میتابید توی کلاس و مینشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بیهوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب میگفت و قبل از ناکاوت شدن ما، جملهی سوم را با طنز تفت میداد و همه بیدار میشدند. آنقدر نمرهی آخر ترممان در این درس خوب شد که از فاجعهی مشروطی نجاتمان بدهد و جور باقی درسها را بدهد. در ستایش طنز خوب.
خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. اینقدر مهجور که دیگر طعماش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدیام بشوم رئیسجمهور یک کشور. بعد بخشنامه بزنم به همهی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتابهای درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژیام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم میدهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام میکنم تا متنهای سخنرانیام را طوری بنویسند که تمام بهارهها بشوند لیلی و تمام جوادها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.
http://telegram.me/Iranianspa