🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
424 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#رفتن_کاوس_شاه_به_مازندران

#گرفتار_شدن_کاووس_شاه

بعد از اینکه سپهبد زال، رفت کیکاوس به طوس و گودرز فرمان داد سپاه راهی شود. سپیده دم شاه و پهلوانان ایران زمین به همراه سپاهیانی بزرگ به سوی مازندران راهی شدند کیکاوس قبل از رفتن، ایران زمین را به میلاد سپرد و کلید گنج را به او داد و از او خواست اگر دشمنان به ایران زمین حمله ور شدند هیچ کاری نکند مگر اینکه به زال و رستم پناه برد.

وقتی کیکاوس به نزدیکی مازندران رسید در نزدیکی شهر بر فراز کوهی بلند خیمه ها را برپا کردند چند شبی را به خوشگذرانی پرداختند تا اینکه یک روز کیکاوس گیو را فراخواند از او خواست تا هزار نفر از بهترین جنگاوران را با خود ببرد و به شهر مازندران حمله کند و به هیچ کس رحم نکند تا این خبر به گوش دیوان برسد و بدانند که ما برای نبرد آمده ایم.

گیو هم چنین کرد و با سپاهی از بهترین جنگاوران به شهر حمله کرد و به هیچ کس رحم نکرد چنانکه گویی باران گرز و شمشیر از آسمان می بارد وقتی وارد شهر شدند گویی بهشت است آن شهر چنان زیبا و آکنده از نعمت های بسیار بود که همه انگشت به دهان مانده بودند. 

یکی چون بهشت برین شهر دید
که از خرمی نزد او بهر دید
بهر کوی و برزن فزون از شمار
پرستار با طوق و با گوشوار
بهر جای گنجی پراکنده زر
بیکجای زر و بدیگر گهر

تا اینکه خبر آن همه خرمی به کاوس شاه رسید کسی که خبر را برای پادشاه برد در توصیف مازندارن زیاده روی کرد و آنرا بهشتی روی زمین خواند و از سوی دیگر خبر این غارت به شاه مازندارن رسید که دیوی به نام سنجه نزد پادشاه بود که از ایرانیان دل خوشی نداشت شاه مازندارن به سنجه فرمان داد که بی درنگ نزد دیو سپید برود و به او بگوید که چه بر سر مازندران آمده است و اگر دیر بجنبد سرزمین ما از دست رفته است.

سنجه با شتاب خود را نزد دیو سپید رساند و پیام پادشاه را به او رساند و دیو سپید در پاسخ گفت که نگران شاه ایران نباشید هم اکنون با سپاه بزرگ به سوی آن ها می روم و او را از مازندارن بیرون خواهم راند. این را بگفت و چون کوهی به حرکت درآمد.

از آن سو کیکاوس به تاخت خود را به مازندارن رساند و سراپرده خود در دشت هامون استوار کرد چنان شد که دشت هامون را خیمه ای سرخ و زرد پوشانده بود آنگاه تخت مجللی برایش آوردند و کاوس شاه بر آن نشست و بزرگان سپاه را فراخواند رو به آن ها گفت همه شما به فرمان من بودید و نیک خواه من. حالا از شما می خواهم باهم کار را تمام کنیم و شاه مازندارن و دیوان را به بند بکشیم سحرگاه می رویم تا شاه مازندران را اسیر خود سازیم و همه کشور مازندارن به بگیریم و دیوان را از میان برداریم. بزرگان بر شاه آفرین گفتند و به ستایش او پرداختند و ادامه دادند که دیو سپید جادوگری چیره دست است که او را نمی توان یافت تا به بند کشید ولی ما دمار از روزگار دیگر دیوان برخواهیم آورد آن ها تا شب به لاف زنی ادامه دادند و کاوس این سودای خام را می پروراند شبانگاه ابری پدیدار گشت که از ماه هیچ نشانی نبود گویی جهان در غاری تاریک فرو رفته است. دودی سیاه آسمان و زمین را فرا گرفته بود از آسمان سنگ و خشت بر سر سپاه ایران بارید چنان که سپاه پراکنده گشت بسیاری کشته شدند و بسیاری هم راه ایران زمین را پیش گرفتند در این هنگام بودکه کاوس فهمید چه اشتباهی کرده است.

هنگامی که شب به پایان رسید و روز نمایان شد کاوس متوجه شد که هیچ جا را نمی بیند دو بخش از سپاهش کور شدند، سپاه ایران از دست او خشمگین بودند و کاوس درمانده شده بود با خود افسوس می خورد که چرا پند زال را نپذیرفته است یک هفته گذشت و پادشاه ایران زمین نمی توانست روی کسی را ببیند. روز هشتم صدای غرش دیو سپید دشت را فراگرفت که خطاب به کاوس می گفت چرا به مازندارن آمدی این همه را کشتی و بسیار اسیر کردی آیا نمی دانستی که دیو سپید با تو چه خواهد کرد؟ اکنون به آرزوهایی که داشتی دست یافتی؟ اگر من هم چون تو بزرگی نداشتم که به پندش گوش فرا دهم همه شما را تاکنون کشته بودم و کشورت را با خاک یکسان می کردم ولی با گرشاسب عهد و پیمانی دارم که به ملک ایران حمله نکنم، من شما را به خواری اسیر می کنم تا روزگارتان به سر آید.

آنگاه با لشکری از دیوان، پهلوانان ایران را به بند کشیدند و هر چه از جواهرات و گنج ها در سپاه ایران بود به ارژنگ سالار سپاه مازندران سپرد و برای شاه مازندران پیغام فرستاد که من سپاه ایران را به بند کشیدم ولی آن ها را نکشتم تا درس عبرتی باشد برای آن ها که قصد مازندران می کنند. ارژنگ اسیران و آن گنج ها را با خود نزد شاه مازندران برد و دیو سپید بازگشت و این گونه کاوس شاه در مازندران گرفتار گشت.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#گرفتار_شدن_کاووس_شاه_بدست_دیو_سفید
#پیغام_کاوس_به_زال_و_رستم

در میان نگهبانان یکی بود از ایرانیان نزد کاوس شاه آمد و کاوس به او گفت تا پیغامی برای زال بفرستد که اکنون من در مازندران به خواری اسیر شده ام وقتی از پندهای تو یاد می کنم جگرم ریش می شود، از بی خردی من بود که به حرف سالار هوشمندی چون تو گوش ندادم و اگر اکنون فکری نکنی ایران زمین به باد خواهد رفت.

پیغام به زال رسید و زال از شنیدن این حرف ها دلش به درد آمد ولی آنرا از دوست و دشمن پنهان کرد.

چو بشنید بر تنش بدریدپوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست

آنگاه رستم را فراخواند و به او گفت اکنون دیگر نباید دست روی دست بگذاریم اکنون شاه ایران در دست اژدها گرفتار شده است و کشور در خطری بزرگ است اکنون باید سوار بر رخش به آن سرزمین بتازی من دیگر جوان نیستم و امید ما به توست که شاه ایران زمین را نجات دهی نه به ارژنگ و نه به دیو سپید امان بده، از تو می خواهم که نام سام بزرگ را زنده کنی اگر از این نبرد پیروز بازگردی نامت خواهد درخشید و دیوان از شنیدن نام تو به خود خواهند لرزید.

و رستم در پاسخ چنین گفت تا مازندران شش ماه راه است چگونه قبل از اینکه پادشاه ایران زمین در دست دیوان فنا شود او را نجات دهم؟ و زال در پاسخ گفت برای رسیدن به مازندران دو راه وجود دارد یکی همان راه است که کاوس رفت و راه دیگر از کوهستان است که دو هفته راه است اما پر از شیر و دیو و تیرگی است چنان که چشمانت خیره خواهد ماند تو باید از این راه بروی. اکنون برو و آماده سفر شود و من تا سحرگاه برای بازگشت تو نزد پرودگار به نیایش بپردازم تا تو را یاری کند و با هوش خود بر نیرنگ دیو سپید چیره شوی. رستم به پدر قول داد که دیو سپید و ارژنگ را به زیر آورد و بزرگان ایران زمین را آزاد سازد.

رستم سحرگاه آماده رفتن شد زال و رودابه او را بدرقه کردند، رودابه از رفتن او بسیار اندوهگین بود و با چشمان اشک آلود به فرزند گفت: چرا مرا با این نگرانی رها می کنی و می روی و رستم در پاسخ به مادر گفت که این انتخاب من نیست روزگار من اینگونه است و باید بروم مرا ببخش مادر ولی چاره ندارم و باید بروم.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#هفت_خوان_رستم

 #خوان_پنجم:

#گرفتار_شدن_اولاد_بدست_رستم

وزانجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راه‌جوی

همی رفت پویان به جایی رسید
که اندر جهان روشنایی ندید

شب تیره چون روی زنگی سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه

تو خورشید گفتی به بند اندرست
ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی

وزانجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید و یکسر خوید

جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان

همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود

برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خوید در کشتزار

بپوشید چون خشک شد خود و ببر
گیاکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خویشتن

چو در سبزه دید اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی

چو از خواب بیدار شد پیلتن
بدو دشتوان گفت کای اهرمن

چرا اسپ بر خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی

ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش

بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن

سبک دشتبان گوش را برگرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان

بشد دشتبان پیش او با خروش
پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردی چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست
وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم که اسپش برانم ز کشت
مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا دید برجست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت

چو بشنید اولاد برگشت زود
برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود
ابا او ز بهر چه کردست بد

همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار

چو از دشتبان این شگفتی شنید
به نخچیر گه بر پی شیر دید

عنان را بتابید با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی
تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ

بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه و پناه تو کیست

نبایست کردن برین ره گذر
ره نره دیوان پرخاشخر

چنین گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نیزه و تیغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد

نیامد به گوشت به هر انجمن
کمند و کمان گو پیلتن

هران مام کاو چون تو زاید پسر
کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر

تو با این سپه پیش من رانده‌ای
همی گو ز برگنبد افشانده‌ای

نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام

چو شیر اندر آمد میان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره

به یک زخم دو دو سرافگند خوار
همی یافت از تن به یک تن چهار

سران را ز زخمش به خاک آورید
سر سرکشان زیر پی گسترید

در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار

همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد

بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن

نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید

به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی

نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری به کار اندرون کاستی

من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران

تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار
👇👇
🔴 صفهای #مردم #نیازمند در مقابل مغازه های #مواد_غذایی در حال افزایش است .

بعد از #صف #نان و #مرغ و #تخم_مرغ اکنون نوبت صف #روغن_نباتی است .

#قحطی_بزرگ با #ابرتورم افسارگسیخته رسیده است .

قبل از انکه‌ دچار دچار #نکبت_بزرگ شده و #گرفتار #گرسنگی های طولانی مدت و #بیچارگی شویم باید #اعتراضات_سراسری #برانداز را کلید زد .

انتظار برای فرداهای #موهوم و امید به هیچ تحولی امکان رفع #نکبت را فراهم نمی کند.

هیچ معجزه ای در کار نیست.

#معجزه واقعی #قیام #آزاد_سازی #ایران توسط #ملت #ایران است .