🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
372 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه

#هفت_خوان_رستم

#خوان_پنجم:

#گرفتاری_اولاد_بدست_رستم

رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود. گویی خورشید را به بند کرده‌اند.
از آنجا به سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید.

از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد. وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید.

دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به پای رستم زد و گفت:
چرا اسبت را در این دشت چرا می‌دهی و کشت مرا پامال می‌کنی؟

رستم گوش‌های او را گرفت و از بن کند. دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد …

اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید:
نام تو چیست؟
چرا گوش این دشتبان را کندی؟
چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟
الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم.

رستم به اولاد گفت:
اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می‌دهی.
پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت:

اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم.

جای دیو سپید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه دیوها را کنار زده و تو را سر کار بیاورم.

اولاد گفت:

خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم.

صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی‌زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. …

اولاد به رستم گفت تو به تنهایی از پس آنها برنمی‌آیی. رستم خندید و گفت:

اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم.

حالا زندان کاووس را نشانم بده. پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#هفت_خوان_رستم

 #خوان_پنجم:

#گرفتار_شدن_اولاد_بدست_رستم

وزانجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راه‌جوی

همی رفت پویان به جایی رسید
که اندر جهان روشنایی ندید

شب تیره چون روی زنگی سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه

تو خورشید گفتی به بند اندرست
ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی

وزانجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید و یکسر خوید

جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان

همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود

برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خوید در کشتزار

بپوشید چون خشک شد خود و ببر
گیاکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خویشتن

چو در سبزه دید اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی

چو از خواب بیدار شد پیلتن
بدو دشتوان گفت کای اهرمن

چرا اسپ بر خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی

ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش

بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن

سبک دشتبان گوش را برگرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان

بشد دشتبان پیش او با خروش
پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردی چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست
وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم که اسپش برانم ز کشت
مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا دید برجست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت

چو بشنید اولاد برگشت زود
برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود
ابا او ز بهر چه کردست بد

همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار

چو از دشتبان این شگفتی شنید
به نخچیر گه بر پی شیر دید

عنان را بتابید با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی
تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ

بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه و پناه تو کیست

نبایست کردن برین ره گذر
ره نره دیوان پرخاشخر

چنین گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نیزه و تیغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد

نیامد به گوشت به هر انجمن
کمند و کمان گو پیلتن

هران مام کاو چون تو زاید پسر
کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر

تو با این سپه پیش من رانده‌ای
همی گو ز برگنبد افشانده‌ای

نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام

چو شیر اندر آمد میان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره

به یک زخم دو دو سرافگند خوار
همی یافت از تن به یک تن چهار

سران را ز زخمش به خاک آورید
سر سرکشان زیر پی گسترید

در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار

همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد

بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن

نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید

به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی

نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری به کار اندرون کاستی

من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران

تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار
👇👇