🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
387 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

زمان در تعبیر فلاسفه ی گذشته به طور متفاوت و مختلفی مورد تامل قرار گرفته است فی المثل افلاطون معتقد بود که زمان سایه ی ازلیت است یعنی ازلیت خود یک نوع بودن است که سایه ی آن نوع از نحوه ی هستی داشتن، می شود سایه ی آن یعنی زمان پس زمان سایه است، سایه است یعنی این که اصل نیست یعنی این که عرض است فرع است حاشیه است اما اصل نیست و در برابر این زمانی که چنین به سرعت رو به انقراض و نابودی و زوال است ازلی و ابدی بودن قرار می گیرد و آنان بر این ازلیت و ابدیت اعتبار قائل می بودند .
دلیل بی ارزش دانستن شناختن جزئیات یعنی امور محسوس و موجودات مادی در نظر فلاسفه ی گذشته نیز همین بود یعنی به این دلیل آنان جزئیات را ارزشمند برای بررسی شناخت نمیدانستند که آنان رو به انقراض و زوال هستند در کل افلاطون علاقه ی وافری به حقیقت ثابت داشت او می گفت که تنها یک حقیقت است که ثابت است و تغییر نمی کند به جز از آن هر آن چه که هست ناچارا رو به تغییر و زوال دارد . آن حقیقت است و دیگر از آن هر در اصل ناحقیقت در نظر او همین جهان مادی و
"ناحقیقت"
آنچه که بود امور مادی بود و حقیقت فراتر از زمان و مکان و امری نامتعین تلقی می شد .

افلاطون معتقد بود که ما عالم مثل را مشاهده کرده ایم ( عالم مثل عالمی
ست که افلاطون آن را به عنوان الگو در نظر می گیرد و معتقد است که جهان و امور آن از روی همان خلق شده اند) و اکنون ما باید سعی و کوشش کنیم تا بتوانیم دوباره آن مشاهدات را در درون خود زنده کنیم.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

قسمت سوم

با ظهور آئین مسیحیت، اندک اندک، "زمان" از اهمیت ویژه ای برخودار می شود.
براستی چرا با ظهور مسیحیت، زمان، ارزش بیشتری پیدا می کند ؟

در نظام گذشتگان زمان به دلیل آنی بودن و رو به زوال داشتن از ارزش کمتری برخوردار بود.
اما با ظهور مسیحیت، بخاطر برخی از باورهای مسیحیت، زمان ارزش پیدا می کند،
در تفکر مسیحی، خداوند دچار تجسد می شود.
برخلاف نظام ها و آیین های مثل اسلام که خداوند بری از تجسد و حلول شناخته می شود یعنی خداوند را منزه از آن می پندازند که در چیزی یا شخصی حلول کند و جسمیت پیدا کند، این مقوله یعنی جسمیت پیدا کردن خداوند یعنی در یک شخص یا یک جسمی نزول و یا انزال کردن، را کاملا طبیعی بلکه ضروری می دانند،
آنان معتقد هستند که خداوند در شخص عیسی مسیح، نزول کرده و دچار تجسد شده و تجسد پیدا کرده است، یعنی در یک زمانی خاص، این تجسد صورت گرفته است، برای همین خاطر آنان آن، آن، را یعنی آن، زمان را، (یعنی حلول خداوند در مسیح را) به شدت گرامی می داشتند و ارزش قائل می شدند. برای همین خاطر زمان نیز اندک اندک در نظر آنان ارزش والایی پیدا می کند.

عنوان بعدی و اختلاف ثانی در رابطه با »متناهی« و »نامتناهی« بودن می
باشد.
دانستیم که قدما تامید فراوران بر ازلیت و فرازمانی و فرامکانی داشتند و امر
ازلی و فرا زمانی را ارج می نهادند اما در رابطه با نا متناهی بودن به همان اندازه که بر امر فرا زمانی تکیه کرده و ارزش قایل میشدند به همان میزان و مقدار نیز نامتناهی بودن را کم اهمیت تلقی میکردند.
یعنی اگر در مقوله ی زمان، به فرا زمانی ارزش قائل می شدند، در رابطه با نامتناهی و متناهی، بر متناهی تکیه کرده و آن را ارج می نهادند.
نا متناهی یعتی بی انتها نا انتها یعنی امری که نهایت و غایتش مشخص نیست نا محدود است و محدودیت ندارد
در مقابل؛ متناهیت است که به معنای نهایت و غایتی داشتن می باشد یعنی
امری که نهایتی و پایانی دارد و یا میتوان به پایان و غایت آن دست پیدا
کرد.
حال سوال اینجاست که چرا متناهی بودن برای گذشتگان (یونانیان) تا این
اندازه اهمیت و ارزش برخوردار بوده است؟
برخی از فلاسفه معتقدند که یونانیان در دوران تفلسف خود، سعی داشتند در رابطه با هر مساله ای که به تفکر می پرداختند، آن مساله را از هاله ی ابهام خارج کرده و کاملا شفاف و روشن اش سازند و یا تا سرحد ممکن در رابطه با آن مساله به آن مساله وضوح و شفافیت بخشند.
تفکر در رابطه با وجود نیز چنین است همان طور که افلاطون در رساله ی سوفیست می گوید و تذکر می دهد که ما تاکنون گمان می کردیم که معنای وجود را می دانیم، اما اکنون پی برده ایم که معنای وجود از هرچیزی برای ما پنهان تر و ناشناخته تر است و سپس وظیفه ی فلسفه را وضوح بخشیدن و یا در جستجوی معنای وجود بودن می شمارد (همان که به گفته ی هایدگر،
اصلی ترین و اساسی ترین رسالت او در هستی و زمان است)
با توضیح این نکته، علت ارزشمند بودن امر متناهی بر نامتناهی در نزد یونانیان روشن می شود و آن هم این که از آن جا که یونانیان در پی شفاف سازی هر مساله تا سرحد ممکن بودند، و از آن جا که امر نامتناهی به دلیل نا متناهیت و روشن
نبودن پایان و غایتش (که پایان و غایتی بای نامتناهی نبود) و قابل تشخیص و شناسایی نیز نمی بود در برابر این امر (یعنی نا متناهی) تکیه بر متناهی، می کردند چرا که می توانستند تا حد ممکن، آن را تشخیص دهند و یا به آن امر وضوح و شفافیت بخشند و از ابهام به درش آورند به همین دلیل آنان متناهی را بر نامتناهی ترجیح میدادند ( البته برخی از فلاسفه ی یونان چنین نبوده و تامید بر امر نامتعین می کردند »آناکسمیندر، ملیتوس، فلوطین و نوفلوطین ها« که باید آنان را استثنا کرد)

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

قسمت چهارم

#عنوان_سوم، کمیت و کیفیت می باشد.

فلاسفه ی قدیم، چنانچه ملاحظه کردیم، بر فرازمانی و ازلیت و ابدیت، و نیز امر متناهی، اهمیت و ارزش بیشتری در نسبت با زمان مند بودن و نامتناهی بودن، قائل می شدند.
اما فلاسفه ی جدید بر خلاف فلاسفه ی قدیم، تاکیدشان بر امر متناهی و توجهشان بر زمان مند بودن جلب می شود.
رفته رفته در نزد فلاسفه ی جدید، همان طور که به تاثیر از مسیحیت زمان مند بودن اهمیت پیدا می کند، در همان سبک و سیاق نیز، متناهی بودن و نیز کمیت اهمیت پیدا می کند.
یعنی برخلاف فلاسفه ی قدیم که بر فرازمانی و کیفیت توجه بیشتری داشتند، فلاسفه ی جدید بر زمان مند بودن و کمیت، اهمیت و ارزش قائل
می شدند.
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، فلاسفه ی گذشته من جمله افلاطون، ارزشی برای جزئیات به جهت شناختن آنان قائل نبود، چرا که آنان اموری محسوس و ملموس بودند و امور محسوس و ملموس مدام در معرض تغییر اند و رو به انقراض و زایل شدن دارند و ثابت و لایتغیر نمی باشند.
در برابر این زوال پذیری امور محسوس و ملموس، در نظر گذشتگان، برخی امور ثابت و لایتغیر بودند. از آن جمله می توان #امر_خیر یا #عمل_خیر اشاره کرد
برای گذشتگان چیزی که اهمیت داشت، #کیفیت بود، یعنی برای آنان کیفیت یک امر اهمیت داشت و نه کمیت آن، چرا که کمیت در معرض تغییر است، حالت یکسان و ثابتی ندارد، کمی و کاستی بر میدارد، اما برعکس کیفیات چنین نیستند(در نظر افلاطون) فی المثل "خیر" یک امر غیر کمی است، کمی نیست و در نتیجه غیر قابل تغییر می باشد، خیر همیشه خیر است، خیر هیچ گاه شر نمی شود همیشگی است و فزونی و کاستی نیز بر نمیدارد یعنی تغییر نمی کرد و یک امر صریح می باشد.
خیر در نظر گذشتگان (افلاطون) عین آگاهی یا دانایی تلقی می شده است
و در مقابل جهل و نادانی و نا آگاهی قرار می گرفت، که این جهل و نادانی
"شر" تعبیر می شد.
به بیان دیگر دانایی مساوی بود با خیر یا فضیلت و جهل مساوی بود با شر و نا فضیلت
دانایی = خیر
جهل = شر
( البته ارسطو این مساله را نمی پذیرفت یعنی وحدت فضیلت و علم و رذیلت و نادانی را برخلاف افلاطون، قبول نداشت، او میگفت من میدانم که فی المثل ناسزا گفتن زشت و قبیح است، اما می گویم، من میدانم که کشتن دیگری زشت و قبیح است تجاوز به دیگران زشت و قبیح است اما می کشم و تجاوز هم می کنم، یعنی با این که میدانم اما باز انجامش می دهم، و لذا در نظر ارسطو علم مساوی با فضیلت نبود و خیر نیز مساوی با دانایی نبود چرا که انسان گاه چیزی را میداند و به آن کاملا آگاهی و اشراف هم دارد اما برخلافش عمل می کند .
پس علم مساوی با خیر نمیباشد و هیچ گونه وحدتی میان آن دو وجود ندارد، به همین جهت ارسطو فضیلت را خویشتن داری تلقی می کرد، و نه صرف علم داشتن، و رذیلت را نیز عدم خویشتن داری تعبیر می کرد. پس در نظر ارسطو؛ فضیلت و یا
خیر = خوشتن داری
رذیلت = عدم خویشتن داری
( اما برخلاف ارسطو که رذیلت را مساوی با افسار نفس را دست نداشتن و خویشتن داری نکردن و به علم و آگاهی عمل نکردن بود یعنی هیچ گونه وحدتی بین علم و دانایی و خیر و نادانی و رذیلت قائل نمیشد در نظر سقراط و افلاطون، بین این هردو وحدت بود، یعنی افلاطون و سقراط این امور را ( یعنی علم و خیر و جهل و رذیلت و در کل نفس انسان را) تجزیه نمی کردند آنان بین خیر و علم و رذیلت و جهل تفکیکی قائل نمی شدند و انسان را در کلیت اش فهم می کردند.
یعنی در نظر سقراط و افلاطون، فضیلت یا خیر عین معرفت (دانایی) تلقی می شده است و این آگاهی و دانایی و معرفت را عین خویشتن داری می
فهمیدند.
🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب

قسمت پنجم

اختلاف ارسطو با استاد خویش افلاطون، در تلقی آنان از معرفت بود،

نه این که افلاطون نداند که علم داشتن ذاتا مساوی با عمل کردن می باشد و خوشتن داری و ممکن است کسی بداند و دانایی نسبت به امر قبیح داشته باشد و باز هم مرتکبش شود، بدیهی است که افلاطون متوجه این مساله بود، او بنیان گذار متافیزیک است، استاد ارسطو است، به خوبی این مساله را میداند.

اما نکته در جای دیگر است.

نکته این است که افلاطون معنایی خاص از معرفت در نظر داشت.

اصولا و اساسا برداشت این هر دو فیلسوف بزرگ از معرفت یکسان نبود و اختلاف ماهوی داشتند.

توضیح بیشتر آن که در نظام اندیشه ی افلاطونی،
در نظر افلاطون، در ایده ای که او طرح می کند یعنی عالم مُثُل (عالم حقیقت، عالمی که هیچ چیز در آن تغییر نمی کند و الگو برای خلقت جهان می باشد) برتر از و بالاتر از نفس قرار می گرفت.

در نظر افلاطون، معرفت واقعی آن معرفتی بود که به عالم مُثُل برسد.
عالم محسوسات در نظر افلاطون، از آن جا که عالم تغییرات بود و رو به زوال داشت، ارزشی کمتر از عالم مُثُل داشت؛ چرا که آن غیرقابل تغییر بود و رو به زوال هم نداشت و از همین رو بود که او عالم محسوسات را عالم ناحقیقت و عالم مُثُل را عالم حقیقت می خواند و لذا عالم مُثُل نیز در نظر او از عالم محسوسات ارزشمند تر بود، و به همین جهت بود که او فلسفه را مساوی دیالکتیک میدانست، که البته دیالکتیک نیز در تلقی افلاطون معنای خاصی پیدا می کند.

دیالکتیک در نظر افلاطون یعنی فلسفه،

دیالکتیک در نظر او به معنای ارتقاء بود، یعنی دست پیدا کردن به مراتب عالیه ی موجودات.

افلاطون بر این باور بود که هر جا که تعدادی از افراد جزئی است ، همان جا
یک کلی وجود دارد، بنام انسان، یک مثال و ایده ایی وجود دارد.

انسان چیست؟

یک مثال است و مثال هم الگوی الهی است و صورت الهی است که در
اشیا وجود دارد.

یعنی انسان و سایر موجودات قبل از این که خلق بشوند، یک طرح کلی و یک ایده و مثال در عالم مُثُل داشته اند که از روی همان ایده و مثال خلق شده اند.

برای تقریب به ذهن می توان از مثالی که سارتر بیان می کرد استفاده کرد:

همان طور که یک میز قبل از ساخته شدن مثال و الگویش در ذهن نجار وجود دارد، تمام موجودات نیز قبل از خلقت
الگویشان در عالم مثل وجود داشته است!

بنابر این در نظر افلاطون معرفت حقیقی عبارت بود از :
میل صور الهی، فهم صور الهی در موجودات.

* نکته:

" پس در افلاطون معرفت با الهیات
و خدا نسبت دارد"

* نکته ی بعدی اینکه :
درنظر افلاطون ما چگونه می توانیم به عالم مثل دست پیدا کنیم؟

این پرسش دقیقا همان عنوانی ست که پیشتر طرح کردیم یعنی :
دیالکتیک!

دیالکتیک در نظر افلاطون همان فلسفه بود، به این اعتبار که دیالکتیک؛ یک سیر درونی و باطنی تلقی می شد، و حکیم کسی بود که با دیالکتیک یعنی همان تحول درونی، ارتقا پیدا می کرد تا به عالم بالا و عالم ملکوت یا به عالم معقول دست پیدا کند به تعبیری می توان گفت در نظر افلاطون

"فلسفه یا حکمت عبارت است از خدا گونه شدن انسان"

پس در نظر افلاطون، اندیشه، به انباشته شدن اطلاعات اطلاق نمی شود، بلکه این یک اگزیستنس وجودی و تحول وحودی است تا نگاه آدمی به عالم مثل گشوده شود و با تمام وجود اراده کنند تا زنجیر اسارت و در بند بودگی ، در بند روز مرگی بودن را بگسلند و به سوی آفتاب حقیقت سو گردانی کنند!

🆔👉 @iran_novin1