Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون
#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم
#خواب_دیدن_ضحاک
زمانی که چهل سال از روزگارش مانده بود در حالی که در کنار ارنواز خوابیده بود در خواب دید که از تاج پادشاهی، سه مرد جنگی پدیدار شدند.
دو مرد بزرگ و یکی که از همه سن بیشتری داشت در میان آن ها قرار داشت. پوشش بزرگان را داشت و مانند پادشاهان قدم بر می داشت. در دستانش گرزی از سر گاو داشت به سمت ضحاک رفت و گرز را بر سرش کوبید. دست و پایش را بست و او را با خواری روی زمین کشید و به اسب بست و تا کوه دماوند کشید. او را در چاهی آویخت و جگرش را بیرون کشید و در این هنگام ضحاک از خواب بیدار شد و فریادی کشید.
ارنواز که ضحاک را در این حال دید گفت تو را چه شده است؟
تو که جهانی از آدم و دیو و حیوانان وحشی به فرمانت هستند و فرمانروای هفت کشور هستی! چرا این چنین هراسان شده ای! ؟
اما ضحاک در پاسخ گفت اگر این راز را با دیگران در میان بگذارم از قدرت من ناامید خواهند شد.
اما ارنواز اصرار کرد و از ضحاک خواست تا رازش را با او در میان بگذارد تا راهی برای آن بیابد و از او خواست تا از بزرگان و دانشمندان کمک بخواهد تا گره گشایی کنند. ضحاک از سخنان ارنواز پری روی، خوشش آمد.
او از همه کشورها، دانشمندان و موبدان را فراخواند آن ها را انجمن کرد و خوابش را باز گفت و درمان درد خواست.
لب موبدان خشک و رنگشان زرد شد. حرف برای گفتن بسیار داشتند اما می ترسیدند.!!!
سه روز گذشت و کسی سخن نگفت و روز چهارم ضحاک آشفته شد و به نماینده موبدان گفت اگر می خواهید زنده بمانید باید همه چیز را آشکار کنید.
از میان موبدان یکی بود که باهوش و زیرک بود. پا پیش گذاشت و نزد ضحاک رفت و این چنین سخن گفت:
همه، روزی خواهند مرد. قبل از تو هم پادشاهان بسیاری بوده اند که آمده اند و هنگام مرگ این جهان را ترک کرده اند. حتی اگر لباس آهنی به تن کنی هنگام مرگ نمی توانی از آن فرار کنی.
اگر پروردگار در اقبال تو دیده باشد که به دست بزرگی کشته شوی، این سرنوشت توست و نمی توانی از آن فرار کنی.
اما چرا از هم اکنون خود را پریشان کنی او که هنوز به دنیا نیامده است.؟
روزی خواهد رسید که جوانی رشید و دلاور خواهد آمد و جویای تاج و تخت تو خواهد شد و با گرز خود بر سرت خواهد کوفت و تو را از این کاخ بیرون خواهد کشید.
ضحاک ناپاک پرسید:
او چه دشمنی با من دارد؟
موبد گفت:
اگر خردمند باشی می دانی که هیچ کس بی دلیل دشمنی نمی کند. تو پدرش را می کشی و او به کین پدر، به سوی تو می آید.
چو ضحاک این ها را شنید از تخت افتاد و از هوش رفت و زمانی که حالش جا آمد همه چیز را رها کرد و به دنبال آن بچه گشت.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون
#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم
#خواب_دیدن_ضحاک
زمانی که چهل سال از روزگارش مانده بود در حالی که در کنار ارنواز خوابیده بود در خواب دید که از تاج پادشاهی، سه مرد جنگی پدیدار شدند.
دو مرد بزرگ و یکی که از همه سن بیشتری داشت در میان آن ها قرار داشت. پوشش بزرگان را داشت و مانند پادشاهان قدم بر می داشت. در دستانش گرزی از سر گاو داشت به سمت ضحاک رفت و گرز را بر سرش کوبید. دست و پایش را بست و او را با خواری روی زمین کشید و به اسب بست و تا کوه دماوند کشید. او را در چاهی آویخت و جگرش را بیرون کشید و در این هنگام ضحاک از خواب بیدار شد و فریادی کشید.
ارنواز که ضحاک را در این حال دید گفت تو را چه شده است؟
تو که جهانی از آدم و دیو و حیوانان وحشی به فرمانت هستند و فرمانروای هفت کشور هستی! چرا این چنین هراسان شده ای! ؟
اما ضحاک در پاسخ گفت اگر این راز را با دیگران در میان بگذارم از قدرت من ناامید خواهند شد.
اما ارنواز اصرار کرد و از ضحاک خواست تا رازش را با او در میان بگذارد تا راهی برای آن بیابد و از او خواست تا از بزرگان و دانشمندان کمک بخواهد تا گره گشایی کنند. ضحاک از سخنان ارنواز پری روی، خوشش آمد.
او از همه کشورها، دانشمندان و موبدان را فراخواند آن ها را انجمن کرد و خوابش را باز گفت و درمان درد خواست.
لب موبدان خشک و رنگشان زرد شد. حرف برای گفتن بسیار داشتند اما می ترسیدند.!!!
سه روز گذشت و کسی سخن نگفت و روز چهارم ضحاک آشفته شد و به نماینده موبدان گفت اگر می خواهید زنده بمانید باید همه چیز را آشکار کنید.
از میان موبدان یکی بود که باهوش و زیرک بود. پا پیش گذاشت و نزد ضحاک رفت و این چنین سخن گفت:
همه، روزی خواهند مرد. قبل از تو هم پادشاهان بسیاری بوده اند که آمده اند و هنگام مرگ این جهان را ترک کرده اند. حتی اگر لباس آهنی به تن کنی هنگام مرگ نمی توانی از آن فرار کنی.
اگر پروردگار در اقبال تو دیده باشد که به دست بزرگی کشته شوی، این سرنوشت توست و نمی توانی از آن فرار کنی.
اما چرا از هم اکنون خود را پریشان کنی او که هنوز به دنیا نیامده است.؟
روزی خواهد رسید که جوانی رشید و دلاور خواهد آمد و جویای تاج و تخت تو خواهد شد و با گرز خود بر سرت خواهد کوفت و تو را از این کاخ بیرون خواهد کشید.
ضحاک ناپاک پرسید:
او چه دشمنی با من دارد؟
موبد گفت:
اگر خردمند باشی می دانی که هیچ کس بی دلیل دشمنی نمی کند. تو پدرش را می کشی و او به کین پدر، به سوی تو می آید.
چو ضحاک این ها را شنید از تخت افتاد و از هوش رفت و زمانی که حالش جا آمد همه چیز را رها کرد و به دنبال آن بچه گشت.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون
#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم
#خواب_دیدن_ضحاک
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چارهای
که بیچارهای نیست پتیارهای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه
که گر زندهتان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون
#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم
#خواب_دیدن_ضحاک
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چارهای
که بیچارهای نیست پتیارهای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی
نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران
سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر
که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه
که گر زندهتان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بیبهانه نسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
🆔👉 @iran_novin1