🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
370 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

👑 4 👑

👑 #پادشاهی_جمشید

پادشاهی جمشید به هفتصد سال می رسد و جهان از #عدالت او در #آسایش و #داد بود.

#پایه_گذاری_صنایع

در این زمان #لوازم_و_ابزار_جنگ پیشرفت کرد و آهن را نرم کرده و از آن #خوود و #زره و #جوشن و #خفتان و #درع و #برگستوان بوجود آوردند و این حدود پنجاه سال طول کشید.

ز کتان و ابریشم و موی و قز                      
قصب کرد پرمایه دیبا و خز

و بدینسان #ریسیدن و #بافتن را آموختند.

#تقسیم_کار
#طبقات_اجتماعی_بر_اساس_تخصص

✔️ جمشید گروهی را معروف به #کاتوزیان از میان مردم انتخاب کرد که کار آنان #پرستش بود و کوه را جایگاه آنان کرد.

✔️ گروهی دیگر را برای #جنگ برگزید و آنان را #نیساریان نام نهاد.

✔️ گروهی دیگر #نسودی نام داشتند که #میکاشتند_و_میدرویدند و از دسترنجشان میخوردند . آزاده بودند و سرزنش کسی را نمی شنیدند.

✔️ گروه چهارم #اهنوخشینام داشت که اهل اندیشه و بینش بودند.

جمشید به هر گروه #جایگاه_ویژه خود را داد.

#پایه_گذری_معماری

بعد به #دیوان دستور داد آب را به خاک آمیخته #خشت بسازند و #دیوار کشند و #کاخ و #گرمابه درست کنند.
از سنگ #خارا آتش بوجود آورند.

#پایه_گذاری_هنر_و_تزیین_و_جواهرات_هزاران

در زمان او #یاقوت و #بیجاده و #سیم و #زر به چنگ آمد.

بوهای خوش چون #بان و #کافور و #مشک و #عود و #عنبر و #گلاب بوجود آمد.

#پزشکی شکل گرفت.

#کشتی ساخته شد.

جمشید #تختی ساخت و گوهرهایی را زینت آن کرد و مردم به دور تخت او حلقه زدند و شادی کردند و

#جشن_نوروز از آن زمان بوجود آمد.

به جمشید بر گوهر افشاندند                        
مرآن روز را روز نو خواندند

دیوان تخت جمشید را در حالیکه جمشید بر روی آن نشسته بود بلند می کردند و از هامون بر روی ابرها می بردند. مرغان به فرمان او بودند.

بدین سان سیصد سال گذشت و #مرگ_و_میر_هم_از_بین_رفت.


#بحث_اخلاقیات
#اخلاق_پادشاهی
#مفهوم_فر_ایزدی

پادشاه #مغرور شد و سر از رای یزدان پیچید و ناسپاسی کرد.

چنین گفت با سالخورده جهان                  
که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید                  
چو من تاجور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم                
چنان گشت گیتی که من خواستم

و خلاصه اینکه آرامش و خور و خواب شما از من است و دیهیم شاهی سزاوار من و جز من پادشاهی نیست.
من بودم که مرگ و میر را از جهان برداشتم.
پس هرکس به من نگرود اهریمن است.

گر ایدون که دانید من کردم این            
مرا خواند باید جهان آفرین

چون این سخنان گفته شد
#فر_ایزدی از او گسسته شد
و عده زیادی از او روی برگرداندند.
سپاه پراکنده شد
و روزگار جمشید تیره گشت.
از کارش پشیمان ونادم شد و از دیده خون گریست.

' #پاینده_ایران
#سرفراز_ایرانی

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_جمشید
بخش اول

گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز

بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند

کزیشان بود تخت شاهی به جای
وزیشان بود نام مردی به پای

بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست‌ورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید

دگر بوی های خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنیها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند از ان خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون
#پادشاهی_جمشید

👑 6 👑

#ماجرای_مارهای_روی_دوش_ضحاک

روزی ابلیس خود را به شکل جوانی درآورد و نزد ضحاک رفت و خود را #آشپز_ماهری معرفی کرد.

در آن زمان کمتر از حیوانات برای پخت و پز استفاده می شد و بیشتر غذایشان از رستنیها بود ولی اهریمن از هرگونه مرغ و چارپایی خورشهای رنگارنگی درست کرد. (در واقع گوشتخواری و شکمبارگی انسان محصول نیرنگ ابلیس هست )

ابلیس چهار روز پشت سر هم غذاهای لذیذی از گوشت حیوانات مختلف از پرندگان و چارپایان برای ضحاک تدارک دید و او را با طعم خوش غذاهای خوش آشنا کرده و با طمع خوراکی خوشمزه او را فریفت.

ضحاک که خیلی از #دستپخت او خوشش آمده بود گفت :

هر چه از من بخواهی به تو خواهم داد.

ابلیس گفت :

تنها حاجتم این است که اجازه فرمایی کتف تو را #ببوسم .

ضحاک پذیرفت بی آنکه به علت و دلیل این خواسته غیر معمول آشپز مخصوص اندیشه کند .

ابلیس پس از بوسیدن #کتف شاه ناپدید شد و بر جای بوسه او #دو_مار_سیاه رویید.

ضحاک ابتدا ترسید و هر دو را از ته برید اما دوباره به جای آن دو مار سیاه دیگر رویید .

همه #پزشکان احضار شدند ولی کاری از دستشان ساخته نبود.

دوباره ابلیس خود را به شکل #پزشکی_حاذق درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت :

تنها علاج این مسئله #سازش_با_مارها است و باید آنها را سیر نگهداری و غذایشان هم مغز سر مردم است. 


#پاینده_ایران
#سرفراز_ایرانی

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_جمشید
👑 6 👑

#ماجرای_مارهای_روی_دوش_ضحاک

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن

همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید

شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک‌بهٔک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی
چه‌کرد و چه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان


🆔👉 @iran_novin1