🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
416 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_جمشید
👑 6 👑

#ماجرای_مارهای_روی_دوش_ضحاک

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن

همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید

شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک‌بهٔک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی
چه‌کرد و چه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان


🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

👑 7 👑

ماجرای #شورش_مردم_بر_علیه_جمشید_و_رفتنشان_به_نزد_ضحاک_ماردوش_پادشاه_تازی

در این زمان مصادف بود با #شورش_مردم_بر_علیه_جمشید شاه ایران.

مردم سپاهی درست کرده و به سمت تازیان رفتند و ضحاک را شاه ایران نامیدند.

ضحاک به تخت جمشید آمد و در آنجا تاجگذاری کرد.

جمشید نیز فرار کرد و تا صد سال کسی او را ندید و در سال صدم روزی در دریای چین پدیدار شد و ضحاک هم او را دستگیر کرد و با اره او را به دو نیم نمود.

چنین است کیهان ناپایدار                      
تو در وی به جز تخم نیکی مکار

دلم سیر شد زین سرای سپنج                    
خدایا مرا زود برهان ز رنج  

🆔👉 @iran_novin1
 [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

👑 7 👑

ماجرای #شورش_مردم_بر_علیه_جمشید_و_رفتنشان_به_نزد_ضحاک_ماردوش_پادشاه_تازی

از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فرهٔ ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگفتند راه

شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پیکرست

سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان کس ندید
برو نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود
بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل را گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج

🆔👉 @iran_novin1
‌ [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون
#پادشاهی_ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن

 🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنانه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت دوم

پادشاهی ضحاک هزار سال بود.

ضحاک عاقبت بر تخت پادشاهی تکیه زد و سالیان درازی پادشاهی کرد. در دوران او هنرمندان و فرزانگان، مقام گذشته را نداشتند و جادوگری ارزش بیشتر از علم پیدا کرد.

جادوگران ارجمند و هنرمندان خوار شدند. دیوان دوباره شروع به دست درازی کردند و از خوبی ها حرفی زده نمی شد.

هر شب، دو جوان را بدون توجه به این که از بزرگان است یا پهلوانان، به ایوان شاه می کشاندند، مخفیانه آن ها را می کشتند و از مغز سرشان خوراکی برای مارهای ضحاک آماده می کردند تا درمانی برای ضحاک مار دوش باشد.

دو جوان پاک سیرت از نژاد شاهان به نام ارمایل و کرمایل که از این کشتار جوانان آگاه گشته بودند با هم تصمیم گرفتند آشپز شاه شوند و جلوی این خون ریزی را بگیرند بسیار اندیشه کردند و چاره را در این دیدند تا از هر دو جوان  می توانند جان یکی را نجات دهند و او را از کاخ بیرون فرستند رفتند.

آشپزی را آموختند و تلاش کردند تا نام آور شدند و به آشپزخانه ضحاک دست پیدا کردند. هنگام آشپزی، مغز یکی از دو جوان را کشته شده را با مغز گوسفند آمیختند و خورشتی تهیه کردند تا خوراک مارها شود و جوان دیگر را مخفیانه از کاخ بیرون فرستادند و به او گفتند که در بین مردم ظاهر نشود چون آنها می خواستند از مغز سر تو برای مارهای ضحاک خوراکی تهیه کنند ولی اکنون می توانی بروی.

به این ترتیب هر ماه، سی جوان نجات پیدا کردند و زمانی رسید که تعداد آن نجات یافته ها به دویست نفر رسیده بود.
همه در صحرا زندگی می کردند و از انسان ها دور بودند و به آنها بز و میش می دادند تا بچرانند.

به گفته فردوسی نژاد کُرد از این جوانان هستند که از آبادی گریزانند و در کوه و دشت سکنی می گزینند.

از آن سو ضحاک به خوشگذرانی ادامه می داد و پهلوانان ایران زمین را به دست دیوها می کشت تا سرگرم شود و برای خوشگذرانی، دختران خوبروی و پاک نژاد ایرانی را فرا می خواند.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنانه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت دوم

چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن

ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

ضحاك پادشاه تازي انساني ناپاك بود. او براي اين كه دو ماري كه بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها مي داد. او  شبی در خواب ديد كه پسر جواني با گرز بر سر او مي كوبد. يك پيشگو به او گفت اين پسر فريدون نام دارد. ضحاكهرچه به دنبال فريدون گشت او را پيدا نكرد. بنابراين به راه حلي فكر كرد. راه حلش اين بود كه گواهی اي بنويسد و همه بزرگان آن را امضا كنند.

براساس اين گواهی ضحاك به جز نيكي كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صداي داد و فرياد كسي از بيرون به گوش رسيد. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است.

ضحاك دستور داد كسي كه داد و فرياد مي كرد را به داخل بياورند. وقتي آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبيد و فرياد زد:
"منم كاوه كه عدالت مي خواهم. اگر تو عادلي به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. اي پادشاه ستم هم اندازه اي دارد. چرا ماران دوش تو بايد از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟"

ضحاك كه تا به حال چنين حرف هايي نشنيده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فرياد زد:
"همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم".

بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.

وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:
"چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟"

ضحاک گفت:
"وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این ببعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم".

وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:

"چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است".
به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد.

خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند.

فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را "درفش کاویانی" نامید.

از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد.

به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شبهای تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند.

به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت.

فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :

#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

☆1

چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست
که بربخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی

زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی
بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست

کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان

ادامه 👇👇👇

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

☆2

فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی :
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#داستان_ضحاک_و_کاوه_آهنگر_و_درفش_کاویانی

ضحاك پادشاه تازي انساني ناپاك بود. او براي اين كه دو ماري كه بر شانه اش روييده بودند را سير نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها مي داد. او  شبی در خواب ديد كه پسر جواني با گرز بر سر او مي كوبد. يك پيشگو به او گفت اين پسر فريدون نام دارد. ضحاكهرچه به دنبال فريدون گشت او را پيدا نكرد. بنابراين به راه حلي فكر كرد. راه حلش اين بود كه گواهی اي بنويسد و همه بزرگان آن را امضا كنند.

براساس اين گواهی ضحاك به جز نيكي كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صداي داد و فرياد كسي از بيرون به گوش رسيد. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است.

ضحاك دستور داد كسي كه داد و فرياد مي كرد را به داخل بياورند. وقتي آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبيد و فرياد زد:
"منم كاوه كه عدالت مي خواهم. اگر تو عادلي به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. اي پادشاه ستم هم اندازه اي دارد. چرا ماران دوش تو بايد از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟"

ضحاك كه تا به حال چنين حرف هايي نشنيده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فرياد زد:
"همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم".

بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.

وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:
"چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟"

ضحاک گفت:
"وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این ببعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم".

وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:

"چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است".
به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد.

خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند.

فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را "درفش کاویانی" نامید.

از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد.

به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شبهای تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند.

به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت.

فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند

🆔👉 @iran_novin1