Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_یهودی :
فلسفه یهودی از تبیین بنیاسرائیل از سرچشمه جهان هستی و صفات ذاتی و فاعلی خدا به گونهای فلسفی نشأت میگیرد.
از اینرو، کتاب مقدس عبری که تنخ نامیده میشود؛ منبع بنیادینی است که فلسفه یهودی بر اساس آن استوار میگردد.
خاخامها در دوره تنائیم، که در فاصله قرن اول قبل از میلاد تا قرن دوم بعد از میلاد است، و خاخامهای دوره امورائیم که، بین قرون دوم و ششم میلادیاست، چنین بینشی را نسبت به خدا و ارتباط آن با کیهان به روشی مشابه ادامه دادند.
این اندیشهها موضوعاتی چون وحدت، علم مطلق، قدرت مطلق، خیرخواهی خدا، اسرائیل و رسالتی که در قبال امتها دارد، مفهوم ماشیح و نجات، هدف و قلمرو شریعت و هلاخا را دربر میگیرد.
علاوه بر تلمود، در میشنا و میدراش نیز توجه دانشمندان به بحثهای الهیاتی و فلسفی در چهارچوب تفکر یهودی معطوف شد.
علاوه بر این، کابالا و متون عرفانی یهودیت نیز مشتمل بر پژوهشهای نظری پیچیدهای درباره سیر آفرینش و ذات خداوندیاست.
#فلسفه_یهودی_قدیم :
#فلسفه_کتاب_مقدس :
بر اساس متون یهودی قرون وسطا و احادیث اسلامی، ابراهیم یکتاپرست بود که پیش از آن که به وی وحی شود، یکتا بودن خدا را دریافت.
کتاب مزامیر داوود و امثال سلیمان و نیز کتاب ایوب از مهم ترین منبعهای فلسفه یهودی هستند.
#فیلون_اسکندرانی :
فیلون اسکندرانی در مجموعهای از آثارش تلاش کرد تا فلسفه یونانی و آموزههای دین یهود را با هم درآمیزد.
او با استفاده از روش تأویل در کتاب مقدس، یهوه را با مقولات فلسفی یونان باستان تبیین کرد و دیدگاههای یهودیت نسبت به خدا، بشریت و جهان را بازسازی نمود.
#قرون_وسطا :
در دوره پیش از قرون وسطا، فیلون تلاش میکرد تا فلسفه یونانی و آموزههای یهود را باهم تلقیق کند؛ در قرون وسطا فلسفه یهودی بیشترین تأثیر را از فلسفه اسلامی و مشاجرات معتزله و اشاعره در کلام گرفت.
از مهمترین فلاسفه یهودی در این دوره ابنمیمون، یوسف بصیر، سلیمان بن گبیرول، بحیه بن پقوده، یهودا هلوی، حسدای کرسکاس و یوسف آلبو بودند.
#قرون_چهاردهم_و_پانزدهم :
در آخرین سدهها، فلسفه یهودی پیوسته در معرض دگرگونیهای چشمگیر بود که بیشتر به دلیل آزار و اذیتهایی است که جامعه یهود در قرن چهاردهم و پانزدهم میلادی دیدند.
نخستین شخصی که برای توجیه تغییرات میگفت تفکر ارسطویی ایمان یهود را ویران ساخته، شخصی به نام شم طوو بن شم طوو بود.
به نظر وی، فلسفه یهودی از نوشتههای قدیم یونانیان خطرناکتر است.
با ما باشید...
👇👇
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_یهودی :
فلسفه یهودی از تبیین بنیاسرائیل از سرچشمه جهان هستی و صفات ذاتی و فاعلی خدا به گونهای فلسفی نشأت میگیرد.
از اینرو، کتاب مقدس عبری که تنخ نامیده میشود؛ منبع بنیادینی است که فلسفه یهودی بر اساس آن استوار میگردد.
خاخامها در دوره تنائیم، که در فاصله قرن اول قبل از میلاد تا قرن دوم بعد از میلاد است، و خاخامهای دوره امورائیم که، بین قرون دوم و ششم میلادیاست، چنین بینشی را نسبت به خدا و ارتباط آن با کیهان به روشی مشابه ادامه دادند.
این اندیشهها موضوعاتی چون وحدت، علم مطلق، قدرت مطلق، خیرخواهی خدا، اسرائیل و رسالتی که در قبال امتها دارد، مفهوم ماشیح و نجات، هدف و قلمرو شریعت و هلاخا را دربر میگیرد.
علاوه بر تلمود، در میشنا و میدراش نیز توجه دانشمندان به بحثهای الهیاتی و فلسفی در چهارچوب تفکر یهودی معطوف شد.
علاوه بر این، کابالا و متون عرفانی یهودیت نیز مشتمل بر پژوهشهای نظری پیچیدهای درباره سیر آفرینش و ذات خداوندیاست.
#فلسفه_یهودی_قدیم :
#فلسفه_کتاب_مقدس :
بر اساس متون یهودی قرون وسطا و احادیث اسلامی، ابراهیم یکتاپرست بود که پیش از آن که به وی وحی شود، یکتا بودن خدا را دریافت.
کتاب مزامیر داوود و امثال سلیمان و نیز کتاب ایوب از مهم ترین منبعهای فلسفه یهودی هستند.
#فیلون_اسکندرانی :
فیلون اسکندرانی در مجموعهای از آثارش تلاش کرد تا فلسفه یونانی و آموزههای دین یهود را با هم درآمیزد.
او با استفاده از روش تأویل در کتاب مقدس، یهوه را با مقولات فلسفی یونان باستان تبیین کرد و دیدگاههای یهودیت نسبت به خدا، بشریت و جهان را بازسازی نمود.
#قرون_وسطا :
در دوره پیش از قرون وسطا، فیلون تلاش میکرد تا فلسفه یونانی و آموزههای یهود را باهم تلقیق کند؛ در قرون وسطا فلسفه یهودی بیشترین تأثیر را از فلسفه اسلامی و مشاجرات معتزله و اشاعره در کلام گرفت.
از مهمترین فلاسفه یهودی در این دوره ابنمیمون، یوسف بصیر، سلیمان بن گبیرول، بحیه بن پقوده، یهودا هلوی، حسدای کرسکاس و یوسف آلبو بودند.
#قرون_چهاردهم_و_پانزدهم :
در آخرین سدهها، فلسفه یهودی پیوسته در معرض دگرگونیهای چشمگیر بود که بیشتر به دلیل آزار و اذیتهایی است که جامعه یهود در قرن چهاردهم و پانزدهم میلادی دیدند.
نخستین شخصی که برای توجیه تغییرات میگفت تفکر ارسطویی ایمان یهود را ویران ساخته، شخصی به نام شم طوو بن شم طوو بود.
به نظر وی، فلسفه یهودی از نوشتههای قدیم یونانیان خطرناکتر است.
با ما باشید...
👇👇
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
مقاله خواتی
#درآمدی_بر_فلسفه_روابط_جغرافیا_و_سیاست
قسمت اول :
اگر بتوان #جغرافیای_سیاسی را :
فن مطالعة تأثیرگذاری متقابل انسان و محیط سیاسی دانست، برای شناخت ساز و کارهای فضایی مدیریت کشوری؛
و اگر #علوم_سیاسی را:
دانش یا فن به کارگیری ابتکار سیاسی برای مدیریت حزبی جامعه دانست،
بی شک #ژئوپلیتیک را باید :
فن جهانی اندیشی برای مطالعة رقابت های قدرتی در محیط سیاسی جهانی یا منطقه ای تعریف کرد.
درحالی که ژئوپلیتیک از علوم سیاسی بر آمده و پیدایش جغرافیای سیاسی را بنا نهاده است، گاه دیده می شود که علمی مستقل از هر دو دانش جغرافیای سیاسی و علوم سیاسی فرض می شود. یک بررسی اتیمولوژیک ثابت می کند که این دو توأماند و با افول ژئوپلیتیک در فردای جنگ جهانی دوم بود که دوران فراز جغرافیای سیاسی آغاز شد.
به گفتة دیگر، شایان توجه است که مباحث ژئوپلیتیکی به صورتی پراکنده در وادی مباحث علوم سیاسی سر بر آورده و قدیم شمرده می شود و جغرافیای سیاسی جدید است که با یافتن بدنه و محتوای فلسفی لازم در میانة قرن بیستم به صورت یک علم مستقل و برخوردار از هویت علمی ویژه در آمد.
نگارنده ... آغاز جغرافیای سیاسی را در تحولات فکری سال های نخستین دهة 1950 میلادی جست وجو کرده است که از بحث های کم و بیش هم آوای #ریچارد_هارتشورن، #ژان_گاتمن و #استیفن_جونز حاصل شد.
در آن سال ها جهانی اندیشان یاد شده فرا آمدن این اندیشه را نوید دادند که حرکت اندیشة سیاسی پویایی لازم را برای شکل گیری سیاسی فضای جغرافیایی فراهم می کند و این پویایی سبب می شود تا فضای جغرافیایی از نظر سیاسی، هم به صورت از هم گسیخته در آید و هم یکپارچگی یابد.
وی سخن دربارة از هم گسیخته شدن فضا را در فرایند یکپارچه شدن فضا در درازمدت مطرح کرده و به شیوة فلسفی ویژه ای زیر عنوان دو اصطلاح آیکونوگرافی و سیرکولاسیون عرضه کرد و با این بحث جنبة دیالکتیک کاملاً مشهودی به مفهوم #سرزمین_سیاسی داد و از این طریق توانست تولد جغرافیای سیاسی، به عنوا ن دانشی مرتبط با جغرافیا و علوم سیاسی، ولی مستقل از هر دو، را واقعیت بخشد.
آنچه در تجزیه وتحلیل رویدادهای سیاسی قرن بیست و یکم بیش از همه جلب توجه می کند، همانا #جغرافیایی_تر_شدن روزافزون زیربنای کشمکش های سیاسی جهان است که توجه بدان در کار مطالعات علمی برای ایجاد رابطة میان علت ها و معلول های این تحولات هر روز اجتناب ناپذیرتر از روز گذشته می نماید این گفتة ارسطو که :
«چیزی که در جایی نباشد، وجود ندارد» بهترین دلیل است برای در نظر گرفتن ظرفیتی فضایی یا جغرافیایی برای مباحث مربوط به سیاست تا این مباحث انتزاعی در ساختار فضایی خود کارایی عملی خود را واقعیت بخشند.
به این ترتیب، آشکار است که مطالعة رابطه های میان جغرافیا و سیاست می تواند به شناخت بهتر علت های فضایی یا محیطی رویدادهای سیاسی جهان یاری دهد.
این گونه است که مطالعات مربوط به #علت_وجودی_پدیده_های_سیاسی را باید در ارتباط با #فلسفه « #علوم_سیاسی » و « #جغرافیای_سیاسی » و در ارتباط این دو در فرایند « #ژئوپلتیک » پیگیری کرد.
در این زمینه، نخست باید دقت داشت درحالی که #جغرافیای_سیاسی :
دانش مدیریت سیاسی فضا در سطح کشور به شمار می رود که تاثیر سیاسی انسان بر شکل گیری چهره زمین را مطالعه می کند.
#ژئوپلیتیک :
تأثیر عوامل جغرافیایی بر تصمیم گیری سیاسی انسانی را بررسی می کند که درگیر رقابت های سیاسی با دیگر قدرت هاست.
آنگاه باید کارکرد به هم تنیدة این دو مفهوم را در قیاس علوم سیاسی بررسی کرد که اساساً عبارت است از :
هنر به کار گیری ابتکار سیاسی برای مدیریت حزبی جامعة سیاسی .
در مورد تعاریف علمی این مباحث باید دقت داشت:
درحالی که #علوم_سیاسی قدیم است، به معنای : «به کار گرفتن علمی ابتکار از راه مطالعه مکاتب و نظریه های قدیم و جدید مربوط به امر کشورداری در چارچوب مدیریت حزبی داخل یک کشور،
باید دقت داشت که #جغرافیای_سیاسی: دانشی است که با ایجاد رابطه های پویا (دیالکتیک) میان سه عنصر اصلی تشکیل دهندة کشور، یعنی #ملت، #حکومت و #سرزمین به مطالعة مرزها و سازمان دهی سیاسی فضا (در درون کشور) می پردازد.
به این ترتیب، بحث #جغرافیای_سیاسی جدید است، درحالی که #ژئوپلیتیک از رابطة دیالکتیک میان سه عنصر اصلی به وجود می آید که عبارت اند از :
« #رقابت » که مولد سیاست است ،
« #قدرت » که پدیده ای سیاسی است ، و
« #جغرافیا » که فضای لازم را برای محیطی ساختن رقابت سیاسی در اختیار می گذارد.
ادامه دارد ...
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
مقاله خواتی
#درآمدی_بر_فلسفه_روابط_جغرافیا_و_سیاست
قسمت اول :
اگر بتوان #جغرافیای_سیاسی را :
فن مطالعة تأثیرگذاری متقابل انسان و محیط سیاسی دانست، برای شناخت ساز و کارهای فضایی مدیریت کشوری؛
و اگر #علوم_سیاسی را:
دانش یا فن به کارگیری ابتکار سیاسی برای مدیریت حزبی جامعه دانست،
بی شک #ژئوپلیتیک را باید :
فن جهانی اندیشی برای مطالعة رقابت های قدرتی در محیط سیاسی جهانی یا منطقه ای تعریف کرد.
درحالی که ژئوپلیتیک از علوم سیاسی بر آمده و پیدایش جغرافیای سیاسی را بنا نهاده است، گاه دیده می شود که علمی مستقل از هر دو دانش جغرافیای سیاسی و علوم سیاسی فرض می شود. یک بررسی اتیمولوژیک ثابت می کند که این دو توأماند و با افول ژئوپلیتیک در فردای جنگ جهانی دوم بود که دوران فراز جغرافیای سیاسی آغاز شد.
به گفتة دیگر، شایان توجه است که مباحث ژئوپلیتیکی به صورتی پراکنده در وادی مباحث علوم سیاسی سر بر آورده و قدیم شمرده می شود و جغرافیای سیاسی جدید است که با یافتن بدنه و محتوای فلسفی لازم در میانة قرن بیستم به صورت یک علم مستقل و برخوردار از هویت علمی ویژه در آمد.
نگارنده ... آغاز جغرافیای سیاسی را در تحولات فکری سال های نخستین دهة 1950 میلادی جست وجو کرده است که از بحث های کم و بیش هم آوای #ریچارد_هارتشورن، #ژان_گاتمن و #استیفن_جونز حاصل شد.
در آن سال ها جهانی اندیشان یاد شده فرا آمدن این اندیشه را نوید دادند که حرکت اندیشة سیاسی پویایی لازم را برای شکل گیری سیاسی فضای جغرافیایی فراهم می کند و این پویایی سبب می شود تا فضای جغرافیایی از نظر سیاسی، هم به صورت از هم گسیخته در آید و هم یکپارچگی یابد.
وی سخن دربارة از هم گسیخته شدن فضا را در فرایند یکپارچه شدن فضا در درازمدت مطرح کرده و به شیوة فلسفی ویژه ای زیر عنوان دو اصطلاح آیکونوگرافی و سیرکولاسیون عرضه کرد و با این بحث جنبة دیالکتیک کاملاً مشهودی به مفهوم #سرزمین_سیاسی داد و از این طریق توانست تولد جغرافیای سیاسی، به عنوا ن دانشی مرتبط با جغرافیا و علوم سیاسی، ولی مستقل از هر دو، را واقعیت بخشد.
آنچه در تجزیه وتحلیل رویدادهای سیاسی قرن بیست و یکم بیش از همه جلب توجه می کند، همانا #جغرافیایی_تر_شدن روزافزون زیربنای کشمکش های سیاسی جهان است که توجه بدان در کار مطالعات علمی برای ایجاد رابطة میان علت ها و معلول های این تحولات هر روز اجتناب ناپذیرتر از روز گذشته می نماید این گفتة ارسطو که :
«چیزی که در جایی نباشد، وجود ندارد» بهترین دلیل است برای در نظر گرفتن ظرفیتی فضایی یا جغرافیایی برای مباحث مربوط به سیاست تا این مباحث انتزاعی در ساختار فضایی خود کارایی عملی خود را واقعیت بخشند.
به این ترتیب، آشکار است که مطالعة رابطه های میان جغرافیا و سیاست می تواند به شناخت بهتر علت های فضایی یا محیطی رویدادهای سیاسی جهان یاری دهد.
این گونه است که مطالعات مربوط به #علت_وجودی_پدیده_های_سیاسی را باید در ارتباط با #فلسفه « #علوم_سیاسی » و « #جغرافیای_سیاسی » و در ارتباط این دو در فرایند « #ژئوپلتیک » پیگیری کرد.
در این زمینه، نخست باید دقت داشت درحالی که #جغرافیای_سیاسی :
دانش مدیریت سیاسی فضا در سطح کشور به شمار می رود که تاثیر سیاسی انسان بر شکل گیری چهره زمین را مطالعه می کند.
#ژئوپلیتیک :
تأثیر عوامل جغرافیایی بر تصمیم گیری سیاسی انسانی را بررسی می کند که درگیر رقابت های سیاسی با دیگر قدرت هاست.
آنگاه باید کارکرد به هم تنیدة این دو مفهوم را در قیاس علوم سیاسی بررسی کرد که اساساً عبارت است از :
هنر به کار گیری ابتکار سیاسی برای مدیریت حزبی جامعة سیاسی .
در مورد تعاریف علمی این مباحث باید دقت داشت:
درحالی که #علوم_سیاسی قدیم است، به معنای : «به کار گرفتن علمی ابتکار از راه مطالعه مکاتب و نظریه های قدیم و جدید مربوط به امر کشورداری در چارچوب مدیریت حزبی داخل یک کشور،
باید دقت داشت که #جغرافیای_سیاسی: دانشی است که با ایجاد رابطه های پویا (دیالکتیک) میان سه عنصر اصلی تشکیل دهندة کشور، یعنی #ملت، #حکومت و #سرزمین به مطالعة مرزها و سازمان دهی سیاسی فضا (در درون کشور) می پردازد.
به این ترتیب، بحث #جغرافیای_سیاسی جدید است، درحالی که #ژئوپلیتیک از رابطة دیالکتیک میان سه عنصر اصلی به وجود می آید که عبارت اند از :
« #رقابت » که مولد سیاست است ،
« #قدرت » که پدیده ای سیاسی است ، و
« #جغرافیا » که فضای لازم را برای محیطی ساختن رقابت سیاسی در اختیار می گذارد.
ادامه دارد ...
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
🍃 #فلسفه_دوران_باستان_یونان:
#تالس :
نخستین فیلسوفی که در شهر ملطیه شناخته شد، تالس (۶۲۴ ـ۵۴۶ ق. م. نام داشت.
تالس بیشتر عمر خود را در سفر بود. در بارهٔ وی گفتهاند که او در سفری به مصر ارتفاع هرمی را با اندازه گرفتن سایه آن به دست آورد. او زمانی از روز به این کار دست زد که طول سایهٔ خودش درست به اندازهٔ قدش بود.
تالس در سال ۵۸۵ قبل میلاد وقوع کسوفی را نیز پیش بینی کرده بود. گروهی معتقدند که تالس ستارهٔ دب اصغر را کشف کرده و گروهی نیز معتقدند وی اهمیت این ستاره را در کشتیرانی شناخته است.
در ریاضی قضیهٔ تالس را به وی نسبت میدهند( اینکه تالس مبانی ریاضی را در کجا یاد گرفته ، در زمان وی ایران و مصر مهد علم و دانش بودند و احتمال زیاد وی این قضیه را از یکی از این دو ملت گرفته و یونانی ها بنام وی شناخته اند) و از نظرات وی میتوان به این قضیهٔ مشهور اشاره کرد که: دو مثلث در صورتی مساوی هستند که یک ضلع و دو زاویه آنها با هم مساوی باشد. که البته گروهی اعتقاد به این دارند که این قضیه توسط افراد دیگری مطرح شده و برای اینکه نظرشان مقبولیت پیدا کند بنام این فیلسوف مطرح کردهاند.
برتراند راسل درکتاب تاریخ فلسفه خود عنوان میکند:
فلسفه بعنوان چیزی متمایز از الهیات در قرن ششم قبل از میلاد آغاز شد. برویت اسناد، آغازگر فلسفه تالس بود.
هنر تالس این بود که کلمهٔ «چه؟» را بجای کلمهٔ «که؟» گذاشت.
تالس همچون متفکران پیشین یا دقیقتر بگوییم همچون متدینان گذشته نپرسید که: جهان از «که» یا بوسیلهٔ چه کسی ساخته شده است، بلکه سؤال را بشکل کاملاً تازهای مطرح کرد. پرسید: جهان از «چه» ساخته شده است؟
یعنی تالس تفسیر اسطوره شناختی کهن را در باب پیدایی جهان، رها کرد و کوشید تا با تفکر عقلی به توصیف طبیعت بپردازد و پیدایی جهان را تبیین کند.
اگر سؤال را به شکل اول مطرح کنیم، سرانجام در پاسخ خود، خدایانی را مییابیم که جهان را آفریدهاند و این جوابی است دینی بر بنیاد افسانههای آفرینش و نه فلسفی.
اما جواب این پرسش که جهان از چه ساخته شده است؟ جوابی علمی و فلسفی است و اولین کسی که سؤال را بدین شکل مطرح کرد تالس متفکر قرن ششم قبل از میلاد بود.( در این مورد نیز اشاره جهان بینی و جهانشناسی های ادیان شرقی مشخص میکند که دیدگاه وجود عناصر اولیه خلقت مانند آب و آتش و خاک و چوب و اتر و ... در مشرق زمین وجود داشته و تالس واضع این سوال برای یونانی ها بوده است که احتمال زیاد این را نیز از مشرق زمین خصوصا ایران آن زمان یا مصر آن عهد گرفته است) از مشخصات افکار او این است که بدنبال یک اصل نخستین بنام آرخه (یا عنصر اولیه پیدایش جهان) است که آغاز پدیدههای این جهانی است. تالس آب را ماده اولیه همه چیز میدانست. ما دقیقآ نمیدانیم که منظور وی چه بوده است. شاید او بر این اعتقاد بوده باشد که همه چیز از آب پدید آمده است و دوباره به آب مبدل میشود. چون وی در شهر «ملیطه» زندگی میکرده که شهری جزیره شکل بوده و آب برای اهل آن اهمیت زیادی داشته است و هم زمانی که تالس در مصر به سر میبرد، یقینآ به حاصل خیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانهٔ نیل توجه داشته و دیده است که چگونه پس از هر بارندگی بقهها و کرمها پیدا می شدهاند. علاوه بر این شاید تالس در بارهٔ تبدیل آب به یخ و بخار و تبدیل دوبارهٔ آنها به آب نیز فکر کرده باشد. گروهی این تفکر وی را متأثر از تفکر بابلیان میدانند، زیرا آنها معتقد بودند که «آبسو» نمایندهٔ آبهای شیرین و «تیامت» نمایندهٔ آبهای شور است. وی تحت تأثیر این اندیشه منشأ پیدایش پدیدههای جهانی را آب میداند.
از طرفی علل گرایش وی به این تفکر را میتوان چنین عنوان کرد که چون آب شکل معین و مشخصی ندارد و هر شکلی را میتواند بپذیرد به همین دلیل، وی را به تفکر در آب وا میدارد و اینکه آب ماهٔ زندگی است و باز همین سیلان و حرکتی که در آب است ذهن وی را به آب جلب میکند و نیز ظواهر هستی همه از این خصوصیت برخوردار هستند.
هنری که تالس انجام داده ، یکی یافتن وحدت در میان کثرت، و دیگری روی آوردن به واقع گرایی و برانداختن افسانهها و اسطورههای دینی است که شاعران برای مردم در تحلیل جهان ترسیم مینمودند و مردم نیز به آنها معتقد بودند.
تالس به روح معتقد است، اما نه بعنوان امری مجرد، بلکه بعنوان نیروی حرکت دهنده و جنبانندهٔ اشیا.
وی روح را نیز خدا می داند، سرانجام تالس به این نتیجه رسید که "همه چیز پر از خدایان است". تالس تصور میکرد که جهان مملو از نیروهای محرک نامرئی است. مسلمآ منظور او از خدایان نیز همین نیروهای محرک بوده است و به خدایان سرودههای هومر، ارتباطی ندارد.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
🍃 #فلسفه_دوران_باستان_یونان:
#تالس :
نخستین فیلسوفی که در شهر ملطیه شناخته شد، تالس (۶۲۴ ـ۵۴۶ ق. م. نام داشت.
تالس بیشتر عمر خود را در سفر بود. در بارهٔ وی گفتهاند که او در سفری به مصر ارتفاع هرمی را با اندازه گرفتن سایه آن به دست آورد. او زمانی از روز به این کار دست زد که طول سایهٔ خودش درست به اندازهٔ قدش بود.
تالس در سال ۵۸۵ قبل میلاد وقوع کسوفی را نیز پیش بینی کرده بود. گروهی معتقدند که تالس ستارهٔ دب اصغر را کشف کرده و گروهی نیز معتقدند وی اهمیت این ستاره را در کشتیرانی شناخته است.
در ریاضی قضیهٔ تالس را به وی نسبت میدهند( اینکه تالس مبانی ریاضی را در کجا یاد گرفته ، در زمان وی ایران و مصر مهد علم و دانش بودند و احتمال زیاد وی این قضیه را از یکی از این دو ملت گرفته و یونانی ها بنام وی شناخته اند) و از نظرات وی میتوان به این قضیهٔ مشهور اشاره کرد که: دو مثلث در صورتی مساوی هستند که یک ضلع و دو زاویه آنها با هم مساوی باشد. که البته گروهی اعتقاد به این دارند که این قضیه توسط افراد دیگری مطرح شده و برای اینکه نظرشان مقبولیت پیدا کند بنام این فیلسوف مطرح کردهاند.
برتراند راسل درکتاب تاریخ فلسفه خود عنوان میکند:
فلسفه بعنوان چیزی متمایز از الهیات در قرن ششم قبل از میلاد آغاز شد. برویت اسناد، آغازگر فلسفه تالس بود.
هنر تالس این بود که کلمهٔ «چه؟» را بجای کلمهٔ «که؟» گذاشت.
تالس همچون متفکران پیشین یا دقیقتر بگوییم همچون متدینان گذشته نپرسید که: جهان از «که» یا بوسیلهٔ چه کسی ساخته شده است، بلکه سؤال را بشکل کاملاً تازهای مطرح کرد. پرسید: جهان از «چه» ساخته شده است؟
یعنی تالس تفسیر اسطوره شناختی کهن را در باب پیدایی جهان، رها کرد و کوشید تا با تفکر عقلی به توصیف طبیعت بپردازد و پیدایی جهان را تبیین کند.
اگر سؤال را به شکل اول مطرح کنیم، سرانجام در پاسخ خود، خدایانی را مییابیم که جهان را آفریدهاند و این جوابی است دینی بر بنیاد افسانههای آفرینش و نه فلسفی.
اما جواب این پرسش که جهان از چه ساخته شده است؟ جوابی علمی و فلسفی است و اولین کسی که سؤال را بدین شکل مطرح کرد تالس متفکر قرن ششم قبل از میلاد بود.( در این مورد نیز اشاره جهان بینی و جهانشناسی های ادیان شرقی مشخص میکند که دیدگاه وجود عناصر اولیه خلقت مانند آب و آتش و خاک و چوب و اتر و ... در مشرق زمین وجود داشته و تالس واضع این سوال برای یونانی ها بوده است که احتمال زیاد این را نیز از مشرق زمین خصوصا ایران آن زمان یا مصر آن عهد گرفته است) از مشخصات افکار او این است که بدنبال یک اصل نخستین بنام آرخه (یا عنصر اولیه پیدایش جهان) است که آغاز پدیدههای این جهانی است. تالس آب را ماده اولیه همه چیز میدانست. ما دقیقآ نمیدانیم که منظور وی چه بوده است. شاید او بر این اعتقاد بوده باشد که همه چیز از آب پدید آمده است و دوباره به آب مبدل میشود. چون وی در شهر «ملیطه» زندگی میکرده که شهری جزیره شکل بوده و آب برای اهل آن اهمیت زیادی داشته است و هم زمانی که تالس در مصر به سر میبرد، یقینآ به حاصل خیزی مزارع بعد از طغیان و فرونشستن آب رودخانهٔ نیل توجه داشته و دیده است که چگونه پس از هر بارندگی بقهها و کرمها پیدا می شدهاند. علاوه بر این شاید تالس در بارهٔ تبدیل آب به یخ و بخار و تبدیل دوبارهٔ آنها به آب نیز فکر کرده باشد. گروهی این تفکر وی را متأثر از تفکر بابلیان میدانند، زیرا آنها معتقد بودند که «آبسو» نمایندهٔ آبهای شیرین و «تیامت» نمایندهٔ آبهای شور است. وی تحت تأثیر این اندیشه منشأ پیدایش پدیدههای جهانی را آب میداند.
از طرفی علل گرایش وی به این تفکر را میتوان چنین عنوان کرد که چون آب شکل معین و مشخصی ندارد و هر شکلی را میتواند بپذیرد به همین دلیل، وی را به تفکر در آب وا میدارد و اینکه آب ماهٔ زندگی است و باز همین سیلان و حرکتی که در آب است ذهن وی را به آب جلب میکند و نیز ظواهر هستی همه از این خصوصیت برخوردار هستند.
هنری که تالس انجام داده ، یکی یافتن وحدت در میان کثرت، و دیگری روی آوردن به واقع گرایی و برانداختن افسانهها و اسطورههای دینی است که شاعران برای مردم در تحلیل جهان ترسیم مینمودند و مردم نیز به آنها معتقد بودند.
تالس به روح معتقد است، اما نه بعنوان امری مجرد، بلکه بعنوان نیروی حرکت دهنده و جنبانندهٔ اشیا.
وی روح را نیز خدا می داند، سرانجام تالس به این نتیجه رسید که "همه چیز پر از خدایان است". تالس تصور میکرد که جهان مملو از نیروهای محرک نامرئی است. مسلمآ منظور او از خدایان نیز همین نیروهای محرک بوده است و به خدایان سرودههای هومر، ارتباطی ندارد.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
زمان در تعبیر فلاسفه ی گذشته به طور متفاوت و مختلفی مورد تامل قرار گرفته است فی المثل افلاطون معتقد بود که زمان سایه ی ازلیت است یعنی ازلیت خود یک نوع بودن است که سایه ی آن نوع از نحوه ی هستی داشتن، می شود سایه ی آن یعنی زمان پس زمان سایه است، سایه است یعنی این که اصل نیست یعنی این که عرض است فرع است حاشیه است اما اصل نیست و در برابر این زمانی که چنین به سرعت رو به انقراض و نابودی و زوال است ازلی و ابدی بودن قرار می گیرد و آنان بر این ازلیت و ابدیت اعتبار قائل می بودند .
دلیل بی ارزش دانستن شناختن جزئیات یعنی امور محسوس و موجودات مادی در نظر فلاسفه ی گذشته نیز همین بود یعنی به این دلیل آنان جزئیات را ارزشمند برای بررسی شناخت نمیدانستند که آنان رو به انقراض و زوال هستند در کل افلاطون علاقه ی وافری به حقیقت ثابت داشت او می گفت که تنها یک حقیقت است که ثابت است و تغییر نمی کند به جز از آن هر آن چه که هست ناچارا رو به تغییر و زوال دارد . آن حقیقت است و دیگر از آن هر در اصل ناحقیقت در نظر او همین جهان مادی و
"ناحقیقت"
آنچه که بود امور مادی بود و حقیقت فراتر از زمان و مکان و امری نامتعین تلقی می شد .
افلاطون معتقد بود که ما عالم مثل را مشاهده کرده ایم ( عالم مثل عالمی
ست که افلاطون آن را به عنوان الگو در نظر می گیرد و معتقد است که جهان و امور آن از روی همان خلق شده اند) و اکنون ما باید سعی و کوشش کنیم تا بتوانیم دوباره آن مشاهدات را در درون خود زنده کنیم.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
زمان در تعبیر فلاسفه ی گذشته به طور متفاوت و مختلفی مورد تامل قرار گرفته است فی المثل افلاطون معتقد بود که زمان سایه ی ازلیت است یعنی ازلیت خود یک نوع بودن است که سایه ی آن نوع از نحوه ی هستی داشتن، می شود سایه ی آن یعنی زمان پس زمان سایه است، سایه است یعنی این که اصل نیست یعنی این که عرض است فرع است حاشیه است اما اصل نیست و در برابر این زمانی که چنین به سرعت رو به انقراض و نابودی و زوال است ازلی و ابدی بودن قرار می گیرد و آنان بر این ازلیت و ابدیت اعتبار قائل می بودند .
دلیل بی ارزش دانستن شناختن جزئیات یعنی امور محسوس و موجودات مادی در نظر فلاسفه ی گذشته نیز همین بود یعنی به این دلیل آنان جزئیات را ارزشمند برای بررسی شناخت نمیدانستند که آنان رو به انقراض و زوال هستند در کل افلاطون علاقه ی وافری به حقیقت ثابت داشت او می گفت که تنها یک حقیقت است که ثابت است و تغییر نمی کند به جز از آن هر آن چه که هست ناچارا رو به تغییر و زوال دارد . آن حقیقت است و دیگر از آن هر در اصل ناحقیقت در نظر او همین جهان مادی و
"ناحقیقت"
آنچه که بود امور مادی بود و حقیقت فراتر از زمان و مکان و امری نامتعین تلقی می شد .
افلاطون معتقد بود که ما عالم مثل را مشاهده کرده ایم ( عالم مثل عالمی
ست که افلاطون آن را به عنوان الگو در نظر می گیرد و معتقد است که جهان و امور آن از روی همان خلق شده اند) و اکنون ما باید سعی و کوشش کنیم تا بتوانیم دوباره آن مشاهدات را در درون خود زنده کنیم.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
قسمت سوم
با ظهور آئین مسیحیت، اندک اندک، "زمان" از اهمیت ویژه ای برخودار می شود.
براستی چرا با ظهور مسیحیت، زمان، ارزش بیشتری پیدا می کند ؟
در نظام گذشتگان زمان به دلیل آنی بودن و رو به زوال داشتن از ارزش کمتری برخوردار بود.
اما با ظهور مسیحیت، بخاطر برخی از باورهای مسیحیت، زمان ارزش پیدا می کند،
در تفکر مسیحی، خداوند دچار تجسد می شود.
برخلاف نظام ها و آیین های مثل اسلام که خداوند بری از تجسد و حلول شناخته می شود یعنی خداوند را منزه از آن می پندازند که در چیزی یا شخصی حلول کند و جسمیت پیدا کند، این مقوله یعنی جسمیت پیدا کردن خداوند یعنی در یک شخص یا یک جسمی نزول و یا انزال کردن، را کاملا طبیعی بلکه ضروری می دانند،
آنان معتقد هستند که خداوند در شخص عیسی مسیح، نزول کرده و دچار تجسد شده و تجسد پیدا کرده است، یعنی در یک زمانی خاص، این تجسد صورت گرفته است، برای همین خاطر آنان آن، آن، را یعنی آن، زمان را، (یعنی حلول خداوند در مسیح را) به شدت گرامی می داشتند و ارزش قائل می شدند. برای همین خاطر زمان نیز اندک اندک در نظر آنان ارزش والایی پیدا می کند.
عنوان بعدی و اختلاف ثانی در رابطه با »متناهی« و »نامتناهی« بودن می
باشد.
دانستیم که قدما تامید فراوران بر ازلیت و فرازمانی و فرامکانی داشتند و امر
ازلی و فرا زمانی را ارج می نهادند اما در رابطه با نا متناهی بودن به همان اندازه که بر امر فرا زمانی تکیه کرده و ارزش قایل میشدند به همان میزان و مقدار نیز نامتناهی بودن را کم اهمیت تلقی میکردند.
یعنی اگر در مقوله ی زمان، به فرا زمانی ارزش قائل می شدند، در رابطه با نامتناهی و متناهی، بر متناهی تکیه کرده و آن را ارج می نهادند.
نا متناهی یعتی بی انتها نا انتها یعنی امری که نهایت و غایتش مشخص نیست نا محدود است و محدودیت ندارد
در مقابل؛ متناهیت است که به معنای نهایت و غایتی داشتن می باشد یعنی
امری که نهایتی و پایانی دارد و یا میتوان به پایان و غایت آن دست پیدا
کرد.
حال سوال اینجاست که چرا متناهی بودن برای گذشتگان (یونانیان) تا این
اندازه اهمیت و ارزش برخوردار بوده است؟
برخی از فلاسفه معتقدند که یونانیان در دوران تفلسف خود، سعی داشتند در رابطه با هر مساله ای که به تفکر می پرداختند، آن مساله را از هاله ی ابهام خارج کرده و کاملا شفاف و روشن اش سازند و یا تا سرحد ممکن در رابطه با آن مساله به آن مساله وضوح و شفافیت بخشند.
تفکر در رابطه با وجود نیز چنین است همان طور که افلاطون در رساله ی سوفیست می گوید و تذکر می دهد که ما تاکنون گمان می کردیم که معنای وجود را می دانیم، اما اکنون پی برده ایم که معنای وجود از هرچیزی برای ما پنهان تر و ناشناخته تر است و سپس وظیفه ی فلسفه را وضوح بخشیدن و یا در جستجوی معنای وجود بودن می شمارد (همان که به گفته ی هایدگر،
اصلی ترین و اساسی ترین رسالت او در هستی و زمان است)
با توضیح این نکته، علت ارزشمند بودن امر متناهی بر نامتناهی در نزد یونانیان روشن می شود و آن هم این که از آن جا که یونانیان در پی شفاف سازی هر مساله تا سرحد ممکن بودند، و از آن جا که امر نامتناهی به دلیل نا متناهیت و روشن
نبودن پایان و غایتش (که پایان و غایتی بای نامتناهی نبود) و قابل تشخیص و شناسایی نیز نمی بود در برابر این امر (یعنی نا متناهی) تکیه بر متناهی، می کردند چرا که می توانستند تا حد ممکن، آن را تشخیص دهند و یا به آن امر وضوح و شفافیت بخشند و از ابهام به درش آورند به همین دلیل آنان متناهی را بر نامتناهی ترجیح میدادند ( البته برخی از فلاسفه ی یونان چنین نبوده و تامید بر امر نامتعین می کردند »آناکسمیندر، ملیتوس، فلوطین و نوفلوطین ها« که باید آنان را استثنا کرد)
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
قسمت سوم
با ظهور آئین مسیحیت، اندک اندک، "زمان" از اهمیت ویژه ای برخودار می شود.
براستی چرا با ظهور مسیحیت، زمان، ارزش بیشتری پیدا می کند ؟
در نظام گذشتگان زمان به دلیل آنی بودن و رو به زوال داشتن از ارزش کمتری برخوردار بود.
اما با ظهور مسیحیت، بخاطر برخی از باورهای مسیحیت، زمان ارزش پیدا می کند،
در تفکر مسیحی، خداوند دچار تجسد می شود.
برخلاف نظام ها و آیین های مثل اسلام که خداوند بری از تجسد و حلول شناخته می شود یعنی خداوند را منزه از آن می پندازند که در چیزی یا شخصی حلول کند و جسمیت پیدا کند، این مقوله یعنی جسمیت پیدا کردن خداوند یعنی در یک شخص یا یک جسمی نزول و یا انزال کردن، را کاملا طبیعی بلکه ضروری می دانند،
آنان معتقد هستند که خداوند در شخص عیسی مسیح، نزول کرده و دچار تجسد شده و تجسد پیدا کرده است، یعنی در یک زمانی خاص، این تجسد صورت گرفته است، برای همین خاطر آنان آن، آن، را یعنی آن، زمان را، (یعنی حلول خداوند در مسیح را) به شدت گرامی می داشتند و ارزش قائل می شدند. برای همین خاطر زمان نیز اندک اندک در نظر آنان ارزش والایی پیدا می کند.
عنوان بعدی و اختلاف ثانی در رابطه با »متناهی« و »نامتناهی« بودن می
باشد.
دانستیم که قدما تامید فراوران بر ازلیت و فرازمانی و فرامکانی داشتند و امر
ازلی و فرا زمانی را ارج می نهادند اما در رابطه با نا متناهی بودن به همان اندازه که بر امر فرا زمانی تکیه کرده و ارزش قایل میشدند به همان میزان و مقدار نیز نامتناهی بودن را کم اهمیت تلقی میکردند.
یعنی اگر در مقوله ی زمان، به فرا زمانی ارزش قائل می شدند، در رابطه با نامتناهی و متناهی، بر متناهی تکیه کرده و آن را ارج می نهادند.
نا متناهی یعتی بی انتها نا انتها یعنی امری که نهایت و غایتش مشخص نیست نا محدود است و محدودیت ندارد
در مقابل؛ متناهیت است که به معنای نهایت و غایتی داشتن می باشد یعنی
امری که نهایتی و پایانی دارد و یا میتوان به پایان و غایت آن دست پیدا
کرد.
حال سوال اینجاست که چرا متناهی بودن برای گذشتگان (یونانیان) تا این
اندازه اهمیت و ارزش برخوردار بوده است؟
برخی از فلاسفه معتقدند که یونانیان در دوران تفلسف خود، سعی داشتند در رابطه با هر مساله ای که به تفکر می پرداختند، آن مساله را از هاله ی ابهام خارج کرده و کاملا شفاف و روشن اش سازند و یا تا سرحد ممکن در رابطه با آن مساله به آن مساله وضوح و شفافیت بخشند.
تفکر در رابطه با وجود نیز چنین است همان طور که افلاطون در رساله ی سوفیست می گوید و تذکر می دهد که ما تاکنون گمان می کردیم که معنای وجود را می دانیم، اما اکنون پی برده ایم که معنای وجود از هرچیزی برای ما پنهان تر و ناشناخته تر است و سپس وظیفه ی فلسفه را وضوح بخشیدن و یا در جستجوی معنای وجود بودن می شمارد (همان که به گفته ی هایدگر،
اصلی ترین و اساسی ترین رسالت او در هستی و زمان است)
با توضیح این نکته، علت ارزشمند بودن امر متناهی بر نامتناهی در نزد یونانیان روشن می شود و آن هم این که از آن جا که یونانیان در پی شفاف سازی هر مساله تا سرحد ممکن بودند، و از آن جا که امر نامتناهی به دلیل نا متناهیت و روشن
نبودن پایان و غایتش (که پایان و غایتی بای نامتناهی نبود) و قابل تشخیص و شناسایی نیز نمی بود در برابر این امر (یعنی نا متناهی) تکیه بر متناهی، می کردند چرا که می توانستند تا حد ممکن، آن را تشخیص دهند و یا به آن امر وضوح و شفافیت بخشند و از ابهام به درش آورند به همین دلیل آنان متناهی را بر نامتناهی ترجیح میدادند ( البته برخی از فلاسفه ی یونان چنین نبوده و تامید بر امر نامتعین می کردند »آناکسمیندر، ملیتوس، فلوطین و نوفلوطین ها« که باید آنان را استثنا کرد)
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
قسمت چهارم
#عنوان_سوم، کمیت و کیفیت می باشد.
فلاسفه ی قدیم، چنانچه ملاحظه کردیم، بر فرازمانی و ازلیت و ابدیت، و نیز امر متناهی، اهمیت و ارزش بیشتری در نسبت با زمان مند بودن و نامتناهی بودن، قائل می شدند.
اما فلاسفه ی جدید بر خلاف فلاسفه ی قدیم، تاکیدشان بر امر متناهی و توجهشان بر زمان مند بودن جلب می شود.
رفته رفته در نزد فلاسفه ی جدید، همان طور که به تاثیر از مسیحیت زمان مند بودن اهمیت پیدا می کند، در همان سبک و سیاق نیز، متناهی بودن و نیز کمیت اهمیت پیدا می کند.
یعنی برخلاف فلاسفه ی قدیم که بر فرازمانی و کیفیت توجه بیشتری داشتند، فلاسفه ی جدید بر زمان مند بودن و کمیت، اهمیت و ارزش قائل
می شدند.
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، فلاسفه ی گذشته من جمله افلاطون، ارزشی برای جزئیات به جهت شناختن آنان قائل نبود، چرا که آنان اموری محسوس و ملموس بودند و امور محسوس و ملموس مدام در معرض تغییر اند و رو به انقراض و زایل شدن دارند و ثابت و لایتغیر نمی باشند.
در برابر این زوال پذیری امور محسوس و ملموس، در نظر گذشتگان، برخی امور ثابت و لایتغیر بودند. از آن جمله می توان #امر_خیر یا #عمل_خیر اشاره کرد
برای گذشتگان چیزی که اهمیت داشت، #کیفیت بود، یعنی برای آنان کیفیت یک امر اهمیت داشت و نه کمیت آن، چرا که کمیت در معرض تغییر است، حالت یکسان و ثابتی ندارد، کمی و کاستی بر میدارد، اما برعکس کیفیات چنین نیستند(در نظر افلاطون) فی المثل "خیر" یک امر غیر کمی است، کمی نیست و در نتیجه غیر قابل تغییر می باشد، خیر همیشه خیر است، خیر هیچ گاه شر نمی شود همیشگی است و فزونی و کاستی نیز بر نمیدارد یعنی تغییر نمی کرد و یک امر صریح می باشد.
خیر در نظر گذشتگان (افلاطون) عین آگاهی یا دانایی تلقی می شده است
و در مقابل جهل و نادانی و نا آگاهی قرار می گرفت، که این جهل و نادانی
"شر" تعبیر می شد.
به بیان دیگر دانایی مساوی بود با خیر یا فضیلت و جهل مساوی بود با شر و نا فضیلت
دانایی = خیر
جهل = شر
( البته ارسطو این مساله را نمی پذیرفت یعنی وحدت فضیلت و علم و رذیلت و نادانی را برخلاف افلاطون، قبول نداشت، او میگفت من میدانم که فی المثل ناسزا گفتن زشت و قبیح است، اما می گویم، من میدانم که کشتن دیگری زشت و قبیح است تجاوز به دیگران زشت و قبیح است اما می کشم و تجاوز هم می کنم، یعنی با این که میدانم اما باز انجامش می دهم، و لذا در نظر ارسطو علم مساوی با فضیلت نبود و خیر نیز مساوی با دانایی نبود چرا که انسان گاه چیزی را میداند و به آن کاملا آگاهی و اشراف هم دارد اما برخلافش عمل می کند .
پس علم مساوی با خیر نمیباشد و هیچ گونه وحدتی میان آن دو وجود ندارد، به همین جهت ارسطو فضیلت را خویشتن داری تلقی می کرد، و نه صرف علم داشتن، و رذیلت را نیز عدم خویشتن داری تعبیر می کرد. پس در نظر ارسطو؛ فضیلت و یا
خیر = خوشتن داری
رذیلت = عدم خویشتن داری
( اما برخلاف ارسطو که رذیلت را مساوی با افسار نفس را دست نداشتن و خویشتن داری نکردن و به علم و آگاهی عمل نکردن بود یعنی هیچ گونه وحدتی بین علم و دانایی و خیر و نادانی و رذیلت قائل نمیشد در نظر سقراط و افلاطون، بین این هردو وحدت بود، یعنی افلاطون و سقراط این امور را ( یعنی علم و خیر و جهل و رذیلت و در کل نفس انسان را) تجزیه نمی کردند آنان بین خیر و علم و رذیلت و جهل تفکیکی قائل نمی شدند و انسان را در کلیت اش فهم می کردند.
یعنی در نظر سقراط و افلاطون، فضیلت یا خیر عین معرفت (دانایی) تلقی می شده است و این آگاهی و دانایی و معرفت را عین خویشتن داری می
فهمیدند.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
قسمت چهارم
#عنوان_سوم، کمیت و کیفیت می باشد.
فلاسفه ی قدیم، چنانچه ملاحظه کردیم، بر فرازمانی و ازلیت و ابدیت، و نیز امر متناهی، اهمیت و ارزش بیشتری در نسبت با زمان مند بودن و نامتناهی بودن، قائل می شدند.
اما فلاسفه ی جدید بر خلاف فلاسفه ی قدیم، تاکیدشان بر امر متناهی و توجهشان بر زمان مند بودن جلب می شود.
رفته رفته در نزد فلاسفه ی جدید، همان طور که به تاثیر از مسیحیت زمان مند بودن اهمیت پیدا می کند، در همان سبک و سیاق نیز، متناهی بودن و نیز کمیت اهمیت پیدا می کند.
یعنی برخلاف فلاسفه ی قدیم که بر فرازمانی و کیفیت توجه بیشتری داشتند، فلاسفه ی جدید بر زمان مند بودن و کمیت، اهمیت و ارزش قائل
می شدند.
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، فلاسفه ی گذشته من جمله افلاطون، ارزشی برای جزئیات به جهت شناختن آنان قائل نبود، چرا که آنان اموری محسوس و ملموس بودند و امور محسوس و ملموس مدام در معرض تغییر اند و رو به انقراض و زایل شدن دارند و ثابت و لایتغیر نمی باشند.
در برابر این زوال پذیری امور محسوس و ملموس، در نظر گذشتگان، برخی امور ثابت و لایتغیر بودند. از آن جمله می توان #امر_خیر یا #عمل_خیر اشاره کرد
برای گذشتگان چیزی که اهمیت داشت، #کیفیت بود، یعنی برای آنان کیفیت یک امر اهمیت داشت و نه کمیت آن، چرا که کمیت در معرض تغییر است، حالت یکسان و ثابتی ندارد، کمی و کاستی بر میدارد، اما برعکس کیفیات چنین نیستند(در نظر افلاطون) فی المثل "خیر" یک امر غیر کمی است، کمی نیست و در نتیجه غیر قابل تغییر می باشد، خیر همیشه خیر است، خیر هیچ گاه شر نمی شود همیشگی است و فزونی و کاستی نیز بر نمیدارد یعنی تغییر نمی کرد و یک امر صریح می باشد.
خیر در نظر گذشتگان (افلاطون) عین آگاهی یا دانایی تلقی می شده است
و در مقابل جهل و نادانی و نا آگاهی قرار می گرفت، که این جهل و نادانی
"شر" تعبیر می شد.
به بیان دیگر دانایی مساوی بود با خیر یا فضیلت و جهل مساوی بود با شر و نا فضیلت
دانایی = خیر
جهل = شر
( البته ارسطو این مساله را نمی پذیرفت یعنی وحدت فضیلت و علم و رذیلت و نادانی را برخلاف افلاطون، قبول نداشت، او میگفت من میدانم که فی المثل ناسزا گفتن زشت و قبیح است، اما می گویم، من میدانم که کشتن دیگری زشت و قبیح است تجاوز به دیگران زشت و قبیح است اما می کشم و تجاوز هم می کنم، یعنی با این که میدانم اما باز انجامش می دهم، و لذا در نظر ارسطو علم مساوی با فضیلت نبود و خیر نیز مساوی با دانایی نبود چرا که انسان گاه چیزی را میداند و به آن کاملا آگاهی و اشراف هم دارد اما برخلافش عمل می کند .
پس علم مساوی با خیر نمیباشد و هیچ گونه وحدتی میان آن دو وجود ندارد، به همین جهت ارسطو فضیلت را خویشتن داری تلقی می کرد، و نه صرف علم داشتن، و رذیلت را نیز عدم خویشتن داری تعبیر می کرد. پس در نظر ارسطو؛ فضیلت و یا
خیر = خوشتن داری
رذیلت = عدم خویشتن داری
( اما برخلاف ارسطو که رذیلت را مساوی با افسار نفس را دست نداشتن و خویشتن داری نکردن و به علم و آگاهی عمل نکردن بود یعنی هیچ گونه وحدتی بین علم و دانایی و خیر و نادانی و رذیلت قائل نمیشد در نظر سقراط و افلاطون، بین این هردو وحدت بود، یعنی افلاطون و سقراط این امور را ( یعنی علم و خیر و جهل و رذیلت و در کل نفس انسان را) تجزیه نمی کردند آنان بین خیر و علم و رذیلت و جهل تفکیکی قائل نمی شدند و انسان را در کلیت اش فهم می کردند.
یعنی در نظر سقراط و افلاطون، فضیلت یا خیر عین معرفت (دانایی) تلقی می شده است و این آگاهی و دانایی و معرفت را عین خویشتن داری می
فهمیدند.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
قسمت پنجم
اختلاف ارسطو با استاد خویش افلاطون، در تلقی آنان از معرفت بود،
نه این که افلاطون نداند که علم داشتن ذاتا مساوی با عمل کردن می باشد و خوشتن داری و ممکن است کسی بداند و دانایی نسبت به امر قبیح داشته باشد و باز هم مرتکبش شود، بدیهی است که افلاطون متوجه این مساله بود، او بنیان گذار متافیزیک است، استاد ارسطو است، به خوبی این مساله را میداند.
اما نکته در جای دیگر است.
نکته این است که افلاطون معنایی خاص از معرفت در نظر داشت.
اصولا و اساسا برداشت این هر دو فیلسوف بزرگ از معرفت یکسان نبود و اختلاف ماهوی داشتند.
توضیح بیشتر آن که در نظام اندیشه ی افلاطونی،
در نظر افلاطون، در ایده ای که او طرح می کند یعنی عالم مُثُل (عالم حقیقت، عالمی که هیچ چیز در آن تغییر نمی کند و الگو برای خلقت جهان می باشد) برتر از و بالاتر از نفس قرار می گرفت.
در نظر افلاطون، معرفت واقعی آن معرفتی بود که به عالم مُثُل برسد.
عالم محسوسات در نظر افلاطون، از آن جا که عالم تغییرات بود و رو به زوال داشت، ارزشی کمتر از عالم مُثُل داشت؛ چرا که آن غیرقابل تغییر بود و رو به زوال هم نداشت و از همین رو بود که او عالم محسوسات را عالم ناحقیقت و عالم مُثُل را عالم حقیقت می خواند و لذا عالم مُثُل نیز در نظر او از عالم محسوسات ارزشمند تر بود، و به همین جهت بود که او فلسفه را مساوی دیالکتیک میدانست، که البته دیالکتیک نیز در تلقی افلاطون معنای خاصی پیدا می کند.
دیالکتیک در نظر افلاطون یعنی فلسفه،
دیالکتیک در نظر او به معنای ارتقاء بود، یعنی دست پیدا کردن به مراتب عالیه ی موجودات.
افلاطون بر این باور بود که هر جا که تعدادی از افراد جزئی است ، همان جا
یک کلی وجود دارد، بنام انسان، یک مثال و ایده ایی وجود دارد.
انسان چیست؟
یک مثال است و مثال هم الگوی الهی است و صورت الهی است که در
اشیا وجود دارد.
یعنی انسان و سایر موجودات قبل از این که خلق بشوند، یک طرح کلی و یک ایده و مثال در عالم مُثُل داشته اند که از روی همان ایده و مثال خلق شده اند.
برای تقریب به ذهن می توان از مثالی که سارتر بیان می کرد استفاده کرد:
همان طور که یک میز قبل از ساخته شدن مثال و الگویش در ذهن نجار وجود دارد، تمام موجودات نیز قبل از خلقت
الگویشان در عالم مثل وجود داشته است!
بنابر این در نظر افلاطون معرفت حقیقی عبارت بود از :
میل صور الهی، فهم صور الهی در موجودات.
* نکته:
" پس در افلاطون معرفت با الهیات
و خدا نسبت دارد"
* نکته ی بعدی اینکه :
درنظر افلاطون ما چگونه می توانیم به عالم مثل دست پیدا کنیم؟
این پرسش دقیقا همان عنوانی ست که پیشتر طرح کردیم یعنی :
دیالکتیک!
دیالکتیک در نظر افلاطون همان فلسفه بود، به این اعتبار که دیالکتیک؛ یک سیر درونی و باطنی تلقی می شد، و حکیم کسی بود که با دیالکتیک یعنی همان تحول درونی، ارتقا پیدا می کرد تا به عالم بالا و عالم ملکوت یا به عالم معقول دست پیدا کند به تعبیری می توان گفت در نظر افلاطون
"فلسفه یا حکمت عبارت است از خدا گونه شدن انسان"
پس در نظر افلاطون، اندیشه، به انباشته شدن اطلاعات اطلاق نمی شود، بلکه این یک اگزیستنس وجودی و تحول وحودی است تا نگاه آدمی به عالم مثل گشوده شود و با تمام وجود اراده کنند تا زنجیر اسارت و در بند بودگی ، در بند روز مرگی بودن را بگسلند و به سوی آفتاب حقیقت سو گردانی کنند!
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_قدیم_و_جدید_غرب
قسمت پنجم
اختلاف ارسطو با استاد خویش افلاطون، در تلقی آنان از معرفت بود،
نه این که افلاطون نداند که علم داشتن ذاتا مساوی با عمل کردن می باشد و خوشتن داری و ممکن است کسی بداند و دانایی نسبت به امر قبیح داشته باشد و باز هم مرتکبش شود، بدیهی است که افلاطون متوجه این مساله بود، او بنیان گذار متافیزیک است، استاد ارسطو است، به خوبی این مساله را میداند.
اما نکته در جای دیگر است.
نکته این است که افلاطون معنایی خاص از معرفت در نظر داشت.
اصولا و اساسا برداشت این هر دو فیلسوف بزرگ از معرفت یکسان نبود و اختلاف ماهوی داشتند.
توضیح بیشتر آن که در نظام اندیشه ی افلاطونی،
در نظر افلاطون، در ایده ای که او طرح می کند یعنی عالم مُثُل (عالم حقیقت، عالمی که هیچ چیز در آن تغییر نمی کند و الگو برای خلقت جهان می باشد) برتر از و بالاتر از نفس قرار می گرفت.
در نظر افلاطون، معرفت واقعی آن معرفتی بود که به عالم مُثُل برسد.
عالم محسوسات در نظر افلاطون، از آن جا که عالم تغییرات بود و رو به زوال داشت، ارزشی کمتر از عالم مُثُل داشت؛ چرا که آن غیرقابل تغییر بود و رو به زوال هم نداشت و از همین رو بود که او عالم محسوسات را عالم ناحقیقت و عالم مُثُل را عالم حقیقت می خواند و لذا عالم مُثُل نیز در نظر او از عالم محسوسات ارزشمند تر بود، و به همین جهت بود که او فلسفه را مساوی دیالکتیک میدانست، که البته دیالکتیک نیز در تلقی افلاطون معنای خاصی پیدا می کند.
دیالکتیک در نظر افلاطون یعنی فلسفه،
دیالکتیک در نظر او به معنای ارتقاء بود، یعنی دست پیدا کردن به مراتب عالیه ی موجودات.
افلاطون بر این باور بود که هر جا که تعدادی از افراد جزئی است ، همان جا
یک کلی وجود دارد، بنام انسان، یک مثال و ایده ایی وجود دارد.
انسان چیست؟
یک مثال است و مثال هم الگوی الهی است و صورت الهی است که در
اشیا وجود دارد.
یعنی انسان و سایر موجودات قبل از این که خلق بشوند، یک طرح کلی و یک ایده و مثال در عالم مُثُل داشته اند که از روی همان ایده و مثال خلق شده اند.
برای تقریب به ذهن می توان از مثالی که سارتر بیان می کرد استفاده کرد:
همان طور که یک میز قبل از ساخته شدن مثال و الگویش در ذهن نجار وجود دارد، تمام موجودات نیز قبل از خلقت
الگویشان در عالم مثل وجود داشته است!
بنابر این در نظر افلاطون معرفت حقیقی عبارت بود از :
میل صور الهی، فهم صور الهی در موجودات.
* نکته:
" پس در افلاطون معرفت با الهیات
و خدا نسبت دارد"
* نکته ی بعدی اینکه :
درنظر افلاطون ما چگونه می توانیم به عالم مثل دست پیدا کنیم؟
این پرسش دقیقا همان عنوانی ست که پیشتر طرح کردیم یعنی :
دیالکتیک!
دیالکتیک در نظر افلاطون همان فلسفه بود، به این اعتبار که دیالکتیک؛ یک سیر درونی و باطنی تلقی می شد، و حکیم کسی بود که با دیالکتیک یعنی همان تحول درونی، ارتقا پیدا می کرد تا به عالم بالا و عالم ملکوت یا به عالم معقول دست پیدا کند به تعبیری می توان گفت در نظر افلاطون
"فلسفه یا حکمت عبارت است از خدا گونه شدن انسان"
پس در نظر افلاطون، اندیشه، به انباشته شدن اطلاعات اطلاق نمی شود، بلکه این یک اگزیستنس وجودی و تحول وحودی است تا نگاه آدمی به عالم مثل گشوده شود و با تمام وجود اراده کنند تا زنجیر اسارت و در بند بودگی ، در بند روز مرگی بودن را بگسلند و به سوی آفتاب حقیقت سو گردانی کنند!
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
🔥 کانال ایران نوین 🔥:
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_غرب
#برتراند_راسل
#فیثاغورس
قسمت4
اقليدس اين استقلال ( استقلال علم هندسه ) را مسلم ساخت. وي در جلد دوم كتاب خود قضاياي بسياري را كه ما بالطبع از راه جبـر اثبـات مي كنيم ؛ از راه هندسه اثبات مي كند ؛ مانند اين قضيه:
(a+b)^2 =a^2 +2ab+b^2
در نتيجة اشكالاتي كه در مـورد اعـداد گنگ پديد آمد، اقليدس اين راه را لازم دانست.
عين همين امر در مورد بحث وي درباره نسبت در جلـدهاي پـنجم و ششم نيز صدق مي كند.
روش وي از لحاظ منطقي تماماً رضايت بخش است و در دقت از رياضيدانهاي قـرن نـوزدهم گرو مي برد. تا هنگامي كه يك نظرية حسابي كافي براي اعداد گنگ وجود نداشت، روش اقليدس بهترين روشي بـود كه در هندسه امكان داشت.
هنگامي كه دكارت هندسة تحليلي را ابداع كرد، و بدين ترتيب حسـاب بـار ديگـر تفـوق خود را به دست آورد، وي حل مسئله اعداد گنگ را ممكن شناخت، گو اينكه در زمان او هنوز راه حل پيدا نشده بود .
تأثير هندسه در فلسفه و روش علمي عميق بوده است.
هندسه، به شكلي كه يونانيان آن را بنياد كردند، با اصـول بديهي و آشكاري آغاز مي شود كه به خودي خـود مسـلمند (يـا چنـين انگاشـته مـي شـوند )، و آنگـاه بـا اسـتدلال استنتاجي پيش مي رود و به قضايايي مي رسد كه نه تنها به خودي خود مسلم نيستند بلكـه از چنـين حـالي بسـيار دورند.
فرض اين است كه اصول بديهي در فضاي واقعي، يعني آنچه در عمل وجود دارد، صدق مي كند. بدين طريـق ممكن به نظر مي رسد كه از دنياي واقع چيزهايي كشف كنيم - از اين راه كه نخست دريابيم كه چيزهايي به خودي خود مسلمند، و آنگاه از اين چيزها نتيجه گيري كنيم.
اين نظر عقيده افلاطون و كانت و بيشتر فلاسفة بين اين دو را تشکیل می دهد.
هنگامی که «اعلامية استقلال امريكا» مي گويد:
«در نظر ما اين حقايق به خودي خود مسلمند در »
حقيقت از اقليدس سرمشق مي گيرد.
نظریه «حقوق طبيعي»« كه در قرن هجدهم پديـد آمـد كوششـي اسـت بـراي يافتن اصول بديهي اقليدسي در زمينه سياست.
اصـول «رسالة Principia »نيوتـون نيـز، هرچنـد از لحـاظ موضـوع تجربي است، از حيث شكل كاملاً تحت تأثير اقليدس قرار دارد.
اشكال كاملاً مدرسي (اسكولاسـتيك ) الهيـات نيـز در روش خود از همين منبع الهام گرفته اند.
مذاهب شخصـي از روش «وجـد و حـال» گرفتـه شـده اسـت و الهيـات از رياضيات؛ و اين هر دو را در فيثاغورس میتوان يافت.
🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_غرب
#برتراند_راسل
#فیثاغورس
قسمت4
اقليدس اين استقلال ( استقلال علم هندسه ) را مسلم ساخت. وي در جلد دوم كتاب خود قضاياي بسياري را كه ما بالطبع از راه جبـر اثبـات مي كنيم ؛ از راه هندسه اثبات مي كند ؛ مانند اين قضيه:
(a+b)^2 =a^2 +2ab+b^2
در نتيجة اشكالاتي كه در مـورد اعـداد گنگ پديد آمد، اقليدس اين راه را لازم دانست.
عين همين امر در مورد بحث وي درباره نسبت در جلـدهاي پـنجم و ششم نيز صدق مي كند.
روش وي از لحاظ منطقي تماماً رضايت بخش است و در دقت از رياضيدانهاي قـرن نـوزدهم گرو مي برد. تا هنگامي كه يك نظرية حسابي كافي براي اعداد گنگ وجود نداشت، روش اقليدس بهترين روشي بـود كه در هندسه امكان داشت.
هنگامي كه دكارت هندسة تحليلي را ابداع كرد، و بدين ترتيب حسـاب بـار ديگـر تفـوق خود را به دست آورد، وي حل مسئله اعداد گنگ را ممكن شناخت، گو اينكه در زمان او هنوز راه حل پيدا نشده بود .
تأثير هندسه در فلسفه و روش علمي عميق بوده است.
هندسه، به شكلي كه يونانيان آن را بنياد كردند، با اصـول بديهي و آشكاري آغاز مي شود كه به خودي خـود مسـلمند (يـا چنـين انگاشـته مـي شـوند )، و آنگـاه بـا اسـتدلال استنتاجي پيش مي رود و به قضايايي مي رسد كه نه تنها به خودي خود مسلم نيستند بلكـه از چنـين حـالي بسـيار دورند.
فرض اين است كه اصول بديهي در فضاي واقعي، يعني آنچه در عمل وجود دارد، صدق مي كند. بدين طريـق ممكن به نظر مي رسد كه از دنياي واقع چيزهايي كشف كنيم - از اين راه كه نخست دريابيم كه چيزهايي به خودي خود مسلمند، و آنگاه از اين چيزها نتيجه گيري كنيم.
اين نظر عقيده افلاطون و كانت و بيشتر فلاسفة بين اين دو را تشکیل می دهد.
هنگامی که «اعلامية استقلال امريكا» مي گويد:
«در نظر ما اين حقايق به خودي خود مسلمند در »
حقيقت از اقليدس سرمشق مي گيرد.
نظریه «حقوق طبيعي»« كه در قرن هجدهم پديـد آمـد كوششـي اسـت بـراي يافتن اصول بديهي اقليدسي در زمينه سياست.
اصـول «رسالة Principia »نيوتـون نيـز، هرچنـد از لحـاظ موضـوع تجربي است، از حيث شكل كاملاً تحت تأثير اقليدس قرار دارد.
اشكال كاملاً مدرسي (اسكولاسـتيك ) الهيـات نيـز در روش خود از همين منبع الهام گرفته اند.
مذاهب شخصـي از روش «وجـد و حـال» گرفتـه شـده اسـت و الهيـات از رياضيات؛ و اين هر دو را در فيثاغورس میتوان يافت.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_غرب
#برتراند_راسل
#فیثاغورس
قسمت5
به نظر من بزرگترين منشأ اعتقاد به حقيقت كامل و ابدي، و نيـز اعتقـاد بـه دنيـاي مفهـوم و نامحسـوس همـان رياضيات است.
هندسه از دايره هاي كامل بحث مي كند، اما هيچ شيء محسوسي« كاملا» مـدور نيسـت، هـر انـدازه پرگار را با دقت به كار بريم باز نقايص و ناسازيهايي در دايره اي كه مي كشيم وجود خواهد داشت. از اينجا ايـن نظـر پيش مي آيد كه برهانهاي دقيق و كامل با « شيء آرماني»(در مقابل شيء محسوس) قابل انطباق اسـت. پـس امـري است طبيعي كه ما باز هم پيشتر برويم و بگوييم كه فكر از حس اصيلتر است، و اشياي فكري يا ذهني از اشيايي كـه به ادراك حسي تعلق دارند واقعيترند. نظريات عرفاني درباره نسبت زمـان و ابـديت نيـز بـه وسـيله رياضـيات مطلـق تقويت مي شود؛ زيرا اشياي رياضي، مانند اعداد، اگر اصولاً واقعيتي داشته باشند ابدي هستند و در بسـتر زمـان قـرار ندارند. چنين اشياي ابدي را مي توان افكار خدا پنداشت.
نظرية افلاطون كه مي گويد خدا «مهنـدس» (geometer) است
و عقيده سر جيمز جينز Sir James jeans كه می گويد خدا به علم حساب معتاد است از اينجـا آب مـي خـورد.
دين تعقلي، در برابر دين اشراقي، از زمان فيثاغورس و خاصه از زمـان افلاطـون تـاكنون كـاملاً متـأثر از رياضـيات و
اسلوب رياضي بوده است .
تركيب رياضيات و الهيات كه با فيثاغورس آغاز شد، در يونان و قرون وسطي و عصر جديد تا شخص كانت صـفت مشخص فلسفه ديني شد. پيش از فيثاغورس كيش اورفئوسي به آن اديان آسـيايي كـه داراي مناسـك سـري بودنـد شباهت داشت. ولي در نظريات افلاطون و اگوستين قديس St. Augustine و تومـاس اكوينـاس Thomas Aquinas و دكارت و اسپينوزا و لايب نيتس، آميزش گرمي ميان دين و عقل، شوق و تحسين منطقي آنچـه ابـدي اسـت، وجـود دارد. اين آميزش از فيثاغورس سرچشمه مي گيرد و به الهيات اروپا جنبة تعقلي مي دهـد و آن را از عرفـان آسـيايي كه ساده تر است متمايز ميسازد. تنها در زمانهاي اخير بود كه ممكن شد موارد فساد نظريـات فيثـاغورس بـه طـور قطعي و روشن معلوم گردد. من جز فيثاغورس كسي را نمي شناسم كه در عالم فكر به اين اندازه مؤثر بوده باشد. اين را بدين جهت مي گويم كه آنچه در بادي امر به عنوان مذهب افلاطوني جلوه مي كند، پس از تجزيه و تحليل همـان مذهب فيثاغوري از آب درمي آيد. مفهوم جهان ابدي، جهاني كه بر عقل مكشوف مي شود اما بر حس مكشوف نمـي شود، تماماً از فيثاغورس گرفته شده است.
اگر فيثاغورس نمي بود، مسيحيان عيسي را «كلمه»نمي پنداشتند، اگر او
نم
ي بود حكماي الهي در پي دلايل طقيمن وجود خدا و جاودانگي نمي گشتند. چيزي كه هست همه اين مطالـب در نظريات فيثاغورس در پس پرده ابهام است.
اينكه اين ابهام چگونه از ميان برخاست، نكته اي اسـت كـه در ضـمن بحثهاي اينده ما روشن خواهد شد.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_غرب
#برتراند_راسل
#فیثاغورس
قسمت5
به نظر من بزرگترين منشأ اعتقاد به حقيقت كامل و ابدي، و نيـز اعتقـاد بـه دنيـاي مفهـوم و نامحسـوس همـان رياضيات است.
هندسه از دايره هاي كامل بحث مي كند، اما هيچ شيء محسوسي« كاملا» مـدور نيسـت، هـر انـدازه پرگار را با دقت به كار بريم باز نقايص و ناسازيهايي در دايره اي كه مي كشيم وجود خواهد داشت. از اينجا ايـن نظـر پيش مي آيد كه برهانهاي دقيق و كامل با « شيء آرماني»(در مقابل شيء محسوس) قابل انطباق اسـت. پـس امـري است طبيعي كه ما باز هم پيشتر برويم و بگوييم كه فكر از حس اصيلتر است، و اشياي فكري يا ذهني از اشيايي كـه به ادراك حسي تعلق دارند واقعيترند. نظريات عرفاني درباره نسبت زمـان و ابـديت نيـز بـه وسـيله رياضـيات مطلـق تقويت مي شود؛ زيرا اشياي رياضي، مانند اعداد، اگر اصولاً واقعيتي داشته باشند ابدي هستند و در بسـتر زمـان قـرار ندارند. چنين اشياي ابدي را مي توان افكار خدا پنداشت.
نظرية افلاطون كه مي گويد خدا «مهنـدس» (geometer) است
و عقيده سر جيمز جينز Sir James jeans كه می گويد خدا به علم حساب معتاد است از اينجـا آب مـي خـورد.
دين تعقلي، در برابر دين اشراقي، از زمان فيثاغورس و خاصه از زمـان افلاطـون تـاكنون كـاملاً متـأثر از رياضـيات و
اسلوب رياضي بوده است .
تركيب رياضيات و الهيات كه با فيثاغورس آغاز شد، در يونان و قرون وسطي و عصر جديد تا شخص كانت صـفت مشخص فلسفه ديني شد. پيش از فيثاغورس كيش اورفئوسي به آن اديان آسـيايي كـه داراي مناسـك سـري بودنـد شباهت داشت. ولي در نظريات افلاطون و اگوستين قديس St. Augustine و تومـاس اكوينـاس Thomas Aquinas و دكارت و اسپينوزا و لايب نيتس، آميزش گرمي ميان دين و عقل، شوق و تحسين منطقي آنچـه ابـدي اسـت، وجـود دارد. اين آميزش از فيثاغورس سرچشمه مي گيرد و به الهيات اروپا جنبة تعقلي مي دهـد و آن را از عرفـان آسـيايي كه ساده تر است متمايز ميسازد. تنها در زمانهاي اخير بود كه ممكن شد موارد فساد نظريـات فيثـاغورس بـه طـور قطعي و روشن معلوم گردد. من جز فيثاغورس كسي را نمي شناسم كه در عالم فكر به اين اندازه مؤثر بوده باشد. اين را بدين جهت مي گويم كه آنچه در بادي امر به عنوان مذهب افلاطوني جلوه مي كند، پس از تجزيه و تحليل همـان مذهب فيثاغوري از آب درمي آيد. مفهوم جهان ابدي، جهاني كه بر عقل مكشوف مي شود اما بر حس مكشوف نمـي شود، تماماً از فيثاغورس گرفته شده است.
اگر فيثاغورس نمي بود، مسيحيان عيسي را «كلمه»نمي پنداشتند، اگر او
نم
ي بود حكماي الهي در پي دلايل طقيمن وجود خدا و جاودانگي نمي گشتند. چيزي كه هست همه اين مطالـب در نظريات فيثاغورس در پس پرده ابهام است.
اينكه اين ابهام چگونه از ميان برخاست، نكته اي اسـت كـه در ضـمن بحثهاي اينده ما روشن خواهد شد.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#کثرت_گرایی_یا_پلورالیسم
پلورالیسم به معنای آیین کثرت یا کثرت گرایی است که در حوزه های مختلف فلسفه دین ، فلسفه هایی از اخلاق ، حقوق و سیاست ، کاربردهای متفاوتی دارد که حد مشترک همه آنها ، به رسمیت شناختن کثرت در برابر وحدت است.
چنانکه در #فلسفه عده ای به هیچ گونه جهت وحدتی در موجودات قائل نیستند و از این نظریه به کثرت وجود و موجود تعبیر می شود.
نقطه مقابل آن نظریه کسانی است که وحدت گرا بوده ، یا منکر هر گونه کثرت شده اند (وحدت وجود افراطی ) و یا قبول کثرت ، وحدت را نیز پذیرفته اند .
در فلسفه اخلاق نیز کسانی مبدأ و معیار خوبی و بدی اخلاقی را واحد و عده ای کثیر دانسته اند.
قول اخیر #پلورالیسم_اخلاقی است که گاهی آن را به نسبی گرایی اخلاقی و این که ارزش ها قابل ارجاع به یکدیگر نبوده و قابل استدلال نیستند ، تفسیر کرده اند.
#پلورالیسم_سیاسی به این معنا است که اقتدار همگانی در میان گروههای متعدد و متنوع پخش شود، تا این گروه ها مکمل یکدیگر بوده دولت به حفظ توازن طبیعی میان آنها بسنده کند و حاکمیت مطلق در دست دولت یا هیچ فرد یا نهادی نباشد.
پلورالسم سیاسی را یکی از اصول بنیادی #دمکراسی_لیبرال می دانند، و این به گفته ماکس وبر ، جامعه شناس معروف آلمانی است.
در عرف #جامعه_شناسی ، پلورالیسم عبارت است از :
جامعه ای که از گروههای نژادی مختلف یا گروههایی که دارای زندگی سیاسی و دینی مختلف می باشند، تشکیل یافته است.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#کثرت_گرایی_یا_پلورالیسم
پلورالیسم به معنای آیین کثرت یا کثرت گرایی است که در حوزه های مختلف فلسفه دین ، فلسفه هایی از اخلاق ، حقوق و سیاست ، کاربردهای متفاوتی دارد که حد مشترک همه آنها ، به رسمیت شناختن کثرت در برابر وحدت است.
چنانکه در #فلسفه عده ای به هیچ گونه جهت وحدتی در موجودات قائل نیستند و از این نظریه به کثرت وجود و موجود تعبیر می شود.
نقطه مقابل آن نظریه کسانی است که وحدت گرا بوده ، یا منکر هر گونه کثرت شده اند (وحدت وجود افراطی ) و یا قبول کثرت ، وحدت را نیز پذیرفته اند .
در فلسفه اخلاق نیز کسانی مبدأ و معیار خوبی و بدی اخلاقی را واحد و عده ای کثیر دانسته اند.
قول اخیر #پلورالیسم_اخلاقی است که گاهی آن را به نسبی گرایی اخلاقی و این که ارزش ها قابل ارجاع به یکدیگر نبوده و قابل استدلال نیستند ، تفسیر کرده اند.
#پلورالیسم_سیاسی به این معنا است که اقتدار همگانی در میان گروههای متعدد و متنوع پخش شود، تا این گروه ها مکمل یکدیگر بوده دولت به حفظ توازن طبیعی میان آنها بسنده کند و حاکمیت مطلق در دست دولت یا هیچ فرد یا نهادی نباشد.
پلورالسم سیاسی را یکی از اصول بنیادی #دمکراسی_لیبرال می دانند، و این به گفته ماکس وبر ، جامعه شناس معروف آلمانی است.
در عرف #جامعه_شناسی ، پلورالیسم عبارت است از :
جامعه ای که از گروههای نژادی مختلف یا گروههایی که دارای زندگی سیاسی و دینی مختلف می باشند، تشکیل یافته است.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#مقاله_علمی
#پارادايمهاي_سه_گانه_اثباتگرايي_تفسيري_و_هرمنوتيك_در_مطالعات_مديريت_و_سازمان
☆1
در اين نوشتار با هدف بررسي معرفت شناختي تحقيقات دانش مديريت و سازمان، سه پارادايم #اثباتگرا، #تفسيري و #هرمنوتيك معرفي ميشود.
اثباتگرايي اصالت را به شناخت حسي ميدهد؛ از اينرو جدا كردن موضوع
تحقيق از پژوهشگران و واقعيات اجتماعي و حذف ارزشها از فرآيند پژوهش از نقاط ضعف اين رويكرد شمرده شده است.
رويكرد تفسيري به نوعي از ذهنيت گرايي افراطي فرو ميغلتد، از اينرو با مشكل تحليل رفتار آدميان صرفاً بر پايه قصد و نيت مواجه ميشود.
رويكرد هرمنوتيك افراد را به عنوان كلماتي درون متن سازمان تفسير ميكند و لذا فقدان معيار براي تمييز تفسيرهاي مرتبط از غيرمرتبط، اصلي ترين نقطه ضعف اين رويكرد خواهد بود.
رويكرد اثبات گرايي سازمان را فرافرهنگي
و رويكرد تفسيري و هرمنوتيك سازمان را تحت تأثير فرهنگ ارزيابي ميكنند.
#مقدمه :
مديريت به عنوان « #عمل_مديريتي »، همزاد با زندگي اجتماعي بشر بوده؛ و به مثابه يک رشته علمي، يک سده بيشتر بر عمر آن نميگذرد.
امّا در همين عمر کوتاه خود به عنوان يک علم، درخششي چشمگير داشته و رازگشاي بسياري از رموز پيچيده حيات سازماني انسانها و تضمين تحقق اهداف آن بوده است. مديريت، « فنّاوري تضمين تحقّق اهداف جامعه» است؛ جامعه اي سازماني که هدف هاي آن در قالب اهداف سازمانها تعريف و تجلّي پيدا کرده است.
همراه تحوّلات اين علم، پرسش و دغدغه اي که ذهن محقّقان ژرف انديش اين حوزه را به خود مشغول داشته، همانا چرايي اين تحوّل و دگرگوني است؛ چرا که تبيين اين گونه گونيها، فهم روند علم مديريت را و به تبع پيشبيني آينده تحوّلات آن را ميسر ميسازد.
به ديگر سخن، اشراف برون علمي و نه درون علمي به محقّق عطا ميکند.
تحليلهاي مرسوم در اين وادي، عمدتاً ريشه اين تحولات را به تغييرات محيط نسبت داده و ميدهند. ولي تبيينهاي عميقتر، خاستگاه اين تطوّرات را در عمق انديشه انديشه ورزان جستجو ميکنند، آنجا که علم، خود به عنوان يک محصول و فرآورده کارگاه انديشه تلقي ميشود و به لایه هاي عميقتر فلسفي آن پيوند ميخورد: يعني به #هستي_شناسي، #معرفت_شناسي، #انسان_شناسي، #روش_شناسي.
اين شيوه برخورد در خود مديريت هم، پديده اي ديرين نيست بلکه محصول سالهاي اخير است.
حقيقت اين است که شناخت مديريت، بي آنکه به ريشه ها و دستگاه انديشگي آن پرداخته شود، شناختي غيرعميق و شناختي مصرف گرايانه است.
شناخت مولّد که بتواند در توليد علم مديريت سهم و نقشي ايفا کند، مستلزم نگاهي انديشه ورزانه و فلسفي است.
« #فلسفه_علم_مديريت » است که قدرت شناخت، نقد و توليد علم به انديشمند عطا ميکند و او را در اين فرايند انديشه ورزي وارد، سهيم و دخيل ميکند. افزون بر آن، امکان بومي سازي يک انديشه و برتر از آن توليد علم بر بنيان انديشه و فلسفه خودي را ممکن ميسازد.
در کشور ما، سالهاست که ميان انديشه فلسفي خودي و علم، شکافي عميق ايجاد شده.
قهرماناني که بتوانند از اين شکاف عبور کرده بر بنيان فلسفه اصيل اسلامي، در
قلمرو علم، نظريه پردازي کنند، کم بوده اند؛ و آنها که بتوانند اين شکاف را درمان کرده و ميان انديشه فلسفي اصيل اين ديار و محصول طبيعي آن يعني علم ملائمت و پيوند برقرار کنند، بسيار نادرند.
روزي که اين شکاف پر شود، هنگام فراواني و توليد انبوه علم و نظريه پردازي خواهد بود. اينکه چرا در حوزه هاي گوناگون علم و به ويژگي علوم انساني اين همه فقر نظريه پردازي و طبعاً مصرف زدگي نظريه هاي ديگران وجود دارد، در همين نکته نهفته است.
شايد نقطه عزيمت نهضت نرم افزاري نيز از همينجا باشد. به دشواري بتوان علم نشات گرفته از فلسفه اي ديگر را در جامعه اي با بنيانهاي فلسفي ديگر سوار کرد و انتظار بهره وري و شکوفايي علم و نتيجه آن در عمل را داشت.
منظور نگارنده، به هيچ روي، نفي ارزش ذاتي علم مديريت و انکار مفيد بودن و استفاده از دستاوردهاي علم مديريت در کشور ما نيست. بلکه سخن از محدوديت امکان استفاده و در حد مصرف کننده صرف باقي ماندن است.
اين مقاله از ميان لايه هاي زيرين انديشه فلسفي علم مديريت، به « #معرفت_شناسي » آن پرداخته است.
ادامه دارد...
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#مقاله_علمی
#پارادايمهاي_سه_گانه_اثباتگرايي_تفسيري_و_هرمنوتيك_در_مطالعات_مديريت_و_سازمان
☆1
در اين نوشتار با هدف بررسي معرفت شناختي تحقيقات دانش مديريت و سازمان، سه پارادايم #اثباتگرا، #تفسيري و #هرمنوتيك معرفي ميشود.
اثباتگرايي اصالت را به شناخت حسي ميدهد؛ از اينرو جدا كردن موضوع
تحقيق از پژوهشگران و واقعيات اجتماعي و حذف ارزشها از فرآيند پژوهش از نقاط ضعف اين رويكرد شمرده شده است.
رويكرد تفسيري به نوعي از ذهنيت گرايي افراطي فرو ميغلتد، از اينرو با مشكل تحليل رفتار آدميان صرفاً بر پايه قصد و نيت مواجه ميشود.
رويكرد هرمنوتيك افراد را به عنوان كلماتي درون متن سازمان تفسير ميكند و لذا فقدان معيار براي تمييز تفسيرهاي مرتبط از غيرمرتبط، اصلي ترين نقطه ضعف اين رويكرد خواهد بود.
رويكرد اثبات گرايي سازمان را فرافرهنگي
و رويكرد تفسيري و هرمنوتيك سازمان را تحت تأثير فرهنگ ارزيابي ميكنند.
#مقدمه :
مديريت به عنوان « #عمل_مديريتي »، همزاد با زندگي اجتماعي بشر بوده؛ و به مثابه يک رشته علمي، يک سده بيشتر بر عمر آن نميگذرد.
امّا در همين عمر کوتاه خود به عنوان يک علم، درخششي چشمگير داشته و رازگشاي بسياري از رموز پيچيده حيات سازماني انسانها و تضمين تحقق اهداف آن بوده است. مديريت، « فنّاوري تضمين تحقّق اهداف جامعه» است؛ جامعه اي سازماني که هدف هاي آن در قالب اهداف سازمانها تعريف و تجلّي پيدا کرده است.
همراه تحوّلات اين علم، پرسش و دغدغه اي که ذهن محقّقان ژرف انديش اين حوزه را به خود مشغول داشته، همانا چرايي اين تحوّل و دگرگوني است؛ چرا که تبيين اين گونه گونيها، فهم روند علم مديريت را و به تبع پيشبيني آينده تحوّلات آن را ميسر ميسازد.
به ديگر سخن، اشراف برون علمي و نه درون علمي به محقّق عطا ميکند.
تحليلهاي مرسوم در اين وادي، عمدتاً ريشه اين تحولات را به تغييرات محيط نسبت داده و ميدهند. ولي تبيينهاي عميقتر، خاستگاه اين تطوّرات را در عمق انديشه انديشه ورزان جستجو ميکنند، آنجا که علم، خود به عنوان يک محصول و فرآورده کارگاه انديشه تلقي ميشود و به لایه هاي عميقتر فلسفي آن پيوند ميخورد: يعني به #هستي_شناسي، #معرفت_شناسي، #انسان_شناسي، #روش_شناسي.
اين شيوه برخورد در خود مديريت هم، پديده اي ديرين نيست بلکه محصول سالهاي اخير است.
حقيقت اين است که شناخت مديريت، بي آنکه به ريشه ها و دستگاه انديشگي آن پرداخته شود، شناختي غيرعميق و شناختي مصرف گرايانه است.
شناخت مولّد که بتواند در توليد علم مديريت سهم و نقشي ايفا کند، مستلزم نگاهي انديشه ورزانه و فلسفي است.
« #فلسفه_علم_مديريت » است که قدرت شناخت، نقد و توليد علم به انديشمند عطا ميکند و او را در اين فرايند انديشه ورزي وارد، سهيم و دخيل ميکند. افزون بر آن، امکان بومي سازي يک انديشه و برتر از آن توليد علم بر بنيان انديشه و فلسفه خودي را ممکن ميسازد.
در کشور ما، سالهاست که ميان انديشه فلسفي خودي و علم، شکافي عميق ايجاد شده.
قهرماناني که بتوانند از اين شکاف عبور کرده بر بنيان فلسفه اصيل اسلامي، در
قلمرو علم، نظريه پردازي کنند، کم بوده اند؛ و آنها که بتوانند اين شکاف را درمان کرده و ميان انديشه فلسفي اصيل اين ديار و محصول طبيعي آن يعني علم ملائمت و پيوند برقرار کنند، بسيار نادرند.
روزي که اين شکاف پر شود، هنگام فراواني و توليد انبوه علم و نظريه پردازي خواهد بود. اينکه چرا در حوزه هاي گوناگون علم و به ويژگي علوم انساني اين همه فقر نظريه پردازي و طبعاً مصرف زدگي نظريه هاي ديگران وجود دارد، در همين نکته نهفته است.
شايد نقطه عزيمت نهضت نرم افزاري نيز از همينجا باشد. به دشواري بتوان علم نشات گرفته از فلسفه اي ديگر را در جامعه اي با بنيانهاي فلسفي ديگر سوار کرد و انتظار بهره وري و شکوفايي علم و نتيجه آن در عمل را داشت.
منظور نگارنده، به هيچ روي، نفي ارزش ذاتي علم مديريت و انکار مفيد بودن و استفاده از دستاوردهاي علم مديريت در کشور ما نيست. بلکه سخن از محدوديت امکان استفاده و در حد مصرف کننده صرف باقي ماندن است.
اين مقاله از ميان لايه هاي زيرين انديشه فلسفي علم مديريت، به « #معرفت_شناسي » آن پرداخته است.
ادامه دارد...
🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
🌺 #فلسفه_سیزده_بدر
گفته می شود ایرانیان باستان در آغاز سال نو پس از دوازده روز جشن گرفتن و شادی کردن که به یاد دوازده ماه سال است، روز سیزدهم نوروز را که روز فرخنده ایست به باغ و صحرا می رفتند و شادی می کردند و در حقیقت با این ترتیب رسمی بودن دوره نوروز را به پایان میرسانیدند.
🌿به همين علت عدد سيزده به عنوان نماد شروع و تولد دوباره، احترام زيادي نزد ايرانيان داشت و سيزدهم فروردين نيز نشانهاي بود از آغاز آفرينش در طبيعت بهاري که خود،
هميشه يادآوري از رستاخيز بوده و هست.
🌾پس ايرانيان در اين روز به جشن و پايکوبي ميپرداختند و بدين ترتيب خود را براي آغاز سالي پرتلاش و پر برکت آماده ميکردند.
🆔👉 @iran_novin1
🌱 #فلسفه ی_گره_زدن_سبزه
«مَشیه» و «مَشیانه» روز سیزدهم فروردین با هم ازدواج کردند. در آن زمان چون عقد و نکاحی شناخته نشده بود ! آن دو به وسیله ی گره زدن دو شاخه ی «موُرد»، پایه ی ازدواج خود را بنا نهادند و چون ایرانیان باستان از این راز به خوبی آگاهی داشتند، آن مراسم را به ویژه دختران و پسران دم بخت انجام می دادند، امروزه نیز دختران و پسران برای بستن پیمان زناشویی، نیت می کنند و علف گره می زنند.
این رسم از زمان «کیانیان» تقریبا فراموش شد و در زمان «هخامنشیان» دوباره آغاز شد و تا امروز باقی مانده است.
❇️در گذشته مادران و پدران ما، سبزه های نوروزی خود را در این روز به صحرا می برده و برای احترام به زمین و گیاه، آن را در آغوش زمین می کاشته اند، امروزه ما آن را به سوی یکدیگر پرتاب می کنیم و تکه تکه اش می کنیم.
⬅️سیزده بدرِ پیشینیان ما، روزی برای ستایش و دعا برای طلب باران فراوان در سال پیش رو، برای گرامیداشت و پاکیزگی طبیعت و مظاهر آن، و زیست بوم مقدس آنان بوده است. در حالیکه امروزه روز ویرانی و تباهی طبیعت است!
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
🌺 #فلسفه_سیزده_بدر
گفته می شود ایرانیان باستان در آغاز سال نو پس از دوازده روز جشن گرفتن و شادی کردن که به یاد دوازده ماه سال است، روز سیزدهم نوروز را که روز فرخنده ایست به باغ و صحرا می رفتند و شادی می کردند و در حقیقت با این ترتیب رسمی بودن دوره نوروز را به پایان میرسانیدند.
🌿به همين علت عدد سيزده به عنوان نماد شروع و تولد دوباره، احترام زيادي نزد ايرانيان داشت و سيزدهم فروردين نيز نشانهاي بود از آغاز آفرينش در طبيعت بهاري که خود،
هميشه يادآوري از رستاخيز بوده و هست.
🌾پس ايرانيان در اين روز به جشن و پايکوبي ميپرداختند و بدين ترتيب خود را براي آغاز سالي پرتلاش و پر برکت آماده ميکردند.
🆔👉 @iran_novin1
🌱 #فلسفه ی_گره_زدن_سبزه
«مَشیه» و «مَشیانه» روز سیزدهم فروردین با هم ازدواج کردند. در آن زمان چون عقد و نکاحی شناخته نشده بود ! آن دو به وسیله ی گره زدن دو شاخه ی «موُرد»، پایه ی ازدواج خود را بنا نهادند و چون ایرانیان باستان از این راز به خوبی آگاهی داشتند، آن مراسم را به ویژه دختران و پسران دم بخت انجام می دادند، امروزه نیز دختران و پسران برای بستن پیمان زناشویی، نیت می کنند و علف گره می زنند.
این رسم از زمان «کیانیان» تقریبا فراموش شد و در زمان «هخامنشیان» دوباره آغاز شد و تا امروز باقی مانده است.
❇️در گذشته مادران و پدران ما، سبزه های نوروزی خود را در این روز به صحرا می برده و برای احترام به زمین و گیاه، آن را در آغوش زمین می کاشته اند، امروزه ما آن را به سوی یکدیگر پرتاب می کنیم و تکه تکه اش می کنیم.
⬅️سیزده بدرِ پیشینیان ما، روزی برای ستایش و دعا برای طلب باران فراوان در سال پیش رو، برای گرامیداشت و پاکیزگی طبیعت و مظاهر آن، و زیست بوم مقدس آنان بوده است. در حالیکه امروزه روز ویرانی و تباهی طبیعت است!
🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_سیزده_بدر
در آیین و تقویم زرتشتیان و ایرانیان باستان هر روز یک نام ویژه دارد
سیزدهمین روز در هر ماه به نام فرشته باران تیر(تیشتر) نام دارد
زرتشتیان پس از پایان نوروز در روز سیزده بدر (روز تیر از ماه فروردین)به باغ و دشت میروند و به شادی و بازی و گره زدن سبزه برای بر آورده شدن آرزوهایشان میپردازند و نوروز خود را به پایان میرسانند
و برای درخواست باران به درگاه اهورامزدا نیایش میکنند و آرزوی سالی پر از باران و کشاورزی نیکو میکنند
در مورد نسبت دادن نحسی سیزدهم هیچ مناسبتی به ایرانیان ندارد و این اندیشه خرافی پس از یورش اسکندر گجستک و یونانیان به ایران اهورایی وارد ایران شد زیرا عدد سیزده نزد یونانیان نحس بوده است
آرزوی داشتن سیزده بدر نیکی را داریم
شاد و تندرست باشید
سیزده بدر خجسته🌹🌹
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_سیزده_بدر
در آیین و تقویم زرتشتیان و ایرانیان باستان هر روز یک نام ویژه دارد
سیزدهمین روز در هر ماه به نام فرشته باران تیر(تیشتر) نام دارد
زرتشتیان پس از پایان نوروز در روز سیزده بدر (روز تیر از ماه فروردین)به باغ و دشت میروند و به شادی و بازی و گره زدن سبزه برای بر آورده شدن آرزوهایشان میپردازند و نوروز خود را به پایان میرسانند
و برای درخواست باران به درگاه اهورامزدا نیایش میکنند و آرزوی سالی پر از باران و کشاورزی نیکو میکنند
در مورد نسبت دادن نحسی سیزدهم هیچ مناسبتی به ایرانیان ندارد و این اندیشه خرافی پس از یورش اسکندر گجستک و یونانیان به ایران اهورایی وارد ایران شد زیرا عدد سیزده نزد یونانیان نحس بوده است
آرزوی داشتن سیزده بدر نیکی را داریم
شاد و تندرست باشید
سیزده بدر خجسته🌹🌹
🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#نسبت_اثباتگرایی_و_فلسفه_سیاسی
☆2
اثباتگرایی در حوزه علوم سیاسی در قالب مکاتبی چون #رفتارگرایی تجلی پیدا نموده است.
رفتارگرایان، واحد تحلیلهای خود را رفتار انسان قرار میدهند.
آنها معتقدند که ما باید در تحلیل جامعه، واحدی داشته باشیم تا بتوانیم نشان دهیم که مثلا در انتخابات، چه رفتاری از سوی جامعه رخ خواهد داد.
رفتارگرایان با پذیرش مبانی اثباتگرایی مانند عدم دخالت ارزش ها در قضاوت ها، معتقدند که میتوان علم فارغ از ارزش ارائه نمود.
کاربرد رفتارگرایی توسط بسیاری از اندیشمندان علوم سیاسی تا اواسط قرن بیستم به اوج خود رسید و بدین ترتیب علوم سیاسی با این رشد تبدیل به یک رشته و دیسیپلین علمی شد.
اما باید گفت که نسبت پوزیتیویسم و فلسفه سیاسی، نسبت معکوس بوده است،
یعنی هر چه رفتارگرایی و پوزیتیویسم تا اواسط قرن بیستم به اوج خود می رسید، فلسفه سیاسی به حضیض خود نزدیک میشد و با نوعی رکود مواجه گشت.
البته منظور از فلسفه سیاسی، #فلسفه_سیاسی_قاره ای است که عمدتا در کشورهایی مانند آلمان و فرانسه رشد کرده بود.
به عبارت دیگر، در این دوره متفکران و اندیشمندان اثباتگرا معتقد بودند که فلسفه سیاسی چیزی جز بازیهای زبانی نیست و با تحلیل منطقی و زبانی میتوان بسیاری از مسائل سیاسی را حل یا منحل نمود.
به عنوان مثال، فلاسفه تحلیلی معتقد بودند که مسائل مهمی مانند عدالت و عدالت اجتماعی چیزی جز گرفتاریهای زبانی نیستند و اگر بتوان با استفاده از روشهای زبانی این مسائل را توضیح داد، نزاع ها و اختلافات موجود بین موافقان و مخالفان عدالت اجتماعی تا اندازه زیادی برداشته خواهد شد.
اما از دهه 1960 میلادی به خصوص با انتشار کتاب نظریه ای در باب عدالت #جان_راولز در سال 1971، فلسفه سیاسی احیا شد.
در نتیجه، به همان میزان که فلسفه سیاسی در حال احیا شدن بود، نقادان اثباتگرایی هم چه در حوزه فلسفه و چه در حوزه علوم اجتماعی بیشتر میشدند و پوزیتیویسم برتری خود را از دست میداد.
این وضعیت تاکنون نیز ادامه دارد و باعث شده تا فلسفه سیاسی جایگاه مناسب خود را پیدا نماید.
امروزه اثبات گرایی یکی از پارادایم های موجود در علوم اجتماعی به شمار می رود و تنها پارادایم موجود و یا پارادایم بلامنازع نیست.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#نسبت_اثباتگرایی_و_فلسفه_سیاسی
☆2
اثباتگرایی در حوزه علوم سیاسی در قالب مکاتبی چون #رفتارگرایی تجلی پیدا نموده است.
رفتارگرایان، واحد تحلیلهای خود را رفتار انسان قرار میدهند.
آنها معتقدند که ما باید در تحلیل جامعه، واحدی داشته باشیم تا بتوانیم نشان دهیم که مثلا در انتخابات، چه رفتاری از سوی جامعه رخ خواهد داد.
رفتارگرایان با پذیرش مبانی اثباتگرایی مانند عدم دخالت ارزش ها در قضاوت ها، معتقدند که میتوان علم فارغ از ارزش ارائه نمود.
کاربرد رفتارگرایی توسط بسیاری از اندیشمندان علوم سیاسی تا اواسط قرن بیستم به اوج خود رسید و بدین ترتیب علوم سیاسی با این رشد تبدیل به یک رشته و دیسیپلین علمی شد.
اما باید گفت که نسبت پوزیتیویسم و فلسفه سیاسی، نسبت معکوس بوده است،
یعنی هر چه رفتارگرایی و پوزیتیویسم تا اواسط قرن بیستم به اوج خود می رسید، فلسفه سیاسی به حضیض خود نزدیک میشد و با نوعی رکود مواجه گشت.
البته منظور از فلسفه سیاسی، #فلسفه_سیاسی_قاره ای است که عمدتا در کشورهایی مانند آلمان و فرانسه رشد کرده بود.
به عبارت دیگر، در این دوره متفکران و اندیشمندان اثباتگرا معتقد بودند که فلسفه سیاسی چیزی جز بازیهای زبانی نیست و با تحلیل منطقی و زبانی میتوان بسیاری از مسائل سیاسی را حل یا منحل نمود.
به عنوان مثال، فلاسفه تحلیلی معتقد بودند که مسائل مهمی مانند عدالت و عدالت اجتماعی چیزی جز گرفتاریهای زبانی نیستند و اگر بتوان با استفاده از روشهای زبانی این مسائل را توضیح داد، نزاع ها و اختلافات موجود بین موافقان و مخالفان عدالت اجتماعی تا اندازه زیادی برداشته خواهد شد.
اما از دهه 1960 میلادی به خصوص با انتشار کتاب نظریه ای در باب عدالت #جان_راولز در سال 1971، فلسفه سیاسی احیا شد.
در نتیجه، به همان میزان که فلسفه سیاسی در حال احیا شدن بود، نقادان اثباتگرایی هم چه در حوزه فلسفه و چه در حوزه علوم اجتماعی بیشتر میشدند و پوزیتیویسم برتری خود را از دست میداد.
این وضعیت تاکنون نیز ادامه دارد و باعث شده تا فلسفه سیاسی جایگاه مناسب خود را پیدا نماید.
امروزه اثبات گرایی یکی از پارادایم های موجود در علوم اجتماعی به شمار می رود و تنها پارادایم موجود و یا پارادایم بلامنازع نیست.
🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_ی_نام_خیابان_جردن_تهرانّ
یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه می فرستاد ،
خدمت کار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش می فرستاد ،
تا مراقب آن ها باشد.
ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه می برد ،
و همان جا می ماند تا مدرسه تعطیل می شد و دوباره آن ها را به منزل می برد.
دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل می کردند ،
یک کالج آمریکایی ( دبیرستان البرز ) بود که مدیریت آن ،
بر عهده ی دکتر جردن بود.
دکتر جردن دات های ( قوانین ) خاصی وضع کرده بود.
برای نمونه ؛
برای دروغ ، ده شاهی پادافره ( کفاره ) تعیین کرده بود.
اگر در جیب کسی سیگار پیدا می شد یک تومان جریمه داشت!
می گفت "سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش ،
و سر دیگر آن احمقی است!"
از بازی روزگار...
دکتر جردن از پنجره دفتر کارش می دید که هر روز جوانی قوی هیکل ،
چند دانش آموز را به مدرسه می آورد.
ی روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب ،
به خدمت گذار مدرسه کمک کرد ، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد ،
و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمی دهد؟
ابوالقاسم گفت ؛
چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم ،
و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم.
دکتر جردن با شنیدن این سخنان ، پذیرفت که خودش ،
آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد!
او به شوند ( علت ) استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد.
و با کمک دکتر جردن برای ادامه ی تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگی ،
مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت.
دکتر ابوالقاسم بختیار ، نخستین پزشک ایرانی است که ،
تا سن ٣٩ سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!!
جالب تر این که فرزندان او نیز پزشک شدند!
#زنده_یاد_دکتر_ساموئل_مارتین_جردن
معلم آمریکایی از سال ١٨٩٩ تا ١٩۴٠ ریاست کالج آمریکایی ،
را در تهران بر عهده داشت.
او ايران را میهن دوم خود می ناميد و هم واره از آن به نيكی ياد میكرد.
جردن به دانش آموزانش می گفت من میلیونر هستم.
زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من ، برای ایران ،
و برای دنیا میلیون ها ارزش دارند.
به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ ، خیابانی در تهران ،
بنام #خیابان_جردن برای بزرگ داشت و زنده نگاه داشتن نام او نام گذاری شد.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
گاهی یک خدمت ما می تواند سرنوشت فرد و حتا اجتماعی را تغییر دهد!
خوبی خوبی ست با هر کیش ، آیین ، مذهب و هر ملیتی...
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_ی_نام_خیابان_جردن_تهرانّ
یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه می فرستاد ،
خدمت کار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش می فرستاد ،
تا مراقب آن ها باشد.
ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه می برد ،
و همان جا می ماند تا مدرسه تعطیل می شد و دوباره آن ها را به منزل می برد.
دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل می کردند ،
یک کالج آمریکایی ( دبیرستان البرز ) بود که مدیریت آن ،
بر عهده ی دکتر جردن بود.
دکتر جردن دات های ( قوانین ) خاصی وضع کرده بود.
برای نمونه ؛
برای دروغ ، ده شاهی پادافره ( کفاره ) تعیین کرده بود.
اگر در جیب کسی سیگار پیدا می شد یک تومان جریمه داشت!
می گفت "سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش ،
و سر دیگر آن احمقی است!"
از بازی روزگار...
دکتر جردن از پنجره دفتر کارش می دید که هر روز جوانی قوی هیکل ،
چند دانش آموز را به مدرسه می آورد.
ی روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب ،
به خدمت گذار مدرسه کمک کرد ، دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد ،
و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمی دهد؟
ابوالقاسم گفت ؛
چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم ،
و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم.
دکتر جردن با شنیدن این سخنان ، پذیرفت که خودش ،
آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد!
او به شوند ( علت ) استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد.
و با کمک دکتر جردن برای ادامه ی تحصیل به آمریکا رفت و سرانجام در سن ۵۵ سالگی ،
مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت.
دکتر ابوالقاسم بختیار ، نخستین پزشک ایرانی است که ،
تا سن ٣٩ سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!!
جالب تر این که فرزندان او نیز پزشک شدند!
#زنده_یاد_دکتر_ساموئل_مارتین_جردن
معلم آمریکایی از سال ١٨٩٩ تا ١٩۴٠ ریاست کالج آمریکایی ،
را در تهران بر عهده داشت.
او ايران را میهن دوم خود می ناميد و هم واره از آن به نيكی ياد میكرد.
جردن به دانش آموزانش می گفت من میلیونر هستم.
زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من ، برای ایران ،
و برای دنیا میلیون ها ارزش دارند.
به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ ، خیابانی در تهران ،
بنام #خیابان_جردن برای بزرگ داشت و زنده نگاه داشتن نام او نام گذاری شد.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
گاهی یک خدمت ما می تواند سرنوشت فرد و حتا اجتماعی را تغییر دهد!
خوبی خوبی ست با هر کیش ، آیین ، مذهب و هر ملیتی...
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#معرفت_و_گونه_های_رئالیسم
☆3
#رئالیسم_در_فلسفه
رئالیسم در فلسفه دو معنای مصطلح دارد.
✔️یکی از این دو اصطلاح مربوط به گذشته است،
✔️و دیگری مربوط به عصر جدید.
در قرون وسطا واژه «رئالیسم» را در مقابل « #نومینالیسم»، یا «#اصالت_تسمیه» قرار می دادند، و آن را آموزه ای می دانستند که معتقد است «کلیات»، وجود عینی و واقعی دارند، و صرفا اشتراک در اسم نیست که حقیقت «کلی» را تشکیل می دهد. بنابراین، رئالیسم در گذشته به معنای مکتبی بوده است که در مقابل نومینالیسم (nominalism) یا اصالت تسمیه قرار دارد.
ولی امروزه «رئالیسم» در فلسفه به معنای مکتبی است که در مقابل مکتب «#ایدئالیسم» قرار می گیرد.
پس اینک #رئالیسم_فلسفی به معنای اعتقاد به تحقق حقایق خارجی، صرف نظر از ادراک ما، و با قطع نظر از وجود مُدرِک انسانی است.
در مقابل آن #ایدئالیسم قرار دارد که بر آن است که اشیای مادی و واقعیت های خارجی جدای از معرفت یا ادراک ما وجود ندارد.
همچنین رئالیسم با #پدیدارشناسی (#phenomenalism#)(#فنومنتالیسم) سرسازگاری ندارد، زیرا گرچه پدیدارشناسی با متافیزیک ایدئالیستی موافق نیست، ولی این مکتب، اشیای مادی را جز به عنوان توالی یک امر حسی قبول ندارد.
بدین ترتیب: روشن شد که «رئالیسم» در فلسفه دو معنای مصطلح دارد، لکن یکی از این دو، اصطلاحی است غیر رایج و مربوط به گذشته است و دیگری اصطلاحی است رایج، مربوط به زمان حال.
معنای غیر رایج رئالیسم در فلسفه مرادف با کلی گرایی است که در برابر اصالت تسمیه قرار دارد و اما معنای رایج، معنایی است که در برابر «ایدئالیسم» قرار می گیرد.
#مسایل_فلسفه
می دانیم #مسایل_فلسفه به طور طبیعی بر چهار قسم است:
الف) مسایل مربوط به #معرفت (شناخت)
(the problems of knowledge)؛
ب) مسایل مربوط به #وجود(بودن)
(the problems of being)
؛ ج) مسایل مربوط به #عمل(حرکت)
(the problems of action)
و؛
د) مسایل مربوط به #احساس(حس کردن)
(the problems of feeling).
این چهار قسم از مسایلی که در فلسفه وجود دارد، موجب می شود که فلسفه به شاخه های مختلف انشعاب یابد، و یا به تعبیر دیگر:
پاسخ هر یک از این مسایل را باید در شاخه خاصی از فلسفه بازجست. از این رو،
#معرفت_شناسی (epistemology)(اپیستمولوژی )
عهده دار مسئله الف(شناخت)، و
#متافیزیک (metaphysics) عهده دار مسئله ب(بودن) است و
#فلسفه_اخلاق (ethics) ( اتیکس )عهده دار مسئله ج(عمل) است،
و بالاخره
#زیبایی_شناسی (aesthetics)(استتیکس ) پاسخ به مسئله د(احساس کردن) را به عهده دارد.
نکته ای که قابل توجه است، این است که معرفت شناسی خودش با دو نوع مسایل سروکار دارد:
مسئله مربوط به «معیار معرفت»، و راه دستیابی به معرفت.
و دیگر مسئله مربوط به سرشت معرفت و ارتباط عالم (knower) با معلوم (the known).
مسئله اول معرفت شناسی را مسئله کارکردی (functional)(فانکشنال)یا «مسئله روش شناختی» دانسته اند که به ما نظریه ها یا مشرب هایی در باب توجیه معرفت خواهد داد، از قبیل «تصوف» یا «راز ورزی»، «عقل گرایی»، «تجربه گرایی»، «عمل گرایی». این قبیل نظریه ها مربوط است به چگونگی کسب معرفت و کیفیت آزمون آن.
و اما مسئله دوم را که به حقیقت و سرشت معرفت مربوط است، مسئله ساختاری (structural)(استراکچورال) می دانند که به ما آموزه هایی در باب انواع رئالیسم و گونه های ضد رئالیسم خواهد داد.
مانند رئالیسم خام و رئالیسم دوگانه گرایی، و یا مکتب ذهن گرایی (subjectivism)(سابجکتیویسم)که با این قبیل نظریه ها نظریاتی هستند مربوط به حقیقت ارتباط عالم با شی ء معلوم.
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#معرفت_و_گونه_های_رئالیسم
☆3
#رئالیسم_در_فلسفه
رئالیسم در فلسفه دو معنای مصطلح دارد.
✔️یکی از این دو اصطلاح مربوط به گذشته است،
✔️و دیگری مربوط به عصر جدید.
در قرون وسطا واژه «رئالیسم» را در مقابل « #نومینالیسم»، یا «#اصالت_تسمیه» قرار می دادند، و آن را آموزه ای می دانستند که معتقد است «کلیات»، وجود عینی و واقعی دارند، و صرفا اشتراک در اسم نیست که حقیقت «کلی» را تشکیل می دهد. بنابراین، رئالیسم در گذشته به معنای مکتبی بوده است که در مقابل نومینالیسم (nominalism) یا اصالت تسمیه قرار دارد.
ولی امروزه «رئالیسم» در فلسفه به معنای مکتبی است که در مقابل مکتب «#ایدئالیسم» قرار می گیرد.
پس اینک #رئالیسم_فلسفی به معنای اعتقاد به تحقق حقایق خارجی، صرف نظر از ادراک ما، و با قطع نظر از وجود مُدرِک انسانی است.
در مقابل آن #ایدئالیسم قرار دارد که بر آن است که اشیای مادی و واقعیت های خارجی جدای از معرفت یا ادراک ما وجود ندارد.
همچنین رئالیسم با #پدیدارشناسی (#phenomenalism#)(#فنومنتالیسم) سرسازگاری ندارد، زیرا گرچه پدیدارشناسی با متافیزیک ایدئالیستی موافق نیست، ولی این مکتب، اشیای مادی را جز به عنوان توالی یک امر حسی قبول ندارد.
بدین ترتیب: روشن شد که «رئالیسم» در فلسفه دو معنای مصطلح دارد، لکن یکی از این دو، اصطلاحی است غیر رایج و مربوط به گذشته است و دیگری اصطلاحی است رایج، مربوط به زمان حال.
معنای غیر رایج رئالیسم در فلسفه مرادف با کلی گرایی است که در برابر اصالت تسمیه قرار دارد و اما معنای رایج، معنایی است که در برابر «ایدئالیسم» قرار می گیرد.
#مسایل_فلسفه
می دانیم #مسایل_فلسفه به طور طبیعی بر چهار قسم است:
الف) مسایل مربوط به #معرفت (شناخت)
(the problems of knowledge)؛
ب) مسایل مربوط به #وجود(بودن)
(the problems of being)
؛ ج) مسایل مربوط به #عمل(حرکت)
(the problems of action)
و؛
د) مسایل مربوط به #احساس(حس کردن)
(the problems of feeling).
این چهار قسم از مسایلی که در فلسفه وجود دارد، موجب می شود که فلسفه به شاخه های مختلف انشعاب یابد، و یا به تعبیر دیگر:
پاسخ هر یک از این مسایل را باید در شاخه خاصی از فلسفه بازجست. از این رو،
#معرفت_شناسی (epistemology)(اپیستمولوژی )
عهده دار مسئله الف(شناخت)، و
#متافیزیک (metaphysics) عهده دار مسئله ب(بودن) است و
#فلسفه_اخلاق (ethics) ( اتیکس )عهده دار مسئله ج(عمل) است،
و بالاخره
#زیبایی_شناسی (aesthetics)(استتیکس ) پاسخ به مسئله د(احساس کردن) را به عهده دارد.
نکته ای که قابل توجه است، این است که معرفت شناسی خودش با دو نوع مسایل سروکار دارد:
مسئله مربوط به «معیار معرفت»، و راه دستیابی به معرفت.
و دیگر مسئله مربوط به سرشت معرفت و ارتباط عالم (knower) با معلوم (the known).
مسئله اول معرفت شناسی را مسئله کارکردی (functional)(فانکشنال)یا «مسئله روش شناختی» دانسته اند که به ما نظریه ها یا مشرب هایی در باب توجیه معرفت خواهد داد، از قبیل «تصوف» یا «راز ورزی»، «عقل گرایی»، «تجربه گرایی»، «عمل گرایی». این قبیل نظریه ها مربوط است به چگونگی کسب معرفت و کیفیت آزمون آن.
و اما مسئله دوم را که به حقیقت و سرشت معرفت مربوط است، مسئله ساختاری (structural)(استراکچورال) می دانند که به ما آموزه هایی در باب انواع رئالیسم و گونه های ضد رئالیسم خواهد داد.
مانند رئالیسم خام و رئالیسم دوگانه گرایی، و یا مکتب ذهن گرایی (subjectivism)(سابجکتیویسم)که با این قبیل نظریه ها نظریاتی هستند مربوط به حقیقت ارتباط عالم با شی ء معلوم.
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_و_گونه_های_رئالیسم:
رئالیسم در فلسفه و معرفت شناسی به حسب تنوع متعلق آن، متنوع و گوناگون خواهد بود، که در اینجا با چند نمونه آن آشنا می شویم:
1. #رئالیسم_عرفی
(common sense realism):
رئالیسم عرفی، مکتبی است که بر این اعتقاد است که انواع اشیای فیزیکی و عرفی که به طور رایج قابل مشاهده اند به طور عینی مستقل از ما، به عنوان موجودات ادراک کننده، وجود دارند.
2. #رئالیسم_علمی
(scientific realism):
رئالیسم علمی مکتبی است که بر آن است که بسیاری از انواع اشیای علمی و فیزیکی به طور عینی مستقل از ذهن وجود دارد. این نوع رئالیسم به نوعی به علم تجربی اتکا دارد، بدین معنا که این مکتب معتقد است آنچه را علم تجربی به عنوان اشیای واقعی مستقل از ذهن اثبات می کند، قابل قبول و ...است .
الف) واقع گرایی علمی ضد ابزار انگاری است.
رئالیسم علمی با ابزارانگاری سازگاری ندارد، زیرا واقع گرایی علمی، هویات مشاهده ناپذیر را فقط ابزاری برای پیش بینی نمی داند بلکه معتقد است آنها واقعا وجود دارند.
ب) واقع گرایی علمی هدفش کشف حقیقت درباره جهان است.
ج) واقع گرایی علمی به نظریه مطابقت در تعریف صدق معتقد است، نظریه ای که بر آن است که آنچه یک حکم را صادق می سازد این است که جهان واقعا چنان باشد که در حکم آمده است.
د) واقع گرایی علمی به واقعیتی مستقل از ذهن آدمی معتقد است، واقعیتی که وجود آن، ساختار آن، و شاخصه های آن، همگی از فعالیت ذهن آدمی مستقل است.
3. #رئالیسم_خام
(naive realism):
این نوع رئالیسم که در زبان فارسی به «رئالیسم خام»، مشهور است رئالیسم طبیعی و متعارف است که صرفا بر جهت انعکاسی معرفت اتکا دارد و از پیچیدگی هایی که فرایند ذهن در اکتساب معرفت با آن مواجه است، غفلت دارد. از این رو، این نوع رئالیسم را به «رئالیسم طبیعی» و «رئالیسم جزم گرایانه» موسوم ساخته اند. این رئالیسم را غالبا در مقابل رئالیسم انتقادی»، که بر ساخته کانت (Kant) است قرار می دهند.
کانت معتقد بود که معرفت و ادراک پدیده ای است که نباید آن را به نحو بسیط تحلیل کرد بلکه باید آن را با توجه به تمامی عناصر دخیل در تحقق آن واکاوی نمود. بعضی معتقدند رئالیسم طبیعی یا خام قابل پذیرش است فقط در جایی که ما درباره اشیای فیزیکی صحبت می کنیم، ولی وقتی درباره عناصر درونی و ذهنی بحث می کنیم، از قبیل آرزوها، امیدها، اهداف، رویاها، آرمان ها، خاطرات و غیره، نمی توانیم در آنجا در پی رئالیسم خام باشیم.
برخی نیز بر این عقیده اند که رئالیسم مراحلی را طی کرده است تا به رئالیسم نوین رسیده است.
در مرحله نخست، گرایش به رئالیسم خام بوده، سپس به رئالیسم دوگانه گرا (dualistic realism) قول به دوگانگی ذهن و بدن رسیده است، سپس مرحله ذهن گرایی (subjectivism)آغاز شده، و سرانجام به رئالیسمی منتهی شده که «رئالیسم نوین» نام دارد.
البته «ذهن گرایی» خود اَشکال متعدد یا درجات مختلف دارد. مانند ذهن گرایی دکارت، ذهن گرایی لاک، ذهن گرایی بارکلی و ذهن گرایی کسانی که به معرفت شناسی دوگانه گرا معتقدند. بعضی ذهن گرایی را نظریه ای دانسته اند که معتقد است جز ذهن و حالات ذهنی وجود ندارد. این مکتب بر آن است که شی ء (object) بدون فاعل شناسا (subject)وجود ندارد، و وجود
(existence)
بدون آگاهی
(consciousness)
تحقق ندارد.
ادامه دارد
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_و_گونه_های_رئالیسم:
رئالیسم در فلسفه و معرفت شناسی به حسب تنوع متعلق آن، متنوع و گوناگون خواهد بود، که در اینجا با چند نمونه آن آشنا می شویم:
1. #رئالیسم_عرفی
(common sense realism):
رئالیسم عرفی، مکتبی است که بر این اعتقاد است که انواع اشیای فیزیکی و عرفی که به طور رایج قابل مشاهده اند به طور عینی مستقل از ما، به عنوان موجودات ادراک کننده، وجود دارند.
2. #رئالیسم_علمی
(scientific realism):
رئالیسم علمی مکتبی است که بر آن است که بسیاری از انواع اشیای علمی و فیزیکی به طور عینی مستقل از ذهن وجود دارد. این نوع رئالیسم به نوعی به علم تجربی اتکا دارد، بدین معنا که این مکتب معتقد است آنچه را علم تجربی به عنوان اشیای واقعی مستقل از ذهن اثبات می کند، قابل قبول و ...است .
الف) واقع گرایی علمی ضد ابزار انگاری است.
رئالیسم علمی با ابزارانگاری سازگاری ندارد، زیرا واقع گرایی علمی، هویات مشاهده ناپذیر را فقط ابزاری برای پیش بینی نمی داند بلکه معتقد است آنها واقعا وجود دارند.
ب) واقع گرایی علمی هدفش کشف حقیقت درباره جهان است.
ج) واقع گرایی علمی به نظریه مطابقت در تعریف صدق معتقد است، نظریه ای که بر آن است که آنچه یک حکم را صادق می سازد این است که جهان واقعا چنان باشد که در حکم آمده است.
د) واقع گرایی علمی به واقعیتی مستقل از ذهن آدمی معتقد است، واقعیتی که وجود آن، ساختار آن، و شاخصه های آن، همگی از فعالیت ذهن آدمی مستقل است.
3. #رئالیسم_خام
(naive realism):
این نوع رئالیسم که در زبان فارسی به «رئالیسم خام»، مشهور است رئالیسم طبیعی و متعارف است که صرفا بر جهت انعکاسی معرفت اتکا دارد و از پیچیدگی هایی که فرایند ذهن در اکتساب معرفت با آن مواجه است، غفلت دارد. از این رو، این نوع رئالیسم را به «رئالیسم طبیعی» و «رئالیسم جزم گرایانه» موسوم ساخته اند. این رئالیسم را غالبا در مقابل رئالیسم انتقادی»، که بر ساخته کانت (Kant) است قرار می دهند.
کانت معتقد بود که معرفت و ادراک پدیده ای است که نباید آن را به نحو بسیط تحلیل کرد بلکه باید آن را با توجه به تمامی عناصر دخیل در تحقق آن واکاوی نمود. بعضی معتقدند رئالیسم طبیعی یا خام قابل پذیرش است فقط در جایی که ما درباره اشیای فیزیکی صحبت می کنیم، ولی وقتی درباره عناصر درونی و ذهنی بحث می کنیم، از قبیل آرزوها، امیدها، اهداف، رویاها، آرمان ها، خاطرات و غیره، نمی توانیم در آنجا در پی رئالیسم خام باشیم.
برخی نیز بر این عقیده اند که رئالیسم مراحلی را طی کرده است تا به رئالیسم نوین رسیده است.
در مرحله نخست، گرایش به رئالیسم خام بوده، سپس به رئالیسم دوگانه گرا (dualistic realism) قول به دوگانگی ذهن و بدن رسیده است، سپس مرحله ذهن گرایی (subjectivism)آغاز شده، و سرانجام به رئالیسمی منتهی شده که «رئالیسم نوین» نام دارد.
البته «ذهن گرایی» خود اَشکال متعدد یا درجات مختلف دارد. مانند ذهن گرایی دکارت، ذهن گرایی لاک، ذهن گرایی بارکلی و ذهن گرایی کسانی که به معرفت شناسی دوگانه گرا معتقدند. بعضی ذهن گرایی را نظریه ای دانسته اند که معتقد است جز ذهن و حالات ذهنی وجود ندارد. این مکتب بر آن است که شی ء (object) بدون فاعل شناسا (subject)وجود ندارد، و وجود
(existence)
بدون آگاهی
(consciousness)
تحقق ندارد.
ادامه دارد
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_و_گونه_های_رئالیسم:
3. #رئالیسم_خام
(naive realism):
دکارت از نظریه تصویری (picture theory)، که بیش تر با رئالیسم خام سازگاری داشت، با مطرح ساختن کیفیات اولیه
(primary qualities)
و کیفیات ثانویه (secondary qualities)
فاصله گرفت.
کیفیات ثانویه از آنچه موجود است برگرفته نیستند. بلکه تأثیرات مه آلودی هستند که در ذهن با ترکیب از کیفیات اولیه تشکیل می شوند.
کیفیات ثانویه نظیر اشیای غیر واقعی صرفا ذهنی هستند.
کیفیات اولیه مانند تصور امتداد، شکل، ضخامت و حرکت. و کیفیات ثانویه مانند تصور رنگ، بو، مزه و صورت.
کیفیات ثانویه نسبی اند، و به همین جهت نیز ذهنی می باشند. از این رو، تفکیک بین کیفیات اولیه و کیفیات ثانویه که در فلسفه دکارت وجود دارد را نمونه ای از ذهن گرایی در فلسفه دانسته اند.
البته دکارت در این تفکیک متأثر از پیشینیان است. تفکیک بین کیفیات اولیه و کیفیات ثانویه در فلسفه دموکریتوس، هابز، دکارت، لاک و نیز در سخن دانشمندانی چون گالیله، و رابرت بویل (Robert Boyle)، و دیگران، به چشم می خورد.
نکته قابل توجه اینکه کانت، گرچه از ذهن گراییِ امثال دکارت، لاک، بارکلی و هیوم فاصله گرفت ولی سرانجام به نوع دیگری از ذهن گرایی مبتنی بر رئالیسم انتقادی روی آورد که صرفا بر نفس الامر اشیا (نُومِن) اتکا ندارد، بلکه بر عناصری ذهنی نظیری مکان (space)، زمان (time) و مقولاتی خاص، معروف به مقولات کانت، ابتنا دارد.
4. #رئالیسم_انتقادی
( #critical_realism):
چنان که قبلاً اشاره کردیم، رئالیسم انتقادی در مقابل رئالیسم خام قرار دارد.
رئالیسم انتقادی، که می توانیم آن را #رئالیسم_کانتی بنامیم، رئالیسمی است که بر تحلیل استعلایی تکیه دارد و به همین جهت است که آن را
« #رئالیسم_استعلایی » هم نامیده اند.
در فلسفه انتقادی کانت از «رئالیسم انتقادی» سخن می رود و در فلسفه دگماتیسم یا جزم گرایی از رئالیسم خام.
چنین می نماید که « #رئالیسم_نوین» در صدد است به نوعی از فلسفه انتقادی کانت فاصله بگیرد و به نوعی به جزم اندیشی غیر کانتی و رئالیسم خام غیر انتقادی بازگشت کند.
کانت معتقد است ذهن در فرایند ادراک دخل و تصرف می کند. در نتیجه در تفسیر رئالیسم هم ضرورتا می بایست به سهم ذهن در این راستا توجه شود.
به بیان دیگر: عمل ادراک یک تاری دارد و یک پودی. پود ادراک از خارج می آید، ولی تار آن از ذهن است. و فلسفه انتقادی فلسفه ای است که توجه به حیثیات مختلف ادراک دارد و فلسفه جزمی یا دگماتیسم، به تعبیر کانت، فلسفه ای است که از سهمی که ذهن در ادراک دار غفلت می کند.
معرفت شناسان گاهی از «رئالیسم انتقادی کانت» به
« #آنتی_رئالیسم_نسبی_گرایانه_کانت» تعبیر کرده اند؛ همچنان که از رئالیستی که #پاتنم بدان معتقد است و شکلی از گرایش نو کانتی به مسأله است، به « #آنتی_رئالیسم_نوین_پاتنم» تعبیر کرده اند.
ادامه دارد
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_و_گونه_های_رئالیسم:
3. #رئالیسم_خام
(naive realism):
دکارت از نظریه تصویری (picture theory)، که بیش تر با رئالیسم خام سازگاری داشت، با مطرح ساختن کیفیات اولیه
(primary qualities)
و کیفیات ثانویه (secondary qualities)
فاصله گرفت.
کیفیات ثانویه از آنچه موجود است برگرفته نیستند. بلکه تأثیرات مه آلودی هستند که در ذهن با ترکیب از کیفیات اولیه تشکیل می شوند.
کیفیات ثانویه نظیر اشیای غیر واقعی صرفا ذهنی هستند.
کیفیات اولیه مانند تصور امتداد، شکل، ضخامت و حرکت. و کیفیات ثانویه مانند تصور رنگ، بو، مزه و صورت.
کیفیات ثانویه نسبی اند، و به همین جهت نیز ذهنی می باشند. از این رو، تفکیک بین کیفیات اولیه و کیفیات ثانویه که در فلسفه دکارت وجود دارد را نمونه ای از ذهن گرایی در فلسفه دانسته اند.
البته دکارت در این تفکیک متأثر از پیشینیان است. تفکیک بین کیفیات اولیه و کیفیات ثانویه در فلسفه دموکریتوس، هابز، دکارت، لاک و نیز در سخن دانشمندانی چون گالیله، و رابرت بویل (Robert Boyle)، و دیگران، به چشم می خورد.
نکته قابل توجه اینکه کانت، گرچه از ذهن گراییِ امثال دکارت، لاک، بارکلی و هیوم فاصله گرفت ولی سرانجام به نوع دیگری از ذهن گرایی مبتنی بر رئالیسم انتقادی روی آورد که صرفا بر نفس الامر اشیا (نُومِن) اتکا ندارد، بلکه بر عناصری ذهنی نظیری مکان (space)، زمان (time) و مقولاتی خاص، معروف به مقولات کانت، ابتنا دارد.
4. #رئالیسم_انتقادی
( #critical_realism):
چنان که قبلاً اشاره کردیم، رئالیسم انتقادی در مقابل رئالیسم خام قرار دارد.
رئالیسم انتقادی، که می توانیم آن را #رئالیسم_کانتی بنامیم، رئالیسمی است که بر تحلیل استعلایی تکیه دارد و به همین جهت است که آن را
« #رئالیسم_استعلایی » هم نامیده اند.
در فلسفه انتقادی کانت از «رئالیسم انتقادی» سخن می رود و در فلسفه دگماتیسم یا جزم گرایی از رئالیسم خام.
چنین می نماید که « #رئالیسم_نوین» در صدد است به نوعی از فلسفه انتقادی کانت فاصله بگیرد و به نوعی به جزم اندیشی غیر کانتی و رئالیسم خام غیر انتقادی بازگشت کند.
کانت معتقد است ذهن در فرایند ادراک دخل و تصرف می کند. در نتیجه در تفسیر رئالیسم هم ضرورتا می بایست به سهم ذهن در این راستا توجه شود.
به بیان دیگر: عمل ادراک یک تاری دارد و یک پودی. پود ادراک از خارج می آید، ولی تار آن از ذهن است. و فلسفه انتقادی فلسفه ای است که توجه به حیثیات مختلف ادراک دارد و فلسفه جزمی یا دگماتیسم، به تعبیر کانت، فلسفه ای است که از سهمی که ذهن در ادراک دار غفلت می کند.
معرفت شناسان گاهی از «رئالیسم انتقادی کانت» به
« #آنتی_رئالیسم_نسبی_گرایانه_کانت» تعبیر کرده اند؛ همچنان که از رئالیستی که #پاتنم بدان معتقد است و شکلی از گرایش نو کانتی به مسأله است، به « #آنتی_رئالیسم_نوین_پاتنم» تعبیر کرده اند.
ادامه دارد
🆔👉 @iran_novin1
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
[({🔥 @iran_novin1🔥})]
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_و_گونه_های_رئالیسم
5. #رئالیسم_معناشناختی
( #semantical_realism):
رئالیسم معناشناختی رئالیسمی است که نتیجه پیوند ارتباط بین زبان و واقعیت است.
در اینجا سؤال این است که:
آیا صدق یک ارتباط زبانی عینی است، یا چنین نیست؟
رئالیست های معناشناختی کسانی هستند که «صدق» را به عنوان مطابقت بین «زبان» و «واقعیت» تعریف می کنند.
6. #رئالیسم_ارزش_شناختی
( #auiological_realism):
پرسش از اهداف تحقیق یکی از موضوعات مهم است.
از این رو، رئالیسمی که دستاورد این مکتب است به رئالیسم ارزش شناختی شهرت دارد.
در «رئالیسم ارزش شناختی» به این سوال که: "آیا «صدق» یکی از اهداف تحقیق محسوب می شود؟"، پاسخ مثبت داده می شود.
7. #رئالیسم_اخلاقی
( $ethical_realism):
در اخلاق در باب معیارهای ارزش یابی افعال بحث می شود، و در رئالیسم اخلاقی سؤال اساسی این است که:
"آیا ارزش های اخلاقی در واقعیت وجود دارند و یا نه؟"
قهرا در مقابل این نوع رئالیسم گرایش های ضد واقع گرایانه اخلاقی قرار می گیرد که گزاره های اخلاقی را صرفا به گزاره های قراردادی و یا انشائیاتی که مبنای نفس الامری ندارد، تحویل می دهند.
همچنین نزاع معروف در فلسفه اخلاق در مورد امکان با عدم امکان استنتاج «باید» از «هست» چهره دیگری از چالش بین رئالیسم و ضد رئالیسم در فلسفه اخلاق محسوب می شود؛ چنان که نزاع بین اشاعره و معتزله در حسن و قبح ذاتی افعال و یا مصالح و مفاسد نفس الامریه افعال اخلاقی، گونه دیگری از چالش رئالیسم در اخلاق به شمار می رود.
8. #رئالیسم_روش_شناختی
( #methodological_realism):
در روش شناسی بحث در این باب است که بهترین و مؤثرترین ابزار کسب معرفت کدام است؟
از این رو، رئالیسم روش شناختی در پی پاسخ واقع گرایانه به بهترین روش در نیل به معرفت خواهد بود.
این نوع رئالیسم در مقابل ضدرئالیسم روش شناختی قرار می گیرد، مکتبی که روش آن ما را به واقع نمی رساند. اوج جریان ضد واقع گرایانه روشی در «آنارشیسم روش شناختی» تجلی می یابد، مانند آنارشیسم روش شناختی فیرابند (Feyerabend)، که این نوع آنارشیسم نه تنها واقع گرا نیست بلکه به هرج و مرج در ارائه روش برای اکتساب معرفت دچار است.
9. #رئالیسم_هستی_شناختی
( #ontological_realism):
از آنجا که «هستی شناسی» مطالعه ای است در باب چیستی واقعیت، به ویژه مسایل مربوط به وجود؛ پس رئالیسم هستی شناختی در پی پاسخ به این سوال است که؛ کدام اشیا واقعی اند و آیا جهان مستقل از ذهن وجود دارد؟ و یا چنین نیست.
یکی از تفکیک های معروفی که وجود دارد، تفکیک بین رئالیسم وجودشناختی و رئالیسم معرفت شناختی است، ولی عموما هرگاه «رئالیسم» به کار رود، از آن «رئالیسم هستی شناختی» اراده می شود.
نیاز به گفتن نیست که رئالیسم هستی شناختی مستلزم رئالیسم معرفت شناختی است؛ گرچه از طرف دیگر هم گفته اند:
"بسیاری از تنسیق هایی که از رئالیسم معرفت شناختی می شود، بدون در نظر گرفتن فرض حداقلی از رئالیسم هستی شناختی بی معنا خواهد بود." ولی مینار رئالیسم هستی شناختی را مستلزم رئالیسم معرفت شناختی ندانسته، نوشته است:
«مذهب اصالت واقع را می توانیم بر دو قسم بدانیم:
1. مذهبی که حاکی از این است که هستی مستقل از شناسائی است، وجود خارج از وجدان اعم از شخصی و غیر شخصی است.
2. مذهبی که علاوه بر قول به رأی سابق حاکی از این است که شناخته شدن واقعیت از جانب انسان صورت آن را دگرگون نمی سازد.
در هر صورت، رئالیسم هستی شناختی گونه خاصی از رئالیسم است که با رئالیسم معرفتی فرق دارد، گرچه به نظر می رسد در مقام اثبات رئالیسم وجودشناختی بی نیاز از تمسک به رئالیسم معرفتی نیستیم.
10. #رئالیسم_معرفت_شناختی
( #epistemological_realism):
رئالیسم معرفت شناختی مستند به معرفت شناسی است.
می دانیم معرفت شناسی در این باره امکان معرفت، منبع معرفت، طبیعت و سرشت معرفت، و حد معرفت انسانی پژوهش می کند.
در رئالیسم معرفت شناختی این سؤال مطرح است که آیا معرفت نسبت به جهان ممکن است؟
که روشن است که در مکتب رئالیسم معرفت شناختی، پاسخ به این پرسش، مثبت است.
رئالیسم معرفت شناختی بر این عقیده است که معرفت و شناخت در باب واقعیت مستقل از ذهن امکان پذیر است.
#پایان
🆔👉 @iran_novin1
]🔥 ایران نوین 🔥[
#فلسفه_و_گونه_های_رئالیسم
5. #رئالیسم_معناشناختی
( #semantical_realism):
رئالیسم معناشناختی رئالیسمی است که نتیجه پیوند ارتباط بین زبان و واقعیت است.
در اینجا سؤال این است که:
آیا صدق یک ارتباط زبانی عینی است، یا چنین نیست؟
رئالیست های معناشناختی کسانی هستند که «صدق» را به عنوان مطابقت بین «زبان» و «واقعیت» تعریف می کنند.
6. #رئالیسم_ارزش_شناختی
( #auiological_realism):
پرسش از اهداف تحقیق یکی از موضوعات مهم است.
از این رو، رئالیسمی که دستاورد این مکتب است به رئالیسم ارزش شناختی شهرت دارد.
در «رئالیسم ارزش شناختی» به این سوال که: "آیا «صدق» یکی از اهداف تحقیق محسوب می شود؟"، پاسخ مثبت داده می شود.
7. #رئالیسم_اخلاقی
( $ethical_realism):
در اخلاق در باب معیارهای ارزش یابی افعال بحث می شود، و در رئالیسم اخلاقی سؤال اساسی این است که:
"آیا ارزش های اخلاقی در واقعیت وجود دارند و یا نه؟"
قهرا در مقابل این نوع رئالیسم گرایش های ضد واقع گرایانه اخلاقی قرار می گیرد که گزاره های اخلاقی را صرفا به گزاره های قراردادی و یا انشائیاتی که مبنای نفس الامری ندارد، تحویل می دهند.
همچنین نزاع معروف در فلسفه اخلاق در مورد امکان با عدم امکان استنتاج «باید» از «هست» چهره دیگری از چالش بین رئالیسم و ضد رئالیسم در فلسفه اخلاق محسوب می شود؛ چنان که نزاع بین اشاعره و معتزله در حسن و قبح ذاتی افعال و یا مصالح و مفاسد نفس الامریه افعال اخلاقی، گونه دیگری از چالش رئالیسم در اخلاق به شمار می رود.
8. #رئالیسم_روش_شناختی
( #methodological_realism):
در روش شناسی بحث در این باب است که بهترین و مؤثرترین ابزار کسب معرفت کدام است؟
از این رو، رئالیسم روش شناختی در پی پاسخ واقع گرایانه به بهترین روش در نیل به معرفت خواهد بود.
این نوع رئالیسم در مقابل ضدرئالیسم روش شناختی قرار می گیرد، مکتبی که روش آن ما را به واقع نمی رساند. اوج جریان ضد واقع گرایانه روشی در «آنارشیسم روش شناختی» تجلی می یابد، مانند آنارشیسم روش شناختی فیرابند (Feyerabend)، که این نوع آنارشیسم نه تنها واقع گرا نیست بلکه به هرج و مرج در ارائه روش برای اکتساب معرفت دچار است.
9. #رئالیسم_هستی_شناختی
( #ontological_realism):
از آنجا که «هستی شناسی» مطالعه ای است در باب چیستی واقعیت، به ویژه مسایل مربوط به وجود؛ پس رئالیسم هستی شناختی در پی پاسخ به این سوال است که؛ کدام اشیا واقعی اند و آیا جهان مستقل از ذهن وجود دارد؟ و یا چنین نیست.
یکی از تفکیک های معروفی که وجود دارد، تفکیک بین رئالیسم وجودشناختی و رئالیسم معرفت شناختی است، ولی عموما هرگاه «رئالیسم» به کار رود، از آن «رئالیسم هستی شناختی» اراده می شود.
نیاز به گفتن نیست که رئالیسم هستی شناختی مستلزم رئالیسم معرفت شناختی است؛ گرچه از طرف دیگر هم گفته اند:
"بسیاری از تنسیق هایی که از رئالیسم معرفت شناختی می شود، بدون در نظر گرفتن فرض حداقلی از رئالیسم هستی شناختی بی معنا خواهد بود." ولی مینار رئالیسم هستی شناختی را مستلزم رئالیسم معرفت شناختی ندانسته، نوشته است:
«مذهب اصالت واقع را می توانیم بر دو قسم بدانیم:
1. مذهبی که حاکی از این است که هستی مستقل از شناسائی است، وجود خارج از وجدان اعم از شخصی و غیر شخصی است.
2. مذهبی که علاوه بر قول به رأی سابق حاکی از این است که شناخته شدن واقعیت از جانب انسان صورت آن را دگرگون نمی سازد.
در هر صورت، رئالیسم هستی شناختی گونه خاصی از رئالیسم است که با رئالیسم معرفتی فرق دارد، گرچه به نظر می رسد در مقام اثبات رئالیسم وجودشناختی بی نیاز از تمسک به رئالیسم معرفتی نیستیم.
10. #رئالیسم_معرفت_شناختی
( #epistemological_realism):
رئالیسم معرفت شناختی مستند به معرفت شناسی است.
می دانیم معرفت شناسی در این باره امکان معرفت، منبع معرفت، طبیعت و سرشت معرفت، و حد معرفت انسانی پژوهش می کند.
در رئالیسم معرفت شناختی این سؤال مطرح است که آیا معرفت نسبت به جهان ممکن است؟
که روشن است که در مکتب رئالیسم معرفت شناختی، پاسخ به این پرسش، مثبت است.
رئالیسم معرفت شناختی بر این عقیده است که معرفت و شناخت در باب واقعیت مستقل از ذهن امکان پذیر است.
#پایان
🆔👉 @iran_novin1
👑 دهمین سالگرد آسمانی شدن شاهزاده علیرضا پهلوی دومین فرزند پسر شاهنشاه گرامی باد
۱۰ سال پیش در ۱۴ دی ۱۳۸۹ #شاهزاده_علیرضا_پهلوی دومین فرزند پسر #شاهنشاه_آریامهر #محمدرضاشاه_پهلوی و #شهبانو_فرح_پهلوی در بوستون #آمریکا با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد .
شاهزاده علیرضا پهلوی تحصیلکرده دکتری رشته #زبانهای_باستانی_ایران و رشته #فلسفه در دانشگاه #هاروارد بود .
۱۰ سال پیش در ۱۴ دی ۱۳۸۹ #شاهزاده_علیرضا_پهلوی دومین فرزند پسر #شاهنشاه_آریامهر #محمدرضاشاه_پهلوی و #شهبانو_فرح_پهلوی در بوستون #آمریکا با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد .
شاهزاده علیرضا پهلوی تحصیلکرده دکتری رشته #زبانهای_باستانی_ایران و رشته #فلسفه در دانشگاه #هاروارد بود .