🔥 کانال ایران نوین (مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥
370 subscribers
8.07K photos
3.11K videos
71 files
4.61K links
🔥 کانال ایران نوین ( مردم سالاری انجمن های مردمی) 🔥

ایرانی آگاه

آزاد

و اباد

و با رفاه


🔥با ایران نوین، تا ایران نوین🔥
Download Telegram
‌ [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی
#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون
#پادشاهی_ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن

 🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنانه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت دوم

پادشاهی ضحاک هزار سال بود.

ضحاک عاقبت بر تخت پادشاهی تکیه زد و سالیان درازی پادشاهی کرد. در دوران او هنرمندان و فرزانگان، مقام گذشته را نداشتند و جادوگری ارزش بیشتر از علم پیدا کرد.

جادوگران ارجمند و هنرمندان خوار شدند. دیوان دوباره شروع به دست درازی کردند و از خوبی ها حرفی زده نمی شد.

هر شب، دو جوان را بدون توجه به این که از بزرگان است یا پهلوانان، به ایوان شاه می کشاندند، مخفیانه آن ها را می کشتند و از مغز سرشان خوراکی برای مارهای ضحاک آماده می کردند تا درمانی برای ضحاک مار دوش باشد.

دو جوان پاک سیرت از نژاد شاهان به نام ارمایل و کرمایل که از این کشتار جوانان آگاه گشته بودند با هم تصمیم گرفتند آشپز شاه شوند و جلوی این خون ریزی را بگیرند بسیار اندیشه کردند و چاره را در این دیدند تا از هر دو جوان  می توانند جان یکی را نجات دهند و او را از کاخ بیرون فرستند رفتند.

آشپزی را آموختند و تلاش کردند تا نام آور شدند و به آشپزخانه ضحاک دست پیدا کردند. هنگام آشپزی، مغز یکی از دو جوان را کشته شده را با مغز گوسفند آمیختند و خورشتی تهیه کردند تا خوراک مارها شود و جوان دیگر را مخفیانه از کاخ بیرون فرستادند و به او گفتند که در بین مردم ظاهر نشود چون آنها می خواستند از مغز سر تو برای مارهای ضحاک خوراکی تهیه کنند ولی اکنون می توانی بروی.

به این ترتیب هر ماه، سی جوان نجات پیدا کردند و زمانی رسید که تعداد آن نجات یافته ها به دویست نفر رسیده بود.
همه در صحرا زندگی می کردند و از انسان ها دور بودند و به آنها بز و میش می دادند تا بچرانند.

به گفته فردوسی نژاد کُرد از این جوانان هستند که از آبادی گریزانند و در کوه و دشت سکنی می گزینند.

از آن سو ضحاک به خوشگذرانی ادامه می داد و پهلوانان ایران زمین را به دست دیوها می کشت تا سرگرم شود و برای خوشگذرانی، دختران خوبروی و پاک نژاد ایرانی را فرا می خواند.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنانه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_آفریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت دوم

چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن

ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم

#خواب_دیدن_ضحاک

زمانی که چهل سال از روزگارش مانده بود در حالی که در کنار ارنواز خوابیده بود در خواب دید که از تاج پادشاهی، سه مرد جنگی پدیدار شدند.

دو مرد بزرگ و یکی که از همه سن بیشتری داشت در میان آن ها قرار داشت. پوشش بزرگان را داشت و مانند پادشاهان قدم بر می داشت. در دستانش گرزی از سر گاو داشت به سمت ضحاک رفت و گرز را بر سرش کوبید. دست و پایش را بست و او را با خواری روی زمین کشید و به اسب بست و تا کوه دماوند کشید. او را در چاهی آویخت و جگرش را بیرون کشید و در این هنگام ضحاک از خواب بیدار شد و فریادی کشید.

ارنواز که ضحاک را در این حال دید گفت تو را چه شده است؟
تو که جهانی از آدم و دیو و حیوانان وحشی به فرمانت هستند و فرمانروای هفت کشور هستی! چرا این چنین هراسان شده ای! ؟

اما ضحاک در پاسخ گفت اگر این راز را با دیگران در میان بگذارم از قدرت من ناامید خواهند شد.

اما ارنواز اصرار کرد و از ضحاک خواست تا رازش را با او در میان بگذارد تا راهی برای آن بیابد و از او خواست تا از بزرگان و دانشمندان کمک بخواهد تا گره گشایی کنند. ضحاک از سخنان ارنواز پری روی، خوشش آمد.

او از همه کشورها، دانشمندان و موبدان را فراخواند آن ها را انجمن کرد و خوابش را باز گفت و درمان درد خواست.
لب موبدان خشک و رنگشان زرد شد. حرف برای گفتن بسیار داشتند اما می ترسیدند.!!!

سه روز گذشت و کسی سخن نگفت و روز چهارم ضحاک آشفته شد و به نماینده موبدان گفت اگر می خواهید زنده بمانید باید همه چیز را آشکار کنید.

از میان موبدان یکی بود که باهوش و زیرک بود. پا پیش گذاشت و نزد ضحاک رفت و این چنین سخن گفت:

همه، روزی خواهند مرد. قبل از تو هم پادشاهان بسیاری بوده اند که آمده اند و هنگام مرگ این جهان را ترک کرده اند. حتی اگر لباس آهنی به تن کنی هنگام مرگ نمی توانی از آن فرار کنی.

اگر پروردگار در اقبال تو دیده باشد که به دست بزرگی کشته شوی، این سرنوشت توست و نمی توانی از آن فرار کنی.
اما چرا از هم اکنون خود را پریشان کنی او که هنوز به دنیا نیامده است.؟

روزی خواهد رسید که جوانی رشید و دلاور خواهد آمد و جویای تاج و تخت تو خواهد شد و با گرز خود بر سرت خواهد کوفت و تو را از این کاخ بیرون خواهد کشید.

ضحاک ناپاک پرسید:
او چه دشمنی با من دارد؟

موبد گفت:
اگر خردمند باشی می دانی که هیچ کس بی دلیل دشمنی نمی کند. تو پدرش را می کشی و او به کین پدر، به سوی تو می آید.

چو ضحاک این ها را شنید از تخت افتاد و از هوش رفت و زمانی که حالش جا آمد همه چیز را رها کرد و به دنبال آن بچه گشت.

🆔👉 @iran_novin1
[({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت سوم

#خواب_دیدن_ضحاک

چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز

که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست

به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای
که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی

نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن

جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد

🆔👉 @iran_novin1
‌ [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت چهارم

#داستان_آفریدون_و_جستجوی_ضحاک

چون ضحاک خواب خود گفت و شرح آفریدون را شنید هرجا در پی جستجو او سرباز و لشکری گسیل ساخت تا او را بیابند در بند کشند و بکشند.

روزی از روزها ناگهان به ضحاک از آن بیشه و مرغزار و آن گاو که فریدون از آن شیر مینوشید آگهى رسید.

پس همچون پیل مست بدانجاى رفت و آن گاو پر مایه را بکشت و هرچه در آن بیشه از جانوران بدید، نابود ساخت.

آنگاه شتابان به سوى خانه فریدون رفت، لیکن هر چه پژوهید، کسى را در آنجاى نیافت.

پس آن کاخ بلند را به آتش بسوخت و ویران ساخت.

در کوه البرز مرد پارسایى روزگار میگذرانید.

فرانک، مادر فریدون و همسر آبتین که بدست عمال ضحاک کشته شده و مغزش خوراک ماران دوش ضحاک شده بود، وقتی سوختن خانه را دید به نزد او رفت و گفت:
اى پاک کیش، من سوگوارى از ایران زمینم. بدان که این فرزند من کسى است که سرانجام بر ضحاک چیره خواهد گشت و سر از تن او جدا خواهد ساخت و به جاى او خواهد  نشست. پس از تو میخواهم که پدروار، او را نگاهبان باشى.

مرد پارسا پذیرفت و از فریدون به همان سان نگاهبانى کرد.

🆔👉 @iran_novin1
‌ [({🔥 @iran_novin1🔥})]

]🔥 ایران نوین 🔥[

#شاهنامه_فردوسی

#پادشاهی_کیومرث_تا_افریدون

#پادشاهی_ضحاک
قسمت چهارم

#داستان_آفریدون_و_جستجوی_ضحاک

برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کش نام بر مایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه بر کام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خستهٔ روزگار
همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر
وزین گاو نغزش بپرور به شیر

و گر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستندهٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پرستندهٔ پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر
هشیوار بیدار زنهارگیر

🆔👉 @iran_novin1